ران هاوارد، فیلمسازی با فیلمهای تحسین شده چون «آپولو سیزده» و «یک ذهن زیبا»، این بار راوی یک صدای افسانهای شده که زود خاموش شد: لوچیانو پاواروتی، خواننده تنور ایتالیایی که یکی از معروفترین هنرمندان سده بیستم است.
مستند تازه هاوارد به نام «پاواروتی»، دنیای این خواننده طراز اول اپرا را میکاود: خواننده جاودانی که در سال ۲۰۰۷ در هفتاد و یک سالگی درگذشت؛ در اوج شهرت و محبوبیت.
آخرین اجرای پاواروتی را نیز در فیلم میبینیم؛ اجرایی کماکان دلپذیر که تا عمق وجود تماشاگرش را میلرزاند، با صدایی که گویی از دل تاریخ برآمده و سدهها فرهنگ، تراژدی، داستان و افسانه را نمایندگی میکند.
فیلم به ما میگوید که این اپرا با مرگ قهرمان اصلی به پایان میرسد و پاواروتی این بار پس از پایان اجرا، لبخند زیبای همیشگیاش را ندارد، بهجایش اشک میریزد و برای لحظاتی به تماشاگران پشت میکند تا شاید اشکهایش دیده نشوند؛ بهسان قویی که زمان مرگش را میداند و آخرین آوازش را میخواند.
هاوارد همچون فیلمهای داستانیاش در این مستند هم قالب و ساختاری کلاسیک را انتخاب میکند تا هر نوع تماشاگری بتواند با فیلم ارتباط برقرار کند. در نتیجه با فیلم جذاب داستانگویی روبهرو هستیم که از ابتدا تا انتها تماشاگر را به راحتی با خود همراه میکند؛ چه تماشاگر عاشق این صدای افسانهای و چه تماشاگر کماطلاع درباره پاواروتی.
پاواروتی در جایی از فیلم به ما یادآوری میکند که «زندگی کوتاه است». این کلید واژه درک این هنرمند و ارتباط برقرار کردن با فیلمی است که این زندگی کوتاه را در لبخندهای فراموشنشدنی این خواننده دنبال میکند. پسری که در دوازده سالگی به مدت دو هفته به کما رفت و همه گمان میکردند که خواهد مرد، اما زنده ماند و به قول خودش این زنده ماندن لابد باید دلیلی داشته باشد، پس باید هر لحظه اش را جشن گرفت. جشنی بی پایان که او با ما قسمت میکند.
فیلم اوجگیری و موفقیتهای پاواروتی را در دل روایت زندگی خصوصیاش دنبال میکند و ارتباطهای عاشقانه و دل بستن او به دختری سی و چهار سال جوانتر از خودش را جدای از دنیای او نمیداند. در نتیجه در حین گفتوگوها (از جمله مصاحبه با دو دخترش، همسرش و معشوقهاش) ناگفتههایی از زندگی شخصی او هم روایت میشود که شخصیت پاواروتی را نه تنها به عنوان یک هنرمند، بلکه انسانی عادی با همه پیچیدگیها، مشکلات و احساساتش با ما در میان میگذارد.
نکته جذاب اما هنرمندی است که به ما دروغ نمیگوید. در بخشی از فیلم پاواروتی به ما یادآوری میکند که روی صحنه ظاهر شدن، به مانند بازی پوکر نیست، برعکس به شطرنج شباهت دارد که در آن نمی توان پنهان شد. برای همین لبخندهایش، لبخندهایی بود برآمده از جان که از ذهن زیبا و حساسی سراغ داشت که به نابرابری جهان اطرافش هم واکنش نشان داد و از مقطعی به بعد، کنسرتهایش را با مقاصد خیریه برگزار کرد و از درآمدهای هنگفت آنها چشم پوشید. از جمله کنسرتهای خیریه محبوب «پاواروتی و دوستان» که هر سال با همراهی خوانندگان سرشناس پاپ اجرا میشد. فیلم به ما میگوید که برخی از اجراها حتی بدون تمرین برگزار شد و عجیب این که این کنسرتها هنوز جذاب هستند و ماندگار.
حساسیت او به جنگ بوسنی و واکنشش در برگزاری کلاس برای بچههای جنگ، بخش دیگری از ذهنیت حساس او را بازتاب میدهد. او خودش میگوید که در کودکی صحنه اعدامی را که نازیها ترتیب داده بودند، با چشم دیده و شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته است.
فیلم هرچند خالی از نوآوری است اما در شیوه روایت کلاسیکاش، سنگ تمام میگذارد و با تدوینی حسابشده، با استفاده از تصاویر آرشیوی غنی و مصاحبههای تازه، مرور کاملی را از زندگی پاواروتی با ما در میان میگذارد. از زندگی خوانندهای که پدرش در کلیسا آواز میخواند و پاواروتی به ما میگوید که پدرش قطعاً صدای بهتری از او داشت اما نمیداند چرا کسی حرفش را جدی نمیگیرد!
در تصاویری صمیمی، او را در حال پختن و چشیدن پاستای تندی میبینیم که ظاهرا خودش متخصص پختن آن بود. در فیلم مردی را میبینیم که زندگی را دوست داشت و بخشی از این عشق را با جهان تقسیم کرد.