بهزاد مهاجر؛ دایره کوچک روی سینه‌اش جای گلوله بود

قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.

-----------------------------------------------------------------------

Your browser doesn’t support HTML5

قربانیان ۸۸؛ بخش ۴۱: بهزاد مهاجر

از پنجره نیمه‌باز خانه‌اش، بیرون را نگاه می‌کند و دوباره برمی‌گردد سر وسایل به هم ریخته‌اش وسط هال. دلش به مرتب کردن خانه نیست. بی‌قرار است و می‌خواهد برود بیرون و به مردمی بپیوندد که با هم قرار گذاشته‌اند در اعتراض به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری به خیابان بیایند.

خرداد است و آفتاب اگرچه می‌تابد اما تن و جان بهزاد را گرم نمی‌کند. او چهل و هفت ساله است و از روزی که پدرش در گذشت همیشه با مادرش زندگی می کرد. اما مادر هم که رفت او باز ازوداج نکرد و حالا سال‌هاست که تنها زندگی می‌کند. بهزاد به تنهایی‌اش خو کرده ولی میانه خوبی با خواهر و برادرهایش دارد. او حالا از میانه جمعیتی که به اعتراض آمده‌اند راه می‌جوید به گوشه خیابان تا به مهوش خواهرش بگوید که جایش میان این هیاهوی اعتراضی امن است:

«روز بیست و پنجم خرداد به من زنگ زد، با من یک مقدار حرف زد گفت من توی یک راهپیمایی آرام هستم، و دارم به سمت آزادی می‌رویم.»
خیابان آزادی زیر پای معترضان است. نام این گردهمایی را معترضان، راهپیمایی سکوت گذاشته‌اند. اما خیابان به محل درگیری میان معترضان و نیروهای ضد شورش بدل شده است.

۲۵ خرداد ۸۸ چندمین راهپیمایی اعتراضی مردم به نتایج اعلام شده انتخاباتی بود که در آن محمود احمدی‌نژاد به عنوان برنده اعلام شده و در جشن پیروزی خود معترضان را به مشتی خس و خاشاک تشبیه کرد:

«در ایران، در انتخابات، چهل میلیون نفر خودشان بازیگر اصلی و تعیین‌کننده اصلی بودند، حالا چهار تا خس و خاشاک این گوشه‌ها یک کاری می‌کنند، این رودخانه زلال ملت جایی برای خودنمایی آنها نخواهد گذاشت.»

بهزاد به گفته خانواده‌اش فعال سیاسی نیست اما بعد از انتخابات همپای مردم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کند. در میان خبرهای نگران‌کننده‌ای که از شلیک به معترضان تا زندانی شدن آنان در راهپیمایی‌های اعتراضی به گوش می‌رسد، خواهر بهزاد نیز نگران می‌شود. او در همدان زندگی می‌کند و می‌داند که بهزاد در تهران تنها نیست، چند باری که حسابی از خبرها نگران می‌شود، گوشی تلفن را بر می‌دارد و شماره بهزاد پشت سر هم می‌گیرد، اما کسی آن سوی خط نیست.

سی خرداد هم می‌رسد و دوباره خیابان پر از فریادهای مردمی است که از کشته شدن همراهان خود در راهپیمایی روز ۲۵ خرداد عصبانی هستند و شعارهای تندتری سر می‌دهند. خواهر بهزاد همچنان نگران است. تلفنِ برادرش دیگر نه بوق اشغال می‌زند و نه بوق آزاد:

«چند روزی من هی پشت سر هم تماس گرفتم دیگر جواب نداد، بعد فکر می‌کنم شارژ گوشی‌اش تمام شد که دیگر جواب نمی‌داد. دیگر نگران شده بودم و با پسرم نیما که تهران بود تماس گرفتم و گفتم نیما جان، من از دایی هیچ خبری ندارم، می‌شود شما به خانه دایی بروی ببینی چه خبر است؟»
نیما، خواهرزاده بهزاد، راهی خانه دایی‌اش می‌شود تا نشانه‌ای از او بیابد. از پنجره‌ای که هنوز نیمه‌باز مانده داخل خانه را رصد می‌کند. آرام به اطراف سر می‌کشد. همه چیز سرجای خودش است اما از بهزاد خبری نیست. زنگ در همسایه را به صدا در می‌آورد و سراغ دایی‌اش را از آنها می‌گیرد. همسایه‌ها می‌گویند چند روزی است که دیگر کسی به این خانه رفت و آمد نمی‌کند.

خبرها میان مردم شهر پیچیده که خیلی‌ها را از کف خیابان بازداشت و راهی اوین کرده‌اند. می‌گویند تعدادی از معترضان بازداشت شده‌اند ما اینجا پیگیری می‌کنیم و لازم نیست شما راهی تهران شوید. نیما نامداری که خودش روزنامه‌نگار است هر روز با همسرش مقابل اوین می‌رود تا نشانه‌ای از دایی‌اش پیدا کند اما آنجا هم کسی خبری از بهزاد مهاجر ندارد. تلفن مادر برای چندمین زنگ می‌خورد، پشت خط صدای نیماست که اینبار نگران است:

«دیگر نیما زنگ زد گفت مامان من هرچه زنگ می‌زنم این ور و آن ور خبری نیست، فکر می‌کنم برای دایی اتفاقی افتاده است. دیگر به همراه خواهر و برادرم از همدان به سمت تهران رفتیم ببینیم که چی شده برای برادرمان چه اتفاقی افتاده.»
مسیر همدان تا تهران برای دو خواهر و یک برادر بهزاد مهاجر، طولانی‌تر از همیشه است. خبرهایی که در مورد کشته شدن معترضان به گوش‌شان رسیده نگرانی‌شان را صد چندان کرده. پای‌شان به تهران که می‌رسد راهی پزشکی قانونی کهریزک می‌شوند. مرد میان سال از پشت میزش بلند می‌شود و خطاب به برادر بهزاد می‌گوید که باید از دادستانی نامه بیاورند تا به آنها اجازه دهد که عکس جسدها را نگاه کنند. برادر پرستار است و آرام به مرد میان سال شرح می‌دهد که از راه دوری آمده‌اند و نزدیک به ۵۰ روز است که بی‌خبرند. حالا لحن مرد میان سال نرم می‌شود و برادر را راهی اتاق می‌کند. تنها دقایقی بعد با تردید به سمت دو خواهرش برمی‌گردد:

«برادرم تصویر را نگاه کرد و با گریه بیرون آمد و گفت شما هم بیایید نگاه کنید فکر می‌کنم خودش باشد...»

خودش بود. بهزاد مهاجر نامی است که در برگه گواهی فوت او نوشته شده که جسدش روز ۳۱ خرداد از بیمارستان لقمان به پزشکی قانونی کهریزک انتقال یافت. خواهر بهزاد اگر چه طاقت دیدن جسد برادرش را ندارد اما سرانجام تصمیم می‌گیرد که ببیند خودش برود و ببیند چه بر سر بهزاد آمده:

«اول گفتم من نمی‌آیم، اصلاً نمی‌خواهم ببینم، خواهرم هم همین طور ولی گفت بیا دو تایی با هم برویم. ما دوتایی با هم رفتیم. یکی دو تصویری که از نیم‌رخ نشان می‌داد که جسد ورم کرده است، دندان‌هایش شکسته بود و سینه‌اش را باز کرده بودند روی تصویر نشان می‌داد که گلوله‌ای روی سینه‌اش خورده. در سردخانه گفته بودند که دستش هم گلوله خورده، حالا شاید هم این دستش را سپر سینه‌اش کرده که گلوله به سینه‌اش نخورد ولی گلوله از دستش هم عبور کرده...»

نیما نامداری، خواهرزاده بهزاد مهاجر، اولین کسی است که در وبلاگش خبر کشته شدن بهزاد را علنی می‌کند. او می‌نویسد:‌ «تنش سخت مثل سنگ شده‌ نتیجه ۵۰ روز حبس در سردخانه است. غسال‌ها به سختی برش می‌گرداندند بدن یخ‌زده‌اش در گودی سنگ غسل جا نمی‌شود. بدنش باد کرده و متورم است، سرتاسر سینه زیر گردن تا ناف، از این شانه تا آن شانه، صلیب‌وار شکافته شده انگار کالبد شکافی‌اش کرده‌‌‌اند شاید هم دنبال گلوله بوده‌اند. یک دایره کوچک روی سینه چپ، همان‌جا که روزی قلبی می‌تپیده جای گلوله را نشان می‌دهد».

خانواده بهزاد مهاجر جسد را تحویل می‌گیرند و در کنار آرامگاه مادر او به خاک می‌سپارند.
خبر که به گوش برخی از مردم می‌رسد، راهی خانه خواهر بهزاد می‌شوند. مادران جمعی دیگر از کشته‌شدگان انتخابات از جمله مادران سهراب اعرابی، اشکان سهرابی و مسعود هاشم‌زاده راهی خانه مهوش مهاجر می‌شوند تا او را تسلی دهند. خانواده بهزاد نیز همانند جمعی دیگر از خانواده‌های کشته‌شدگان سال ۸۸ به دادسرای جنایی که کارهای اداری تحویل پیکر بهزاد مهاجر در آنجا صورت گرفت شکایت می‌کنند، اما شکایت‌ها نتیجه نمی‌دهد:

«فقط یک بار به برادرم زنگ زدند که دیه به شما تعلق می‌گیرد که ما گفتیم نه ما دیه نمی‌خواهیم بلکه می‌خواهیم قاتل برادرم شناسایی شود.»

و خانواده با احضارهای مکرر وادار به سکوت می‌شوند. خانواده بهزاد نیز به خاطر امینت فرزندان دیگر خانه چاره‌ای جز سکوت نمی‌بینند اما این سکوت خواهر بهزاد را می‌رنجاند:

«من دوست ندارم… برادرم رفته جان داده خون داده، اصلاً از خودم، از خودم بدم می‌آید که این طوری ساکت نشستم. باور می‌کنید؟ چون برادرم با سختی بزرگ شد، بدون پدر و مادرم و گمنام رفت، واقعاً بی‌گناه کشته شد برادر من»

از بهزاد مهاجر گاه‌گاهی نامی در نوشته‌های نیما نامداری، خواهرزاده‌اش، می‌توان یافت. پرونده‌اش در دستگاه قضایی ایران مختومه شد و دیگر نامی از او در رسانه‌ها نیست.