نشست های انجمن فلسفی آگورا در دانشگاه تورونتو هر هفته يکی از جوانب فلسفی، تاريخی و جامعه شناختی مفهوم «مدرنيته» را مورد بررسی و گفتگو قرار داده است که در اينجا در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد. بخش پیشین را می توانيد در اينجا مشاهده کنيد و بخوانيد. خلاصه ای از بخش سوم اين بررسی و گفتگو به شرح زير است.
اينجا شما میبينيد که سياست با آوردن چند مفهوم جديد میتواند خودش را خودمختار کند. مسالهاش مساله قرارداد اجتماعی است، تقدس زداست، نمیخواهد وابسته به هيچ اصل متعالی باشد. وقتی ماکياولی را میخوانيد میفهميد که اين آدم جمهوريخواه است. با اينکه دارد برای شهرياران مینويسد. اصلا حالت متعالی ندارد.
يکی از ارکان سياست دنيوی شده «تاسيس» است. چيزی که به انگليسی foundation میگوييم. اينکه دولت مدرن و جامعه مدرن، حاکميت مدرن را چگونه بايد تاسيس کرد؟ نهادهای مدرن را چگونه بايد تاسيس کرد؟ اين را در روسو، مونتسکيو، هگل، کانت و تمام فيلسوفان تا مارکس و بقيه میبينيد. مساله همه اينها مساله تاسيس است و اينکه چگونه بايد اين سياست مدرن و نهادهای سياست مدرن را تاسيس کرد.
بنابراين سياست نوعی تصنع است. نوعی artifact (مصنوع) است. سياست را از نظر مدرنها بايد ساخت. بايد تاسيس کرد. حاکميت مدرن را بايد تاسيس کرد. دولت مدرن، شهروند مدرن را و حقوقش را بايد ساخت. اين که درست يا غلط است بحث ديگری است. طبيعتا برای مدرنها ديگر هيچ فاصلهای ميان ساحت باقی جامعه و ساحت آرمانی وجود ندارد.
در قرون وسطی آدمی مثل اکويناس يا آگوستين قديس در مورد شهر انسانها و شهر خدايی صحبت میکند و تفاوت و فاصلهای که از نظر هستی شناسی بين اينها هست. بين مدرنها اصلا چنين چيزی وجود ندارد. بهترين مثال فيلسوفی مثل هگل است که میگويد واقعيت عقلانی است و عقل هم واقعی است و هر دوی اينها در دولت مدرن شکل ظاهری خودشان را پيدا میکنند. بنابراين سياست مدرن با حاکميت مدرن شکل میگيرد.
در قرون وسطی سياست را به صورت ارگانيستی با بدن انسان مقايسه میکردند و کلمه کورپوس (به معنی کالبد) را استفاده میکردند که هنوز هم داريم. کليسا کالبدی از مومنان است و سياست هم کالبدی از شهروندان يا رعايای شهريار. اين چيزی است که سياست مدرن با آن قطع رابطه میکند. اصلا ديگر مساله ارگانيستی نيست. اين را از قرن پانزدهم میبينيد با افرادی مثل ماکياولی يا نيکلاس دوکوزا. آنها در اين رابطه کلمه consent (توافق) را استفاده میکنند. زيرا بايد حاکميت توافق مردم را بگيرد. اين را بعدها در قرن هفدهم با هابز و ديگران میبينيم که تبديل میشود به شکل جديدی که دولت مدرن میگيرد.
اينجا به نوعی شاهد عقبنشينی خداوند از امور زمينی هستيم. من فکر میکنم در سياست مدرن اين کلمه را میشود به کار برد. يک نوع عقبنشينی خداوند يا منطق الهی سياسی از امور زمينی و دنيوی که هرچه بيشتر عقلانی میشود. مثالی که در اينجا دارم جان لاک است. بخشی از فکر جان لاک سياسی است و بخش ديگرش epistemology است. جان لاک در نظريه شناختش اعتقاد دارد که انسان وقتی به دنيا میآيد مثل مومی است که اثر هيچ مهری بر آن نيست و خودش تقدير خودش را انتخاب میکند.
سياست مدرن بر مبنای اين توافق صورت میگيرد که بهترين مثالش ماگنا کارتا است که در ۱۲۱۵ بين (شاه) جان و زمينداران بريتانيا بسته میشود و اين اصل تا قرن بيستم تکرار میشود، در جنبشهای زنان، کارگران، انقلاب فرانسه. سرانجام بحث اين پيش میآيد که قانون شاه است نه شاه، قانون.