قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جانشان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که باشلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند. با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
از پشت شیشه، برای مردمی که به بدرقه آمدهاند دست تکان میدهد. پیشانیبند سرخی را به پیشانی بسته و در میان جمعیت چشم میدواند تا زن و فرزندانش را پیدا کند. ناصر پسر کوچکش نیز پیشانیبندی سرخ به سر بسته و برای پدر دست تکان میدهد. اینجا یاسوج است و این کاروان رزمندههایی است که عازم جبهههای جنگ هستند. جنگ میان ایران و عراق.
رشید امیرنژاد سالهاست که در میان اهالی یاسوج به عنوان یکی از رزمندههای همیشه در میدان شناخته میشود. صحنه خداحافظی کردن او و ترک اهالی خانه برای خانوادهاش آشناست. خانوادهای که شبهای زیادی را بیتاب سر بر بالین خواب گذاشتهاند تا مبادا گلولهای از سنگر دشمن سینه پدر خانواده را نشانه رود و قلبش دیگر برای اهالی این خانه نتپد.
جنگ میان ایران و عراق تمام میشود، پدر سلامت به خانه برمیگردد و حالا دیگر وقت آن رسیده تا فرزندان یکی یکی خانه را ترک کنند. پدر، فرزندش ناصر را به خاطر بلندپروازیهایش دوست دارد، کودکش حالا بزرگ شده و میخواهد خانه و شهرش را به مقصد تهران ترک کند. اهالی خانه نگران نیستند، آنها آرزوشان همین روزها بود که ناصر را در یکی از دانشگاههای کشور ببینند. خوشحالاند و سرشار از امید.
ناصر از یاسوج به دل شهری پر از خبر و حوادث پنهان کوچ میکند.
***
آفتاب خرداد از پنجره به داخل کلاس آمده. ناصر دانشجوی مهندسی هوا و فضای دانشگاه آزاد است. یک سر دارد و هزار سودا. وقتی با دوستانش حرف میزند، صدایش آرام است اما شمرده شمرده و با اطمینان حرف میزند. فضای انتخابات سال ۸۸ همه را درگیر کرده. ناصر نیز ذهنش مشغول است. به دوستانش میگوید تا رأیها را بشمارند، و خود را برای جشن پیروزی آماده کنند. جمعی نگران و جمعی امیدوار هستند.
انتظار پایان مییابد. تلویزیون اعلام میکند از میان بیش از ۴۰ میلیون شرکتکننده در انتخابات، محمود احمدینژاد با کسب ۶۳ درصد آرا، رئیسجمهور ایران شده است. شهر تکان میخورد. همان شب اعلام نتایج انتخابات صدای پراکنده «الله اکبر» جمعیتی روی پشتبامها به نشانه اعتراض بلند میشود و فردا در خیابان صدای مردمی که میگویند رأیشان دزدیده شده است.
ناصر نگاهی به همکلاسیهایش میکند و نگرانی و بهت را توی صورت تکتکشان میبیند. یکی از دانشجویان با وحشت وارد کلاس میشود و رو به همه میگوید که اوضاع خیلی امنیتی شده. ناصر با دیدن او از جایش بلند میشود و سپس در گوشهای آرام با هم مشغول صحبت کردن میشوند. صحبت از رفتن یا نرفتن است، صحبت از پیوستن به معترضان در خیابان.
ناصر تصمیمش را میگیرد و به همراه چند تن دیگر از همکلاسیهایش روز ۲۵ خرداد به خیابان میرود. خیابانی که حالا زیر پای معترضان است. معترضانی که حالا با دیدن نیروی مسلح و باتوم به دست، سعی میکنند با شعار بر ترس خود غلبه میکنند.
هوا رو به تاریکی میرود. ناصر و یکی از دوستانش هنوز در خیابان هستند. میان مردمی که دیگر تعدادشان کمتر شده ولی همچنان شعار میدهند و از نیروهای بسیجی و لباس شخصی کتک میخورند. یکی از دوستان ناصر میگوید:
«حادثه دور و بر ساعت هشت و نه شب شروع شد و در حالی که راهپيمايی در آرامش کامل داشت به آخر خودش میرسيد، کمطاقتان که با ديدن اون همه آدم زبونشون گرفته بود، زهر خودشونو ريختن و در پايان مراسم که خيلیها رفته بودن و جمعيت کمتر شد گويی به قصد تلافی با اسلحه به جان مردم افتادن. اونايی که در تعداد توان رويارويی با ما رو نداشتن دست به دامان سرب داغ شده بودن. کاری رو که با برادرا و خواهرای هموطنشون کرده بودن به مراتب بدتر از کاری بود که صدام با پدرامون کرده بود.»
اینجا خانه پدری است که سالها در جبههها علیه نیروهای صدام حسین، جنگیده و حالا خبری به گوشش رسیده که تن و جانش را به لرزه انداخته است. ناصر امیرنژاد، پسر رشید امیرنژاد، در تهران با اصابت گلولهای به سینهاش کشته شده است.
دوستان ناصر میگویند وقتی گلوله به سینه ناصر شلیک شد مردم همان زمان او را به بیمارستانی منتقل میکنند. از آن پس دیگر کسی خبری از این همکلاسیشان ندارد تا آنکه سرانجام خبر به گوش دانشجویان واحد علوم تحقیقات دانشگاه آزاد نیز میرسد. یکی از همکلاسیهای ناصر میگوید:
«خیلیها جاها دنبال ناصر گشتیم، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. صبح روز پنجشنبه ۲۸ خرداد يکی از همکلاسیهامان خبر داد که ناصر کشته شده. باورمان نمیشد دوستی چهار سالهمان اين طور تمام شود. اما حقيقت داشت خصوصاً وقتی خانواده ناصر را از نزدیک دیدیم، دنیا روی سرمان خراب شد.»
خانواده ناصر امیرنژاد برای شناسایی قاتل فرزندشان به هیچ نهاد رسمی شکایت نکردند. آنها امیدی به پیگیری پرونده قتل نداشتند و سکوت کردند. اما خبرگزاری فارس و دیگر رسانههای نزدیک به حکومت سکوت نکردند و به نقل از پدر ناصر اميرنژاد نوشتند که ناصر بسیجی فعالی بود که توسط فتنهگران کشته شد.
پدر ناصر بیمار و سایر اهالی خانواده نیز بیقرار به یاسوج برگشتند.
دوستان و همدانشکدهایهای ناصر اميرنژاد نیز در همان روزهای پر تب و تاب و نا امن خرداد، وبلاگی به نام نگین تاج راهاندازی کردند و در آن از ناصر بسیار نوشتند. آنها نوشتند:
«ناصر مثل خيلی از همکلاسياش رأی سبزشو به دست کسانی سپرد تا بشمرند. کسانی که تا اون روز بهشون اعتماد داشت، اما چه اعتماد بیجايی. اميد همهمون به خاک سپرده شده بود. باز هم گرد فراموشی میرفت که مثل هميشه روی آرزوهامون بشينه ولی اين بار ناصر و ناصرها با خون خودشون اون گرد فراموشی رو شستن و نهال کوچيکمونو آبياری کردن.»
سرانجام پدر ناصر نیز سکوتش را در دیدار با چند تن از همکلاسیهای ناصر میشکند و به آنها میگوید «بسیجی هم یک زمانی افتخارآفرین بود، پسرم همان زمان بسیجی بود که من در جبهههای جنگ بودم و ناصر از بچگی اینطوری بار آمده بود که حواسش به مادرش و بقیه هم باشد و هوای آنها را داشته باشد، نه آنکه به کسی آزار برساند.»
مدتهاست که نه این وبلاگ به روز میشود و نه کسی خبری از خانواده ناصر امیرنژاد دارد.