این دلنوشته روایتگونه از زبان یک «دمپایی زندان» را با عشق و فروتنی تقدیم میکنم به خانوادههای داغدار و دادخواهی که پس از کشتار مخفیانه زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷، سرانجام در اواخر آبان ماه همان سال از قتل عام غریبانه فرزندان و عزیزان دلبند و دربندشان خبردار شدند و دلسوخته و سوگوار بر جای ماندند و هنوز بعد از ۳۲ سال سیاه، در فقدان جگرگوشهشان میسوزند.
اولین پایی که منو پوشید یک زندانی بود. این جوری شد که منم راه افتادم. نمیدونم کی بود، خب زیاد فرقی هم نمیکرد که پای کی باشم و مال کی باشم. فقط خوشحال بودم که راه افتادم و اینور و اونور میرم و با همه هستم.
آخه تا چند روز قبلش با خیلی از دمپاییهای دیگه توی یه گونی بودیم گوشه یه انباری نیمهتاریک، ساکت و آروم، و اصلاً نمیدونستیم اونجا کجاست. راستش برامون فرقی هم نمیکرد که اونجا کجاست.
اما حالا توی یک زندان شلوغ و توی یه راهرو دراز دربسته، مرتب جابهجا میشدم و دستبهدست میشدم، یعنی منظورم اینه که پابهپا میشدم! خوبیش هم به همین بود. اصلاً دمپایی بودن یعنی همین، وگرنه که میشدم جنس بنجُل مثل یه لنگه کفش بیفایده و دورافتاده... خلاصه سرگذشت من اینجوری شروع شد.
از همون اولش ساده و سیاهرنگ بودم از جنس پلاستیکهای ارزونی که بهش میگفتند بازیافتی. توی اون زندان بزرگ، ما زیاد بودیم، زیادتر هم میشدیم. اونجا چندین راهرو و سالن و بند بود، و در هر راهرو و بند هم سلولهای کوچک و بزرگ زیادی وجود داشت. ما هم بیشتر وقتها در اون راهروی شلوغ و یا سالنهای دربسته، با پاهای جورواجوری رفتوآمد داشتیم.
البته بعضی وقتها هم میرفتیم جاهای دیگه، اتاقهای نیمهتاریک یا زیرزمینهای نمناک... اونجا همون اولش از پاها کنده میشدیم و پرت میشدیم یه گوشهای، بعدش سر و صداهای زیادی میشد، صداهای عجیب و غریب، داد و فریاد...
بعدش که قرار بود برگردیم، دیگه پاها خیلی بزرگ شده بودند، خونی شده بودند، میلرزیدند، یعنی اصلاً دیگه نمیتونستند ما رو بپوشند یا مثل قبل با ما راه برن. طول میکشید تا برگردیم جای اولمون، بعضی پاها هم اونقدر داغون میشدند که دیگه هیچوقت مثل اولشون نمیشدند.
بعضی وقتها هم میرفتیم بیرون اون راهروها و بیرون اون بندها، جایی که دیگه سقفش آسمون بود. معمولاً با دستههای چندین نفره و یا خیلی بیشتر، توی یه صف پشت سر هم، با پاهای مردانه و پاهای زنانه و پاهای زخمی و خونی، همه با هم میرفتیم...
وقتی داشتیم میرفتیم، اون پاها یواشکی با همدیگه پچپچ میکردند و ما هم همراه با اون پاها، کِلِشکِلِشکنان با خودمون نجوا میکردیم. اونجا که میرفتیم، بیشتر وقتها تاریک بود، یعنی شب بود. تا اینکه میرسیدیم یه جایی که زیر پاها زمین خاکی بود. اونوقت متوقف میشدیم، پاهای پوتینپوش زیادی هم دور و برمون بودند که مرتب هل میدادند و لگد میزدند... خلاصه ما همگی به خط میشدیم.
بعد یکدفعه مثل اینکه رعد و برق میشد، غُروم غُروم صدا و دود بلند میشد. اونوقت پاها، همون پاها که با ما بودند، میافتادند روی ما... و ما غرق خاک و خون میشدیم. بعضی از اون پاها دیگه تکون نمیخوردند، ولی بعضیهاشون با ناله یا فریاد هنوز تکون میخوردند. بعد پاهای پوتین پوش نزدیک میشدند و با هر صدای تَترق، یک جفت پا را بیحرکت میکردند.
کارشون که تموم میشد، اون پاهای افتاده را جدا جدا توی کیسههای پلاستیکی سیاه میکردند و بار میزدند و میبردند در حالی که ما همون جا افتاده بودیم. بعدش وقتی داشت دوباره روز میشد، همه ما دمپاییهای بیپا را میریختند توی یک فرغون و با شلنگ آب میشستند و میبردند جلوی یکی از همون راهروها یا سالنها خالی میکردند.
اونوقتها، اولش که تازه ما توی اون زندان راه افتاده بودیم، هوا خیلی گرم بود. به قول خودشون تابستون بود. تابستون اول اونجا غوغایی بود. دستهدسته پاها میآمدند و هنوز با ما دمپاییها خیلی جور نشده بودند که خونین و مالین روی زمین میافتادند و از همونجا بارشون میکردند و میبردنشون. ولی ما بازم روی زمین خاکی جا میموندیم.
سرما که شروع شد و روی زمین برف نشست، به قول خودشون زمستون شد. زمستون اول هم مثل اون تابستون اول خیلی خبرها بود. پاهای زیادی آمدند و با ما بودند ولی بدون ما رفتند و ما باز هم روی برفها و زمین خیس و خونی جا موندیم.
اما یک بار وسط همون زمستون که برف هم اومده بود و همهجا سفید شده بود، ما را همراه با خیلی از پاها بردند بیرون اون بندها، یه جایی که روی برفهاش پاهای خونی زیادی را گذاشته بودند. پاهای سرد و بیحرکت، پاهای بزرگ مردانه و همینطور پاهای کوچکتر زنانه. اما چیزی که عجیب بود، هیچکدوم از اون پاها دمپایی نداشتند. ما که نمیدونستیم اون پاهای بدون دمپایی را از کجا آوردهاند و برای چی اونجا گذاشته بودند، ولی پاهای همراه ما از دیدن اون پاهای افتاده روی برفها و اون صحنهها، خیلی ناراحت و خیلی بیتاب شده بودند، خیلی زیاد... (۱)
گذشت و گذشت و تابستون بعدی و زمستون بعدی هم اومدند و رفتند و ما مدتها بود که توی همون بندها با خیلی از پاهای دیگه با هم بودیم و یه جورایی با هم جور شده بودیم. البته کمکم توی بعضی جاها تکوتوک دمپاییهای جور دیگه هم وارد شده بودند؛ دمپایی ابری، دمپایی لاانگشتی، دمپایی رنگی...
من اما، مثل خیلیهای دیگه، همون دمپایی پلاستیکی و سیاه قبلی بودم و البته اون پاها هم همون پاهای صمیمی و قدیمی قبلی بودند و فرقی نکرده بودند. ما مثل همیشه همراه با اون پاها توی راهروها یا هواخوری بند، تندتند راه میرفتیم و گاهی هم میدویدیم. مخصوصاً صبحهای زود که همگی پابهپای اون پاها و بهدنبال هم، دور هواخوری میدویدیم و نمیدونید شارپ و شارپ چه سروصدایی به پا میکردیم!
اینم بگم که اون پاها خیلی تمیز و مرتب بودند و هر وقت که آب بود، حتماً هر روز ما را میشستند و اگه پاره یا فرسوده میشدیم، هر جوری که بود ما را میدوختند و دوباره کفپوش پایشان میشدیم. یعنی هیچوقت ما را دور نمیانداختند. همیشه هم دم در اتاقها و یا راهروی بند و یا دم در هواخوری، ما را جفتجفت مرتب کنار هم میچیدند.
بعدها توی بعضی جاها تعدادی کفش کتونی هم وارد بندها شد که فقط باهاش میدویدند و یا توپبازی میکردند... ولی هنوزم توی هر بندی و تقریباً در هر زمانی، تنها کفپوش و همراه اون پاها، ما دمپاییها بودیم.
راستش خود من اولش از همپا شدن با یه کفش کتونی حسودیم میشد، ولی همون دفعه اولی که همراه اون پاها برای مدتی به یک جایی رفته بودم که بهش میگفتند سلول انفرادی، دیدم که اونجا و خیلی جاهای دیگه خبری از کفشهای کتونی نیست و تنها مونس و پوشش اون پاها فقط ماییم. تازه اونجا بود که فهمیدم ما نه تنها برای اونها دمپایی هستیم بلکه یه جاهایی مثل اون سلولهای تنگ و تاریک، بالشِ زیر سرشون هم بودیم.
راستش توی زندان یه چیز دیگه هم بود که یه خرده شبیه ما بود، ولی اصلاً دمپایی نبود. اونها بهش میگفتند نعلین! و امان از این نعلین لعنتی که خیلی کمپیدا بود، ولی هر وقت هم پای نعلینپوشی توی بند پیداش میشد، دور و برش پر از پوتین بود. وقتی که نعلینی میاومد توی جمع ما دمپاییها، یکدفعه همهجا ساکت و سوت و کور میشد. من اولش نمیدونستم چرا اون پاهای همراه ما زود پشت میکردند و از اون نعلین دور میشدند و میرفتند یه گوشهای مینشستند.
تا اینکه یه روزی همراه با پاهای زیادی رفتیم جایی که میز و صندلی داشت و زمین و موکت تمیزی هم داشت. بعد یکدفعه یک نعلینپوش و چند تا پای پوتیندار وارد شدند و رفتند اون بالا نشستند. اونوقت یکی یکی پاها را صدا کردند و یه چیزایی بهشون گفتند و قیلوقال کردند، گاهی هم شکم خودشون رو خاروندند و خندیدند، چند بار هم داد زدند...
خلاصه آخرش ما و همه اون پاهای همراهمون راهی همونجایی شدیم که زمینش خاکی بود و سقفش آسمون خدا... حالا دیگه شب شده بود. دوباره به خط شدیم و بعدشم صدای رعد و برق و بوی دود و باروت بلند شد... اونجا بود که زیر سنگینی یکی از اون پاهایی که روی من افتاده بود و ناله میکرد و قطره قطره خون گرمش روی من میچکید، تازه فهمیدم چه رابطهای بین نعلین و پوتین و ما دمپاییهای زندان هست.
همین جوری زمان هم میگذشت. حدوداً تابستون سوم بود که همراه با یک عده از اون پاهای زنانه، به جایی دربسته و سربسته رفته بودیم که خیلی عجیب و غریب بود... اونجا تعدادی از پوتینپوشها تقریباً هر روز و هر شب اون زندانیها رو که همیشه چشمبسته بودند، اذیتشون میکردند و بهشون لگد میزدند و ما دمپاییها را به سر و صورت اونها میکوبیدند... یا اینکه مجبورشون میکردند بارها و بارها و برای مدتها همین جوری بیحرکت و بیصدا یه گوشه سرپا باشند.
نمیدونم چند وقت یا چند روز طول میکشید، ولی اونقدر زیاد بود که اون پاهای ظریف آخرش میلرزیدند و میلرزیدند تا اینکه از پا درمیآمدند و میافتادند روی ما... جای خیلی بدی بود از اون سلولهای تنگ و اون زیرزمینهای نیمهتاریک هم بدتر بود. فقط یادمه موندن ما اونجا خیلی طول کشید، بیشتر از یکسال تا تابستون بعد، و هیچکس نمیدونست چقدر به اون پاهای ظریف سخت گذشت... (۲)
بازهم گذشت و تابستون و زمستونهای بعدی هم آمدند و رفتند و ما رنگ و وارنگهای زیادی از روزگار دیدیم. در این فاصله، پاهای بیشتر دیگری هم آمدند و ماندگار شدند که با اونها هم همراه و همپا شدیم. همینطور پاهای زخمی و ورمکرده جدیدی هم میاومدند که مدتها طول میکشید تا بتونند دوباره ما رو بپوشند و با ما دمپاییها همقدم بشن. البته ما مال پای خاصی نبودیم، یعنی اینکه اونجا اصلاً هرجا که بودیم سرپایی و زیر پای همهشان بودیم. به قول خودشون ما ملّی و مال همه بودیم.
از اونجا هرچی بگم کم گفتم... توی اون زندان بزرگ و تودرتو که اصلاً معلوم نبود سر و تهش کجاست، بارها و بارها و گاه ماهها با اون پاها به سلولهای انفرادی رفتم، جایی که به جای راه رفتن و دویدن، من رو بیشتر زیر سرشون میگذاشتند، و یا با من روی دیوار زُمخت زندان تق و تق ضرب میگرفتند و به قول خودشون مورس میزدند. البته بازم گذرم میافتاد به اون اتاقهای پر سروصدای زیرزمین و یا همون محلهایی که خاک زمینش خونی بود و بوی باروت میداد.
تا اینکه به تابستون آخر رسیدیم. حالا دیگه بعد از سالها همپایی، با همه اون پاهای مردانه و زنانه زندانی اونقدر همراه و همدل شده بودیم که یه جورایی بخشی از وجود اونها بودیم. یعنی دیگه ما بدون اون پاهای مهربون و قدرشناس جایی توی این دنیای بیروح و بیرحم برامون نبود. یه خروار دمپایی فرسوده و رنگ و رو رفته و وصله شده بودیم که به درد هیچ کس و هیچ کار دیگهای نمیخوردیم. ولی اون پاهای باوفا هنوزم هرجا که میرفتند و یا میبردنشون، اول از همه و در اولین قدم یکی از ما دمپاییها را به پا میکردند و با خودشون همراه میبردند.
اینجوری بود که توی اون تابستون لعنتی، یعنی همون تابستون سال هفتم، وقتی پوتینپوشهای نامرد دستهدسته پاهای مردانه و زنانه ما را با خودشان میبردند، اون پاها هم ما دمپاییها و همراهان همیشگیشون رو فراموش نکردند و قبل از رفتن از بند، ما را به پا کردند و با هم رفتیم. رفتیم توی اون سلولهای تنگ، توی اون راهروهای دراز و فرعیهای تودرتو، توی زیرزمینهای نیمهتاریک، توی سولههای داغ و سوزان... راستش هر کدام از ما حکایت و سرگذشت خاص خودش رو داشت.
خود من وقتی با پاهای همراهم وارد اون اتاق تمیز و خنک شدم، تا چشمم به نعلین و پوتینهای اطرافش که پشت یک میز بودند افتاد، بیاختیار لرزیدم، ولی اون پاها نلرزیدند. نعلینپوش پشت میز اولش کمی وزوز کرد و ریشهاش را خاراند، بعدش جروبحث کوتاهی شد و آخرش هم از اتاق زدیم بیرون... و همونجا توی یک راهرو کنار دیوار نشستیم؛ جایی که خیلی از همون پاهای آشنا و دمپاییهای مثل من کنار اون دیوار نشسته بودند.
نمیدونم چهقدر طول کشید، ولی وقتی صدا کردند و به خط شدیم و در یک صف به دنبال هم توی اون راهرو به راه افتادیم، اون پاها دیگه پچپچ نمیکردند، بیترس با هم حرف میزدند و بعضیهاشون چیزهای خندهدار برای هم میگفتند...
راستش، همینجور که با صف میرفتیم، من از حرکات و رفتار پوتینپوشهای دور و برمون نمیدونم چرا یاد اون شبهای تاریکی افتادم که آخرش ما دمپاییها روی زمین خاکی و خونی جا میموندیم... برای همین یکخُرده هول کردم، ولی اون پاها محکمتر از قبل پیش میرفتند.
بالأخره سر از جایی درآوردیم شبیه یک دخمه یا سالن کوچیک توی زیرزمین اون ساختمون... نمیدونم چرا وقتی وارد اونجا شدیم، اون پاهای همراه ما اولش میخکوب شدند و بعدش آشفته و بیتاب، درست مثل همون زمانی که اون پاهای بیحرکت و بدون دمپایی رو روی برفها دیده بودند و بیقراری میکردند... پوتینپوشها هم همین جور دور ما میچرخیدند و لگد میزدند، پاهای همراه ما هم با فریاد چیزهایی میگفتند که پوتینپوشها بیشتر مشت و لگد میزدند.
آخرش وقتی با پاهای همراهم رفتم روی یک چهارپایه و با آرامش کامل او همپای هم ایستادیم، همه ساکت شدند... پیش خودم گفتم خب مثل اینکه دعوا تموم شد. ولی یکدفعه او خروشید و با فریاد چیزهایی رو گفت که قبلاً توی اون زمینهای خاکی و خونی، زیر صدای غروم غروم و دود باروت شنیده بودم، و بعد ناگهان خودش از روی چهارپایه پرید و به پرواز درآمد.
اونوقت همینجور که با اون پاها روی هوا پرواز میکردم، دیدم پاهای دیگه و دمپاییهای همراهشون هم مثل من در حال چرخیدن روی هوا هستند. راستش توی اون حالت از اینکه برای اولین بار منم مزه پرواز رو چشیدم، خوشحال بودم. ولی ناغافل از همون بالا نگاهم افتاد به گوشهای از اون زیرزمین که پاهای زیادی روی هم افتاده بودند و تکون نمیخوردند، و کمی اونطرفتر، تلی از دمپاییهای بدون پا، ساکت و متروک، روی هم افتاده بودند. اون لحظه تازه فهمیدم که چرا پاهای همراه ما موقع وارد شدن به اون زیرزمین بیقرار و بیتاب شده بودند.
حالا با اینکه پاهای همراه ما توی اون زیرزمین، معلق بین زمین و آسمون، دیگه کاملاً ساکت شده بودند ولی اون چکمهپوشها همونجا دور یک نعلینپوش جستوخیز میکردند و با صدای بلند یک چیزهای غریبی را تکرار میکردند. بعضی وقتها هم به اون پاهای روی هوا آویزون میشدند یا به پاهای روی زمینافتاده لگد میزدند و چیزهایی به هم میگفتند و همگی قهقهه میزدند.
خلاصه بعد از اینکه پاهای همراه من گرمیشون را از دست دادند و سرد و بیحرکت شدند، پوتینپوشها ما رو پایین کشیدند و من رو هم مثل بقیه دمپاییهای اونجا پرت کردند روی همون کُپه دمپاییهای فرسوده و بیصاحب گوشه اون زیرزمین.
نمیدونم چهقدر طول کشید و چند نوبت دیگه از اون پاها رو آوردند و آویزون کردند و دوباره پایین کشیدند، ولی آخر همون روز همه ما دمپاییهای بیپا را بار فرغون کردند و بردند توی یک انبار پر از اجناس قدیمی و اسقاطی، و اونجا هم مثل همون روز اولی که نونوار داخل یک گونی سر از انبار زندان درآورده بودیم، دوباره رفتیم توی گونی، اما اینبار گونی دمپاییهای کهنه و بیمصرف، برای انتقال به بیرون زندان.
خب دیگه، اینم حکایت من بود که اینجوری داره به آخرش میرسه... حالا شاید بعضیها بگن درسته که شما دمپاییهای زندان سرگذشت سخت و سرنوشت تلخی داشتید، ولی آخه توی این دنیای به این بزرگی که اختیار خیلی چیزهاش دست همون آدمای دوپایی است که هم جان دارند و هم هوش و هم حق انتخاب برای زندگی و سرنوشت خودشون، شما دمپاییها اصلاً جایی ندارید. نه جان دارید و نه روح، نه حس دارید و نه عاطفه، نه درد رو میفهمید و نه ترس رو، نه سرما رو حس میکنید و نه گرما رو، حتی زنده هم نیستید که معنی زندگی و زیبایی رئ بفهمید.
راستش همه اینها درسته. منم یکی از اون دمپاییهای بیروح و بیاحساسی بودم که اولش توی گونی و انباری بودم. ولی از شما چه پنهان، بعد از اینکه مدتها با اون پاهای مهربون و فداکار همپا شدم و توی خیلی از اتفاقات اون بندها و سلولها با اونها همراه و همقدم شدم، یک جورایی با اون پاها همدل و همراز شدم. برای همین، یک جاهایی یا زمانهایی میتونستم حالتهای اونها را حس کنم و باهاشون یکی بشم. همونجور که اونها هم تقریباً همهجا با ما بودند و با ما خیلی خاطره داشتند. حتی بعضی وقتها توی تنهایی سلول و یا موقع پوشیدن ما به پاهای خونی و پردردشون با ما نجوا هم میکردند؛ نجواهایی همراه با درد و رنج و عشق و امید. خب اگه غیر از این بود که منِ دمپایی پلاستیکی نمیتونستم این جوری ماجرای خودم و سرگذشت اون پاهای بیهمتا را براتون تعریف کنم.
الانم که دارم این درددلهای آخر رو براتون میگم، ما رو ریختهاند روی یک ریل مکانیکی داخل یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی که قراره همه ما وا، یعنی کوهی از اجناس پلاستیکی کهنه و بدون استفاده رو، بریزند داخل یک کوره تا بعد از ذوب شدن تبدیل بشیم به جنسهای پلاستیکی نو. البته این بار اول من نیست که ذوب میشم و چیز نویی میشم.
راستش اصلاً نمیدونم ایندفعه قراره چی بشم. یعنی فرقی هم نمیکنه. کی میدونه، شاید بشم یک خاکانداز یا دسته جارو و یا سطل آشغال. شایدم یک اسباببازی برای بچهها، عروسک یا توپ و یا قلّک. لابد میگید بودن با بچههای کوچیک خیلی باحاله، نه؟
حالا شاید تعجب کنید، ولی ته دلم دوست دارم بازم دمپایی بشم. یعنی خیلی دوست دارم دوباره دمپایی زندان بشم. آره، فقط به این امید که شاید بتونم دوباره با اون پاها یا پاهایی مثل اون پاها باشم.
یعنی میشه دوباره اون پاها رو پیدا کرد؟
کی میدونه؟
کجا؟
کاشکی بشه!
اوه اوه داریم میریم تو کوره...
آبان ۱۳۹۹