قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جانشان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که باشلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان،پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند. با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
اختلاف سنیشان فقط یک سال است. دختری ۲۳ ساله و پسری ۲۲ ساله حاصل ازدواج عباس دیسناد و مریم خانی. در گوشهای از خانه نشستهاند و حواس شان به کارهای خودشان است.
مریم و عباس سالهاست که با آرامش در کنار فرزندشان زندگی میکنند. سالهای دوریشان در روزهای جنگ ایران و عراق هم، به گفته مریم نتوانست کانون گرم خانوادهشان را سرد کند.
صدای ناله خفیف پدر حالا توجه بچهها را به خود جلب میکند. پدر با نگاهش به آنها اطمینان میدهد که چیزی نیست. عباس دیسناد سالهاست که از درد کمر رنج میکشد. مریم میگوید ترکشهایی که از سالهای جنگ در بدنش مانده گاهی وقتها امانش را میبرد. اما خنده از لبهای این مرد محو نمیشود و همیشه به خانوادهاش امید میدهد که این درد او را نمیکشد بلکه قویترش میکند.
پدر کمکم عازم رفتن به محل کارش میشود، مریم با صدایی آرام به او خداحافظ میگوید و در را پشت سر همسرش میبندد.
سیام خرداد ۸۸ است. یک روز پس از آنکه آیتالله علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی ایران، در خطبه نماز جمعه به مردم هشدار داده بود که دیگر برای اعتراض به خیابان نیایند:
«افراط وقتی در جامعه به وجود آمد، هر حرکت سیاسیگری دامن میزند به افراطیگری دیگران. اگر نخبگان سیاسی بخواهند قانون را زیر پا بگذارند با برای اصلاح ابرو چشم را کور کنند، چه بخواهند و چه نخواهند مسئول خونها، آنهایند.»
اما معترضان علیرغم شنیدن هشدار آیتالله خامنهای بازهم تصمیمشان را گرفتهاند و به خیابانها سرازیر شدهاند.
آنها بعد از به خشونت کشیده شدن راهپیمایی روز ۲۵ خرداد و شلیک به جمعی از مردم در خیابان حالا کمی خشمگینتر شعار میدهند.
محل کار عباس دیسناد حوالی خیابان کارون است. او وقتی به محل کارش رسید، خیابان کمی ملتهب بود. اما هنوز تجمعی شکل نگرفته بود.
ساعت حوالی پنج عصر است. عباس دیسناد بساطش را جمع میکند و راهی خانهاش میشود. پایش که به خیابان میرسد، صدای اعتراض مردم را میشنود.
عباس دیسناد در حال عبور از دل خیابانِ پر از اعتراض است… صدای شیون و شلیک در گوشش میپیچد. به سمت معترضان شلیک میشود. در گوشهای دیگر از خیابان لباس شخصیها و موتورسوارها در میان مردم فریاد زنان میدوند. باران باتوم است که بر سر جمعیت فرود میآید.
معترضان هم کوتاه نمیآیند. با صدای بلند خواستار شنیده شدن صدایشان هستند. آنها معتقدند که در اعلام نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران تقلب شده است.
عباس دیسناد ناگهان سرش تاب میخورد و چشمهایش سیاهی میرود. باتومی که در این هیاهو به سرش فرود آمده، انگار کار خودش را کرده است. عباس دیسناد با چشمهایی بسته میافتد کف خیابان. در میان مردمِ ترسخورده، او بر کف خیابان، بیحال و بیرمق چشم روی هم گذاشته.
چند نفری به سرعت به سمتش میدوند، اما با هجوم مأموران باتوم بهدست دوباره پراکنده میشوند.
مریم در خانه چشمانتظار همسرش است. کمی دیر کرده. هم او، و هم دختر و پسرش از تلویزیون میشوند که خیابان شلوغ است.
عقربههای ساعت حالا دیگر نیمهشب را نشان میدهند و پدر هنوز به خانه نیامده. موبایل پدر هر چه زنگ میخورد کسی آن سوی خط گوشی را بر نمیدارد.
چارهای جز تماس گرفتن با کلانتریها و بیمارستانهای شهر برای اهالی این خانه باقی نمیماند. باز هم نشانهای نمییابند.
صبح روز بعد شماره موبایل عباس دیسناد روی تلفن خانه میافتد. کسی آن سوی خط خبر میدهد که اینجا بیمارستان شهریار است و شماره این خانه را از دفترچه تلفن این موبایل پیدا کردهاند. خبر این است: «عباس دیسناد در کما به سر میبرد». او چند روز بعد در همان بیمارستان به علت مرگ مغزی تمام میکند.
خانه را سکوت فرا گرفته. مریم و بچهها عزادار و بیقرار گوشهای نشستهاند و هنوز باور ندارند که پدر خانه دیگر در میانشان نیست. صدای زنگ در میآید. معصومه ابتکار و محمدعلی نجفی، دو عضو شورای شهر تهران، به همراه چند نفر دیگر وارد میشوند تا صحبتهای اهالی این خانه را بشنوند.
حرفهای این خانواده تمامی ندارد. این بار گروهی از اعضای کانون صنفی و سازمان معلمان ایران نیز قدم به خانه عباس دیسناد گذاشتهاند و گوش میسپارند به ناگفتههای مریم خانی، همسر این جانباخته روز ۳۰ خرداد:
«حدود سه روز در بیمارستان شهریار، همسرم در حالت کما بود. روز چهارشنبه فوت میکند، از طرف کلانتری مأمور به بیمارستان آمد. در آن بیمارستان هشت نفر دیگر هم تیر خورده بودند و همان روز سه نفرشان فوت کردند. عباس همسرم روز پنجشنبه در سردخانه بود و روز جمعه او را در بهشت زهرا دفن کردیم. سه میلیون تومان هم هزینه بیمارستان شد.»
این سخنان سهمی در رسانههای رسمی داخل ایران ندارد. وبلاگ سخن معلم برای نخستین بار سخنان مربوط به مریم خانی، همسر عباس دیسناد، را منتشر میکند.
روزها، ماهها و سالها از پی هم آمدند و رفتند و خبری از پرونده عباس دیسناد نیست. از رادیوی مجلس بعد از گذشت سالها بلاخره نامی از عباس دیسناد به گوش میرسد.
«شهدایی همچون غلام کبیری، بهمن جنابی، علی فتحعلیان که همهشان بسیجی بودند و با اسلحهای که کالیبر آن متعلق به سلاحهای رسمی کشور نیست، به شهادت رسیدند...»
این صدای حمید رسایی نماینده تهران در مجلس ایران است که عباس دیسناد را بسیجی معرفی میکند.
خانواده عباس دیسناد ولی چنین نظری ندارند اما در داخل ایران نیز رسانهای ندارند. پسر این جانباخته روز سیام خرداد، تنها یک بار فرصت میکند تا به اعضای کانون صنفی معلمان چنین بگوید:
«ما پرونده پدرمان را پیگیری کردهایم. ولی جواب خاصی نمیدهند! میگویند بروید و روز بعد بیایید! میگوییم کی؟ آنها اظهار بیاطلاعی میکنند و جوابهای سربالا میدهند.»