قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جانشان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند. با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
مادر سینی چای را زمین میگذارد و خودش کنار پسرش مینشنید تا او وسایلش را جمع کند. اینجا اهواز است و یعقوب دانشجوی کارشناسی ارشد رشته نمایش در دانشکده هنر و معماری دانشگاه تهران. یعقوب بروایه متولد سال ۱۳۶۱ است، پسر دوم خانه.
تنها چند روز از انتخابات مناقشهبرانگیز ریاست جمهوری ایران در خرداد ۸۸ میگذرد که دلهره سراغ اهالی این خانه نیز میآید. یعقوب در تهران است و خانوادهاش در اهواز نگران.
جمعیت معترض به نتایج انتخابات سال ۸۸ به خیابان آمدهاند تا صدای اعتراضشان را به گوش مسئولان برسانند. سی خرداد است و یعقوب بروایه اگر چه سیاسی نیست اما صدای این اعتراضها را میشنود و او هم نگران میشود.
آفتاب خرداد ماه میتابد، اما نمیسوزاند. معترضان به نتایج انتخابات خرداد ۸۸ در گوشه گوشه خیابان ایستادهاند. نیروهای ضد شورش نیز در جای جای خیابان انقلاب مستقر شدهاند. مأموران برای پراکنده کردن ازدحام جمعیتی که حالا در پیادهروها و خیابان اصلی تجمع کردهاند، به سمت آنها گاز اشکآور شلیک میکنند.
چند موتورسوار نیز خودشان را به میان مردم میاندازند. آنها با لباسهای شخصی از موتورها پیاده میشوند اما در دستهاشان باتوم دارند. باتومهایی که ناگهان بالا میروند و روی تن راهپیماییکنندگان فرود میآیند.
تمرین تئاتر در دانشکده تمام شده است و حالا یعقوب به همراه دو تن از همکلاسیهایش از دانشکدهشان در حوالی خیابان فلسطین به سمت میدان انقلاب راه میافتند.
در خیابان ولوله است. صدای شیون و شعار در هم پیچیده. یعقوب به همراه دوستانش در میان رهگذران راهی برای فرار میجوید. در ازدحام مردمی که کتک میخورند.
ناگهان گروهی از مأموران یگان ویژه و نیروهای بسیجی که برای کنترل راهپیمایی به خیابان آمدهاند از موتورهاشان پیاده میشوند تا مردم را متفرق کنند.
مردم خشمگینتر میشوند و برخی از آنها از جایشان تکان نمیخورند.
مقاومت مردم نیروهای ضد شورش را هم عصبانیتر میکند. یعقوب و دوستانش حالا نزدیک مسجد لولاگر رسیدهاند. خیابان جای سوزن انداختن نیست. نیروهای ضد شورش نیز به تکاپو افتادهاند تا جمعیت را متفرق کنند. ناگهان صدای تیراندازی میآید و جمعیت از جا میپرد و به سرعت راهی کوچههای اطراف میشود.
یعقوب جا میماند، دو نفر از دوستانش که او را همراهی میکردند پریشان به اطراف نگاه میکنند تا نشانهای از او بیابند. کمی آنسوتر یعقوب کف زمین افتاده و چند نفر دورش حلقه زدهاند. یکی فریاد میزند از بالای مسجد شلیک کردهاند، فرار کنید باز هم دارند شلیک میکنند.
یعقوب بروایه زخمی شده، بدن خونین او کف سیمانی خیابان افتاده و مردم سراسیمه به کمک آمدهاند. دقایقی بعد یعقوب روی دستهای مردم بالا میرود تا او را با سرعت به بیمارستان لقمان منتقل شود:
«یعقوب را توی بخش ویژه بیمارستان لقمان بستری کرده بودند، خیلی وضعتش وخیم بود ولی خب یعقوب تنها نبود، خیلی زخمی آورده بودند بیمارستان. خانواده یعقبوب وقتی با خبر شده بودند خودشان را خیلی سریع رساندند به بیمارستان.» [یکی از دوستان یعقوب]
با گوشه روسری نخیاش چشمهایش را خشک می کند. مادر یعقوب خودش را از اهواز به تهران رسانده و حالا کنار پسرش در بیمارستان لقمان است. دستهایش به هیچجایی بند نیست، نمیداند باید چه کار کند اما تشویش و اضطراب امانش را بریده. یک نفر خودش را به او نزدیک میکند و آرام در گوشش میگوید که مصاحبه کند و به رسانهها بگوید چه بلایی سر فرزندش آمده تا شاید کسی به دادشان برسد.
مادر یعقوب می گوید که تصویر پسر زخمیاش را از شبکههای خارج ایران دیده و بسیار متأثر شده است. او میگوید: «من یک بار صحنه [زخمی شدن یعقوب] را دیدهام. اول باری که تصویر او را دیدم شکستم، و درونم خالی شد. باید مادر باشی تا دردم را بفهمی».
این مصاحبه مادر یعقوب در سایت روز منتشر میشود که از زخمی شدن فرزندش با اصابت گلولهای در حوالی مسجد لولاگر خبر میدهد اما در سوی دیگر ماجرا اسماعیل احمدیمقدم، فرمانده نیروی انتظامی در گفتگویی که بعدها با نشریه سروش انجام داده، تیراندازی از بالای مسجد لولاگر را تکذیب میکند.
یعقوب همچنان در بیمارستان بستری است و فیلمهایی نیز از صحنه تیر خوردن و زخمی شدن مردم در خیابان روی شبکههای اینترنتی قرار میگیرد. مادر و پدر یعقوب در بیمارستان نگران جان فرزندشان هستند، اما علاوه بر پزشکان چند چهره ناشناس نیز به آنها نزدیک میشوند و سؤالاتی از آنها میپرسند:
«نمیدونم از اطلاعات بودند یا از نیروی انتظامی همش درکنار خانواده یعقوب بودند. توی بیمارستان لقمان. چندین بار از پدر و مادر یعقوب پرسیدند که یعقوب چی میخوند؟ دوستاش کیها بودن؟ کجاها میرفت؟ خب این سؤالات توی اون وضعیت یک کم خانواده رو نگران میکرد. یعقوب هم افتاده بود بالای تخت و اصلاً تکون نمیخورد. پزشکان یعقوب خیلی تلاش کردند و همه حواس شون به خانواده بود، اما نتونستند کاری بکنند.» [یکی از دوستان یعقوب]
یعقوب در کنار مادرش روی تخت بیمارستان تمام میکند.
اگرچه مأموران امنیتی پیکر یعقوب را از همان بیمارستان لقمان خودشان تحویل گرفته و با تعهد گرفتن از خانواده و تهدید آنها به سکوت خودشان جسد را تحت تدابیر شدید امنیتی به خاک میسپارند اما خبر به اهالی دانشکده معماری میرسد و محمد رحمانیان، کارگردان تئاتر و استاد دانشگاه یعقوب بروایه، دست به قلم میبرد و در یادداشتی برای شاگرد خود در رونامه اعتماد ملی چنین مینویسد:
«و کدام درامنویسِ ناشی صحنه مرگ تو را رقم زد در این پیش بازی… قاعده بازی را به هم زدی یعقوب با شکوفههای به گُل نشسته زخمهای کاری سرت.»
تنها چند روز بعد روزنامه اعتماد ملی توسط نهادهای امنیتی توقیف میشود و روزنامههای نزدیک به حکومت یعقوب بروایه را بسیجی و هوادار دولت معرفی میکنند که به گفته آنها توسط اغتشاشگران کشته شد. اما خانواده یعقوب دنبال شناسایی قاتل فرزندشان هستند.
هیچ روزنامهای در داخل ایران دیگر از یعقوب بروایه و خانوادهاش نمینویسد اما همکلاسیها و اساتید یعقوب بروایه دست از نوشتن و معرفی هویت واقعی او بر نمیدارند. شمس لنگرودی نیز در کتابی با نام «بیست و دو مرثیه در تیرماه» این شعر را برای یعقوب بروایه میسراید:
بگریز یعقوب بروايه،
بگریز،
تو در ستایش زندگی به خیابان رفته بودی
مرگ به تو هدیه کردند،
بگریز یعقوب بروایه بگریز