ساعت ۴ بعد از ظهر است. سرعت قطار لحظه به لحظه کمتر میشود. حالا صدای قطرههای باران که بر لبههای پنجره قطار فرود میآیند را میشود شنید. صدای بلندگویی در قطار از مسافران میخواهد که پاسپورتهای خود را آماده کنند. در ماکو قاچاقچیها به آرش گفتهاند همه چیز هماهنگ شدهاست. به او گفته بودند با اینکه پاسپورتش جعلی است، فقط باید رفتارش را هنگام برخورد با ماموران مرزی کنترل کند.
آرش پناهجوی ایرانی: «یک ریسک کامل بود به خاطر اینکه مشخص بود که آنجا صرفاً خودم هستم و خودم بدون هیچ حمایتی. صرفاً یک پاسپورت ساختگی دستم داده بودند که رد شوم بروم. دلهرههایی که هر لحظه ممکن است دستگیر شوی. خود رد شدن از شعاع ۵۰ کیلومتری داخل خاک ترکیه خودش خیلی دلهره بود. به خاطر اینکه قطار فقط تا شهر وان میآید و توی شهر وان باید دوباره سوار کشتی شوی و دریاچه وان را رد کنی آنطرف باز دوباره باید سوار قطار شوی، همهاش با چک کارت توام است.»
آرش خود را در شهر وان ترکیه میبیند. فضای شهر غریبه نیست. همین حس، کمی او را نگران کردهاست. برای رسیدن به جایی در اروپا هنوز خیلی از راه باقی مانده، قطاری دیگر، مقصد استانبول. در استانبول پیدا کردن قاچاقبرهای انسان سخت نیست، اما اعتماد به آنها بس کاری سخت است.
آرش: «در استانبول هیچ ضمانتی نیست، هیچ گارانتی نیست که کسی که میخواهد تو را رد کند به صورت واقعی انجام دهد و بتونی واقعاً بری توی یونان. توی راه ول میکنند، یک جایی به مسافر میگویند اینجا دیگر یونان است. برو آنجا سوار قطار شو و بلیت بگیر برو آتن؛ ولی در واقع توی خاک ترکیه هستی. کسی که بهش میگویند قاچاقبر، چه جوری میشود بهش اعتماد کرد و چه گارانتی وجود دارد؟ در واقع هیچ چی. صرفاً میباید ریسک کرد.»
ساعت یازده شب. مکان ادیرنه در مرز با یونان. در جایی بیرون از شهر دو قاچاقبر انسان منتظر آرش و تعدادی دیگر از پناهجویان هستند. یکی یکی از راه میرسند، چند زن، دو کودک و یک پناهجوی معلول افغان با دو عصای زیر بغلش. حالا ساعت ۱۲ شب شدهاست. آوای جیرجیرکان شب، تنها پوشش دهنده صدای پاهایی است که نباید به گوش ماموران مرزی برسد.
آرش: «یک ساعتی نبود که حرکت کرده بودیم، یکهو لامپهای زیادی توی صورتمان روشن شد. شلیک تیر هوایی، فرار کردن همه توی آن تاریکی شب، چندین ساعت توی این زمینهای کشاورزی صفر مرزی یونان و ترکیه بودیم، دراز کشیدن روی زمین تا به قول معروف آبها از آسیاب بیافتد تا بقولی آن راهبلد را دوباره پیدا کنیم. به هرصورت اقدام دوباره همان شب انجام شد. تا یک جایی رفتیم، بعد به رودخانه رسیدیم یک قایقی هم آنجا بود. نهایتاً سه یا چهار نفر میتوانستند سوارش شوند اما نزدیک ۱۵ نفر سوار آن قایق شدیم. هم کف و هم لبههای قایق کیپ تا کیپ نشسته بودیم. ۴۵ دقیقه روی آب بودیم. در نهایت در نقطهای از آب پیاده شدیم. دو تا راهبلد دیگر از آنجا ما را تحویل گرفتند.»
آنها حالا به نقطهای از یونان وارد شدهاند. مکانی بس خطرناک برای پناهجویانی که غیرقانونی وارد این کشور میشوند. هر طور شده باید خود را به جاده برسانند. جادهای که قاچاقبران دیگر انتظار آنها را میکشند.
آرش: «میبایست توی آن باتلاقها، توی آن آبگرفتگیها با آن همه آدم، هفده هجده نفر به اضافه راهبلدها، توی لجن بخوابیم چند دقیقه توی آن وضعیت پاشو و بعد دوباره راه برو، با زن و بچه. با کسی که یک پایش را از دست داده. بعد خود قاچاقچیها هم رفتارهایی که میکنند شدیداً هیستریک است. برخوردهای فیزیکی که میکردند. به زور بخواهند صورتها را روی زمین بخوابانند. میگفتند صدایتان در نیاید. مشکل دیگر اینکه اصلاً زبان هم دیگر را هم زورکی میفهمیدیم. در نهایت به یکی از اتوبانهای بین شهری یونان رسیدیم که ۴ دستگاه خودروی آئودی بغل اتوبان منتظرمان بود. هفده، هجده تا آدم توی چهار خودرو سوار شدیم. به صورتی که خود من و یک جوان فلسطینی توی صندوق عقب یک آئودی جای گرفتیم. توی خودروی دیگر مادر و بچه توی صندوق عقب رفتند. خودروها حرکت کردند با یک سرعت سرسامآور. ما که توی گِل و شُل خوابیده بودیم، تمام هیکل بوی لجن و فاضلاب گرفته بود و بعد خود آن بوی تعفن در صندوق عقب ماشین پیچیده بود. هیچ ذهنیتی برایم نبود که چند ساعت در این صندوق عقب میخواهیم بمانیم. اما بعد احساس کردم ماشین دارد حرکتهای غیرمعمولی انجام میدهد.»
پلیس یونان به چهار خودرویی که به گفته آرش با سرعت سرسام آور حرکت میکنند، مظنون شدهاست. رانندگان خودرو که همان قاچاقبرها هستند به اخطار پلیس توجهی ندارند. آرش در صندوق عقب ماشین به واقع گرفتار شدهاست. هر آن امکان دارد که شلیکهای پلیس به عقب خودروی حامل او اصابت کند.
آرش: «با صدای شلیک گلوله فهمیدم که تحت تعقیب پلیس هستیم و ماشین هم خیال توقف ندارد. با لگد به پشتی صندلی عقب میزدم که یک جوری به جلو بفهمانم که باباجان پلیسها که نمیدانند توی صندوق عقب ماشین آدم هست. دقایق خیلی وحشتناکی بود. بین اولین شلیک گلوله تا آخرین شلیک گلوله که ماشین توقف کرد، هفت، هشت صدای تیر شنیدم. ماموران پلیس در صندوق عقب را بازکردند و بعد رفتیم اداره پلیس. چهار روز بازداشتگاه پلیس بودیم. تا این که آن برگهای را که به همه میدهند، برگه ترک خاک یکماهه یونان را به ما هم دادند. دوباره برگشتم به آتن و روند پیدا کردن دوباره قاچاقچی از آتن به اروپا...»
حالا آرش تنها چند روز فرصت دارد تا خاک یونان را ترک کند. محله آخانوی آتن پاتوق «آدمپرانها» است. خیلی هم فرقی بین قاچاقبرهای آتن با استانبول وجود ندارد. هردو پول را اول میگیرند، ضمانتی هم نیست. اما برای پناهجو و از جمله آرش هم چارهای نیست جز اعتماد، دست کم به بازی سرنوشت.
آرش: «من به خاطر آن تجربه وحشتناکی که در صندوق عقب ماشین داشتم اصلاً دوباره به فکر اینکه بخواهم دوباره پشت کامیون سوار شوم را نمیکردم. م بالاخره تونستم یک آی دی کارت یونانی بخرم تا از طریق هوایی از یونان خارج بشم. تمام ریسک کار را به جان گرفتم و رفتم فرودگاه.»
فرودگاه آتن، ساعت شش بعد از ظهر. بر روی تابلوی اعلان پروازها نیمساعتی است که پرواز آتن به مونیخ برای پذیرش مسافران باز شدهاست. آرش برای نشستن بر روی صندلی این پرواز باید از سه قسمت کنترل مسافر عبور کند او موفق به عبور از دو محل کنترل پرواز میشود.
آرش: «هیچ چیز همراهم نبود به خاطر اینکه هر چقدر که میشود امکانی برای سئوال و جواب وجود نداشته باشد. با تاس انداختن توی ذهنم که از آن سه نفری که دم خرطومی ایستادهاند به طرف کدامشان بروم، یکی را از دور انتخاب کردم. یک کلمه یونانی هم بلد نیستم حرف بزنم. یک خانم جوانی که کنترل میکرد، کارت پرواز را به دو قسمت تقسیم کرد و قسمت دوم را گذاشت روی آی دی کارت به من برگرداند. به یونانی چیزی گفت، من اینقدر توی استرس بودم که انگلیسی بهش جواب دادم! انگلیسیام هم خیلی انگلیسی دست و پا شکستهای است، یک قدم ازش رد شدم. یکهو توی ذهنم پیچید که آرش چه کار کردی؟»
«آرش چه کار کردی؟» این جمله دهها بار در عرض چند ثانیه ذهن او را مورد بازخواست قرار میدهد. گامهایش لرزانتر شده و از ترس اینکه وضعیت متزلزل او را نبینند پس از چند گام میایستد. ناگهان احساس میکند که او را از پشت سر صدا میزنند. جرأت نگاه به پشت سر خود را ندارد. برای بار دوم همان صدا و همان جمله یونانی را میشنود. در آن لحظه تصمیمش را میگیرد بدون توجه به کسی که او را صدا میزند به حرکت خود به سمت در خرطومی پرواز ادامه میدهد. گامهایش لرزانتر اما سریعتر شدهاست، او حالا خود را جلوی درب هواپیما میبیند.
آرش پناهجوی ایرانی: «بعد از سه یا چهار دقیقه خودم را روی صندلی هواپیما دیدم. هواپیما را که در حال حرکت روی باند احساس کردم، تازه خیالم راحت شد که پرواز انجام شده. دیگر همه چیز تمام شده بود. این که آن روز خاص گیر نکردم و توانستم خود را از طریق هوایی به آلمان برسانم، کاملاً غیرطبیعی بود.»
پس از ۴۵ دقیقه هواپیمای آرش در فرودگاه مونیخ به زمین مینشیند. اما رسیدن او به آلمان بیش از اینکه غیرطبیعی باشد بیشترشبیه یک معجزه بود. اما در این معجزه یک چیز تا ابد برای آرش ناگفته باقی ماند و آن اینکه در آن لحظه دلهرهآوری که در خرطومی هواپیما بود چه کسی او را صدا زد و از او چه میخواست.
در بخش بعدی مستند جادههای پنهان با قصه پرمحنت خانوادهای از مهاباد تا شمال اروپا همراه میشویم.