خواب دیدم در یک مهمانی هالووین شرکت کردهام. محل مهمانی عجیب و غریب بود. جایی شبیه حسینیه یا هیئت. از یکی از مهمانان که خودش را شبیه آبدزدک درآورده بود پرسیدم اینجا کجاست؟
آبدزدک مربوطه نگاه عجیبی به من کرد و گفت: «حسینیه امام خمینی متعلق به امام خامنهای».
حالت غریبی بر من رفت و جوری گریپاژ کردم که به سرفه افتادم. در این لحظه یک مهمان دیگر به سمتم آمد که از دیدنش به وحشت افتادم. ریش بلندی داشت و به نظرم آشنا میآمد. یادم آمد؛ ابوبکر بغدادی بود. گفت: «آره میدونم ترسیدی. ولی من که ابوبکر نیستم».
خندهای کرد و گفت: «نترس بابا! من حجتالاسلام والمسلین اژهایم.»
در حالت عجیبی گیر افتاده بودم و نمیدانستم چکار کنم. گفتم: «واقعاً ممنونم که گفتین آقای اژهای هستین. الان خیلی کمتر میترسم.»
دستی به ریش بلندش کشید و کمی فکر کرد و گفت:«تیکه انداختی؟»
گفتم: «من تیکه تیکه بشم به شما تیکه بندازم. سؤال دارم.»
گفت: «بپرس تا برنامه شروع نشده.»
گفتم: «میشه بگید برنامه چیه اینجا؟»
خندید و گفت: «هالووینه دیگه. الان موزیک شروع میشه»
چند لحظه بعد صدای اُسین اُسین بلند شد. گفتم:«این چیه؟ این که نوحه است؟»
اژهای در حالی که داشت هد میزد، گفت: «تو رو خدا این شادتره یا این موزیکای جلف غربی؟»
ناگهان وسط جمعیت حاضر حسن روحانی را تشخیص دادم که او هم داشت هد میزد. گفتم:«عه روحانی هم که اینجاست!»
اژهای خندید و گفت:«نه بابا این حضرت آیتالله سید احمد خاتمیه، تیپ حسن روحانی زده ترسناک بشه.»
ناخواسته زدم زیر خنده. از بین جمعیت کسی که شبیه آیتالله علمالهدی بود با خشم آمد به سمتم. به خودم دلداری دادم که او هم حتماً دکتر زیباکلام است که کاستوم علمالهدی پوشیده است.
علمالهدی هنوز به من نرسیده بود که ناگهان یک پرنده بزرگ مشکی آمد و من را بلند کرد و مثل عقابی که طعمهاش را حمل میکرد با خودش روی یکی از ستونهای حسینیه برد. تا به خودم آمدم چشمهایم را بستم و داد زدم: «اگه عقاب واقعی هستی جان مادرت منو نخور!»
صدای زنانهای گفت: «نه بابا عقاب کجا بود؟ من الهام چرخندهام»
چشمهایم را باز کردم. راست میگفت. با وحشت گفتم: «میشه من برگردم پایین پیش همون علمالهدی اینا؟»
گفت: «نه اونا خطرناکن. دنبال یکی میگردن آخر مهمونی به عنوان اغتشاشگر اقتصادی اعدامش کنن. تو هم انتخاب اولشونی.»
گفتم: «تو رو خدا الهام! من نمیخوام اعدام شم»
نمیدانم از کجایش یک پارچه سیاه درآورد و درحالی که چشمهایش پر از اشک شده بود گفت: «بیا! زهرایی شو و اینو سرت کن و برو بیرون از اینجا.»
چند لحظه بعد به خودم آمدم و دیدم در حالی که چادر مشکی به سر دارم و فقط دماغم بیرون است دارم از حسینیه خارج میشوم و در حالی که در مسیر خروج چند پیشنهاد صیغه ساعتی دریافت کردم با فریاد «یا صاحب ایام هالووینیه» از خواب پریدم.