یوزف شومپیتر (۱۸۸۳–۱۹۵۰) اقتصاددان، جامعهشناس و سیاستمدار بود و در کتاب خود به نام سرمایهداری، سوسیالیسم و دموکراسی پایه تئوری نخبگان را گذاشت.
او در اتریش ـ مجارستان به دنیا آمد، تابعیت آلمان را گرفت ولی پس از آن به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد، تابع کشور آمریکا و پروفسور دانشگاه هاروارد شد.
یوزف شومپیتر نسبت به تودههای مردم فوقالعاده بدبین بود. او معتقد بود که نخبگان جامعه باید سرنوشت کشور دموکراتیک را تعیین کنند تا دموکراسی بتواند عملکرد مثبتی داشته باشد، از اینرو او را مؤلف تئوری نخبگان و یک نظریهپرداز واقعگرا مینامند.
هدف شومپیتر با طرح نظریه نخبگان این بود که جوانب ایدهآلیستی تئوریهای دموکراسی را واقعبینانهتر بکند، بدون اینکه اهداف یک سیستم دموکراتیک را نفی کند. او فکر میکرد که تئوریهای کلاسیک دموکراسی نقش اراده مردم و انتخابات را بیش از حد بزرگ کردهاند و نقش رهبری یعنی نقش نخبگان را بدون دلیل جدی نگرفته و به آن اهمیت ویژهای ندادهاند.
پرسشی که او مطرح میکرد این بود که آیا تودههای یک جامعه قادر هستند مسئولیت حل مسائل اجتماعی را به عهده بگیرند؟ البته او این پرسش را کاملاً بهصورت منفی پاسخ میداد.
شومپیتر چالش رسیدگی دولتی به مسائل یک شهر را با مدیریت یک شرکت صنعتی مقایسه میکرد. او نسبت به نقش مثبت توده مردم برای حل مسائل اجتماعی و سیاسی بدگمان بود و آنها را نکوهش میکرد. به نظر او شهروندان، خودفروشی خود را بهویژه به هنگام انتخابات احزاب سیاسی نشان میدهند. او به این نتیجه رسیده بود که هر سیاستمداری که قول بیشتری به رأیدهندگان بدهد شانس بیشتری دارد که به قدرت برسد.
رأیدهندگان هم به فکر اینکه احتمالاً فرصتی برای زندگی بهتر پیدا میکنند به همان شخصی رأی میدهند که شیرینترین قولها را برای بهبود زندگیشان بدهد.
بر پایه این نظریه، بدنه رأیدهندگان، یعنی توده مردم، انحرافپذیر است و به نحوی از انحاء رشوهگیر هم است، زیرا آنها عقیده خود را زیر فشار حرف و قول یک سیاستمدار با سرعت و هیجانزدگی عوض میکنند.
رأیدهندگان حتی قادر هستند به منافع خودشان هم خیانت کنند، کوتاهنگری میکنند، منافع خودشان را یا فراموش میکنند یا آن را اصلاً نمیشناسند.
شومپیتر بین نظم پادشاهی مشروطه و پادشاهی پارلمانی فرق میگذارد و بین این دو نظام تنها پادشاهی پارلمانی را به عنوان یک سیستم دموکراتیک قبول دارد. به نظرش در نظام پادشاهی مشروطه وزیران کشور هنوز خدمه پادشاه محسوب میشوند، از اینرو عملکرد دموکراتیک ندارند. بر خلاف آن در پادشاهی پارلمانی پادشاه مجبور است به کابینهای که پارلمان انتخاب نموده، رأی مثبت بدهد.
شومپیتر فکر میکرد که تئوری و حقیقت اجتماعی دو مقوله مختلف هستند. به نظر این دانشمند این امری محتوم است که بین تئوریهای کلاسیک دموکراسی که اراده مثبت شهروندان را مبنا قرار میدهند و حقیقت کنش و عملکرد توده مردم فاصله بزرگی موجود است؛ از اینرو به نظر او باید تئوریهای کلاسیک دموکراسی را تغییر داد و آنها را واقعگراتر کرد.
برای مثال یک فرد معمولی هیچگاه یاد نگرفتهاست که به صورت جدی مسئولیتی برای حل مشکلات اجتماعی به عهده خود بگیرد و به همین دلیل نیز عقلانیت تقلیلی دارد و فراتر از آن کمبود توان قضاوت و داوری دارد با وجودیکه دسترسی به هر نوع اطلاعات مهم را هم دارد.
شومپیتر مینویسد که یک شهروند حتی اگر فریب حرفهای یک سیاستمدار را هم نخورد با وجود این میتواند کاملاً غیر مسئولانه رفتار کند و میتواند در بعضی از پیچهای تاریخ نقش فاجعهانگیزی برای یک ملت بازی کند.
گروههای سیاسی و اقتصادی یا سیاستمداران ایدهآلیست که بخشی از نخبگان را تشکیل میدهند، قادر هستند اراده مردم یک کشور را کاملاً تحت تأثیر خود قرار بدهند. به نظر شومپیتر «اراده مردم» حاصل و دستاورد یک روند اجتماعی است و نه انگیزه و موتور آن. یعنی در حقیقت رأیدهندگان با اراده خود سیاست حاکم را تعیین نمیکنند بلکه منتخبان آنها، یعنی نخبگان سیاسی شرایط زندگی رأیدهندگان را تعیین میکنند.
شومپیتر فکر میکرد که انتخابات هدف اصلی یک نظم دموکراتیک است و رأیدهندگان قدرت تصمیمگیری سیاسی در کشور را ندارند. نقش مردم عام فقط در آن خلاصه میشود که گروه بهخصوصی را که انتخاب میشود به قدرت برساند. او نتیجه این فعل و انفعالات را مثبت میدید و با دید واقعبینانه خود به این نتیجه رسیده بود که دولتهای دموکراتیک به معنی حاکمیت مردم نیستند. یعنی در خیلی از مثالهای تاریخی نخبگان اجتماع بهتر از خود مردم توانستهاند خواست مردم را برآورد کنند و بهتر از خود مردم به نفع مردم عمل کنند.
شومپیتر قبول دارد که گروههای سیاسی، مانند جنبش کارگران یا جنبش بیکاران و جنبشهای اجتماعی دیگر، اراده سیاسی بخشی از اجتماع را نشان میدهد، ولی او تأکید میکند که اراده سیاسی این گروهها تنها زمانی مؤثر میشود که رهبر و یا رهبران سیاسی اهداف آن گروهها را دنبال نمایند. یعنی اراده سیاسی اگر بدون رهبری نخبگان قرار گیرد میتواند برای مدت زیادی واقعیتی نهفته، مکنون و پنهان در اجتماع بماند و فقط وقتی بروز سیاسی میکند که نخبگان این اراده اجتماعی را تحریک و سازماندهی کنند و یا مایه تبلیغات سیاسی خود قرار دهند.
فراتر از آن شومپیتر رقابت اقتصادی را با رقابتهای سیاسی بین نخبگان مقایسه و تشبیه میکند. رهبران سیاسی همچنین با هم رقابت دارند، در نظامهای دموکراتیک رقابت صلحآمیز و در بعضی مواقع دیگر با هم در جنگ خشونتآمیز هم هستند. البته رقابت سیاسی در یک کشور دموکراتیک امری بدیهی است و در دیکتاتوریها رقبای سیاسی با زور و خشونت حذف میشوند.
البته شومپیتر پافشاری میکند که در نظامهای دموکراتیک نیز آزادی عقیده تام وجود ندارد و برای آزادیها محدودیتهایی وجود دارد. البته دموکراسی و آزادی رابطه سختی با هم دارند. حاکمان یک کشور دموکراتیک نیز میتوانند بعضی از آزادیها را محدود کنند با وجودیکه آزادی یکی از مقولههای اصلی یک کشور دموکراتیک است.
شومپیتر در خصوص کنترل رهبری پافشاری میکرد که رأیدهندگان امکان کنترل آنهایی را که خودشان به قدرت رساندهاند ندارند. به همین خاطر او در کارهای تئوریک خود کوشش کرده که انتظار امکان کنترل سیاستمداران را پایین آورد. به نظر او مردم فقط میتوانند توسط نه گفتن، حاکمان خود را کنترل کنند و حداقل در نظام مدرن دموکراتیک با نفی و رأی ندادن به سیاستمداران حاکم آنها را از قدرت بر کنار کنند.
شومپیتر نکته جالب دیگری را نیز در تئوری نخبگان خود مطرح میکند: اکثریت تودههای مردم نیز میتوانند حرکاتی غیر دموکراتیک انجام بدهند و خلاف اراده اجتماع عمل کنند. مثلاً اکثریت تودهها میتوانند نظامی را به قدرت برسانند که نماینده خواستهای اجتماعی مردم نباشد.
شومپیتر فکر میکرد که اراده عام و کلی یک خلق به هیچ وجه به معنی رفاه عمومی و منافع عمومی نیست.
یعنی همه مردم هیچگاه در مورد منافعشان همعقیده نیستند. او در مورد اراده گروههای مختلف اجتماعی یا افراد سیاسی میگوید، که خواستهای سیاسی یک مسئله غریزهای یک گروه نیست بلکه باید توسط نخبگان رهبری شود. نخبگانی که خود در رقابتهای سیاسی برای رسیدن به قدرت سیاسی در کشور قرار گرفتهاند.
مردم عام اجتماع فقط قادر هستند توسط انتخابات افراد مورد نظر خود را با اکثریت آراء به کرسی قدرت بنشانند، بدون اینکه بتوانند آنها را کنترل واقعی بکنند.
سعی و کوشش شومپیتر آن بودهاست که تئوریهای علوم سیاسی و جامعهشناسی را به واقعیات اجتماعی و دنیوی نزدیک کند و نه برعکس. به همین دلیل هم او یک اندیشمند واقعبین نامیده میشود.