سلسلهیادداشتی از وحید وحدت حق: شاید در حین خواندن این مقاله این پرسش مطرح شود که چرا اینجا انواع اعمال سادیستی اعدام در طول تاریخ بشری، هرچند بهصورت خیلی خلاصه، شرح داده میشود. امروز مبارزه با اعدام یکی از مبانی فعالیتهای حقوقبشری است و جهت متوقف کردن اعدام بایستی تاریخ این نوع مجازات را نیز شناخت و از آن آگاه شد.
مقالۀ پیشین با ذکر رویدادی به انتها رسید که در شهر براونشوایگ در سال ۱۶۰۴ رخ داده بود. ادامۀ حکایت تاریخی اعدام برابانت، که بخشی از حافظۀ تاریخی آلمانیها و اروپاییهاست، از این قرار است:
برابانت بهدلیل اختلافاتی که بهعنوان حقوقدان با کشیشهای طرفدار لوتر داشت، تحت تعقیب قرار میگیرد و اعدام میشود. در آن زمان بین کشیشهای طرفدار لوتر از یک سو و طرفداران کالوین از سوی دیگر اختلافهای شدیدی وجود داشت.
بعد از اینکه هنینگ برابانت اعدام شد، جنازۀ او را به چهار قطعه تکهتکه و به دروازههای شهر آویزان کردند. سر برابانت را هم به نیزه زدند و به نمایش گذاشتند.
یکی از همقطارهای او به نام هرمان براون که دو هفته قبل اعدام شده بود نبش قبر شد و جنازۀ او را بار دیگر به دادگاه آوردند. قاضی اعترافهای برابانت را در مقابل جنازۀ براون بار دیگر قرائت کرد. متعاقباً جنازۀ براون محکوم به همکاری با برابانت شد و جنازهٔ او را به یک چرخ وصل کردند تا خوراک لاشخورها و کلاغها شود.
این سؤال پیش میآید که چرا کلیسای حاکم با فردی که خود را رفورماتور (اصلاحگر) میدانست به این نحو رفتار کرد. باید البته اینجا تأکید شود که امروزه در اروپا بین کلیساهای مختلف توافق عملی و روابط صلحآمیز وجود دارد.
مارتین لوتر و یوهانس کالوین
مارتین لوتر و یوهانس کالوین هر دو اصلاحگر و منتقد کلیسای کاتولیک بودند و بین خود نیز اختلافات زیادی داشتند و مخالفان خود را نیز شدیداً تعقیب میکردند.
یوهانس کالوین وجوه مشترکِ بسیاری با مارتین لوتر در انتقاد به کلیسای کاتولیک داشت. کالوین در شهر ژنو سوئیس فعال بود ولی در پی اختلافات درونرفرماتوری خشونتهای متعددی بین طرفداران لوتر و کالوین در جریان بود. کالوین طرفدار ریاضت و پرهیزکاری شدید و استقلال مؤمنین اصلاحگر از امور دولتی بود. یکی از اختلافات مهم کالوین با لوتر این بود که بهنظر او عیسی مسیح در حین انجام مراسم عشای ربانی حضور ندارد و آن مراسم بیشتر جنبۀ یادآوری زندگی عیسی مسیح دارد. ولی لوتر معتقد به حضور روح عیسی مسیح در این مراسم بود.
در مجموع بهمرور زمان دشمنی شدیدی بهدلیل اختلافات مذهبی بین طرفداران دو رهبر اصلاحگر پیش میآید. البته جامعهشناس آلمانی، ماکس وبر، زهد و پرهیزکاریای را که بهویژه کالوین تبلیغ میکرد، روح سرمایهداری مینامد که منجر به سختکوشی در کار میشود.
ولی این دلیل اختلاف رهبران اصلاحگر نبود. مشکل اصلی این پرسش بود که آیا روح عیسی مسیح در مراسم عشای ربانی حضور دارد یا نه. کالونیستها بهخاطر این اختلاف در آن زمان از کلیسا طرد میشدند چون آنها به چنین پدیدهای ایمان نداشتند. با طرد آنها اختلافات شدیدتر و تعقیب و جنگ و جدال و اعدام متقابل هم تشدید شد.
صلیب
هلموت اورتنر در «کتاب قتل» یادآوری میکند که کنستانتین پادشاه روم در سال ۳۲۰ میلادی تصلیب انسان را غیرمجاز میداند و قدغن میکند. در تاریخ ثبت شده است که تا آن زمان در کشورهای حاشیهای که با دریای مدیترانه خط ساحلی و کنارهای دارند، تصلیب رایج بود. مجرم میبایست تا مرگ، در حالتی که دست و پای او به صلیبهای چوبی و درخت میخکوب شده بود، عذاب میکشید. سارقان و بردهها و گلادیاتورهای خیانتکار را به صلیب میکشیدند. اصلاً کسی اجازه نداشت که فرد اعدامشده را از صلیب به زمین فرود آورد. انسان بهقتلرسیده میبایست سر صلیب میپوسید و غذای پرندگان میشد.
اورتنر مینویسد که محل اعدام در شهر روم در نزدیکی دروازه سان لارنتینوز بوده که آثار این دروازه تا به امروز نیز باقی مانده است. در آن زمان این محل بوی تعفن هولناک مقتولان را میداده است؛ بوی اعدام.
مالکین بردهها برای مثال تا به حکومت رسیدن سزار کلودیوس با بردههای خود هر چه که میخواستند و میتوانستند انجام میدادند. مالک یک برده برای مثال میتوانست دستور شلاق زدن بردهها را تا مرگ و یا دستور به صلیب کشیدن آنها را بدهد، پیوسته بهصورت مشروع.
چنانچه جلاد تصمیم میگرفت فرد محکوم به مرگ میخکوب نشود، او مجاز بود که مرام خود را با شیوۀ دیگری به انجام برساند. برای مثال فرد محکوم به مرگ را با طناب طوری به صلیب ببندد که آن انسان کاملاً بیدفاع شود و تسلیم به حکم کشیش به نام خدا و حاکم.
نه فقط در روم بلکه در ایران و یونان نیز تصلیب شیوهای از اعدام قابلاجرا بود. اورتنر مینویسد که قبل از تصلیب شیوههایی مانند بستن یک انسان با طناب به صخرۀ کوه و یا آویزان کردن او به درخت نیز متداول بوده است. هدف این بوده که تبهکار را با زور و خشونت به قدرت الهی متقاعد کنند.
رومیها مثلاً چوب اعدام را «درخت بلا» مینامیدند. پرسش این است که تاریخ صلیب به کدام رسم و فرهنگ برمیگردد. اورتنر مینویسد که در خاور زمین رسمی حاکم بوده است که فرد محکوم به مرگ را به یک تیر چوبی که بهصورت عمودی به زمین فرو میشد، با طناب میبستند.
البته قابلتوجه است که در مصر صلیب نشانۀ زندگی ابدی بوده و بعد از به صلیب کشیدن عیسی مسیح صلیب نماد و سمبل عشق و بخشش برای مسیحیان میشود.
دار
اورتنر به این نتیجه میرسد که صلیب و دار ریشههای مشترکی دارند و در عهد عتیق دار زدن فردی که گناهکار شناخته میشد، رایج بود. طناب یا زنجیری را به دار وصل میکردند. جلاد همراه فرد محکوم به مرگ از یک نردبان بالا میرفت. جلاد سر فرد محکوم به مرگ را وارد حلقۀ طناب میکرد و خود از نردبان پایین میآمد و بعد نردبان را هل میداد کنار.
شیوۀ دیگری که پرعذابتر بود، بالا کشیدن طناب دار بود. جلاد حلقۀ طناب مرگ را در حین اینکه یک انسان محکوم به مرگ بر زمین ایستاده بود، به سر او میکشید. سپس طناب را میانداخت بالای دار و فرد فلکزده را، به نام حاکم و خدا، میکشید به آسمانها. این شیوه منجر به مرگ آهسته و رنجآورتر میشد. هیچکس مجاز نبود مقتول را از دار پایین بیاورد.
شیوهٔ دیگری که بهعنوان مجازات شاق محسوب میشد، آویزان کردن یک تبهکار از پا به دار بود. در بعضی مواقع هم دو سگ را در دست چپ و راست آن انسان فلکزده به دار میآویختند تا او را در حال مرگ گاز بگیرند. این نوع اعدام ساعتها پر از عذاب و رنج و آزار طول میکشید. آرزو و خواست حاکم این بود که انسانی را چه گناهکار و چه بی گناه به نام خدا اعدام کند و دیگران را مرعوب نماید، بترساند و بهراساند.
دار در عهد عتیق شاخهای از درختی تنومند بود. اکثراً از درخت خشکیده استفاده میشد؛ درختی که دیگر برگ نداشت. عقاید مذهبی آن زمان به این صورت بود که فکر میکردند یک درخت مرده و خشک دیگر نیروی زندگی به انسانی در حال مرگ وارد نمیکند.
پادشاه کارل بزرگ در قرن هشتم و اوایل قرن نهم زندگی میکرده است. او ساکن شهر آخن در آلمان در نزدیکی مرز امروزی هلند بوده است. کارل بزرگ دستور ساخت دارهای مصنوعی را داد که اغلب از دو تیر چوبی ساخته میشد که بهصورت عمودی به زمین فرو برده میشدند. تیر چوبی سوم به صورت افقی آن دو تیر عمودی را به هم وصل میکرد تا داربست سادهای شود جهت صعود به کهکشانها.
سالها طول کشید تا دار سهپایهای مرسوم شد، حتی با پا ستون و سکو. دیگر انبوه مردم میبایست جمع میشدند و ناظر نمایش مرگ. مثلاً چنانچه باندی از سارقین را دستگیر میکردند، رئیس گروه سارقین را روی سکو و باقی اعضای باند را جلوی سکو و از زمین به دار میکشیدند. دار زدن مجرم نمایشی شده بود برای عموم مردم.
یک وسیلۀ مرگ و شکنجۀ دیگر که بعد از دار اختراع شد، گاروت (Garrote) نام دارد. انسان محکوم به مرگ را روی صندلیای میبستند که پشتی بلندی داشت. سیمی را دور گردن فرد محکوم به مرگ میبستند و او را به قتل میرسانند.
در قرن سیزدهم انسان را در آب و روغن و شراب داغ میسوزاندند و استخوانهایش را میشکاندند. انسان را درون چهاردیواری تنگ زنده به گور میکردند، البته گذشته از سنگسار که یکی از قدیمیترین انواع اعدام است.
قرن طلایی جلادان
قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی اهمیت ویژهای در تاریخ اعدام دارد. کشیشها به نام خدا نقش نامقدسی را در این زمان بازی میکردند. شاید تاریخ اعدام را نتوان درک کرد اگر به این آموزه و دکترین دینی دقت نشود که مرگ پایان زندگی نیست بلکه پس از مرگ زندگی دیگری در پی است.
این عقیده که انسان جسم و روح دارد البته نبایستی اجباراً به اعدام مشروعیت ببخشد، ولی حقیقت تاریخی این است که ایمان به زندگی پس از مرگ به حاکمان در تاریخ بشریت جهت اجرای اعدام و تحکیم حاکمیت خود مشروعیت میبخشیده است.
در قرون وسطی در اروپا نه فقط سارقین بلکه همجنسگرایان یا زنانی را هم که اجباراً اغلب در تنهایی سقط جنین میکردند یا در مواردی که زنا با محارم یا زنا با نوکران، چه خدمتکار زن چه مرد، انجام میشد، اعدام بدون استثنا انجام میشد.
در دوران تفتیش عقاید یا انکیزیسیون، رهبران کلیسا دستور مبارزه با مرتدها و بهاصطلاح جادوگران زن و مرد را میدادند. تاریخ قتل و اعدام و سوزاندنِ بهاصطلاح زنان جادوگر و ساحره بسیار اندوهبار است. بین سالهای ۱۵۵۰ تا ۱۶۵۰ در حدود چهل تا شصت هزار زن اعدام شدند چون حاکمان وقت فکر میکردند آنها نیروی شیطانی دارند.
رهبران کلیسا دستور آتش زدن تل هیزم را میدادند و دشمنان خود را، زن و مرد و جوان و پیر، زنده یا مرده در آتش میسوزاندند. در آن زمان خشم کلیسا را مقدس میشمردند؛ خشمی که موجب به آتش کشیدن و اعدام هراسانگیز ساحرین و جادوگران، افراد شکاک به امور کلیسا و ناباوران و البته تبهکاران و جنایتکاران نیز میشد. بعضی از آنهایی را که گویا مرتکب گناهی سخت شده بودند، در آتش زندهزنده میسوزاندند.
از اوائل قرن شانزدهم تا اواسط قرن نوزدهم میلادی اغلب کشیشهای کلیسا با توافق امرا و حاکمان اعتقاد داشتند که خدا مستقیم در به عمل آوردن دستورات و احکام قضات کلیسا دست و دخالت دارد و کلیسا دستورات الهی را بایستی اجرا کند و میکند.
هلموت اورتنر مینویسد برای اثبات اینکه آیا زنی واقعاً ساحره بوده یا نه، کشیش بهطور مثال با یک سوزن میزد به خال سیاه روی پوست آن زن نگونبخت. اگر از خال خون نمیآمد، برای کشیش ثابت میشد که آن زن گناهکار است.
در یک مورد دیگر که در سال ۱۵۸۳ در لمگو در وستفالن رخ داده است، دستها و پاهای سه زن را با طناب محکم میبندند و در حضور چند صد تماشاچی آنها را به عمق آب میاندازند، ولی چون آنها فورا زیر آب نمیروند و بالای آب شناور میمانند، کشیش از آنجا که آنها مانند چوب و روغن بالای آب ماندهاند، نتیجه میگیرد که میبایست گناهکار باشند، زیرا آب آنها را در عمق خود فرو نبرده است.
در سالهای بین ۱۵۸۷ تا ۱۵۹۳ در ترییر، شهری در آلمان، ۳۶۸ نفر را زندهزنده در آتش سوزاندند. در ورتسبورگ، شهر دیگری در آلمان، در سالهای بین ۱۶۲۷ تا ۱۶۲۹ در حدود ۱۵۷ نفر را در آتش سوزاندند. اتهام آنها جادوگری بود.
شکنجه در آن دوران، هم از طرف کلیسا و هم از طرف حاکمان کشور، روشی مشروع برای گرفتن اعتراف بود و البته جهت تحکیم حکومت کلیسای وقت اجرا میشد. آنها معتقد بودند که با شکنجه میتوانند جلوی اعمال بد انسانها را بگیرند و کلیسا توسط شکنجه علیه شیطان میجنگید.
شیوهٔ اعتراف گرفتن را اورتنر به اینصورت شرح میدهد: در ابتدا جلاد برای ترساندن متهم وسایل شکنجۀ خود را به نمایش میگذاشت. در قدم دوم متهم را کاملاً لخت میکردند و چوبی را وسط انگشتان و پاهای او میگذاشتند. چنانچه متهمین از مقاومت خود منصرف نمیشدند، قدم سوم اجرا میشد و شست دست مجرم را با چوب زیر فشار خرد میکردند تا اعتراف کند.
قدرت تخیل جلادها هیچ حد و مرزی نداشت، پس بدون دلیل نبود که اختراع گیوتین در انقلاب فرانسه به نام انسانیت شهرت یافت.
ویکتور هوگو (۱۸۰۲- ۱۸۸۵) و چارلز دیکنز (۱۸۱۲-۱۸۷۰)
در کتابی به نام «جادهای بهسوی سکوی اعدام» تکههایی از آثار نویسندگان گوناگون که علیه اعدام سخن گفتهاند، به زبان آلمانی منتشر شده است.
بهنوشتۀ نویسندۀ فرانسوی، ویکتور هوگو، تنها بنایی که انقلاب فرانسه تخریب نکرد، سکوی اعدام بود. بهقول او انقلابها تشنۀ خون هستند و جوامع را میخورند و از بین میبرند. به نظر او انقلاب سرشار از بیرحمی هولناک است.
او از انقلاب فرانسه ناامید شده بود و میپرسید آیا هیچ هدفی مقدستر و زیباتر از لغو اعدام اصلاً وجود دارد؟
ویکتور هوگو مینویسد که تئوری ترساندن مردم که گویا موجب انصراف و مانع جرائم جدید میشود، بهکلی اشتباه است. به نظر او مجازات اعدام تأثیری بر رفتار تبهکاران نمیگذارد.
هوگو حکایتی را تعریف میکند که در روز آخر کارناوال، درست وقتی که یک محرق و آتشافروز اعدام شده بود، انجام گرفت. گروهی با نقاب شبانه دور سکوی اعدام جشن گرفتند و میرقصیدند. هوگو میپرسد که این مردم چه چیزی از اعدام آن فرد آموختند؟
از سوی دیگر چارلز دیکنز مینویسد که هیچ جایی نخوانده است که کسی از آن جمعی که در اعدام علنی حضور مییابد بخواهد به سوی جلاد به علامت دوستی دست دراز کند. در عوض همهٔ مردم میخواهند به مجرم و مقصر دست بدهند. همه توجه خود را به فرد محکوم متمرکز میکنند و هیچکس به جلاد علاقهای نشان نمیدهد.
دیکنز میخواهد بفهمد چرا همه علاقه به کسی نشان میدهند که شاید با شور و شوق خبیثانه فردی را کشته است و قاتل شمرده میشود، ولی از جلادی که میخواهد فردی را به نام قانون اعدام کند احتراز و دوری میکنند. آیا دلیل آن این است که مجرم یا بیگناه بایستی بمیرد؟
بهنظر دیکنز اگر چنین باشد، به هیچ وجه نباید فردی را اعدام کرد، چه گناهکار چه بیگناه. بهقول دیکنز اگر جلادی که قانون را اجرا میکند موجب اشمئزاز تماشاچیانی شود که در حین اعدام حضور دارند، پس میبایست قانون اعدام را فوراً عوض کرد. شادی تماشاچیان نیز فرقی در صورت مسئله بهوجود نمیآورد.
به قول دیکنز شاید بعضیها فکر کنند اعدام علنی برای آن تفالههایی که آنجا حضور مییابند، نیست. بهنظر دیکنز اعدام وضع جامعه را بدتر از قبل هم میکند. چارلز دیکنز شک داشت که اعدام موجب ترساندن یک جنایتکار شود و از آن فراتر باعث امتناع از ارتکاب جنایات جدید شود.
ادامه دارد...