قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
----------------------------------------------------------------------- سهراب شاکی است. از بس که برادرش سهیل به پر و پای او پیچیده و تند و تند از او عکس میگیرد. مادر حواسش به جمعیتی است که از رو به رو میآید. خودش را میاندازد وسط دو برادر و حواس آنها را از بگو مگو به سمت جوانهایی که دست در دست هم گرفتهاند و شعار میدهند، جلب میکند.
زیر درختان بلند خیابان ولیعصر زنجیرهای سبز از هواداران میرحسین موسوی، نامزد دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، تشکیل شده است. سهراب، چشمش که به سبزها میافتد، جستی میزند تا به سرعت خودش را به آنها برساند.
«حواستون باشه توی جمعیت همدیگر را گم نکنیم...» این را مادر میگوید و سپس خودش با خندهای توی صورتش دنبال دو پسرش میرود.
دیروز روزنامهها، خبر داده بودند که قرار است هواداران میرحسین موسوی یک زنجیره انسانی از ميدان تجريش تا ميدان راهآهن درست کنند. پروین فهیمی هم همراه دو پسرش از ميدان وليعصر پياده بهطرفِ چهارراه وليعصر میروند. خیابان ولیعصر یکی از طولانیترين خيابانهای ایران است.
ساعت پنج عصر است و جنب و جوش عجيبي تو پيادهروهای دو طرف خيابان وليعصر شكل گرفته. دخترها و پسرها، پير و جوان، دست يكديگر را ميگيرند و رو به خيابان ميایستند. هر یک نشانهای سبز به همراه آوردهاند، سهراب نیز. هم پیراهنش و هم سربندی که به پیشانی بسته سبز است.
پروین فهیمی مادر سهراب و سهیل هم شال سبزی به سر دارد و دنبال پسرها آرام آرام راه میرود. خسته که میشود، رو به سهراب و سهیل میکند و به اشاره به آنها میگوید که برای خستگی در کردن میخواهد بنشیند. سهراب از دل جمعیت بیرون میزند و گوشهای کنار مادر مینشیند.
****
محمود احمدینژاد، به عنوان برنده انتخابات اعلام میشود. در تلویزیون ایران خبرها حول آنچه مشارکت پرشور مردم توصیف شده، میچرخد. اما در اینترنت و سپس در میان مردم خبر دهان به دهان میچرخد که شماری از روزنامهنگاران و فعالان سیاسی را همزمان با شمارش و اعلام نتایج آرای انتخابات بازداشت کردهاند.
پروین فهیمی چهار پسر دارد، هر کدام یک گوشه کز کردهاند و نیم نگاهی به تلویزیون خانه دارند. خطوط ارتباطی قطع شده و سیستم ارسال پیامکهای تلفنی هم از کار افتاده است.
در تمام شهر پیچیده است که بخشهای زیادی از مردم اعتراض دارند و میگویند که رأی آنها دزدیده شد است.
محمود احمدینژاد در حال سخنرانی در میدان ولیعصر است. مردم از تلویزیونهای خانههایشان هم میتوانند بشنوند که او معترضان به نتیجه انتخابات را مشتی خس و خاشاک معرفی میکند:
سهراب و سهیل رو به مادرشان میکنند و از نگاه شاکی اما رضایتآمیز او در مییابند که آنها نیز همراه با مردم برای اعتراض به خیابان میروند.
سهراب اعرابی، فرزند پروین فهیمی، برای همین حق اعتراض دوشنبه ۲۵ خرداد ۸۸ به همراه مادرش راهی خیابان میشود. او در خبرهای اینترنتی خوانده است که جواب تجمع روز قبل مردم را با باتوم و گلوله دادهاند با این همه تصمیمش را میگیرد و به سیل معترضان در خیابان میپیوندد. مردمی که تلاش میکنند با شعارهایی هماهنگ بر ترس خود غلبه کنند.
سهراب از مادرش جدا شده اما در ازدحام مردمی که برای اعتراض به خیابان آمدهاند، گم میشود. مادر تا صبح چشم به راه سهراب است، اما خبری از سهراب نیست...
آفتاب از کوههای شمالی شهر تهران افتاده است روی دیوارهای بند اوین. اینجا زندان اوین است و مقابل در این زندان پر شده است از همهمه خانوادههایی که هر یک گمشدهای دارند. آنها شنیدهاند که بسیاری از معترضان را توی خیابانهای شهر بازداشت کرده و به اینجا آوردهاند.
زنی لاغر با صورتی استخوانی که شالی بنفش روی سر و شانههایش آرام آرام تاب میخورد، از پلههای مقابل اوین راه میگیرد تا خودش را از میان جمعیت برساند به کسی که تازه از زندان آزاد شده است. او حالا رسیده است به مردی که پلههای اوین را پس از آزادی یکی یکی به سمت پایین میآید. زن با صورتی پرسشگر و پریشان عکس کوچکی را از توی کیفش بیرون میکشد، جلوی صورت زندانی تازه از بند رهیده بالا میبرد و با دلهره میپرسد: «این عکس را میشناسی؟ اسمش سهراب اعرابی است...»
او پروین فهیمی، مادر سهراب، است که از روز ۲۵ خرداد ناپدید شده است. او هر روز صبحها راهی دادگاه انقلاب میشود و بعد از ظهرها با عکس سهراب جلوی زندان میایستد تا شاید کسی که از زندان میشود خبری از فرزندش بیاورد. خبری نمیرسد. پروین فهیمی ناگزیر سراغ مجلسیها میرود:
سی خرداد است و معترضان دوباره به خیابان آمدهاند.
مادر سهراب با چشمهایی نگران میان جمعیت سر میچرخاند. هنوز هیچ کسی نشانهای از سهراب به او نداده. او در میان جمعیت لباس شخصیها را که میبیند، دلش میلرزد:
شانزدهم تیرماه ۸۸ است و به خانواده سهراب اعرابی خبر دادهاند که سهراب زندانی است. مادر سهراب راهی دادگاه انقلاب میشود و با گذاشتن کفالت در انتظار آزادی فرزندش مینشیند. هوا که تاریک شد خبر میرسد نام سهراب در لیست زندانیان نیست. مادر نا امید به خانه برمیگردد.
پروین فهیمی این بار به همراه پسر بزرگترش سیامک راهی آگاهی میشود. به آنها گفته شده تا باید بیایند و عکس کسانی که کشته شدهاند را ببینید و شناسایی کنند که آیا سهراب یکی از آنهاست یا نه.
سیامک دیر کرده و حالا مادر تمام ساختمانهای پزشکی قانونی را دنبال او میگردد. ناگهان از دور چشمش به سیامک میافتد. به سمتش میدود اما سیامک خودش را پشت دیواری پنهان میکند. مادر سهراب میگوید با آنکه دلم آن روز دگرگون بود و یک حسی به من میگفت اتفاقی برای سهراب افتاده اما آن لحظه نفهمیدم چرا سیامک خودش را پشت دیوار پنهان میکند. جلو رفتم و گفتم سیامک چی شد، رنگ به صورت سیامک نبود، با ترس به چشمهایم نگاه کرد و گفت «مادر، سهراب را کشتند».
کسی جلودار فریادهای مادر سهراب نیست:
مادر سهراب اعرابی بعد از ۲۶ روز پیکر فرزندش را صبح روز یکشنبه ۲۱ تیرماه تحویل میگیرد و روز ۲۲ تیرماه ۸۸ در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا به خاک میسپارد:
و مادر سهراب حرف زد وقتی که احمدینژاد در تلویزیون آمد و گفت که راضی به برخورد با معترضان نیست:
مادر سهراب در برابر سخنان صادق لاریجانی، رئیس قوه قضائیه ایران، که گفته بود تنها یک نفر در حوادث بعد از انتخابات کشته شده هم سکوت نکرد:
و او سکوت نکرد در برابر مقامات نیروی انتظامی که کشته شدن معترضان را تکذیب کردند و گفتند عدهای از خارج کشور برای آشوب در داخل ایران برنامه داشتند:
مردم نیز با شنیدن صدا و سخنان زنی به نام پروین فهیمی که حالا هه او را به نام مادر سهراب میشناسند، همراه می شوند.
صدای در میآید. لباس شخصیها به خانه سهراب میروند و شمعهایی که مردم برای او در آستانه تولدش روشن کردند را جمع میکنند و قاب عکسهای سهراب را پایین میکشند و باز مادر سهراب است که سکوت نمیکند:
او میگوید از رأیی که مردم دادهاند ناراحت نیستم و فکر میکنم اگر سهراب هم زنده بود، رأی میداد اما در مورد خودم، احساس مادری بر من غلبه کرد و حس کردم اگر بروم رأی بدهم، یک لحظه پایم را روی خونِ بچهام گذاشتهام.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
----------------------------------------------------------------------- سهراب شاکی است. از بس که برادرش سهیل به پر و پای او پیچیده و تند و تند از او عکس میگیرد. مادر حواسش به جمعیتی است که از رو به رو میآید. خودش را میاندازد وسط دو برادر و حواس آنها را از بگو مگو به سمت جوانهایی که دست در دست هم گرفتهاند و شعار میدهند، جلب میکند.
زیر درختان بلند خیابان ولیعصر زنجیرهای سبز از هواداران میرحسین موسوی، نامزد دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، تشکیل شده است. سهراب، چشمش که به سبزها میافتد، جستی میزند تا به سرعت خودش را به آنها برساند.
«حواستون باشه توی جمعیت همدیگر را گم نکنیم...» این را مادر میگوید و سپس خودش با خندهای توی صورتش دنبال دو پسرش میرود.
دیروز روزنامهها، خبر داده بودند که قرار است هواداران میرحسین موسوی یک زنجیره انسانی از ميدان تجريش تا ميدان راهآهن درست کنند. پروین فهیمی هم همراه دو پسرش از ميدان وليعصر پياده بهطرفِ چهارراه وليعصر میروند. خیابان ولیعصر یکی از طولانیترين خيابانهای ایران است.
ساعت پنج عصر است و جنب و جوش عجيبي تو پيادهروهای دو طرف خيابان وليعصر شكل گرفته. دخترها و پسرها، پير و جوان، دست يكديگر را ميگيرند و رو به خيابان ميایستند. هر یک نشانهای سبز به همراه آوردهاند، سهراب نیز. هم پیراهنش و هم سربندی که به پیشانی بسته سبز است.
پروین فهیمی مادر سهراب و سهیل هم شال سبزی به سر دارد و دنبال پسرها آرام آرام راه میرود. خسته که میشود، رو به سهراب و سهیل میکند و به اشاره به آنها میگوید که برای خستگی در کردن میخواهد بنشیند. سهراب از دل جمعیت بیرون میزند و گوشهای کنار مادر مینشیند.
****
محمود احمدینژاد، به عنوان برنده انتخابات اعلام میشود. در تلویزیون ایران خبرها حول آنچه مشارکت پرشور مردم توصیف شده، میچرخد. اما در اینترنت و سپس در میان مردم خبر دهان به دهان میچرخد که شماری از روزنامهنگاران و فعالان سیاسی را همزمان با شمارش و اعلام نتایج آرای انتخابات بازداشت کردهاند.
پروین فهیمی چهار پسر دارد، هر کدام یک گوشه کز کردهاند و نیم نگاهی به تلویزیون خانه دارند. خطوط ارتباطی قطع شده و سیستم ارسال پیامکهای تلفنی هم از کار افتاده است.
در تمام شهر پیچیده است که بخشهای زیادی از مردم اعتراض دارند و میگویند که رأی آنها دزدیده شد است.
محمود احمدینژاد در حال سخنرانی در میدان ولیعصر است. مردم از تلویزیونهای خانههایشان هم میتوانند بشنوند که او معترضان به نتیجه انتخابات را مشتی خس و خاشاک معرفی میکند:
«حالا چهار تا خس و خاشاک این گوشه و کنار یک کاری میکنند...»
سهراب و سهیل رو به مادرشان میکنند و از نگاه شاکی اما رضایتآمیز او در مییابند که آنها نیز همراه با مردم برای اعتراض به خیابان میروند.
سهراب اعرابی، فرزند پروین فهیمی، برای همین حق اعتراض دوشنبه ۲۵ خرداد ۸۸ به همراه مادرش راهی خیابان میشود. او در خبرهای اینترنتی خوانده است که جواب تجمع روز قبل مردم را با باتوم و گلوله دادهاند با این همه تصمیمش را میگیرد و به سیل معترضان در خیابان میپیوندد. مردمی که تلاش میکنند با شعارهایی هماهنگ بر ترس خود غلبه کنند.
سهراب از مادرش جدا شده اما در ازدحام مردمی که برای اعتراض به خیابان آمدهاند، گم میشود. مادر تا صبح چشم به راه سهراب است، اما خبری از سهراب نیست...
آفتاب از کوههای شمالی شهر تهران افتاده است روی دیوارهای بند اوین. اینجا زندان اوین است و مقابل در این زندان پر شده است از همهمه خانوادههایی که هر یک گمشدهای دارند. آنها شنیدهاند که بسیاری از معترضان را توی خیابانهای شهر بازداشت کرده و به اینجا آوردهاند.
زنی لاغر با صورتی استخوانی که شالی بنفش روی سر و شانههایش آرام آرام تاب میخورد، از پلههای مقابل اوین راه میگیرد تا خودش را از میان جمعیت برساند به کسی که تازه از زندان آزاد شده است. او حالا رسیده است به مردی که پلههای اوین را پس از آزادی یکی یکی به سمت پایین میآید. زن با صورتی پرسشگر و پریشان عکس کوچکی را از توی کیفش بیرون میکشد، جلوی صورت زندانی تازه از بند رهیده بالا میبرد و با دلهره میپرسد: «این عکس را میشناسی؟ اسمش سهراب اعرابی است...»
او پروین فهیمی، مادر سهراب، است که از روز ۲۵ خرداد ناپدید شده است. او هر روز صبحها راهی دادگاه انقلاب میشود و بعد از ظهرها با عکس سهراب جلوی زندان میایستد تا شاید کسی که از زندان میشود خبری از فرزندش بیاورد. خبری نمیرسد. پروین فهیمی ناگزیر سراغ مجلسیها میرود:
«من به مجلس، به عنوان مجلسی که نمایندههای ما مردم هستند و آن موقع هم در انتخابات [مجلس] بچه من شرکت کرده بود، نامه دادم. ولی هنوز نمایندگان ما پاسخی به من ندادند، مجلس مال مردم است دنبال بچه من بگردند، کجاست بچه من؟»
سی خرداد است و معترضان دوباره به خیابان آمدهاند.
مادر سهراب با چشمهایی نگران میان جمعیت سر میچرخاند. هنوز هیچ کسی نشانهای از سهراب به او نداده. او در میان جمعیت لباس شخصیها را که میبیند، دلش میلرزد:
«من خودم با چشم خودم روز سیام خرداد دیدم که در میدان صادقیه دارند میان اوباش خودشان پول تقسیم میکنند، خودم دیدم، این نیروهای خودسر از کجا آمدهاند؟ اینا از کجا دارند تغذیه میشوند؟ اسلحه دست چه کسانی است؟ ما زمان شاه را هم دیدیم، الان هم دیدیم، آن موقع اراذل شعبان بیمخ بودند، الان هم اینها.»
شانزدهم تیرماه ۸۸ است و به خانواده سهراب اعرابی خبر دادهاند که سهراب زندانی است. مادر سهراب راهی دادگاه انقلاب میشود و با گذاشتن کفالت در انتظار آزادی فرزندش مینشیند. هوا که تاریک شد خبر میرسد نام سهراب در لیست زندانیان نیست. مادر نا امید به خانه برمیگردد.
پروین فهیمی این بار به همراه پسر بزرگترش سیامک راهی آگاهی میشود. به آنها گفته شده تا باید بیایند و عکس کسانی که کشته شدهاند را ببینید و شناسایی کنند که آیا سهراب یکی از آنهاست یا نه.
سیامک دیر کرده و حالا مادر تمام ساختمانهای پزشکی قانونی را دنبال او میگردد. ناگهان از دور چشمش به سیامک میافتد. به سمتش میدود اما سیامک خودش را پشت دیواری پنهان میکند. مادر سهراب میگوید با آنکه دلم آن روز دگرگون بود و یک حسی به من میگفت اتفاقی برای سهراب افتاده اما آن لحظه نفهمیدم چرا سیامک خودش را پشت دیوار پنهان میکند. جلو رفتم و گفتم سیامک چی شد، رنگ به صورت سیامک نبود، با ترس به چشمهایم نگاه کرد و گفت «مادر، سهراب را کشتند».
کسی جلودار فریادهای مادر سهراب نیست:
«سهراب، سهراب، الهی قربونت برم مادر، ای قربونت برم سهراب، مادر، مادر ، مادر، دیگه تو را نمیبینم مادر...»
مادر سهراب اعرابی بعد از ۲۶ روز پیکر فرزندش را صبح روز یکشنبه ۲۱ تیرماه تحویل میگیرد و روز ۲۲ تیرماه ۸۸ در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا به خاک میسپارد:
«بچهمان را که میکشند هیچ، ما هر جا که میخواهیم برویم بیرون یا مسافرت کنترلمان میکنند، دیگر از زندگی ساقطمان کردند، بسه دیگر، خجالت بکشند، از چه میخواهند ما را بترسانند؟ مرگ یک بار شیون یک بار، مرا ۲۶ روز علاف این خیابانها کردند، علاف اوین و دادگاه انقلاب کردند، همه مردم دیدند که من چه دردهایی کشیدم چه مصیبتهایی کشیدم. یک شبانه روز من جلوی اوین بودم آخه من دردم را به کی بگم؟ مادران دیگری هستند که این دردها توی دلشان است. تمام خانه مرا بیایند محاصره هم بکنند من دیگر نمیترسم. یک بار آدم در عمرش میمیرد ولی من همان یک بار حرفم را میزنم و میمیرم...»
و مادر سهراب حرف زد وقتی که احمدینژاد در تلویزیون آمد و گفت که راضی به برخورد با معترضان نیست:
«اینا همش دروغه من اصلاً حرف اینها را دیگر باور نمیکنم.»
و او حرف زد وقتی که صدا و سیما علیه معترضان برنامهای ساخت و آنها را اراذل و اوباش معرفی کرد:«صدا و سیما و امثالهم صدای یک طرفه را به گوش مردم میرساند، چرا نمیآید با من مصاحبه نمیکند من که از همان روز اول به آنها گفتم.»
مادر سهراب در برابر سخنان صادق لاریجانی، رئیس قوه قضائیه ایران، که گفته بود تنها یک نفر در حوادث بعد از انتخابات کشته شده هم سکوت نکرد:
«هیچکس پاسخگوی من نبوده، قوه قضائیه که باید مستقل باشد، باید پاسخگوی من مادر باشد، بچه مرا چه کسی کشته؟ این چه مملکتی است که هیچ کسی پاسخگو نیست؟ اصلاً انگار توی این مملکت قانون نیست انگار قانون توی این مملکت مرده، درد دلم را به کی بگم هیچ کسی پاسخگوی من نبوده»
و او سکوت نکرد در برابر مقامات نیروی انتظامی که کشته شدن معترضان را تکذیب کردند و گفتند عدهای از خارج کشور برای آشوب در داخل ایران برنامه داشتند:
«این جمعیت مال خود ایران بود، از خارج که نیامدند که. اینا وطنکشی کردند این دارد مرا دیوانه میکند، این وطنکشی و جوانکشی مرا دارد واقعاً دیوانه میکند اینا واقعا کی میخواهند بفهمند که این جوانها اعتراض دارند؟»
مردم نیز با شنیدن صدا و سخنان زنی به نام پروین فهیمی که حالا هه او را به نام مادر سهراب میشناسند، همراه می شوند.
صدای در میآید. لباس شخصیها به خانه سهراب میروند و شمعهایی که مردم برای او در آستانه تولدش روشن کردند را جمع میکنند و قاب عکسهای سهراب را پایین میکشند و باز مادر سهراب است که سکوت نمیکند:
«دو تا شمع که مردم و همسایهها برای این بچه روشن میکند را تحمل نمیتوانند بکنند.»
۲۵ خرداد ۹۲ است. شهر شلوغ و پر از شعار مردمی است که برای پیروزی حسن روحانی در انتخابات به خیابانها آمدهاند. سهراب اعرابی نیز چهار سال پیش در چنین روزی دنبال رأی خود به خیابان آمده بود و حالا مادرش در میان شلوغی مردم راه میگیرد برای رفتن به آرامگاه پسرش در بهشت زهرا.او میگوید از رأیی که مردم دادهاند ناراحت نیستم و فکر میکنم اگر سهراب هم زنده بود، رأی میداد اما در مورد خودم، احساس مادری بر من غلبه کرد و حس کردم اگر بروم رأی بدهم، یک لحظه پایم را روی خونِ بچهام گذاشتهام.