لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
سه شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ تهران ۰۲:۳۲

چه شد که عباس صفاری تابوتش را در ایران جا گذاشت؟


«و سر را هر چه پر باد
بی هیچ سماجتی باید فرو گذاشت
حالا بر تخته‌سنگ
بالشت ابری بیمارستان
یا دامن گلدار همسرت، فرقی نمی‌کند»

عباس صفاری، شاعر و مترجم و منتقد ادبی و هنرمند ایرانی که هفتم بهمن‌ماه و اندکی مانده به هفتاد سالگی بر اثر ابتلا به کرونا در یکی از بیمارستان‌های آمریکا درگذشت، بیشتر عمر خود را دور از وطن گذراند اما در همان غربت، به میراث زبان و ادبیات فارسی افزود.

قریحۀ ادبی صفاری در دهۀ چهل خورشیدی در ایران و تحت‌تأثیر فضای ادبی پویای آن روز این کشور جوانه زد، در دهه‌های شصت و هفتاد خورشیدی و در فضای ادبی فارسی‌زبان نوپای خارج از کشور رشد یافت و سرانجام در دهه‌های هشتاد و نود خورشیدی با انتشار آثارش در ایران به بار نشست.

ترانه‌سرایی برای فرهاد، تقلید از جلال آل‌احمد

عباس صفاری سال ۱۳۳۰ در یزد به دنیا آمد و دوران کودکی خود را تا کلاس اول دبستان در یزد گذراند. از آن به بعد، همراه خانواده ساکن محلۀ جیحون تهران شد و تا زمانی که در ایران بود، در همان محله ماند.

اواسط دهۀ چهل خورشیدی، زمانی که فضای ادبی ایران رونق داشت، صفاری ترانه‌سرایی را آغاز کرد. او در آن زمان یک دانش‌آموز دبیرستانی بود که با خواندن کتاب‌هایی مثل «امیرارسلان نامدار» به ادبیات علاقه‌مند شده بود.

از میان ترانه‌هایی که صفاری در آن دوره سرود، ترانۀ «اسیر شب» با صدای فرهاد اجرا شد، اما پس از اخذ دیپلم و در دوران خدمت وظیفه (سپاه دانش) در اسفندک، یکی از روستاهای استان سیستان و بلوچستان، ترانه‌سرایی را کنار گذاشت.

اما به جایش، در دوران اقامت در آن روستا، حدود چهل نامه به سبک گزارشی شبیه نثر جلال آل‌احمد می‌‌نوشت و برای دوستی در ایلام می‌فرستاد. در آن نامه‌ها او دو روستای کوهک و اسفندک، از توابع شهرستان سراوان، را «که از نظر تاریخی و موقعیت سوق‌الجیشی روستاهای مهمی هستند»، به‌خوبی توصیف کرده بود.

عباس صفاری بعداً از طریق همان دوستش به این نامه‌ها دست یافت و به‌عقیدۀ خودش با توجه به «کمبود متون فارسی دربارۀ بلوچستان، آن نامه‌ها احتمالاً تنها شواهدی بوده‌اند بر زندگی مردمِ» آن منطقه در چهل سال پیش.

اما «در بگیر و ببندهای انقلاب»، زمانی که عباس صفاری در خارج از کشور بود، خانواده‌اش از ترس این‌که «حرف مشکل‌داری» در آن نامه‌ها مطرح شده باشد، همۀ آن‌ها را از بین بردند.

عباس صفاری در سال ۱۳۵۵، یعنی دو سال پیش از آن‌که ایران دستخوش حوادث انقلاب شود، وطنش را برای تحصیل ترک کرد. به‌نوشتۀ خودش در یادداشت «ترک تهران و دل کندن از لندن»، او در آن زمان جزو جوانانی بود که «گروه‌گروه با دلارهای نفتی پیش از انقلاب به قصد ادامۀ تحصیل به خارج از کشور رفتند و مهاجر نبودند.»

سفر عباس صفاری به لندن و «تابوتی» که جا ماند

وقتی عباس صفاری ایران را ترک کرد، «کارتن بزرگ و تابوت‌مانندی» از کتاب‌ها و نوشته‌ها از جمله همان نامه‌ها را در زیرزمین خانۀ پدری جا گذاشت که از آن به بعد در طی بیش از چهار دهه «از زیرزمینی به زیرزمینی دیگر» منتقل می‌شد و «پنداری تا صاحبش را به خاک نسپارد، خود تن به خاکسپاری نمی‌دهد.»

در ابتدا دو سال ساکن لندن و محله‌ای نزدیک بریکستون شد؛ «جایی که آن‌روزها بازار خرید بنجل و جولانگاه جنبش نوظهور (پانک) شده بود».

«موی افرو و پوستین افغانی» ظاهر صفاری در سال‌های سکونت در لندن بود، اما از آن‌جا که در آن سال‌ها «پانک‌ها به هیپی‌ها به چشم دایناسورهایی رو‌به‌زوال نگاه می‌‌کردند»، موی سر را به سلمانی سپرد و پوستین را به «آدم مستحق‌تری».

لندن «شهر رؤیاهای» صفاری بود و دل کندن از آن «یکی از دشوارترین تصمیمات». اما او پس از دو سال سکونت در لندن، «به دلایلی» از یک دانشگاه در جنوب تگزاس آمریکا برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ هنرهای تجسمی پذیرش گرفت و راهی این کشور شد.

قبل از عزیمت به آمریکا باید برای گرفتن ویزای دانشجویی به ایران بازمی‌گشت. در سفر کوتاهش به ایران، هنوز در کشور انقلاب نشده بود. به سراغ همان «کارتن بزرگ و تابوت‌مانند» رفت. به‌قول خودش اگر می‌دانست اقامتش در آمریکا همیشگی خواهد بود، «دست‌کم نیمی از محتوای آن کارتن را با خود برمی‌داشت».

تحصیل در آمریکا را هرگز به پایان نرساند، اما به ایران هم بازنگشت و برای همیشه مقیم آمریکا شد.

عباس صفاری که به‌قول خودش دوست نداشت تابعیت آمریکایی داشته باشد، تا آخر عمر «با پاسپورت ایرانی (به‌رغم مشکلاتش) مسافرت» می‌کرد. در واقع او با «قسم خوردن الکی» هنگام دریافت این تابعیت مشکل داشت.

بازگشت به شعر در آمریکا

عباس صفاری در همۀ سال‌هایی که دور از وطن زندگی ‌کرد، هرگز خود را «مهاجر» نمی‌دانست. در مجموع هم «نظر چندان مثبتی به مهاجرت» نداشت. به همین دلیل و با وجود تسلط به زبان انگلیسی، نوشتن به زبان فارسی نوشتن و سرودن همواره برایش مهم بود و در همان غربت به انتشار آثارش به زبان فارسی پرداخت.

صفاری در خارج از ایران دوباره به سرودن شعر بازگشت و در زمرۀ کسانی درآمد که در شکل دادن به فضای ادبی فارسی‌زبان در خارج از ایران در سال‌های پس از انقلاب نقش داشتند.

در اوایل دهۀ شصت خورشیدی، با همکاری دیگر دانشجویان ایرانی در آمریکا، نشریۀ‌ ادبی «برآیند» را منتشر کرد و برای آن با بیژن مفید گفت‌وگویی انجام داد. اما عمر نشریات فارسی‌زبان، چه در ایران و چه در خارج از کشور، معمولاً کوتاه است و انتشار این مجله هم پس از چهار شماره متوقف شد.

در سال ۱۳۷۰ مجموعه‌ای از اشعارش را که در خارج از ایران سروده بود، با عنوان «در ملتقای دست و سیب» برای چاپ به نشر کارون در لس‌آنجلس سپرد که جایزۀ ادبی «باران» را در خارج از کشور نصیبش کرد.

چهار سال بعد، مجموعه‌شعر دیگری از او با عنوان «تاریک‌روشنای حضور» در همان انتشارات منتشر شد. زبان هر دو مجموعه شعر سپید شاملویی بود. او همچنین، در میان شاعران خارجی، به شعر شاعرانی چون براتیگان و بوکافسکی تمایل داشت.

همزمان، در کنار برخی نویسندگان و شاعران ایرانی خارج از کشور، با دیگر نشریه‌های فارسی‌زبان در تبعید مثل «کبود» و «سنگ» همکاری کرد و آثاری را نیز در آن‌ها به چاپ رساند.

عباس صفاری بعداً در گفت‌وگویی همکاری با این نشریه‌ها را «سکوی پرتابی» برای خود به سوی جامعۀ ادبی داخل ایران توصیف کرد‌.

ظهور اینترنت تقریباً به کار نشریات کاغذی خارج از کشور پایان داد، اما در عوض عباس صفاری توانست آثارش را در داخل ایران منتشر کند و به این ترتیب مخاطبان بیشتری داشته باشد.

شکوفایی در ایران

در سال ۱۳۸۱ مجموعه‌شعر «دوربین قدیمی و اشعار دیگر» اولین کتابی بود که از صفاری در ایران منتشر شد. جامعۀ ادبی ایران از اولین کتاب عباس صفاری استقبال کرد و جایزۀ شعر نشریۀ «کارنامه» بابت همین کتاب به او اهدا شد.

این آغاز مسیر پربار انتشار آثار صفاری در ایران بود، از شعر تا مقاله و ترجمه. «کبریت خیس»، «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» از جمله آثار منتشرشده از او در تهران است. گاهی به ایران سفر می‌کرد، در محافل ادبی تهران حاضر می‌شد و با رسانه‌های داخلی گفت‌وگو می‌کرد. همچنین قصد داشت نمایشگاهی از آثار هنری‌اش را نیز در تهران برپا کند.

شمس لنگرودی، شاعر، دربارۀ شعر صفاری گفته است: «او شعر نمی‌گفت که آدم مطرحی شود بلکه با خودش واگویی می‌کرد و بازتاب این واگویی دیگران را هم جذب می‌کرد. در واقع شعر گفتن برای او تلاشی بود برای شناخت خود، هماهنگی بیشتر با خود و دریافت‌های بیشترِ خودش. برای همین شعرش روزبه‌روز پیشرفت می‌کرد و آن‌جا بود که حرکت او در جایی که دیگران بازمی‌ایستادند ادامه پیدا کرد و روزبه‌روز بهتر شد.»

شعر عباس صفاری به دلیل زبان ساده و وجه عاشقانه‌اش مخاطبان بسیاری به خود جلب کرد، با این حال معشوق شعرهای او یک زنِ کامل و افسانه‌ای نبود. او در اشعارش از عشق و اروتیسمی سخن می‌گفت که واقع‌گرایانه و امروزی و جهان‌وطنی است:

«آبی به چهره‌ات بزن
شانه‌ای به موهایت
آن پیراهن بی‌آستینت را هم
که مرا یاد بالکن‌های بارسلون می‌اندازد بپوش
خیلی وقت است جایی نرفته‌ایم
و کاری نکرده‌ایم که نسیم
به پنکۀ سقفی بالای بسترمان حسادت کند.»

XS
SM
MD
LG