ناصر حجازی؛ از کشف ارسطو تا اخراج به‌خاطر خمینی

ناصرحجازی ( ۲۳ آذر ۱۳۲۸- ۲ خرداد ۱۳۹۰)

بسکتبال بازی می‌کرد و علاقه‌ای نداشت به ورزشی پرطرفدار که ۱۱نفر دنبال یک توپ بدوند. داستان ورودش به دروازه هفت‌ونیم متری اما کاملاً اتفاقی بود و تمام ماجرا از مسابقات آموزشگاه‌های تهران شروع شد.

رفته بود بازی همشاگردی‌هایش را ببیند که گلر تیم مدرسه مصدوم شد و مربی تیم چشمم خیره ماند به او. آقا معلم می‌دانست آن دانش‌آموز خوش‌قدوبالا به خاطر تبحرش در بسکتبال، می‌داند توپ چه طور باید به دستش بچسبد.

«مربی تیم صدام زد و گفت ناصر برو تو دروازه». کمی مکث کرد و در جواب حسین‌آقا گفت: «آقا، من نمی‌تونم. اصلاً فوتبال بلد نیستم.» حرف اما حرف مربی بود و ناصر به‌اجبار رفت توی گل.

چرخ گردون داستان تازه‌ای برایش رقم زد؛ یک ماجراجویی جدید و آینده‌ای که حتی فکرش را هم نمی‌کرد. یک‌تنه بازی را برای تیم مدرسه برد و آن‌قدر درخشید که خودش بعد از بازی فهمید اشتباهی بسکتبال را انتخاب کرده بوده.

تا به خودش آمد، دید توی دروازه تیم نادر (دسته دوم باشگاه‌های تهران) ایستاده است. هنوز نمی‌دانست چه‌طور سر از قفس توری در آورده که از نادر رفت تیم ملی جوانان و خیلی زود دروازه‌بان تیم ملی بزرگسالان شد. گلرِ لاغراندامی که تاج برای امضای قرارداد با او بی‌تابی می‌کرد، سرانجام در ۲۰سالگی پیراهن آبی تیم محبوبش را پوشید و این آغاز ماجرای ناصر حجازی بود.

مردی متفاوت با فوتبالیست‌های هم‌نسلش در اعتقاد، ظاهر، تیپ، حرف زدن و آن‌چه او را تبدیل کرد به اسطوره‌ای برای تاج دیروز و استقلال امروز. مردی که زبان سرخ، رؤیاهای سبز فوتبالش را بر باد داد، اما نه کوتاه آمد و نه سر خم کرد، و سرانجام ایستاده مرد.

ارسطویی که گلر اصلی را کشف کرد

مرداد ۱۳۴۸ با تیم ملی به شوروی رفت و نمایشی دلچسب داشت، آن‌قدر خیره کننده که گری رایکوف، مربی وقت تیم ملی، را مجاب کرد تا عزیز اصلی را کنار بگذارد و ناصر حجازی ۲۰ساله بشود گلر اصلی. شهریور همان سال، با تیم ملی به آنکارا رفت و در دیدار اول مقابل پاکستان درخشید، اما دنیا همیشه هم بر وفق مراد نیست و بازی دوم مقابل ترکیه برایش به کابوسی بزرگ تبدیل شد.

چهار گل در همان نیمه اول دریافت کرد که باعث شد رایکوف در بازگشت به تهران با حمله تند کیهان ورزشی مواجه شود. کیهان با تیتر «رایکوف اگر ارسطو هم باشد، هرگز نمی‌تواند ما را بشناسد»، مربی تیم را به باد انتقاد گرفت که چرا یک بچه بی‌تجربه را به اصلی‌ها و ظلی‌ها ترجیح داده است. رایکوف اما ارسطو بود و بهتر می‌دانست فوتبال بالا و پایین دارد و حجازی همان گلری است که فوتبال ایران می‌تواند روی او حساب باز کند.

حجازیِ جوان همراه تاج و تیم ملی جام‌ها و افتخارات را، یکی پس از دیگری، به ویترین زندگی ورزشی‌اش اضافه کرد و شد یکی از همان نسلی از فوتبال ایران که نخستین جام جهانی فوتبال را تجربه کرد.

جام تخت جمشید و جام باشگاه‌های آسیا را با تاج کسب کرد و سپس از دروازه شهباز سر درآورد. تصمیمات عجیب و حاشیه هم کم نداشت و درست مثل همان زمانی که مربی شد، حرفش یک کلام بود. وقتی فدراسیون فوتبال به وعده پاداش صعود به جام جهانی عمل نکرد، پای هواپیمایی که قرار بود تیم ملی را به نخستین جام جهانی تاریخ ایران ببرد ایستاد و گفت تا پاداش ندهید، سوار نمی‌شوم. حرفش به کرسی نشست و پاداش را توی چمدان آوردند و با تیم ملی به آرژانتین رفت.

عکس خمینی و قانونی برای یک نفر

ناصر حجازی یک دههٔ پرافتخار داشت. جام ملت‌های آسیا را بالای سر برد و در دهه پنجاه همان گلری بود که رایکوف ارسطووار کشفش کرده و پایش ایستاده بود. اما زندگی گلر جوان هم مانند بسیاری از ایرانیان با انقلاب ۵۷ تغییر کرد و حالا قرار بود در اوج از گود کنار گذاشته شود.

گلر خوش‌تیپ تاج و تیم ملی آخرین دیدار ملی‌اش را در سال ۱۳۵۹ مقابل کویت انجام داد و مدتی بعد با قانونی عجیب، او و یک نسل طلایی از فوتبال ایران کنار گذاشته شدند. ماجرا به یکی از بازی‌های تیم تاج که آن زمان به استقلال تغییر نام داده بود، برمی‌گشت.

مسئولان حراست سازمان تربیت بدنی به بازیکنان استقلال تصویری از آیت‌الله خمینی می‌دهند تا هنگام ورود به زمین در دست بگیرند، اما حجازی از اجرای این دستور سر باز می‌زند و حراست هم از ورود او به زمین جلوگیری می‌کند.

بیشتر در این باره: مجری پاکسازی سازمان ورزش در سال‌های پس از انقلاب درگذشت

چند روز بعد از این ماجرا، قانون عجیب معروف به «۲۷ساله‌ها» [و به‌روایتی ۲۹‌ساله‌ها] توسط سازمان تربیت بدنی وقت و به کوشش نصرالله سجادی ابلاغ شد. این قانون از حضور بازیکنان ۲۷ساله و بیشتر در تیم ملی جلوگیری می‌کرد و بسیاری بر این باورند که آن قانون تنها برای کنار گذاشتن ناصر حجازی که دقیقاً در آن زمان ۲۹ساله بود، تدوین شد.

حجازی هرچند برای مدیران وقت ورزش ایران به ورزشکاری خلاف جریان انقلاب تبدیل شد، اما در بین مردم، ورزشکاری محبوب بود و خیلی زود وارد دنیای مربی‌گری شد. همراه استقلال افتخارات متعددی کسب کرد و هر روز بر میزان محبوبیتش اضافه شد، اما بر اساس یک قانون نانوشته در جمهوری اسلامی که محبوبیت بیش از اندازه هیچ هنرمند یا ورزشکاری تحمل نمی‌شود، مجدداً از فوتبال ایران رانده شد و به مربی‌گری در هند و بنگلادش پرداخت.

در آخرین روزهای عمرش، وقتی از او درباره مربی‌گری در شرق آسیا سؤال می‌کردند، با بغض می‌گفت: «شما حتی یک ساعت زندگی در آن‌جا را نمی‌توانید تحمل کنید، اما من مجبور بودم.»

داستان واقعی یک کاندیدای ریاست‌جمهوری

اردیبهشت سال ۱۳۸۴ دوباره ناصر حجازی خبرساز شد. روزنامه‌های ورزشی از قصد او برای ثبت‌نام در انتخابات ریاست‌جمهوری خبر دادند. در روز ثبت‌نام نیز با مردی که هیچکس نمی‌دانست ایران قرار است هشت سالِ سخت را با او سپری کند، برخوردی تاریخی داشت.

حجازی برای ثبت‌نام وارد سالن وزارت کشور شد و فردی خیلی گرم با او سلام و احوال‌پرسی کرد، که البته حجازی او را نشناخت. کمی بعد به دوستش گفت: «این آقا را نشناختم. چه سمتی دارد؟» و پاسخ این بود: «محمود احمدی‌نژاد، شهردار تهران».

حجازی مدتی بعد ردصلاحیت شد و بسیاری از سیاسیون نسبت به ثبت‌نام او واکنش تند نشان دادند و به استهزایش گرفتند، اما خیلی زود، در مصاحبه با روزنامه خبر ورزشی، نیت اصلی خود از ثبت‌نام را فاش کرد و گفت: «به این دلیل وارد کارزار شدم که سیاسی‌ها متعجب و ناراحت شوند و حالا هم بدون تعارف می‌گویم که همان‌طور که سیاسی‌ها دوست ندارند ما ورزشی‌ها سمتِ منصب و کار و تخصص آن‌ها برویم، ما ورزشی‌ها هم دوست نداریم آن‌ها وارد فوتبال شوند، چون تخصص لازم را ندارند. به آن‌ها حق می‌دهم که ایراد بگیرند، اما آیا آن‌ها نیز به ما حق می‌دهند که بپرسیم چرا ورزش را سیاسی‌ها اداره می‌کنند؟»

۱۸ ماه درد و رنج

همیشه انتهای قصه تلخ است. انتهای قصهٔ کشف بزرگ ارسطو هم تلخ بود. آقای جنتلمن مدت‌ها درگیر بیماری سرطان ریه بود و سرانجام بعد از ۱۸ ماه کلنجار رفتن با سرطان، بیماری او را از پا درآورد. در حالتی که سخت درگیر سرطان بود، برای آخرین بار به ورزشگاه رفت تا دیدار تیم محبوبش، استقلال، را تماشا کند، اما در حین تماشای بازی بیهوش شد و به کما رفت و در نهایت، روز دوم خرداد ۱۳۹۰، به خواب ابدی فرو رفت.

ناصر حجازی و پسرش، آتیلا، در بیمارستان

ناصر حجازی مردی سرسخت بود و معتقد به اصول خودش. حتی آن زمان که روی تخت بیمارستان بود نیز حاضر نشد کمک و عیادت هیچ مسئولی را بپذیرد. بهناز شفیعی، همسرش، به روزنامه اعتماد گفته بود: «خیلی از مسئولان دولتی آمدند، اما ناصر می‌گفت من احتیاجی به کمک ندارم. آن‌ها عددی نیستند که بخواهند به من کمک کنند. در اندازه این حرف ها نیستند که بخواهند به ناصر حجازی کمک کنند.»

و ناصر حجازی که تمام سهمش از فوتبال شد قرار گرفتن نامش روی کمپ باشگاه استقلال و یک خیابان در غرب تهران، در پایان راه به آرزویش رسید: در زمین فوتبال و ایستاده چشم‌هایش را بست.