انفرادی داستان زندانیان سیاسی است. داستان انسانهایی که بعد از انقلاب اسلامی تا به امروز، روزها و شبهای بسیاری را در سلولهای کوچک انفرادی گذراندند.
زندانیان سیاسی که روح و جسمشان با دیوارهای به هم فشرده سلولها مبارزه میکرد، تا بتوانند فضای کوچک انفرادیها و یا مکانهایی شبیه به قبر را تحمل کنند.
درون این چهاردیواریها رمز و رازهای بسیاری نهفته است.
در بخش «سیزدهم» برنامه مستند «انفرادی» شما را بار دیگر با زنان زندانی همراه میکنیم تا آنان این بار از تجربه خود به هنگام «بارداری در انفرادی» و یا «تجاوز درون سلول انفرادی» بگویند. همچنین در این بخش، برخی از «زنان به همراه نوزدان و یا کودکان خردسالشان درون سلول انفرادی» نیز از تجربیات خود میگویند.
شایسته وطن دوست به اتهام هواداری از یک گروه سیاسی یک بار در سال ۶۰ بازداشت شد و تا سال ۶۴ در زندان بود. او پس از آزادی ازدواج کرد و باردار شد. هنوز شش ماه از آزادیش از زندان نگذشته بود که بار دیگر بازداشت شد و تا سال ۷۹ در زندان ماند. او بیش از دو سال از ۱۸ سال دوران زندان خود را در انفرادی بود.
خانم وطن دوست درباره شرایط بارداریش درون سلول انفرادی میگوید: «خیلی سختی است برای یک زن باردار که صدای شکنجه و صدای شلاق خوردن را تحمل کند. از طرفی هم باید تمام مدت بایستی با چشم بند توی اتاق میماندم و چراغها را هیچ وقت خاموش نمیکردند. اجازه نداشتم بدون چادر باشم و همیشه باید با چادر و چشم بند یک گوشه مینشستم. هر وقت که به آن روزها فکر میکنم هنوز هم که هنوز است تنم میلرزد.»
دختر شایسته وطن دوست در زندان به دنیا آمد و تا ۱۴ ماهگی در زندان بود.
مسیح علینژاد که در حال حاضر روزنامه نگار است، در سال ۷۵ به مدت ۱۳ روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات شهرستان بابل و ساری بازداشت بود. او در حالی که باردار بود چند روز از این مدت را با یکی از خویشاوندان نزدیک خود به نام لیلا در یک سلول کوچک انفرادی به سر برد.
مسیح علینژاد درباره تجربه خود میگوید: موقعی که درون سلول انفرادی بودم «۱۹ ساله و حامله بودم. زنی هم که باردار است تکرر ادرار دارد و باید خیلی زود به زود دستشویی برود. ما یک نوبت خاصی برای رفتن به دستشویی داشتیم و به جز آن نوبتها به من اجازه نمیدادند که به دستشویی بروم.
بعد از آن من و لیلا را در یک سلول نگه داشتند. لیلا یک جورهایی به من کمک میکرد. پیشنهاد داد که با هم در یک لیوان پلاستیکی مشترک چای بخوریم و در لیوان دیگری دستشوییمان را انجام بدهیم.»
زندانی درون سلول هنگامی که باردار بوده بازداشت شده، و پس از ماهها که درون انفرادی بوده، اکنون زمان زایمانش رسیده است. درد تمام وجودش را درون سلول انفرادی سرد و نمور فرا گرفته است.
به در سلول میزند و از زندانبان کمک میخواهد. اما زندانبان هیچ توجهی نمیکند. در حالی که درد زایمان بیشتر شده زندانی با مشت به در میکوبد.
توبا کمانگر در سن ۱۷ سالگی و زمانی که حامله بود به اتهام هواداری از یک گروه سیاسی در خرداد سال ۶۰ خورشیدی بازداشت شد و تا تابستان سال ۶۱ در بازداشتگاههای مختلف از جمله زندان سپاه سنندج به سر برد.
توبا کمانگر در سلول انفرادی و بدون هیچ امکانات درمانی به تنهایی درون سلول انفرادی زایمان میکند و بیهوش میشود.
توبا کمانگر در این باره به وب سایت «عدالت برای ایران» میگوید: «سه روز بود که درد داشتم. منتها نمیتوانستم بلند شوم. وقتی بلند میشدم که بروم دستشویی نمیتوانستم بایستم و بیحال میشدم.
بعد از آن هم ندانستم بچهام چطور به دنیا آمد. دو روز تمام بیهوش بودم و خونریزی زیادی داشتم.
خواهرم میگفت: ما که وارد سلول شدیم تو غرق در خون بودی و روز بعدش خواهرم آنقدر داد و بیدا و گریه و زاری میکند و میگوید که این را باید ببرید بیمارستان، بعد از ان مرا میبرند بیمارستان سنندج.»
یک زن زندانی دیگر را در حالی که چشمبند دارد و چادری به سر، وارد بند میکنند. زندانی در آغوشش یک نوزاد دارد و یک کودک خردسال. در سلول باز میشود و کودک زندانی خودش را به پاهای مادرش میچسباند.
بانو صابری در مرداد سال ۶۵ به همراه همسرش، دختر دو نیم ساله و پسر سه ماههاش بازداشت شد.
او ۶ ماه در زندانهای اصفهان، اوین و بازداشتگاه کمیته مشترک بود. بانو صابری بیش از ۴ ماه از ۶ ماه دوران زندان خود را در انفرادی بود. او نزدیک به سه ماه از این دوران را همراه با دختر کوچک و پسر نوزادش در سلول انفرادی کمیته مشترک به سر برد.
بانو صابری میگوید: «وقتی که مرا را به آنجا بردند من چشم بند داشتم و نمیدیدم. ولی فکر میکنم دخترم کاملا متوجه بود. برای اینکه هر چه جلوتر میرفتیم دخترم هی بیشتر خودش را به من میچسباند.»
خانم صابری همچنین میگوید: «وضعیت تغذیه خیلی بد بود و خودم و بچهها با کمبود غذا روبرو بودیم. دخترم آنقدر احساس گرسنگی آزارش میداد که همهاش مینشست روی شکم من و من برای اینکه نشستن او روی شکمم هم احساس ضعف خودم را کمی کمتر میکرد و هم باعث میشد که بتوانم او را بیشتر سرگرم کنم.
بعد از مدتی متوجه شدم بعضی زندانیها تکههای نانی اندازه یک کف دست را میگذاشتند روی دیوارههای دستشویی و من که متوجه شده بودم بعضی اوقات اینها را برمی داشتم و چون آن اوایل چای و آب نبود من این نانها را با آب دهانم خیس میکردم و میدادم به پسرم که آن زمان سه چهار ماهه بود و احتیاج داشت که شیر بخورد.»
در حالی که زنان زندانی سیاسی در سلول کوچک انفرادی یک شرایط ایزولهای قرار داشتند، باید علاوه بر تحمل بازجوییهای طاقت فرسا، دائما نگران وضعیت کودکانشان درون انفرادی باشند.
بانو صابری درباره بخشی دیگر از تجربه خود درون انفرادی همراه با نوزاد خود میگوید: «وضعیت پسرم به خاطر ختنه عفونی و بد شد. همهاش گریه میکرد و جیغ میکشید. من چیزی برای شستشوی او نداشتم. کهنهای نداشتم که بتوانم او را در آن کهنه بپیچانم برای همین هم لباسی که تنم بود را پاره کردم و از آستینها و بالاتنه لباسم چند کهنه درست کردم تا بتوانم با آن بچهام را ببندم.»
ثریا زنگباری هم در سال ۶۴ با فرزند ۵۳ روزه و همسرش بخاطر هواداری از یک گروه سیاسی بازداشت شد و تا سال ۶۷ با فرزندش در زندان بود.
خانم زنگباری به همراه نوازد چند ماهه خود ۶ ماه از این دوران را در انفرادی ۲۰۹ زندان اوین به سر برد. او نیز همانند بانو صابری از لباسهای خود به عنوان کهنه بچه استفاده میکرد.
ثریا زنگباری در این باره میگوید: «هیچ وسیلهای در اختیار نداشتم. بخش زیادی از مدتی را که در سلول انفرادی بودم فقط دو تکه پارچه داشتم که هم به عنوان ملافه و هم به عنوان پوشک برای بچه استفاده میکردم. چون در سلول انفرادی ۲۰۹ هم آب هست از این رو من صبحها که از خواب بیدار میشدم از روسری خودم به عنوان پوشک بچه استفاده میکردم و پوشکش را میشستم و آنقدر آن را تکان میدادم تا نیمه خشک بشود چون هیچ وقت خشک نمیشد. بعد روسریام را میشستم تا وقتی صدایم میزنند برای بازجویی آماده باشم.»
کودکان درون انفرادی روزها میگذشت و رنگ آفتاب را نمیدیدند.
بانو صابری که به همراه دختر دو نیم ساله و پسر چند ماههاش ماهها در سلول انفرادی بود در این باره میگوید: «وقتی بعد از دو هفته یا سه هفته ما را میبردند هواخوری، بچههایم چون تمام مدت روز آفتاب را ندیده بودند، تمام مویرگهای زیر پوستشان پیدا میشد و اشک از چشمانشان جاری بود.
با وجود این من بلافاصله وقتی به هواخوری میرفتیم حتی اگر هوا هم سرد بود، بچهها را لخت میکردم تا بتوانند در معرض نور آفتاب باشند واز آن استفاده کنند.
دختر بچه کوچک زندانی همراه مادرش درون سلول کوچک و خالی از همه چیز، آرام و قرار ندارد.
بانو صابری درباره بازیهای کودکانه دختر خردسالش درون انفرادی میگوید: «شانسی که آوردم گوشه سلول دیدم باقیمانده مرده یک مارمولک آنجا بود که مورچهها روز میآمدند و تکههای آن را با خودشان میبردند و این اسباب بازی بچه من شده بود. حتی جارو به من دادند که میتوانی سلولت را جارو کنی. اما من آن تکه مارمولک را جارو نزدم چون چیزی بود که دخترم میتوانست خودش را با آن سرگرم کند.»
کودک درون سلول انفرادی تب کرده است. مادر به در سلول میزند.
زندانبان پنجره کوچک در سلول را باز میکند. زندانی از زندانبان میخواهد فرزندش را به بهداری زندان ببرد و یا به او دارو بدهند. زندانبان بدون هیچ پاسخی پنجره را محکم میبند.
ثریا زنگباری که در سال ۶۰ خورشیدی ماهها با نوزاد چند ماههاش درون سلول انفرادی بوده: درباره چنین تجربهای میگوید: «زمانی که بچهام درون سلول تب میکرد و مریض میشد، دادن دارو خودش تبدیل به وسیلهای برای شکنجه من میشد. چون با اینکه دارو را در اختیار داشتند ولی آن را در اختیار کودک من نمیگذاشتند.»
بانو صابری و دخترش از بیرون سلول، صدای فریادهای یک زندانی را میشنوند که صدایش تمام بند را فرا گرفته است. بهار دختر دو نیم ساله «بانو» از ترس، خودش را به مادر میچسباند. مادر سعی میکند دخترش را آرام کند
بانو صابری درباره این تجربه تلخ میگوید: «بعضی وقتها صدای شلاقها و فریادها میآمد و من میدیدم که چشمهای دخترم از ترس از حدقه بیرون زده است. من باید سعی میکردم یک چیزهایی را برای او تعریف کنم که این همین هم ممکن بود باعث ایراد گیری پاسدارها بشود و یک مشکل دیگر را به وجود میآورد.»
نوزاد درون انفرادی از بیغذایی ناله میکند. بازجویان جیره غذایی مادرش را بخاطر اینکه با آنها همکاری نکرده، کم کردهاند. زندانی از اینکه نوزادش از گرسنگی گریه میکند اشک درون چشمانش جمع میشود.
نالههای نوازد چند ماههاش بیشتر شده، زندانی انگشت دستش را میجود. قطرهای خون از انگشتش بیرون میزند. زندانی چشمانش را میبند و انگشتش را به لب نوزادش نزدیک میکند.
زندانیان سیاسی که روح و جسمشان با دیوارهای به هم فشرده سلولها مبارزه میکرد، تا بتوانند فضای کوچک انفرادیها و یا مکانهایی شبیه به قبر را تحمل کنند.
درون این چهاردیواریها رمز و رازهای بسیاری نهفته است.
در بخش «سیزدهم» برنامه مستند «انفرادی» شما را بار دیگر با زنان زندانی همراه میکنیم تا آنان این بار از تجربه خود به هنگام «بارداری در انفرادی» و یا «تجاوز درون سلول انفرادی» بگویند. همچنین در این بخش، برخی از «زنان به همراه نوزدان و یا کودکان خردسالشان درون سلول انفرادی» نیز از تجربیات خود میگویند.
**************************************
زن زندانی را پس از یک بازجویی خسته کننده به داخل سلول انفرادی بر میگردانند. در پشت سرش قفل میشود. زندانی حامله است و حالت تهوع دارد. به در میزند اما پاسخی نمیشنود. زندانی گوشه سلول استفراغ میکند.شایسته وطن دوست به اتهام هواداری از یک گروه سیاسی یک بار در سال ۶۰ بازداشت شد و تا سال ۶۴ در زندان بود. او پس از آزادی ازدواج کرد و باردار شد. هنوز شش ماه از آزادیش از زندان نگذشته بود که بار دیگر بازداشت شد و تا سال ۷۹ در زندان ماند. او بیش از دو سال از ۱۸ سال دوران زندان خود را در انفرادی بود.
خانم وطن دوست درباره شرایط بارداریش درون سلول انفرادی میگوید: «خیلی سختی است برای یک زن باردار که صدای شکنجه و صدای شلاق خوردن را تحمل کند. از طرفی هم باید تمام مدت بایستی با چشم بند توی اتاق میماندم و چراغها را هیچ وقت خاموش نمیکردند. اجازه نداشتم بدون چادر باشم و همیشه باید با چادر و چشم بند یک گوشه مینشستم. هر وقت که به آن روزها فکر میکنم هنوز هم که هنوز است تنم میلرزد.»
دختر شایسته وطن دوست در زندان به دنیا آمد و تا ۱۴ ماهگی در زندان بود.
مسیح علینژاد که در حال حاضر روزنامه نگار است، در سال ۷۵ به مدت ۱۳ روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات شهرستان بابل و ساری بازداشت بود. او در حالی که باردار بود چند روز از این مدت را با یکی از خویشاوندان نزدیک خود به نام لیلا در یک سلول کوچک انفرادی به سر برد.
مسیح علینژاد درباره تجربه خود میگوید: موقعی که درون سلول انفرادی بودم «۱۹ ساله و حامله بودم. زنی هم که باردار است تکرر ادرار دارد و باید خیلی زود به زود دستشویی برود. ما یک نوبت خاصی برای رفتن به دستشویی داشتیم و به جز آن نوبتها به من اجازه نمیدادند که به دستشویی بروم.
بعد از آن من و لیلا را در یک سلول نگه داشتند. لیلا یک جورهایی به من کمک میکرد. پیشنهاد داد که با هم در یک لیوان پلاستیکی مشترک چای بخوریم و در لیوان دیگری دستشوییمان را انجام بدهیم.»
زندانی درون سلول هنگامی که باردار بوده بازداشت شده، و پس از ماهها که درون انفرادی بوده، اکنون زمان زایمانش رسیده است. درد تمام وجودش را درون سلول انفرادی سرد و نمور فرا گرفته است.
به در سلول میزند و از زندانبان کمک میخواهد. اما زندانبان هیچ توجهی نمیکند. در حالی که درد زایمان بیشتر شده زندانی با مشت به در میکوبد.
توبا کمانگر در سن ۱۷ سالگی و زمانی که حامله بود به اتهام هواداری از یک گروه سیاسی در خرداد سال ۶۰ خورشیدی بازداشت شد و تا تابستان سال ۶۱ در بازداشتگاههای مختلف از جمله زندان سپاه سنندج به سر برد.
توبا کمانگر در سلول انفرادی و بدون هیچ امکانات درمانی به تنهایی درون سلول انفرادی زایمان میکند و بیهوش میشود.
توبا کمانگر در این باره به وب سایت «عدالت برای ایران» میگوید: «سه روز بود که درد داشتم. منتها نمیتوانستم بلند شوم. وقتی بلند میشدم که بروم دستشویی نمیتوانستم بایستم و بیحال میشدم.
بعد از آن هم ندانستم بچهام چطور به دنیا آمد. دو روز تمام بیهوش بودم و خونریزی زیادی داشتم.
خواهرم میگفت: ما که وارد سلول شدیم تو غرق در خون بودی و روز بعدش خواهرم آنقدر داد و بیدا و گریه و زاری میکند و میگوید که این را باید ببرید بیمارستان، بعد از ان مرا میبرند بیمارستان سنندج.»
یک زن زندانی دیگر را در حالی که چشمبند دارد و چادری به سر، وارد بند میکنند. زندانی در آغوشش یک نوزاد دارد و یک کودک خردسال. در سلول باز میشود و کودک زندانی خودش را به پاهای مادرش میچسباند.
بانو صابری در مرداد سال ۶۵ به همراه همسرش، دختر دو نیم ساله و پسر سه ماههاش بازداشت شد.
او ۶ ماه در زندانهای اصفهان، اوین و بازداشتگاه کمیته مشترک بود. بانو صابری بیش از ۴ ماه از ۶ ماه دوران زندان خود را در انفرادی بود. او نزدیک به سه ماه از این دوران را همراه با دختر کوچک و پسر نوزادش در سلول انفرادی کمیته مشترک به سر برد.
بانو صابری میگوید: «وقتی که مرا را به آنجا بردند من چشم بند داشتم و نمیدیدم. ولی فکر میکنم دخترم کاملا متوجه بود. برای اینکه هر چه جلوتر میرفتیم دخترم هی بیشتر خودش را به من میچسباند.»
خانم صابری همچنین میگوید: «وضعیت تغذیه خیلی بد بود و خودم و بچهها با کمبود غذا روبرو بودیم. دخترم آنقدر احساس گرسنگی آزارش میداد که همهاش مینشست روی شکم من و من برای اینکه نشستن او روی شکمم هم احساس ضعف خودم را کمی کمتر میکرد و هم باعث میشد که بتوانم او را بیشتر سرگرم کنم.
بعد از مدتی متوجه شدم بعضی زندانیها تکههای نانی اندازه یک کف دست را میگذاشتند روی دیوارههای دستشویی و من که متوجه شده بودم بعضی اوقات اینها را برمی داشتم و چون آن اوایل چای و آب نبود من این نانها را با آب دهانم خیس میکردم و میدادم به پسرم که آن زمان سه چهار ماهه بود و احتیاج داشت که شیر بخورد.»
در حالی که زنان زندانی سیاسی در سلول کوچک انفرادی یک شرایط ایزولهای قرار داشتند، باید علاوه بر تحمل بازجوییهای طاقت فرسا، دائما نگران وضعیت کودکانشان درون انفرادی باشند.
بانو صابری درباره بخشی دیگر از تجربه خود درون انفرادی همراه با نوزاد خود میگوید: «وضعیت پسرم به خاطر ختنه عفونی و بد شد. همهاش گریه میکرد و جیغ میکشید. من چیزی برای شستشوی او نداشتم. کهنهای نداشتم که بتوانم او را در آن کهنه بپیچانم برای همین هم لباسی که تنم بود را پاره کردم و از آستینها و بالاتنه لباسم چند کهنه درست کردم تا بتوانم با آن بچهام را ببندم.»
ثریا زنگباری هم در سال ۶۴ با فرزند ۵۳ روزه و همسرش بخاطر هواداری از یک گروه سیاسی بازداشت شد و تا سال ۶۷ با فرزندش در زندان بود.
خانم زنگباری به همراه نوازد چند ماهه خود ۶ ماه از این دوران را در انفرادی ۲۰۹ زندان اوین به سر برد. او نیز همانند بانو صابری از لباسهای خود به عنوان کهنه بچه استفاده میکرد.
ثریا زنگباری در این باره میگوید: «هیچ وسیلهای در اختیار نداشتم. بخش زیادی از مدتی را که در سلول انفرادی بودم فقط دو تکه پارچه داشتم که هم به عنوان ملافه و هم به عنوان پوشک برای بچه استفاده میکردم. چون در سلول انفرادی ۲۰۹ هم آب هست از این رو من صبحها که از خواب بیدار میشدم از روسری خودم به عنوان پوشک بچه استفاده میکردم و پوشکش را میشستم و آنقدر آن را تکان میدادم تا نیمه خشک بشود چون هیچ وقت خشک نمیشد. بعد روسریام را میشستم تا وقتی صدایم میزنند برای بازجویی آماده باشم.»
کودکان درون انفرادی روزها میگذشت و رنگ آفتاب را نمیدیدند.
بانو صابری که به همراه دختر دو نیم ساله و پسر چند ماههاش ماهها در سلول انفرادی بود در این باره میگوید: «وقتی بعد از دو هفته یا سه هفته ما را میبردند هواخوری، بچههایم چون تمام مدت روز آفتاب را ندیده بودند، تمام مویرگهای زیر پوستشان پیدا میشد و اشک از چشمانشان جاری بود.
با وجود این من بلافاصله وقتی به هواخوری میرفتیم حتی اگر هوا هم سرد بود، بچهها را لخت میکردم تا بتوانند در معرض نور آفتاب باشند واز آن استفاده کنند.
دختر بچه کوچک زندانی همراه مادرش درون سلول کوچک و خالی از همه چیز، آرام و قرار ندارد.
بانو صابری درباره بازیهای کودکانه دختر خردسالش درون انفرادی میگوید: «شانسی که آوردم گوشه سلول دیدم باقیمانده مرده یک مارمولک آنجا بود که مورچهها روز میآمدند و تکههای آن را با خودشان میبردند و این اسباب بازی بچه من شده بود. حتی جارو به من دادند که میتوانی سلولت را جارو کنی. اما من آن تکه مارمولک را جارو نزدم چون چیزی بود که دخترم میتوانست خودش را با آن سرگرم کند.»
کودک درون سلول انفرادی تب کرده است. مادر به در سلول میزند.
زندانبان پنجره کوچک در سلول را باز میکند. زندانی از زندانبان میخواهد فرزندش را به بهداری زندان ببرد و یا به او دارو بدهند. زندانبان بدون هیچ پاسخی پنجره را محکم میبند.
ثریا زنگباری که در سال ۶۰ خورشیدی ماهها با نوزاد چند ماههاش درون سلول انفرادی بوده: درباره چنین تجربهای میگوید: «زمانی که بچهام درون سلول تب میکرد و مریض میشد، دادن دارو خودش تبدیل به وسیلهای برای شکنجه من میشد. چون با اینکه دارو را در اختیار داشتند ولی آن را در اختیار کودک من نمیگذاشتند.»
بانو صابری و دخترش از بیرون سلول، صدای فریادهای یک زندانی را میشنوند که صدایش تمام بند را فرا گرفته است. بهار دختر دو نیم ساله «بانو» از ترس، خودش را به مادر میچسباند. مادر سعی میکند دخترش را آرام کند
بانو صابری درباره این تجربه تلخ میگوید: «بعضی وقتها صدای شلاقها و فریادها میآمد و من میدیدم که چشمهای دخترم از ترس از حدقه بیرون زده است. من باید سعی میکردم یک چیزهایی را برای او تعریف کنم که این همین هم ممکن بود باعث ایراد گیری پاسدارها بشود و یک مشکل دیگر را به وجود میآورد.»
نوزاد درون انفرادی از بیغذایی ناله میکند. بازجویان جیره غذایی مادرش را بخاطر اینکه با آنها همکاری نکرده، کم کردهاند. زندانی از اینکه نوزادش از گرسنگی گریه میکند اشک درون چشمانش جمع میشود.
نالههای نوازد چند ماههاش بیشتر شده، زندانی انگشت دستش را میجود. قطرهای خون از انگشتش بیرون میزند. زندانی چشمانش را میبند و انگشتش را به لب نوزادش نزدیک میکند.