مرد نابینایی که نمی‌خواست تایتانیک را تماشا کند

  • محمد عبدی

نمایی از فیلم «مرد نابینایی که نمی‌خواست تایتانیک را تماشا کند»

هشدارِ لو رفتن بخش‌هایی از داستان فیلم

نقدی از محمد عبدی: در هیاهوی جشنوارۀ ونیز و انبوهی فیلم که به نظر می‌رسید به‌دلایلی به غیر از ارزش‌های سینمایی به بخش مسابقۀ جشنواره راه یافته‌اند، فیلم کوچک و جمع‌وجور «مرد نابینایی که نمی‌خواست تایتانیک را تماشا کند» به‌گمانم لایق عنوان بهترین فیلم جشنوارۀ امسال بود؛ فیلمی که در بخش افق‌های گسترش‌یافته نمایش داشت و به همین دلیل هم از کانون توجه دور ماند.

این فیلم فنلاندی که تیمو نیکّی آن را ساخته، تجربۀ غریبی است در عالم سینما که خود فیلمساز هم می‌گوید از به ثمر رسیدن آن اطمینان نداشته است.

حالا اما با فیلم تکان‌دهنده‌ای روبه‌رو هستیم که غالب آن از کلوزآپ (نمای نزدیک) صورت یک مرد نابینا و افلیج- که بازیگر آن هم واقعاً نابینا و فلج است- تشکیل شده؛ آن هم نماهایی که کاملاً واضح نیستند و بخشی از تصویر را هم عامدانه به‌صورت ناواضح می‌بینیم.

در نتیجه با چالش غریبی روبه‌رو هستیم که می‌توانست به یک فیلم بی‌معنی و خسته‌کننده هم بدل شود، اما در نهایت به فیلم نفس‌گیری تبدیل شده که تماشاگر را به‌آرامی به درون شخصیت اصلی‌اش راه می‌دهد و همراه می‌کند.

تیمو نیکی، کارگردان فنلاندی فیلم

فیلم در واقع در ستایش تخیل است؛ زمانی که شخصیت اصلی قادر به دیدن جهان نیست و از این رو در خیالش جهان را به تصویر درمی‌آورد. بیهوده نیست که او عاشق سینماست و به یک خورۀ فیلم شبیه است که فیلمسازان را می‌شناسد و مثلاً عاشق جان کارپنتر است، چرا که اساساً سینما هم چیزی نیست جز ستایش تخیل، و در نهایت هم سینما بنای جهانی است به غیر از آن‌چه در واقعیت زندگی می‌کنیم.

اما جهانی که شخصیت اصلی در آن زندگی می‌کند جهان تیره و تاری است که انسانیت در آن رنگ باخته و از این رو محو بودن بخشی از تصویر- در واقع همۀ تصویر به‌جز شخصیت اصلی- نشان از تنهایی انسانی دارد که در جهان پیچیدۀ امروز گزیر و گریزی ندارد.

از همسایه‌های او تنها صداهایی می‌شنویم در تقبیح زندگی و رفتار شخصیت اصلی، و خانواده هم از تعاریف معمول خارج شده و صدای پدر فقط به مزاحمی می‌ماند که جهان کوچک رؤیاگون شخصیت اصلی را به هم می‌ریزد. بعدتر با شخصیت‌های خلافکار خشنی روبه‌رو می‌شویم که حاضر نیستند از یک نابینای درمانده هم بگذرند.

اما او به‌رغم مشکلات لاینحل پیرامونش هنوز زندگی می‌کند و عاشق می‌شود. مرد از طریق اینترنت با زنی آشنا شده که در شهر دیگری زندگی می‌کند؛ زنی که او هم بیمار است و شاید چشم‌انتظار مرگ. اما مکالمه با او - و عشق او یا «تصور» عشق او- تنها مرهم در دنیای تیره‌وتارش به نظر می‌رسد، تا آن‌جا که تماشاگر در الزام این سفر سخت برای رسیدن به او تردیدی ندارد.

در یک صحنۀ شگفت‌انگیز- زادۀ یک مکالمۀ تلفنی با معشوق- دست‌های زن گویی از غیب ظاهر می‌شوند و ترکیب‌بندی غریب صحنه به دست‌هایی درمانگر اجازه می‌دهد تا از ناکجایی نامعلوم به جهان شخصیت اصلی وارد شوند و صورتش را نوازش کنند. نوع به‌کارگیری سکوت و نورپردازی صحنه جهانی تخیلی را شکل می‌دهد که بر واقعیت زندگی غلبه می‌کند و به واقعی‌ترین تصویر در جهان شخصیت اصلی بدل می‌شود.

از این رو در جهان او تلاش برای رسیدن به این دست‌ها معنا می‌یابد و سفر دور و دراز و به‌ظاهر دست‌نیافتنی‌اش آغاز می‌شود؛ سفری که تا لحظۀ آخر ما را به‌راحتی با خود می‌برد.

در صحنۀ شکنجه با صحنۀ غریب دیگری روبه‌رو هستیم که تصور آن دنیای تماشاگر را به هم می‌ریزد: مردی افلیجی که نمی‌بیند، گرفتار دو شخصیت تبهکار شده و در مکانی متروک تنها می‌تواند از کلامش استفاده کند تا شاید بتواند زنده بماند.

تلاش او برای زنده ماندن، به‌رغم همۀ سختی‌ها و تلخی‌های زندگی، تلاش درخوری است که در نهایت از فیلم سندی در ستایش زندگی می‌سازد و می‌تواند به‌رغم نمایش تیرگی‌های آن، که در این صحنۀ گرفتار آمدن و بی پناه ماندن روایتِ آن تکان‌دهنده می‌شود و آشکارا تماشاگر را بی‌تاب و عصبی می‌کند، سفر اودیسه‌واری باشد در مفهوم زندگی و تلاش ما برای رسیدن به عشق - درمان- که البته همیشه بسیار دوردست به نظر می‌رسد و رؤیایی.

فیلم‌های جشنوارۀ ونیز

مستند «جانگو و جانگو»؛ تارانتینو و وسترن اسپاگتیمستند «انیو»؛ ستایش سازندهٔ سینما پارادیزو از انیو موریکونهلئونارد کوهن، هله‌لویا و مفهوم زندگیپایان جشنواره فیلم ونیز