ناصر تقوایی در وهله اول بهعنوان فیلمسازی برجسته تحسین شده، اما «تابستان همانسال»، مجموعه هشت داستان کوتاهی که در سال ۱۳۴۸ یعنی در ۲۸سالگی منتشر کرده و تنها داستانهای منتشرشدهاش هستند که به دلیل فضا و مضمون هیچگاه امکان انتشار دوباره در دوره پس از انقلاب را نیافتند، حکایت از نویسندهای متفاوت با جهان ویژه خودش دارد که با نثری روان و پویا آدمهایی را روایت میکند که در ادبیات فارسی کمتر نام و نشانی از آنها میتوان یافت: کارگرهای بارانداز.
همانگونه که زیر عنوان کتاب، «هشت قصهی پیوسته» توضیح میدهد، در عین حال که با هشت داستان کوتاه روبهرو هستیم، آنها بهطرز غریبی بههمپیوستهاند و فضا و شخصیتهایی را روایت میکنند که در دل هم تنیدهاند. نویسنده برخلاف معمول قصد شخصیتپردازی ندارد، برعکس در هر داستان تنها برشی از زندگی یک راوی- یک کارگر بارانداز- را با ما قسمت میکند.
در وهله اول ممکن است به نظر برسد که راوی همه داستانها یکی است، اما در واقع در هر داستان راوی تغییر میکند؛ با این حال شخصیتهایی از هر قصه در قصههای دیگری تکرار میشوند، از جمله مندی و خورشیدو.
زمان چون مومی در دستان نویسنده در حال رفتوآمد است، بیآنکه خالق اثر لزوماً بخواهد این رفت و آمد زمان و مفهوم گذشته و حال و آینده را در این داستانها بکاود. هر سه زمان در یک نقطه به هم رسیدهاند و اهمیت و ارزش خود را از دست دادهاند، چرا که راوی اصلی [نویسنده] در حال روایت احوال راویای است که سبکی تحملناپذیر هستی را بهتمامی در حال زیستن است و در دایرهای بسته، شب را روز میکند و روز را شب: «رفته بودم تو فکر آدمی که همهی راههای مردن را میرود، بیشتر راههای سخت را به خیال آسانی و باز یاری نمیکند و بعد بخت بیخبر میآيد سراغش و همین جور صاف و ساده کلکش کنده میشود.»
شخصیتهای داستانهای مختلف به طرز غریبی با هم پیوند میخورند و در یک نقطه به اشتراک میرسند که در لایههای زیرین- و نه شعاری و سطحی- روایت شگفتانگیزی است از یأس پس از کودتای ۲۸ مرداد:« مرد پیروز رفتهی شکستخورده برگشتهیی در لحظهی درک شکست.»
مرد مورد توصیف، حالا در صحنهای شبه سوررئال اما با روایتی بسیار واقعی با کفن در یک عرقفروشی نشسته و ساکت و آرام، بدون عربده زدن از سر مستی، نظارهگر سرنوشت محتومش است. فضای اختناق با مرگ و چکمههای سربازان پیوند میخورد و میخانه به گریزگاهی بدل میشود که باید رأس ساعت هفت در آن را بست و تنها میتوان پناه برد به فاحشهای که حالا دیگر لباس سیاه میپوشد.
برای رسیدن به یأس شخصیتها، مکان به یکی از اصلیترین شخصیتهای داستانها بدل میشود: آبادان. نویسنده بیآنکه اسمی از شهر بیاورد، فضای زادگاهش را برای ما میسازد، با اشارههای هوشمندانه و غیرمستقیم؛ شیوهای که تقوایی از عهده آن بهخوبی برمیآيد. مثلاً حتی برای روایت گرمای هوا، برخلاف غالب نویسندههای همنسل خود، از روایت مستقیم و کلمات اغراقآمیز به شدت پرهیز دارد. برعکس، میتواند با چند جمله غیرمستقیم ساده گرمای هوا را با یأس حاکم بر داستانها پیوند بزند: «راستش اینجاها تابستان پنج شش ماهی طول میکشد بعدش همیشه پاییز است، تا تابستان دیگر پاییز است.»
و تمام داستانها به طرز معجزهآسایی در چهار مکان در رفتوآمد ممتد هستند: فاحشهخانه، بارانداز، بیمارستان و میخانه. این چهار مکان بهطرزی تقدیری به هم گره خوردهاند؛ حادثه در بارانداز یکی را راهی بیمارستان میکند و دیگری که تمام عمرش تنها با فاحشهها خوابیده، بهدلیل سوزاک و سیفلیس در بیمارستان بستری میشود.
شخصیتها از فاحشهخانه یا زمانی که از بیمارستان مرخص میشوند یا کارشان در بارانداز تمام میشود، مستقیم به میخانه میروند و کارگر جنسی و کارگر باراندازی که هر دو حالا در بیمارستان هستند، با آرزوی گریز از این دو مکان و آغاز یک زندگی تازه روزگار میگذرانند («میبرمش ولایت»!) اما فضای داستان به ما میگوید این آرزو رؤیایی بیش نیست و این مکانها بهغایت به هم گره خوردهاند و همه شخصیتها را سیزیفوار در خود جای دادهاند، بیآنکه گزیر و گریزی در کار باشد.
جدا از شخصیت پیدا کردن کشتیها با نام و نشان ویژهشان که مثل آدمها اسم دارند و به بخشی از داستانها بدل میشوند، آبادان و پالایشگاه و انگلیسیها به بخش مهمی از روایت بدل میشوند که حلقه رابط نامریی داستانهاست با ۲۸ مرداد. در یکی از تلخترین داستانها، زمانی که راوی با بچه انگلیسی در حال رفتن حرف میزند، به او قول میدهد که بچهاش از گلهای باقیمانده در این شهر به جای او مراقبت خواهد کرد، اما آخر داستان میفهمیم که راوی بچهای ندارد؛ پایان گزندهای که شاید به یک پیشگویی از آینده ایران پس از انقلاب و سرنوشت تاریک آبادان درگیر جنگ میماند.
آخرین جملات کتاب تلخی فضا را به بهترین نحو با ما در میان میگذارد و ما را برای همیشه درگیر میکند با جهان تکاندهندۀ کارگرانی که بدون شعار سیاسی - اجتماعی روایت شدهاند، اما در نهایت و بهغایت پیوستهاند با مضامین سیاسی - اجتماعی؛ جایی که در پایان خون آنها از روی زمین شسته میشود «و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده».