شعری از جلال سعیدی
ناقوس مینوازد، وضعیت فنا را
بسته است جبر تاریخ انگار دست و پا را
در کودکیِ این نسل جا مانده ردِ موشک
در کیف ما کتاب و سهم شما دُلارا
فرزند پشت فرزند، سرباز پشت سرباز
ما بچههای حسرت، سارا به فکر دارا
ویروس مرگ مغزی، بیمار بعد بیمار
درمان ندارد انگار افرادِ مبتلا را
پنجاهوهفتِ اعدام، پنجاهوهفتِ تبعید
آقا توی ماه و ارتش پی مدارا
تفسیر کن برایم، آخر چرا چنین شد؟
گوشم پر از صدای بهنود و سازگارا
این زخم انقلاب است، یا جای مُهرِ سیّد؟
یک پاش روی مین و یک پای در ویتارا
«دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم»
ترکش توی گلو و، قطعیِ هر دو پا را
ما برگ زیر پاییم، ما نسل نحس آژیر
یک دسته فکر رفتن، یک دسته هم خمارا
جامانده پشت مرزیم، کوتاهتر ز دیوار
پرسان ز نسل پیشین، آخر چرا؟ کجا را؟
بهبه چه حرف خوبی! آن شب امامشان گفت
با معترض گلوله، با هر خودی مدارا
ماندیم توی تونل، وحشت اسیر حسرت
ما وارث پرایدیم، آنها توی سوبارا
از سوسن و یاسمن بوی خمینی آمد
پیفپافِ انقلاب و جمهورِ صحنهآرا
از چپ به راست رفتند تا جرعهای بنوشند
از شربت شهادت، با طعم چه گوارا!
این بانگ ناروا چیست کز خاوران شنیدیم؟
کابوس قتل جمعی، گورت کجاست یارا؟
تو بر سر مواضع، من منتهای حیرت
کابوس پشت کابوس، تمثال مجتبا را
مردان انقلابی، زنهای گشت ارشاد
یارب مخواه بر ما، مامور افترا را
کلیهء فروشی، نوزادهای حراج
جمعی به شوق قیمه، مظلوم کربلا را
دولت به سبک چینی، روشن به فکر دینی
با من بیا ببینی، مرد و زنِ جدا را
آن کودکی که آن صبح، پرواز آخرش شد
یادش نبود اصلاً امنیت کذا را
یادش نبود آنها مشغول کسبوکارند
در حال جنگ فرضی، دونکیشوتان، خدا را!
آه ای برادر من! افسوس خواهر من!
ناقوس مینوازد، وضعیت فنا را