با ریچ‌کیدز در مهمانی پدرِ اکستنشن ایران

خواب دیدم در یک مهمانی بچه مایه‌دارهای تهران شرکت کرده‌ام. روی دیوار سالن مهمانی بزرگ نوشته بود:«این مهمانی طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران برگزار می‌شود.» و زیرش هم نوشته بود: «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم»

داشتم از خواندن این نوشته‌ها کف می‌کردم که کسی روی شانه‌ام زد. برگشتم و با خانمی که در همه نقاط برجسته بود و لبهایش مثل لبه نعلبکی شده بود مواجه شدم. زبانم بند آمده بود. گفت: «عزیزم شما برای مراسم خیریه دعوت شدید؟»
به تته‌پته افتادم. گفتم: «آره»

چشمکی زد و گفت: «ایشالله که قبول باشه. می‌تونم کارت بانکیتونو داشته باشم؟»
دست کردم توی جیبم و اولین کارتی که توی دستم آمد را به او دادم. نگاهی کرد و گل و از گلش شکفت و گفت:« اوه! یو هَو اِ ویزا کارد! واندرفول!»

و لپم را ماچ کرد و با کارتم رفت. داشتم محل ماچش را می‌مالیدم که دیدم صدای موزیک بلند شد و یک نفر هم پشت میکروفون گفت: « وی آر ریچ کیدز آف تهران.»
و همه جیغ کشیدند. بعد گفت: «عزیزای دلم قبل از هر چیز برای سلامتی رهبر معظم انقلاب صلوات بلند ختم کنید.»

صدای صلوات و موزیک با هم قاطی شد. تازه نگاهم به مهمان‌ها افتاد. دخترها همه با دامن‌های کوتاه و آرایش فراوان و نواحی برجسته؛ پسرها کت و شلوارپوش و کراوات و پاپیون‌زده و نواحی برجسته. همه داشتند قر می‌دادند و بعضی از آنها هم قلیان دستشان بود و شلنگ قلیان را دست به دست می‌کردند. کسی پشت میکروفون گفت: «بچه‌ها این مازراتی قرمزِ دم در مال کیه؟»

نمی‌دانم چه شد که همه برگشتند و به من نگاه کردند. گفتم: «من... چیزه... ناقابله... هدیه تولدمه. ددی گرفته برام.»

همه جیغ کشیدند و چند تا از دخترها آمدند من را به وسط مجلس هدایت کردند.
گفتم: «من همونجا که بودم اوکی بود گایز!»

یکی از دخترها بلند گفت: «نو وِی!»
و هلم داد وسط. وسط جمع بودم و همه داشتند با حرص و ولع نگاهم‌ می‌کردند. گفتم: «خب! حالا چیکار کنم؟»

یکی از دخترها گفت: «باید برامون برقصی!»
گفتم: «ولی من برای امر خیر اومده بودم»

همه کِل کشیدند. گفتم: «ببخشید مراسم خیریه منظورم بود. سوری! مای فارسی ایز نات دَت گود.»

ناگهان محمود شهریاری از وسط جمعیت بیرون آمد و داد زد: «بخور بخور! یالا بخور!»
گفتم: «چیو بخورم؟»
جمعیت گفتند: « قر کمرو!»
گفتم: «چیکارش کنم؟»
«بده بغلی!»شهریاری در حال که قر می‌داد نگاه شیطنت‌آمیزی به من کرد و به اذن خدا تبدیل شد به مسعود روشن‌پژوه. روشن‌پژوه گفت: «حداقل یه شیرین‌کاری برامون بکن.» بعد چند تا از بچه‌هایی که سر چهارراه شیشه ماشین پاک می‌کردند را آوردند وسط.

مسعود روشن‌پژوه گفت: «دوستان شروع می‌کنیم به شمردن.» و جمعیت شروع کرد به شمردن: «یک و یک و یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه.»

ظاهراً قرار بود من کاری بکنم. بی‌اختیار دستم داخل جیبم رفت و به اذن خدا شروع کردم به پول دادن به بچه‌ها. همه داشتند فیلم می‌گرفتند و لایو اینستاگرام می‌رفتند. جمعیت داشت می‌شمرد: «هفت و هفت و هفت، هشت و هشت و هشت، نه و نه و نه» و بعد همه جیغ زدند «مسابقه محله» و تشویق کردند.

در این لحظه یکی از دخترها جیغ زد: «خداوندا رهبر معظم انقلاب رو به خاطر امنیتی که داریم طول عمر عنایت بفرما!» و همه داد زدند: «الهی آمین» و موزیک تند شد و جمعیت شروع کردند به رقصیدن. همان خانم دارای نقاط برجسته اول خواب جلو آمد و در حالی که داشت قر می‌داد و به موهایش دست می‌کشید گفت:«هانی قول میدی تو اینستات واسه پدر اکستنشن ایران با نصب رایگان یه استوری بزاری؟» و عشوه‌ای آمد و دستی توی موهایش برد.

گفتم: «حتماً. ولی شما به مادر اکستنشن ایران بیشتر شبیهینا.»
چشمکی زد و در گوشم گفت: «می‌خوای برا خودتم یه صد شاخه بزارم تا باسن؟»
با فریاد «یا پدر اکستنشن باسن ایران» از خواب پریدم.