از «خاطرات زندان» بزرگ علوی تا روایتهای توئیتری زندانیان سالهای اخیر، فاصله قدر یک آهکشیدن کوتاه است و نفسگیر.
یکی از همین رویدادنویسیهای توئیتری از آنِ سپیده قلیان است؛ دختر کنشگری که از فرصت کوتاه آزادیاش برای درمان، که قدر همان آهکشیدن کوتاه است، استفاده کرده تا از دردهای زنانی بگوید که در دوران محکومیت، رنجی مضاعف بر دوش میکشند.
در این گفتوگوی ویژه با سپیده قلیان همراه میشویم، به جایی «نزدیک آخر دنیا» میرویم و در مرز ترس، تهدید، تبعیض و خرد شدن پرسهای میزنیم.
شما در رشتهتوئیتی که منتشر کردهاید، از جایی «نزدیک آخر دنیا» حرف میزنید. اصلاً تصور میکردید به جایی بروید که برایش چنین تعبیری را به کار ببرید؟ و اینجا کجاست؟ کجاست که میتواند «نزدیک آخر دنیا» باشد؟
اینطوری بگویم که آره، فکرش را میکردم که ممکن است واقعا یکهمچون جایی وجود داشته باشد، چون قبلا زندان عمومی بودم. من هم سپیدار بودم، هم قرچک ورامین و تجربهاش را داشتم. میدانستم که خب فضا در زندانهای عمومی چه شکلی است. امکانات خیلی کمتر است، کرامت انسانی خیلی زیر پا له میشود و ... همه اینها را میدانستم. و خب قبل از آمدنم به زندان مرکزی بوشهر خیلی پیگیری میکردم که من میخواهم برگردم به استان محل سکونتم. بیش از ۱۵۰ نامه به ۱۵۰ مسئول دادم که صحبت میکردم و میگفتم تبصره۳ ماده۵۱۳ باید اجرا بشود. اما همگی میگفتند: «نه، تو نمیتوانی برگردی به استانت!» و هیچوقت نمیگفتند که این «نه!» به خاطر چیست.
یعنی روی حکم شما هم چنین چیزی نبود؟
من زندان در تبعید ندارم. و خب طبق همان هم میگفتم که من باید بروم استان محل سکونت، طبق تبصره۳ ماده۵۱۳. همه تصور میکنند که وقتی من منتقل شدم به زندان بوشهر، تبعید شدم؛ یعنی تبعید من از آنجا شروع شد. ولی باید بگویم تبعید من، از وقتی شروع شد که از زندان سپیدار به تهران منتقل شدم، بدون اینکه توضیحی به من بدهند. و در تمام این مدت، خیلی تلاش کردم که این حق بدیهیام را از اینها بگیرم؛ که برگشتن به زندان محل سکونت است – برای اینکه خانواده من نمیتوانند (هر بار برای ملاقات) اینهمه مسافت را طی کنند و بیایند. ولی خب بیفایده بود.
خودتان فکر میکنید علت این جابهجاییها چیست؟
متأسفانه نباید اینطور باشد، اما اینها بارها گفتهاند که اگر تو را زندان بوشهر هم بفرستیم، نهایتا شش تا هفت ماه آنجا بمانی و بعد زندان دیگری در انتظار توست. اینها را به من گفتهاند. من خودم هنوز نمیدانم واقعا به چه دلیل، اینهمه جابهجا میشوم.
این شیوه جابهجایی در مورد همه زندانیها مرسوم است؟
نه، یک ذره کمتر است. به این شدت که مانند من طی دو سال و نیم، چهار بار جابهجایی انجام بگیرد، واقعاً نیست.
برگردیم به همین داستان زندان مرکزی بوشهر، و اینکه وقتی مقایسه میکنید، مسافت، محیط، شرایط اجتماعی، و به هرحال یک شهر دیگر را در نظر میگیرد، چه تفاوتهایی میان قرچک ورامین، سپیدار و زندان مرکزی بوشهر میبینید؟
ببینید، خیلی متفاوتاند. مثلا من توی زندان مرکزی بوشهر واقعا فکر نمیکردم این همه اتفاقاتی که در آنجا میافتد، در حال حاضر توی زندانهای ایران، حتی بند نسوان هم اتفاق بیفتد. مثلا این که شما حق نداری بدون چادر بروی هواخوری. حق نداری با کسی خصوصی صحبت کنی. این ربطی به زندانیِ سیاسی بودن نداشت. هیچیک از زندانیها حق نداشتند با یک زندانی دیگر صحبت کنند.
یعنی در بند عمومی هم اجازه نداشتید با یکدیگر سر صحبت را باز کنید یا صحبتها شنود میشدند؟
نه، مسئله این است که شما میتوانید به عنوان یک شخص با فرد دیگری صحبت کنید اما غیرخصوصی. من میتوانم با شما صحبت کنم، اما به محض اینکه (مکالمه) یکذره خصوصی بشود و بخواهم یواشکی یا آرام صحبت کنم، آنوقت بازخواست میشدیم. دوربینها را چک میکردند و بابت این قضیه توبیخمان میکردند.
به عنوان دختر جوانی که دارید دوره محکومیتتان را در زندان مرکزی بوشهر سپری میکنید، چه مواردی شما را به این نقطه رسانده که تصویری غریب و آخرالزمانی از آن به دست دهید؟ گذشته از رعایت نشدن حریم خصوصی زندانی، آیا موارد دیگری هم هست که سپری کردن دوران محکومیت را برای یک زندانی در آنجا سختتر میکند؟
ببینید، زندانی وقتی وارد زندان میشود، مخصوصا زندانیهای عادی، تمام مأمنهایش را از دست داده است. معمولا خانوادهها طردشان میکنند. عموما شرایط متفاوتی با ما دارند. حالا تصور کنید که در همان زندان هستی، در همان شرایط، اما اجازه نداری حتی با دوستت صحبت کنی. اجازه نداری سر یک سفره با آن آدم غذا بخوری. به تو مرخصی نمیدهند، فقط به خاطر اینکه خارج از وقت مقرر مثلا [ساعت] یک تا دو، رفتهای حمام. یا اینکه نماز اجباری است. یا اینکه حین صحبت صدایت را بالا بُردی. یعنی اینها در خصوصیترین مسائل تو، به حدی کنترل [اِعمال] میکنند و به حدی تو را آزار میدهند که روانت به هم میریزد.
خیلیاوقات احساس میکردم که واقعاً آدم همانقدر که به امنیت جانی نیاز دارد، به امنیت روانی هم نیاز دارد. وقتی فکر میکردم با هرکس که بخواهم صحبت کنم، آن شخص ۱۴ روز قرنطینه میشود، ترجیح میدادم حرف نزنم. یا اینکه تلفنها را قطع کنند. یک زندانی هیچچیز جز ملاقات و تلفنش ندارد. چه امیدی دارد که با بیرون در ارتباط باشد و صحبت کند؟ همان را هم از او میگیرند. مثلا ما یکبار در یک کاسه مشترک ماست خورده بودیم که باعث شد یکی از بچهها دوهفته در قرنطینه بماند. فقط، توی یک کاسه مشترک ماست خورده بودیم! شاید خیلی خندهدار به نظر بیاید. اتفاقاتی که آنجا در جریان بود، در جاهای دیگر اصلا در موردش حرف نمیزدند یا توقیفی به همراه نداشت. من هیچجا چنین نحوه رفتاری را ندیده بودم.
بیشتر این فشارها را روانی دیدید یا فشارهای جسمی هم با آن همراه بود؟
فشارهای جسمی هم زیاد بود. خیلی زیاد بود. مثلاً منِ نوعی صدایم را میبرم بالا میگویم چرا آب قطع است؟ به هرحال، زندانیام دیگر. رسیدگی نمیکنند. من به عنوان یک زندانی حق دارم اعتراض کنم. مثلاً شما مسئول اندرزگاه هستی، میآیم سر شما فریاد میزنم که چرا آب وصل نمیشود، همانجا گارد امنیتی میآورند مرا کتک بزنند. همانجا مرا به قرنطینه منتقل میکنند. در مدتیکه آنجا بودم، همه اینها اتفاق افتاد.
به چه نحوی زندانی را کتک میزنند؟ آیا برای تنبیه جسمی از ابزار خاصی استفاده میکنند؟
برای مثال، من در تاریخ ۱۱خردادماه در اعتراض به اتفاقاتی که در بند افتاده بود و قطع تلفن، آمدم نشستم دم در اندرزگاه و گفتم: «من بالا نمیروم تا کسی بیاید و رسیدگی کند. من پایم را بالا نمیگذارم توی بند.» نشستم زمین. هیچ کار دیگری نکردم. بعد دیدم رئیس اندرزگاه تماس گرفت و گفت «بیایید ترتیب سپیده قلیان را بدهید». دو مرد آمدند از یگان حفاظت، دستوپایم را گرفتند، آنقدر با مشت و لگد مرا زدند ... دستم کوبیده شد توی شیشه و چهارتا بخیه خورد.
خیلی وضعیت بدی بود. تمام مدت احساس میکردم ممکن است اتفاقی بهمراتب بدتر از این برایم بیفتد. یعنی شما تصور کن من زندانیای بودم که به هرحال در رسانهها شناخته شده بودم، کمتر میتوانستند رفتاری را که با بقیه دارند، با من داشته باشند. من حمایت خانواده را خیلی خیلی زیاد داشتم. با تمام این تفاصیل، تصور کنید که من به خاطر یکبار نشستن دم در اندرزگاه ... یعنی واقعا آن تحصن را به خاک و خون کشیدند. بعد محبوبه رضایی که آمد من را از زیر دستوپای آنها نجات دهد، شروع کردند او را هم کتک زدند. تصور کنید برای من که وضعیت این بود، برای بقیه زندانیها وضعیت چهطور است.
یعنی این ضابطان زن نیستند؟ در اصل مأموران مرد هستند که چنین خشونتهایی را اعمال میکنند؟
بله، با هم هماهنگ هستند. برخی موارد هم هست که رئیس اندرزگاه کتک میزند، مامور اندرزگاه کتک میزند. اما خیلی از مواقع که نمیتوانند چیزی را کنترل کنند یا نمیخواهند خودشان باشند و میخواهند بیشتر ایجاد رعب و وحشت کنند و بیشتر بترسانند، از یگان حفاظت آنجا و از مردها استفاده میکنند. مثلا برای دستبند زدن و پابند زدن میآیند بچهها را کتک میزنند و دستبند و پابند میزنند. حالا برای چی؟ برای اینکه یکنفر گفته من یک قرص زیادتر میخواهم. یادم است آن روز خود من میگفتم که تلفن اگر به خاطر من قطع شده، خواهش میکنم تلفن مرا قطع کنید و من را بیندازید توی قرنطینه اما تلفن بچهها وصل شود. تنها چیزی که آن روز میخواستم همین بود، هیچ چیز اضافهتری نمیخواستم.
یعنی، یک اعتراض مدنی!
این اتفاق توی زندانهای دیگر هم افتاده بود و زیاد پیش آمده بود که دست به تحصن بزنیم یا حرف زده بودیم یا در مورد مسائلی اعتراض کرده بودیم، ولی هیچجا چنین برخوردی نکردند. هیچجا، اینجوری برخورد نکرده بودند که زنگ بزنند جلوی خودت و بگویند که «بیا و ترتیبش را بده».
پس ظاهرا برخوردها چندان هم نظاممند نیست؛ یعنی از زندانی به زندان دیگر تفاوت میکند و سلیقهای اعمال میشود.
[برخوردها] عریانتر میشود. وقتی بدانند صدای تو به عنوان یک آدم ممکن است به بیرون نرسد، خشونتشان عریانتر میشود. شاید بالغ بر ۲۵ سال است که در بند نسوان زندان مرکزی بوشهر این اتفاقات در جریان است و همگی به وقتش دست به اعمال خشونت میزنند. یعنی وقتی چهار نفر (زندانی) همزمان اعتراض کنند یا تعداد [معترضان] زیاد شود، بقیه هم نظاممند و به شیوهای مشابه دست به اعمال خشونت میزنند.
اما آیا همه خشونتها به همینجا ختم میشود؟ یا فراتر میرود و وارد ابعادی میشود که نه فقط جسم، بلکه روان زندانی را تحت تاثیر قرار بدهد و به شکستن زندانی منجر شود؟
همینطور است. من خودم روز اول توی گرمای مثلا ۶۰ درجه بوشهر احساس میکردم توی قطب شمال هستم، اینقدر که فضا سرد و یخ بود، اینقدر که همه چیز یخزده بود ... یعنی من با هر کدام از بچهها که میآمدم از نزدیک صحبت کنم که «سلام، چندسالته»، با من صحبت نمیکرد. بعد متوجه شدم صحبت خصوصی و در مورد اطلاعات شخصی ممنوع است و اگر از آن سرپیچی کنی عواقب بدی در انتظارت است. مثلاً مرخصیات لغو میشود، شورای انضباطی برایت تشکیل میشود، به قرنطینه منتقل میشوی، کتک میخوری ... اینها کمترینش بود. زنگ میزدند به خانوادهها.
فرض کن تو یک زندانی عادی هستی، خب زندانی عادی شرایط خاصی دارد و ارتباط خاصی با خانوادهاش دارد. همینطوری هم زندانی عادی طرد شده محسوب میشود، حالا فرض کن با همان خانواده تماس میگیرند و میگویند دخترت اینجا اغتشاش کرده است. خیلی از این خانوادهها معنی و مفهوم «اغتشاش» را نمیدانند و متوجه نیستند دقیقا در چه محیطی اتفاق افتاده است. [در نتیجه] در چنین مواقعی با سرکوبگر، همراه و همدل میشوند و با تمام توان علیه زندانی میایستند. فکر میکنند که در این مورد به قول روزبه بمانی، «شکنجه اشتباه نیست».
این اواخر، یک خانمی بود که با شوهرش تماس گرفته بودند و گفته بودند او اینجا اغتشاش کرده و به همین خاطر، شوهرش تا چند ماه به ملاقاتش نمیآمد و میگفت «میخواهم طلاقت بدهم». حتی احضاریه طلاق را به داخل بند فرستاد! آنجا، چنین اتفاقاتی در جریان بود؛ زندانیها به قدری افسرده بودند که من در هیچ زندانی با این تصویر سیاه و غمزده مواجه نشده بودم. این اولینبار بود. بدون کوچکترین شادی ...
آیا این برخوردها به جایی ختم میشود که با اصول و مبانی اخلاقی که در چهار دهه گذشته از انقلاب ۵۷ به اینسو تبلیغ کردهاند، در تضاد باشد؟
خب میدانید که متاسفانه آنچه در این سالها گفتهاند با عملکردشان یکی نیست. چیز دیگری میگویند و کار دیگری انجام میدهند. میگویند «کرامت انسانی» یک زن باید حفظ بشود اما همان زن را توی صف آمار لُخت میکنند و من تکتک این موارد را با مسئولین در میان گذاشتهام، به دادستان کل آقای منتظری نامه فرستادم، ولی هیچکس پیگیری نکرد. همه مسائل را شرح دادهام، بهطوری که اصلا نیازی به صحبت با زندانی نیست. به تاریخ دقیق واقعه اشاره کردهام تا بروند [فیلم ضبطشده] دوربین هواخوری را کنترل کنند و ببینند چهطور زندانی را برهنه کردهاند و با آبمعدنی و شیر او را غسل میدهند. خب این در تناقض است با چیزی که اینها دارند میگویند. کرامت انسانی یک زن را با تمام وجود زیرپا له میکنند، جلو دیگران او را برهنه میکنند...
چرا این کار را کردند؟ چرا از آبمعدنی و شیر استفاده کردند؟
آنجا یکسری قوانین هست که باید حتما رعایت بشود. اگر رعایت نشود چنین عواقبی در انتظار آدم است، به شدیدترین شکل ممکن. حمام رفتن ما زمان مشخصی دارد. آن خانمی که گفتم این اتفاق برایش افتاده، ساعت پنج صبح، قبل از نماز رفته بود حمام. اما آب حمام در آن ساعت قطع است چون به منبع وصل است. وضعیت آب جنوب که میدانید چگونه است. طی زمان مشخصی منبع باز میشود و حمام رفتن ممکن است. ایشان برای اینکه آب قطع بوده و میخواسته غسل بگیرد و به نماز برسد، با آبمعدنی میرود داخل حمام و غسل میکند. این گزارش به دفتر میرسد و میگویند ایشان رفته با آبمعدنی غسل کرده است.
همین باعث شد بگویند «وقتی ما زمان حمام رفتن هرکس را تعیین میکنیم، باید طوری تنظیم کنید که فقط در همان زمان حمام بروید، وگرنه چنین برخوردی میکنیم؛ وسط هواخوری لختتان میکنیم و با همان آبمعدنی غسلتان میدهیم».
به قدری وحشتناک بود ... الان که فکرش را میکنم، خیال میکنم یک کابوس خیلی خیلی وحشتناک دیدهام. اصلا فکرش را نمیکنم اینها توی واقعیت اتفاق افتاده باشد ...
و این برخورد در حضور ماموران زن و سایر زندانیها اتفاق افتاد؟
بله، دقیقا. ما را مجبور میکنند. در هر اتفاق اینچنینی، زندانی – همه زندانیها – را مجبور میکنند یکجا جمع بشوند و به زندانی که تحت این خشونت است، نگاه کنند و هو بکشند. وگرنه، کارت تلفنشان ضبط میشود و ماهها نمیتوانند تماس بگیرند.
واقعاً زندانیها مشارکت میکنند؟ واکنششان چیست؟
نمیتوانند مشارکت نکنند. نمیشود. من مشارکت نمیکردم، اعتراض هم میکردم. منتهی با هرکس که به من نگاه میکرد یا میگفت «سپیده دارد درست میگوید»، برخورد میشد؛ یا او را به قرنطینه میبردند، یا مرخصیاش لغو میشد، یا با خانوادهاش تماس میگرفتند و یا مانند همان بلایی که سر آن خانم آورند، او را هم در هواخوری لخت میکردند و با شیر و آبمعدنی غسل میدادند.
مثلاً در آن درگیری که برای ما پیش آمد، رئیس اندرزگاه خودش به بچهها گفت «اگر نروید قلیان را بزنید، همگی توبیخ میشوید». مدیرکل سازمان زندانها هم در جریان است. فیلمها را وارسی کردند و این ماجرا تایید شده که هشتنفر از بچهها آمدند به من حمله کردند. من توی تختم دراز کشیده بودم یا داشتم یک وسیلهای از تختم بیرون میآوردم، یکمرتبه دیدم از پشت سر مرا گرفتند و شروع کردند به کتک زدن من. [تنها] کسیکه حمایت کرد محبوبه رضایی بود، که او را هم گرفتند و کتک زدند. خب، [آنها] هشت نفر بودند و ما یکدفعه غافلگیر شدیم. یکی دونفر از بچهها از ما حمایت کردند. یک خانمی بود به نام مهین بلندکرانی و خانم دیگری به نام لیلا رتبه. مهین متاسفانه در دوران کرونا از بین رفت ولی در مورد لیلا، مرخصیاش را لغو کردند، با خانوادهاش تماس گرفتند، پرونده «اخلال در نظم زندان» برایش باز کردند و نگذاشتند آزاد شود.
لیلا را که بردند پیش بازپرس پرونده، به او گفته بود «اگر شما هم ببینی که یک جوان را دارند جلوی رویت میکشند و تکهتکه میکنند، همین کار را میکردی». بازپرس در جوابش گفته بود «نه، تو اغتشاش کردی! از زندان برای ما گزارش آمده که تو اغتشاش کردی». خود رئیس اندرزگاه میگفت «اگر از قلیان حمایت کنید، اگر به هر ترتیبی جلوی من بایستید و از دستورهایم سرپیچی کنید، به سرنوشت یکی مثل لیلا دچار میشوید».
این قبیل آزار و اذیتها که میتوان آنها را در رده «آزار جنسی» به شمار آورد، آیا صرفاً در همین حد بود یا ابعاد وسیعتری داشت؟
فکر نکنم بدتر از این بشود که فردی را در صف آمار لخت کنند، یا لباس زیرش را بگیرند، یا پد بهداشتیاش را در بیاورند. یا مثلا دوتا مرد بیاورند که «ترتیب او را بدهند»، چند ساعت در چنگال آنها باشد و آنقدر بازوهایش را فشار بدهند که تا دو هفته جای دستهای آن دو مرد روی بازوهایش بماند. یا آدم را شدیدا کتک بزنند، و یا به زور قرنطینه کنند ... دیگر بدتر از این ممکن نبود. تو مجبور بودی عقبنشینی کنی. مجبور بودی بگویی، «چشم! تو درست میگویی». اگر این را نمیگفتی قطعا ادامهدارتر و دنبالهدارتر میشد و قطعا به جاهای باریکتری میرسید.
در رشتهتوئیتی که اخیراً منتشر کردید، مسئله وادار کردن زندانی به ارائه خدمات جنسی را مطرح کردهاید.
درست است. مورد داشتیم که شخص را میبردند بازداشتگاه نیروی انتظامی یا هرجای دیگر، آنجا سرویس جنسی میداد. وقتی بر میگشت میگفت «خب، آنها خواستند. رئیس اندرزگاه موافقت کرد، خودم هم برای این که پروندهام پیش برود مجبور بودم». اینها را به ما میگفتند. یا مثلاً موردی برای محبوبه رضایی پیش آمده بود و من از او اجازه گرفتم که اسم بیاورم ... محبوبه گفته بود «وضعیت اقتصادی ما در حال حاضر مناسب نیست، بهتر است موافقت کنید که خانوادههایمان لباس بیاورند تحویل بدهند، نه اینکه مجبور باشیم از اینجا تهیه کنیم». فردای آن روز آمدند به او گفتند «یک آقایی هست توی بند مالی که حاضر است با تو صیغه بشود و هزینههای مالی تو را تامین کند». دیگر فکر کنید که با زندانی عادی چه کار میکردند.
مورد دیگری بود که زندانی واریزی نداشت و در وضعیت اقتصادی نامناسبی بود، رئیس اندرزگاه خودش از بند مالی کسی را پیدا میکرد برای صیغه یکساله، چندماهه و ... و اینها میرفتند ملاقات شرعی و یک هزینهای هم بعدا دریافت میکردند.
ولی به خود شما هرگز چنین پیشنهادهایی نشد؟
نه، وضعیت من در مقایسه با بقیه بچهها، به خاطر حمایت خانوادهام و شرایطی که در رسانهها هست، خیلی بهتر بود. فکر کنید در جریان همان اتفاقی که افتاد، محبوبه رضایی هم بود، بقیه هم بودند که ما را کتک زدند. من بالاخره چون کرونا گرفته بودم توانستم بیایم مرخصی [درمانی] اما آنها به خاطر اغتشاش و پروندههایی که برایشان باز شد، نتوانستند حتی به مرخصی درمانی کرونا بیایند. میدانید چه میگویم؟ بالاخره یک تبعیضی بین من و بقیه بود که خیلی علیه من خشونت شد، بارها تهدید به مرگ و تجاوز شدم ... خیلی دردناک بود. خیلی وقتها که سرم را میگذاشتم روی بالش، احساس میکردم که واقعا تا فردا کشته میشوم. الان هم همین است. وقتی با قاضی اجرای احکام زندان اوین ملاقات کردم، به او گفتم «اگر میخواهید مرا برگردانید به همان زندان، بدانید که من ممکن است آنجا کشته بشوم، اگر وضعیت به همان منوال باشد».
در محیط زندان بوشهر، قوانین خاصی برای لباس و پوشش وجود دارد؟ منظورم پوشش داخل سلول است؟
از ساعت شش صبح تا سه بعد از ظهر که بچهها مجبور بودند با چادر، با مانتو و شلوار و جوراب، آماده باشند. اجازه نداشتند از شش صبح بروند توی تختشان، یا حتی توی اتاقشان بمانند و با همان پوششی که گفتم باید میرفتند در هواخوری مینشستند. تصور کنید در آن گرما چه شرایط وحشتناکی است. خیلی عجیب بود. برای من سوال بود که چرا باید اینطوری باشد؟
هیچ پاسخی نمیدادند که دلیلش چیست؟
هیچی. من تمام تلاشم را کردم، همه نامهنگاریهایم را کردم ... اولش وقتی مسئولی میآمد و من این صحبتها را مطرح میکردم میگفتند «نه، چنین چیزی نیست». تا اینکه دو سه نفر از بچهها آمدند و توانستند شهادت بدهند که چنین چیزی هست. بعدتر گفتند که «باشد، درستش میکنیم، داریم رسیدگی میکنیم و اصلاح میشود». ولی دوباره فردا روزی اگر چادر یکی از بچهها کمی عقب میرفت، مرخصیاش لغو میشد. قرنطینه میشد.
آیا در محدوده پوشش شخصیتر زنها هم محدودیتی اعمال میشد؟
خیلی محدودیت بود. مثلا لباس خواب باید گشاد باشد، بلند باشد، آستینکوتاه نباشد و ... اما موضوع جالب این که حتی پوشیدن لباسزیر هم اجبار بود. به هیچ عنوان کسی حق نداشت بدون لباسزیر باشد. خیلی اوضاع بد بود. یکبار بهخاطر یکی از بچهها که لباس زیر نپوشیده بود، همه را توی صف آمار جمع کرده بودند و میگفتند لباس زیرها را باید دربیاورید وگرنه لباسهاتان را پاره میکنیم. و واقعا دو دست لباس بچهها را پاره کردند. فقط و فقط به خاطر اینکه کنترل بهنحوی بود که اگر یکذره میگفتی نه، چنین اتفاقی برایت میافتاد. وقتی هم که این اتفاق برایت میافتاد، فقط فردی مجازاتت نمیکردند. یک جاهایی جمعی مجازات میکردند که بقیه علیه تو بایستند و بگویند «به خاطر تو تلفنمان قطع شده. به خاطر تو ما را لخت کردند و لباس زیرمان را درآورند».
یعنی خود زندانی را تبدیل میکردند -به تعبیری، به گفته شما- به قربانی.
هم قربانی و هم ابزاری برای سرکوب. مثل الان که دیدهای وقتی توی اسنپ مینشینی و روسریات میافتد [راننده] میگوید من را جریمه میکنند روسریات را بگذار، و مجبورند این را به تو بگویند، به یک شکل عریانتر و خشن تر شما این را در زندان میبینی.
از بقیه زندانیها که همبندی تو هستند، خواهران تو هستند و به هرحال تو داری با آنها زندگی میکنی، همدرد تو هستند، شما همهتان تحت یک ستم سیاهی هستید، ما همه تحت این ستم مضاعف هستیم، اما همانها را علیه ما میکنند و این خودش خیلی آزاردهنده است.
وقتی میبینی سر کوچکترین چیز تلفن بچهها قطع میشود و میگویند مثلاً به خاطر سپیده قلیان قطع شده، خب همه زندانیها نسبت به من یک جوری میشوند. میگویند خب ساکت میماندی این اتفاق نمیافتاد. ما هم ۲۰ سال است ساکتیم، ۱۰ سال است ساکتیم، ما هم هفت سال است ساکتیم. ما میخواهیم با بچههایمان صحبت کنیم. ما بچه داریم آن بیرون. ما خانوادههایمان منتظرمانند. بارها به من گفتهاند اینها را.
مثلاً فکر کنید تلفن یک سری قطع شده بود... البته من تمام مدتی که آن جا بودم فکر کنم فقط یک ماه دسترسیام به تلفن مثل بقیه بود، توی حفاظت در حضور مامور زنگ میزدم و تلفنم کاملاً کنترل شده بود. منتهای مراتب با تمام اینها مثلاً یک بار تلفن همه بچهها را قطع کرده بودند و گفته بودند به خاطر سپیده قلیان قطع شده، و آنها شاکی شده بودند و حق هم داشتند. اصلاً گریه میکردند، میگفتند بچه من الان توی بیمارستان است و کرونا گرفته و من میخواهم وضعیتش را بدانم و الان تلفن به خاطر تو قطع شده، گفتهاند تو باعث شدی در رسانههای آن طرف آبی خبری منتشر بشود...
ولی من متوجه نشدم، اصولاً این زندان یا حالا به طور کل زندانهای زنان در ایران مخالفت دارند با پوشیدن لباس زیر یا با نپوشیدنش؟
با نپوشیدنش مخالفت دارند.
دلیلشان چیست؟
دلیلشان این است که خب یک فرم لباس... یک نمونهاش مثلاً خود من، جلوی قاضی ناظر خب فکر کنید، یک مرد بود گفت این خانم چه تخلفی کرده میگویید تخلف کرده. گفتند نمونهاش هفته پیش، این خانم... این زندانیها را ما وضعیتشان را کنترل میکنیم که اصلاح بشوند، این خانم لباس زیر نپوشیده و ما فرم و حالت سینه این خانم را دیدهایم. این برای ما سنگین است! ما نمیتوانیم بگذاریم یک زن به این قهقرا کشیده بشود. ما اینها را برای اصلاح آوردهایم این جا... یعنی یک چنین ادبیاتی را به کار میبردند...
یعنی با پوشیدن لباس زیر، مثلاً شما به قهقرا میروید؟
با نپوشیدنش. دیگر اصلاحی صورت نمیگیرد... میگفتند این خانم خم شده توی اتاق، ما از یقهاش متوجه شدیم که لباس زیر نپوشیده و بچهها آمدهاند و به ما گفتهاند.
یعنی پس در این سیستم خود زندانیها هم به نوعی تبدیل میشوند به یک خبرچین.
بله، دقیقاً. خود زندانیها هم تبدیل میشوند به یک بازوی سرکوب، چون مجبورند این جوری باشند. چون اگر این جوری نباشند اینقدر اینقدر اینها را اذیت میکنند. بارها بوده، بچهها آمدهاند به خودم گفتهاند که حلالمان کن ما مجبور بودیم. یکی از بچهها صحبت میکرد و میگفتش که من مجبور بودم بروم علیه تو چیزی بگویم. از من خواستهاند و گفتهاند اگر الان نیایی توی دفتر و این را نگویی که دارد توی اتاق چه کار میکند و وسایلش را نگردی، من برای تو شورای طبقهبندی رد میکنم و دو هفته قرنطینهات میکنم و مرخصیات را لغو میکنم. من باید میرفتم پیش مادرم، من شرمندهات هستم.
شما اشاره کردید نامه نوشتید به آقای منتظری، دادستان کل کشور، ولی قاعدتاً سازمان زندانها یک سری ضوابطی دارد برای رعایت حقوق زندانیان. آیا اصلاً به این ضوابط اشاره شده؟ اشاره کردهاید به این ضوابط و نامهای نوشتهاید که این ضوابط به طور کل دارد نقض میشود یا وکیلی بگیرید که بتوانید از طریق او پی بگیرید که خب، سازمان زندانها یک ضوابطی دارد که اصلا اجرا نمیشوند؟
من اول این را بگویم که من خب توی زندان حقوق میخوانم. الان ترم چهارم رشته حقوقم. و سعی میکنم یک ذره روی حق قانونی و بدیهی خودم که مدام زیر پا له میشود و نادیدهاش میگیرند، پافشاری کنم.
البته برایم خیلی جالب است که اجازه دادهاند این رشته را بخوانید، توی این شرایط!
غیرحضوری بود. خب من سه ترمش را توی بقیه زندانها گذراندم. ترم آخر را توی این زندان گذراندم. خب غیرحضوری درس میخوانی و امتحانها را میگیرند. پیگیریهای خانوادهام هم بود خیلی، که دانشگاه پیگیری میکرد و فقط امتحانات را میفرستادند حفاظت زندان، من میرفتم حفاظت امتحان میدادم. نمیتوانستند... یعنی تا الان که نتوانستهاند. چون با پیگیریهای خانواده ام و قانونی که خودشان دارند که غیرحضوری میشود درس خواند.
خب من توی این مدت لایحههای زیادی نوشتم به تمامشان، و توانستم هم به وسیله خانوادهام... خب خانواده من سازمان زندانها رفتند، با معاون فکر کنم آقای... در سازمان زندانها صحبت کردند (حالا اسم نمیآورم)، با حقوق بشر رفتند و صحبت کردند...
حقوق بشر اسلامی؟
بله. با حقوق بشر اسلامی صحبت کردند... همه اینها را ما سعی کردیم لوایح را بنویسیم و به ایشان ارسال کنیم. همه شان نوشته شده اما هیچ پیگیری صورت نگرفته. اگر هم صورت میگرفت، درست نبود. مثلا یک روز از صبح آمدند توی بند، بچهها را دانه دانه بازجویی میکردند، و آن قدر فضا وحشتناک بود که مثلاً یکی از بچهها میگفت من رفتم آن جا صحبت کردم زبانم لال شده و نتوانستم هیچی بگویم. اینقدر میترسیدم...
بازجویی در مورد چی؟
در مورد وضعیت زندان. یعنی ما میگفتیم که این جوری است، این اتفاقات میافتد، بچهها را برهنه کردند و ... میگفتند باشد، ما پیگیری میکنیم. ته پیگیریشان این بود که مثلاً از حفاظت بازجو میفرستادند که بچهها را بازجویی کنند یک از صبح تا شب.
خب بازجویی از این نظر که مثلاً گزارش بدهند به حقوق بشر اسلامی یا به کجا؟
من نمیدانم. ولی سؤالها یک جوری پرسیده میشده که آیا شما اغتشاشی از خانم قلیان دیدهاید؟ شاید [این سؤال که] شما مثلا تا الان از وضعیت زندان راضی هستید. توی یک شرایطی اینها را میپرسیدهاند که میدانید، آدم باید یک حاشیه امنی برای افشاگری داشته باشد.
من خودم واقعاً میترسیدم توی زندان باشم و بخواهم آن نامه را بدهم بیرون و این جوری رسانه ای بشود. خیلی میترسیدم. چون فکر میکردم کشته میشوم. و خب فکر میکردم به خاطر رفتارهایی بوده که اینها انجام داده بودند توی این مدت. بیراه نبود اصلاً. حالا بچهها هم توی یک چنین شرایطی بودند. فقط رسانه ای پشتشان نبود، خانوادهای پشتشان نبود.
توی این نامهای که به آقای منتظری نوشتم گفته بودم که از ۲۸ تیرماه من توی اعتصاب غذا بودهام و در اعتراض به همین کتککاریها و آزار و اذیتهایی که میکردند، اعتصاب غذا کردم و خانوادهام از بیرون پیگیری میکردند. منتهی شرایط اینقدر محدود بود، اینقدر فضا وحشتناک بود که از ترس تلفن بچهها ما هیچکدام از اینها را رسانهای نکردیم.
تا حالا اصلاً نهادهایی مثل همین کمیسیون حقوق بشر اسلامی و اینها آمدهاند به زندانها بازدیدی کنند؟ به هرحال آنها دستشان بازتر بوده چون نهادهای مستقل یا سازمانهای مستقل حقوق بشری که اجازه ورود به زنداها را ندارند.
نه تا الان نیامدهاند. یک سری از سازمان زندانها آمدند که من برایتان توضیح میدهم. دوست داشتم در مورد این قضیه صحبت کنم. شرایط ما، شرایط خیلی خیلی سختی بود در زندان. میگویم، اینقدر شرایط وحشتناک بود که ما نمیتوانستیم با کسی صحبت کنیم. کارگاههای آموزشی هم نداشتیم که بچهها واردش بشوند و کار کنند و اینها. یک کارگاه خیاطی بود که آن هم بیگاری بود قشنگ. شما میرفتی توی آن کارگاه کار میکردی از صبح تا شب، مثلاً ماهی بیست هزار تومن به تو میدادند. بچهها خودشان میگفتند ما سالم رفتیم آن جا، رست و پا و کمرمان را گذاشتیم آن جا و آمدیم بیرون.
ما تصمیم گرفتیم و پیشنهادی دادیم و صحبت کردیم که یک کارگاه قنادی راه بیندازیم، و بالاخره توانستیم موافقت را بگیریم. یک مکان به ما دادند، تنها چیزی که از زندان آن وسط بود، یک مکان بود که به ما داده بودند. خانواده من تمام وسایل قنادی را از دزفول آوردند به بوشهر و کارگاه قنادی راه افتاد. با بچهها کار میکردیم آن جا، شیرینی میپختیم، در خلال آن شیرینی پختن و کار کردن هم میتوانستیم با همدیگر یک گپی بزنیم، صحبتی کنیم، بخندیم، یک ذره شادی آورده بودیم دوباره، شادی گمشدهمان را پیدا کرده بودیم، و خب فضا یک ذره برای ما قابل تحمل شده بود.
یک روز به ما گفتند بازدیدکننده قرار است بیاید. ما آماده شدیم. خب کارگاه قنادی هم یکی از آن بخشهایی بود که میخواستند بازدید کنند. بچهها خیلی شوروشوق داشتند. میگفتند مثلا یک سری صحبت کنیم بگوییم که یک حقوقی هم به ما بدهند، چون ما آن جا فقط آموزش میدادیم و کار میکردیم، و هنوز به مرحله حقوق و اینها نرسیده بود. خب آن چیزهایی که یک زندانی عادی به هرحال میخواهد، یک اشتغالی داشته باشد، یک درآمدی داشه باشد، بتواند برای خانوادهاش بفرستد و ....
روزی که قرار بود سازمان زندانها بیاید،من بالا ماندم توی بند، محبوبه رضایی هم توی کارگاه بغل دست من کار میکرد، یکی از کسانی بود که با هم کار میکردیم، گفتم محبوبه میرود برای این که بازدیدکنندهها بیایند، محبوبه توی کارگاه میمانَد. یکهو آمدند گفتند نه، اصلا چنین چیزی را حق نداری بروی، هم کارگاه پلمب میشود، هم تلفنها قطع میشود. باید خودت توی کارگاه قنادی باشی، و لام تا کام اگر کسی حرف بزند تلفن قطع میشود و هیچ کسی نمیتواند کاری انجام بدهد برایتان و خودتان هم میدانید.
واقعاً هم همین کار را میکردند. شما فکر کنید وجب به وجب آن زندان دوربین است، یعنی سازمان زندانها هیچ کدام از دوربینها را چک نمیکند؟ بله! همه چیز چک شده است. همه میدانند سرکوب است. اگر هنوز وضعیت زندان بوشهر این است، چون میدانند دارند زندانی را کنترل میکنند، اذیتش میکنند، خب همین را میخواهند. چیزی را انجام میدهند که سازمان زندانها میخواهد.
قرار بود محبوبه رضایی را بفرستیم آن جا، که به من گفتند اگر محبوبه رضایی بیاید آن جا، در کارگاه بسته میشود و از این حرفها. شما خودت استادکار کارگاهی خودت باید بیایی پایین. من مجبور شدم با اصرار بچهها که این کار را نکن و تنها مامن ماست و خواهش میکنیم تو برو، من رفتم پایین. با خودم گفتم یا باید خودم را انتخاب کنم یا آن خواست جمعی را که ما داریم.
خب دومی را انتخاب کردم، رفتم توی کارگاه، یکهو دیدم آقای حاج محمدی با تیمی از خبرنگارها وارد کارگاه قنادی شد. اول شوکه شدم. سعی کردم به عنوان کارگاه قنادی خودم را حفظ کنم، آن جا سپیده قلیان نبودم، یک سری سؤال پرسید و تمام شد. یکهو رفت بیرون و برگشت و گفت شما قبلاً کدام زندان بودید؟ گفتم زندان اوین. گفت سپیده قلیان هستید؟ گفتم بله.
گفت خب خانم قلیان، جلو دوربینها، گفت تا حالا به شما تجاوز شده توی زندان؟ یک لحظه شوکه شدم. نمیفهمیدم چه خبر است. یک ذره سعی کردم موضوع را منحرف کنم. گفت نه، جواب سؤال مرا بده. نرگس محمدی با تلویزیون اینترنشنال مصاحبه کرده و گفته به تو تجاوز شده. میخواهم ببینم راست است یا نه.
حالا آنجا دیگر خود واقعیام را نشانشان دادم. گفتم شما مرا جلو دوربین آورده اید، تا الان صحبت نکردم، ساکت ماندم، هی سعی کردم با جوابهای الکی قضیه را بچرخانم به خاطر این که تهدید شده بودم صحبتی نکنم. منتهی شما مرا جلو دوربین گرفتهاید که برگردم و بگویم همبندی سابقم نرگس محمدی دروغ گفته؟ شما چه درخواستی از من دارید؟ یعنی چه؟ من اصلاً نمیدانم ایشان چنین چیزی گفته یا نه، اصلاً هم نمیتوانم صحبتی کنم، بعدش هم توی همه زندانها این اتفاقات دارد میافتد، فکر کردهاید [اتفاق] نمیافتد برای زندانیان عادی؟
گفتند ما در همه زندانهای جمهوری اسلامی سعی کردهایم محیط شادی برای زنها فراهم کنیم. گفتم ولی عملکردتان این را نشان نمیدهد. که دوربینها قطع شد، ایشان رفتند و فرداصبحش شروع کردند پیغام دادن به من، که خانم قلیان، یک نامه ای بنویسید و هر درخواستی دارید به من بنویسید و من ترتیب اثر میدهم. من همان جا برایشان نامه نوشتم من هیچ درخواستی از شما ندارم، فقط وضعیت زندان باید درست شود و یک سری از این مسائل را با ایشان مطرح کردم و نامه را برایشان ارسال کردم.
۲۰ دقیقه بعد، فیلم منتشر شد، یک فیلم کاملاً تقطیع شده. فیلمی که صورت من را پوشاندهاند... آنقدر حرفهای و دقیق تقطیعش کردند که خودم که میبینمش واقعاً شوکه میشوم. بعد هم اتفاقاتی که افتاد، تلفن من را کلاً قطع کردند، در کارگاه را پلمب کردند، اجازه اشتغال را از من گرفتند، قرنطینه من را انداختند، میگفتند ۱۴ روز قرنطینه برایم صادر کردند....
قرنطینه یعنی انفرادی؟ چون چندبار از آن اسم بردید.
بله، یعنی انفرادی. خیلی هم انفرادی بدی است... تمام اینها را ما به گوش سازمان زندانها رساندیم. مثلا مادر من شخصا رفته بود سازمان زندانها و گفته بود دختر من را تهدید به تجاوز کردهاند. که آنها هم گفته بودند باشد پیگیری میکنیم که اصلا هیچ پیگیری نکردند.
خانم قلیان، فکر میکنید دلیلش چیست با این نامهنگاریهایی که کردید، این تلاشها را کردید، هیچ کدام از نهادهایی که در جمهوری اسلامی ایران هستند این وضعیت را پیگیری نکردهاند؟ وقتی این اتفاقات افتاده بارها وعده دادهاند که برخورد میکنند و وعده دادهاند که این قضیه دیگر تکرار نمیشود،از آن به عنوان تخلف نام بردهاند که در خیلی موارد حقوقدانان مخالفند و میگویند این کلمه تخلف، تخفیف دادن ماجراست در زندانها.چه چیزی وجود دارد؟ آیا لایههای بالایی نمیخواهند کار کنند؟ یا لایههای میانی اجازه نمیدهند صدای زندانی به گوش لایههای بالایی برسد؟
ببینید، این شکنجههایی که صورت میگیرد همه آگاهانه و سیستماتیک است. اینها خودشان میدانند که زندانهای جنوب کشور میتوانند هر کاری انجام بدهند و صدایی به هیچ جا رسانده نشود. اینها خودشان میدانند اگر زندانی عرب را بکشند هیچ اتفاقی برایشان نمیافتد. زندانی عرب را خیلی راحت تر میتوانند بکشند تا مثلاً من نوعی را. چون او تحت ستم مضاعف است. ما همیشه میگوییم زن خودش تحت ستم است ولی وقتی یک زن عرب باشی، تحت ستم
مضاعفی. موضوع ما هم دقیقاً همین است. وقتی من از زنان عرب گفتهام در کتاب هورالعظیم و قبلتر و بعدتر از آن، من راجع به زنان عرب و شکنجههایی که در زندان سپیدار میشدند، تاکید میکردم روی این قضیه چون به خاطر عرب بودنشان داشتند شکنجه میشدند. چون در خوزستان داشت پاکسازی قومی صورت میگرفت. ما این را میدیدیم به عینه. به خاطر همین هم نمیگذاشتند من برگردم به خوزستان. وگرنه قبل از این که بفرستندم به بوشهر، نماینده دادستان به من گفت، گفت من میفرستمت یک جایی که گوشت زنگ بخورد، که التماس کنی میخواهم برگردم اوین.
وقتی خودشان این را میگویند، یعنی خودشان میدانند در این زندان چه خبر است و چه اتفاقی میافتد. همه اینها با آگاهی صورت میگیرد. همه اینها برای ایجاد رعب و وحشت است، برای ساکت کردن صدای اعتراض ماست. همه شان، همه در جریان هستند. حالا یک وقتهایی میبینید خیلی خیلی رسانهای میشود، میآیند موجسواریشان را میکنند و میگویند نه ما میخواهیم رسیدگی کنیم و ما رسیدگی میکنیم و ... وگرنه خودشان میدانند چه اتفاقی دارد توی زندانهایشان میافتد.
نماینده دادستان چطور به من گفت میفرستمت یک جایی که گوشت زنگ بخورد و آرزو کنی میخواهم برگردم اوین؟ خب فرستادندم همان جا دقیقاً! میدانید؟ فرستادندم همان جا.
یعنی جایی که شما بهش میگویید نزدیک آخر دنیا.
اتفاقا وقتی که این را نوشتم نزدیک آخر دنیا، تقریبا حرف دادستان بود، گفت میفرستمت آخر دنیا که گوشت زنگ بخورد. گوشت زنگ بخورد و آرزو کنی میخواهم برگردم اوین.
حالا این گوش شما زنگ خورد به قول ایشان و حالا شما آرزو میکنید برگردید به اوین یا زندان دیگری؟
قطعاً نه، چون رسالت خودمان را در این میبینم که جاهای نادیده را ببینیم. جاهایی که دیده نشدهاند و صدایی ندارند دیده شوند. شاید این تنها یکی از افتخارات زندگی من بود، یکی از شانسهای زندگی من بود که فهمیدم زندان بوشهر چه خبر است.
الان هم درست است که روی انتقال به محل سکونت -که اینها مثلا نمیگذارند من برگردم استان خوزستان- پافشاری میکنم، ـروی این قضیه که گفتم زن عرب، شما چرا نمیگذارید من برگردم پیشش-، اما باز هم خواست من انتقال به زندان اوین نیست. چون از من خواستند. گفتند اگر میخواهی برگردی زندان اوین برای ما بنویس ما برت میگردانیم اوین. گفتم نه، من بر نمیگردم. این جا باید
درست شود، من مشکلی ندارم. الان هم مرخصی من تمام شده و باید برگردم زندان، الان توی غیبت مرخصی هستم. هنوز چیزی به من ابلاغ نشده ولی خب مرخصی من تمام شده.
این مرخصی به چه صورتی است؟ چون همین هم که به شما دادهاند با توجه به این زبانی که شما دارید و آنها این زبان را برنتابند و زبان سرخ شما را دوست نداشته باشند، اما چطور این مرخصی را به شما دادند و چطور است که میتوانید حتی با پایان یافتن مرخصی هم همچنان بیرون بمانید؟
موضوع این است که مرخصی من هفت روزه بود و من کرونای شدید گرفته بودم. حتی دوهفته پیش که تست پیسیآر دادم، مثبت بود. تست را فرستادم و دوباره یک هفته تمدید شد مرخصیم. تست پیسیآر به همون آزمایشگاهی که خودشان گفتند، گفتند فلان آزمایشگاه من تست دادم، تستم مثبت بود و هنوز شرایطم شرایط درستی نیست.
خب من این دو هفته آخر قبل از این که کرونا بگیرم در اعتصاب غذا بودم، و خونریزی شدید داخلی داشتم. به طوری که من از همان جا آزمایش داده بودم، هموگلوبین خونم از دوازده آمده بود زیر ده، و نه بود که خطر ایست قلبی بود، من بیمارستان بستری بودم و با درخواست شخصی خودم گفتم نمیخواهم. با رضایت شخصی خودم برگشتم بند. چون فضای بیمارستان خیلی کثیف بود، خیلی وحشتناک بود.
پزشک قانونی آن جا برایم نامه زد و کمیسیون پزشکی آن جا نامه زده بودند که ماندن خانم قلیان در زندان خطرات خیلی بدی برایش دارد، با وجود کرونا و خونریزی داخلی که دارد. ولی با وجود تمام اینها باز هم موافقت نمیکردند. با تمام اینها پافشاری میکردند که نه، نمیشد برود مرخصی.
تا این که پدر و مادرم یک روز تهران بودند، یک روز بوشهر. پدر و مادر پیر من. اصلاً پدر من گفته بود من دیگر میآیم درِ زندان مینشینم و اگر بچهام را به من ندهید من جلوی همین در زندان خودم را میکشم. خودم را میسوزانم. بنزین آورده بودند پدر و مادرم. میگفتند مگر ما جانمان کمتر از بچه مان است؟ ما هم خودمان را میکشیم برویم پیش سپیده. اگر شما دارید بچه ما را میکشید، ما هم خودمان را میکشیم.
و این جوری بود که خیلی پیگیری کردند خانوادهام. مرخصی هفت روزه دادند و صحبت هم کردند، گفتند که اگر کوچکترین خبری منتشر شود از وضعیت زندان بوشهر، دیگر رنگ آزادی را به روی خودت نمیبینی.
و با این ریسکی که دارد، شما قبول کردید درباره زندان عمومی بوشهر ساکت ننشینید؟
بله، چون اصلاً جایی برای سکوت کردن نداشت. من باید خیلی بیشتر از این صحبت میکردم. من شرمنده تمام زندانیان زن زندان بوشهر هستم که از آن امکانی که رسانه به من داده بود، زودتر از این استفاده نکردم و مصلحت شخصی خودم را به این مسائل ترجیح داده بودم. یعنی ترسیده بودم از این که نکند اتفاقی بیفتد آن جا، نمیدانم تجاوزی صورت بگیرد، دوباره به من حمله کنند، به خاطر همین توی این مدت سکوت کردم.
من خیلی شرمنده روی خواهران خودم در زندان مرکزی بوشهر هستم. واقعا وظیفه من بود بیایم و خیلی زودتر از اینها صحبت کنم، منتهی وقتی دیگر مرخصی تمدید نشد... البته یک سری تمدیدش کردم به خاطر این که تست پیسیآر من مثبت شده بود.
خود من، نه مثل شما ولی خیلی کوتاه طعم ۲۰۹ اوین را چشیدهام و دیدهام برای چند روزی، ولی نه زیاد، یادم هست چیزی که معمولا در زندانها هست این است که معمولاً آن چیزی که افراد را آرام میکند یا ترانه خواندن است یا دیوارنویسی و چنین چیزهایی. در فضای زندان بوشهر این فرصت وجود داشت که ترانهای زمزمه شود یا دیوارنوشتههایی بود که برای شما حکم این را داشته باشد که واقعاً قابل بیان باشد و امیدبخش باشد؟
مطمئنم برای هر زندانی یک سری از این شعرها یا دیوارنویسیها حکم این چیزی را که میگویید دارد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. منتهای چیزی که مرا این اواخر خیلی آرام میکرد و باعث میشد خیلی قویتر سر جایم بمانم و بگویم اوکی این مشکل را حل میکنیم و حتما درست میشود، درسم بود، حقوق خواندنم بود. هر چه پیشتر تویش میرفتم، خب من تا حدودی مشاور حقوقی بچهها هم بودم، این اواخر لایحههایی که میخواستند بنویسند و درخواستهایی که داشتند همه را خودم مینوشتم. این باعث میشد خیلی از هر سرود و هر شعر و هر دیوارنویسی بیشتر احساس آرامش کنم.
قبلترش هم کارگاه قنادی بود که یک ذره به بچهها نزدیک شده بودم. بعد از آن هم با این که لایحههای دفاعیشان را مینوشتم باز یک حس نزدیکی به بچهها میکردم. چون این پیوند را میخواستند خراب کنند و این پیوند را مدام پا میگذاشتند رویش و پارهاش میکردند. ولی خب ما دوباره یک راه فراری پیدا میکردیم و به هم نزدیک میشدیم.
حالا ما مثلا توی اوین سرودخوانی یکی از تجربههای بی نظیری بود که داشتیم. توی شب یلدامان، یا وقتی یک کسی را میخواستند تبعید کنند. ولی خب توی بوشهر شکل و شمایل عوض میشد. بچهها با این چیزها احساس نزدیکی نمیکردند. یعنی اینقدر با آن آشنا نبودند
میدانید؟ مثلا من بالای تختم این جمله را نوشته بودم که در مسیر احقاق عدالت از تنها چیزی که باید ترسید ترس است. این خیلی به من کمک میکرد وقتی میدیدم توی مسیر احقاق عدالتم.
من میخواهم از این زندانهایی که شما بودید و تجربه کردید اسم ببرم، شما یک جمله دربارهاش بگویید که آن جمله معرف فضای این زندانها باشد.
چشم.
شما از اوین گفتید...
مریم اکبری منفرد، نیلوفر بیانی، سپیده کاشانی.
سپیدار...
زن عرب حق زندگی ندارد.
قرچک ورامین...
کوشان.
و میرسیم به بوشهر...
ترس، وحشت.
ترانهای هست از خوانندهای که دوست دارید و زمزمهاش میکنید و دوست دارید آن را با دیگران به اشتراک بگذارید؟
الان در حال حاضر سروش هیچکس، یک روز خوب میآید، خیلی دوستش دارم. چون از جوانیام مدام با این بزرگ شدهام، ترانهای است که خیلی خیلی دوستش دارم.