یک: بیست و یک سال گذشت؛ از ساعت ۱۷ آن روز لعنتی که کاپیتان برای آخرین بار در مسیر تهران به انزلی درست مقابل امامزاده هاشم از ماشینش پیاده شد، آبی به دست و صورتش زد و برای آخرین بار صدای راستین را شنید را که میگفت: «بابا چقدر خنک شدم» و چند ثانیه بعد برای همیشه چشمهایش را بست.
هنوز هم اما اهالی بندر مهآلود، هر وقت صحبتی از اسطوره فوتبالیشان به زبان میآید، میگویند: سیروس نه. بگو سیروس آبای (داداش). هنوز میگویند کاپیتان فقط سیروس آبای و نقطه سر خط. انزلیچیها اطمینان دارند یکی مثل قایقران دیگر برایشان تکرار نمیشود. یکی مثل سیروس که نخستین کاپیتان شهرستانی تیم ملی شود و با گلش ایران جشن قهرمانی در آسیا بگیرد. یکی مثل او که روزنامههای پایتخت برایش تیتر بزنند: «عجب قایقرانی دارد ملوان».
همانقدر عاشقانه که قوی سپید را دوست دارند، قایقران را هم دیوانهوار دوست دارند و در استادیوم پیر تختی، هنوز تکراریترین شعار است: «قایقران کجایی». نوجوان ۱۶سالهای که وقتی با یک دمپایی لا انگشتی و ساک بزرگتر از قدش به زمین تمرینی ملوان رفت، صالحنیا را وادار کرد به احترام، از بس که تکنیکش ناب بود.
صالحنیا و غفور جهانی که حالا بزرگترهای فوتبال انزلی شدهاند از او خاطره زیاد دارند، اما هیچ کدام را تعریف نمیکنند که هیچکس از روی آن خاطرات، سیروس را قضاوت نکند. حتی صاحب قهوهخانهای که پاتوق و رفیق گرمابه و گلستانش بود، نمیگوید غمی که بعد از بازگشت دوباره سیروس به ملوان همیشه ته دلش داشت، چه بود. فقط میگوید: «بد کردند با سیروس. دار و دسته سرخ آبیهای تهرانی زیر آبش را زدند. رفیق با کلک نابودش کرد».
قهوهچی پیر که در و دیوار قهوهخانهاش عکس سیروس است میگوید؛ غم رفتن او موهایش را سپید کرده. به زبان محلی میگوید: «تا انزلیچی نباشی نمیدانی سیروس برای ما چه بود، آبرو بود، حیثیت بود. رفیقم بود. نه رفیق کل شهر بود، آبای بود».
دو: پیراهن سفید ملوان به تن نوجوان ۱۶ساله نمیآمد. صالحنیا وقتی پسرک لاغر اندام، بلند قد و مو فرفری را دید که به بزرگترهایش درس فوتبالی را میدهد که در زمینهای باتلاقی کلویر (محلهای که قایقران در آن متولد شد) آموخته، به کنار زمین کشید و در گوشش گفت: «به ملوان خوش آمدی. من از این به بعد تو را (سیا لنتی) صدا میکنم».
سیا لنتی (مار کوچک سیاه رنگی که در مرداب انزلی زندگی میکند). سیا لنتی داستان خیلی زود قد کشید و بزرگ شد. پای صحبت صالحنیا که بنشینی و از بزرگترین کشف زندگی فوتبالیاش از او بپرسی، کمی سکوت میکند و بعد با بغض میگوید: «عادت داشتم برای هر بازیکنی یک اسم بگذارم. میدانم عادت خوبی نیست اما ترک عادت هم موجب مرض است. برای سیروس هم اسم گذاشتم. وقتی توپ را ورمیداشت و حرکت میکرد دیگر کسی به گردش نمیرسید، درست مثل سیا لنتی در مرداب. چند بار بیشتر او را با این نام صدا نکردم، خدا وکیلی نمیشد لقبی به او داد. بچههای تیم میگفتند سیروس آبای و من میگفتم سیروس، فقط همین.»
بهمن خان به اینجا که رسید بغضش ترکید: «تا آخر سیروس صدا زدمش اما وقتی کاپیتان تیم ملی شد به او گفتم؛ حالا دیگر برای من شدی آقا سیروس». مؤسس ملوان از قایقرانش خاطره زیاد دارد اما نه از فوتبال، از آنچه سیروس را برای یک شهر بدل کرد به سیروس آبای. «اصلا میانهای با پول و پولدارها نداشت. اینکه میگویم چرک کف دست واقعی است منتها فقط برای سیروس. چند بار گفتم کمی به زندگیات برس پسر، اما یک گوشش در بود و آن یکی دروازه. فقط کافی بود ببیند کسی در گوشهای پول لازم دارد و لنگ است. خدا رحمتش کند؛ هیچکس را در طول عمرم به اندازه او رفیقباز ندیدم».
سه: زودتر از آن چیزی که فکرش را میکنی بزرگ شد. کاپیتان تیم دهداری شد اما همه را جان به لب کرد و پیشنهاد آلمانها را قبول نکرد که نکرد. همان شب که پیشنهاد تیم آلمانی را رد کرد رفت قهوهخانه دوستش و گفت: «خاک اینجاست، دوست اینجاست، اصلا همه چی اینجاست. بگذرم از تمام اینها که چی؟ گور بابای پول. اگه من برم اون ور آب، روحم میمونه اینجا. نمیشه بدون روح فوتبال بازی کرد».
دوستان نزدیک غم و شادیهایش اصلاً هیچ خاطرهای از او تعریف نمیکنند، اما میگویند: «نه اینکه شعار بدهیمها، اما واقعاً مال دنیا برایش ارزش نداشت.» صالحنیا تعریف میکند که اولین بار او را با یک دمپایی لا انگشتی دیده و سالها بعد درست چند دقیقه بعد از آن تصادف لعنتی، دوباره او را با یک دمپایی لا انگشتی دید.
چهار: فقط چند روز از بهار میگذشت؛ بیست و یک سال قبل که تصادف یا به قول انزلیچیها «تصادف لعنتی که پیله آبای رو برد» سیروس و راستین، فرزند ۶ سالهاش را برای همیشه به خاطرهها برد. سیروس رفت و بعد از مرگش همه فوتبال ایران را به انزلی کشاند. قاب عکسی تلخ مانده از دو گوشه تابوتش که یک طرف را عابدزاده گرفته بود و آن یکی را محرمی با چشمهای گریان.
۲۲ سال گذشته اما قایقران برای همشهریهایش زندهترین خاطرهای است که هیچکس نمیخواهد رفتنش را باور کند. هیچکس در انزلی نمیگوید ورزشگاه تحتی چرا که ورزشگاه پیر را با نام (سنسیروس) میشناسند. آنقدر جدی نامش را گذاشتهاند سنسیروس که حتی به تیتر روزنامههای پایتخت تبدیل شد. مرگ گریبان زندگی را گرفته است. گریبان زندگی پدر، همسر، همبازیها و همشهریهای سیروس را گرفته و با آن خاطرهبازی میکند.
هر بار خاطراتش را با لبخند تعریف میکنند و به ساعت ۱۷ آن روز هجدهم فروردین که میرسند، بغض گلویشان را میفشارد و دوباره میرسند به نقطه سر خط. به سیا لنتی. به پیله آبای. به بهترین قایقرانی که ملوان داشت.