۳۰ سال پيش، ايران به راهی گام نهاد که حاصلش امروز در برابر شهروندان اين کشور است. نظامی سياسی فرو ريخت و نظامی نو برآمد، با همه روياها و آرزوهايش. و البته که به همين سادگی نبود، صدها هزار تن برای آن و يا در برابرآن جان خويش، سرنوشت و يا دست کم آرمان ها و روياهای خويش را نهادند.
در اين سه دهه اما، نسلی هم متولد شد و باليد که سهم او ، گويی بيشتر حيرت بود و هست از اين همه دگرگونی و چرخش بی وقفه.
نسلی که نه انقلاب را ديده و نه پيش از آن را، اما در آمارها از « رشد اقتصادی ۲۲.۵ درصدی ايران در سال ۱۳۵۵، شکوفايی فرهنگی، توسعه شهرنشينی، اقتدار منطقه ای و تولد طبقه متوسط و تکنوکرات در آن سا ل ها » خوانده و شنيده است؛ و سپس گويی سرخورده از شرايط امروزش دائم می پرسد : « پس چرا انقلاب؟»
و اين در حالی است که مخالفان نظام پيشين نيز در مقابل ، از « رشد فزاينده فاصله طبقاتی ، وابستگی تام و تمام سياسی و اقتصادی به غرب ، سرکوب نيروهای مخالف و منتقد از سوی ساواک ، گسترش فضای امنيتی و... » در سال های پيش از انقلاب، بسيار گفته اند.
گروه های انقلابی ديروز متنوعند. طيفی که از لبه انتهايی راست، مذهبيون سنتی تا منتهی اليه چپ - مارکسيست های چريک را در بر می گرفت؛ و همين گونه گونی نيز ، پاسخ آن پرسش را کمی دشوارتر می کند.
گرچه همين پاسخ های گونه گون شايد ، تصويری موزائيک وار از آن واقعه سرنوشت ساز برای نسل امروز ايران فراهم کند.
اما پاسخ به اين پرسش را در دو وجه نظری و عملی بايد جست.
فرخ نگهدار، که در زمان انقلاب عضو رهبری سازمان چريک های فدايی خلق ايران بود، به تئوری هايی که راهنمای عمل آنها بودند، اين گونه اشاره می کند : « از لحاظ نظری هر نوع تغيير بنيادين جامعه در جهت از بين بردن نابسامانی های اجتماعی که در آن زمان وجود داشت و هنوز هم وجود دارد، لازمه اش آغاز يک انقلاب بود يعنی دگرگونی های اساسی در ساختار سياسی کشور.»
وی در گفت و گو با راديو فردا می گويد:«ما نيروهای چپ در آن زمان فکر می کرديم که از طريق برداشتن حاکميت وقت و استقرار يک حاکميت مطلوب و انقلابی امکان داريم که فقر و فساد را از بين ببريم و آزادی های سياسی را تأمين کنيم و عدالت اجتماعی را برقرار کنيم و کشور را به سمت پيشرفت سوق دهيم.»
اما ريشه های نظری انقلاب برای جوانان مذهبی آن سال ها چه بود؟
محسن سازگارا، که درصف بندی های سياسی سال ۵۷ در مجموعه راست سنتی به اردوگاه انقلاب پيوست ، به راديو فردا می گويد:«مر حوم شريعتی از اسلام يک ايدئولوژی انقلابی درست کرد و از شيعه يک حزب تمام و با متدی هم که خودش قائل بود ، يعنی استخراج و تصفيه منابع فرهنگی سعی کرد که در داخل ترم ها و لغت های دينی مفاهيم انقلابی را بريزد که اين کاربيشتر متأثر از روشنفکران چپ دنيا و جامعه خودمان بود.»
آقای سازگارا می افزايد:« به هر حال با اين متد، اين اسلام مکتبی و انقلابی شکل گرفت که به طور طبيعی سياسی نيز بود و از آن انتظار حل همه مشکلات فردی و اجتماعی می رفت. اين اسلام، به گفتمان غالب جامعه دينی ما بدل شد.»
فارغ از تئوری، در عرصه عمل اجتماعی اما، فرخ نگهدار، حاکميت همزمان عناصر « ترس و انتقام » در ميان نسل انقلاب را برجسته می بيند.
وی می گويد:« از لحاظ عملی، انگيزش هايی که ما را به سوی انقلاب سوق می داد يک ترس عميق و ريشه دار از رژيم شاه در دل روشنفکران و اقشار ميانی جامعه و اکثريت بزرگی از مردم ايران بود.»
آقای نگهدار می گويد:« اگر فرصتی پيش می آمد حس انتقام و از بين بردن اين منبع رعب در مردم جان می گرفت و در ما هم همين طور. همين طور که رژيم شاه در سراشيبی ضعف افتاد ، تمام کسانی که از رفتار رژيم با مردم نارضايتی عميق داشتند، چاره کار را در حذف رژيم ديدند.»
اگر مارکسيسم با انقلاب خود را تعريف می کند، مذهب با اصلاح. پس چه فرآيندی مذهبيون آن سال ها را در عرصه عمل مشتاق انقلاب کرد؟
محسن سازگارا از بنيانگذاران سپاه پاسداران ايران ، در اين باره می گويد:« ا ين معادله دو سر دارد. يک سر آن ما بوديم به عنوان نسل انقلاب و تصورمان اين بود که انقلاب برای دردهای جامعه درمان است، اما سر ديگر اين معادله رژيم شاه بود. به گفته مرحوم بازرگان انقلاب ايران دو رهبر داشت يکی آقای خمينی وديگری شاه . شاه تمام راه های مسالمت با گروه های سياسی مخالف خودش را بست و تحمل هيچ انتقاد و مخالفتی را نداشت و راهی را برای صحبت با مخالفين را باز نگذاشت.»
اولين دولت پس از انقلاب، به نام تکنوکرات های دين گرا مشهور به ملی مذهبی سکه خورده است.
علی اکبر معين فر ، وزير نفت دولت مهندس بازرگان و از چهره های شاخص اين نحله، در پاسخ به پرسش « چرا انقلاب؟ » می گويد : « برای پاسخ لازم است برگرديم به ۳۰ سال گذشته و شرايط اختناق حاکم بر ايران در آن دوران. ممکن است بعضی ها بگويند مگر اکنون اختناق حکم فرما نيست؟ وقتی ما دوران گذشته را بر رسی می کنيم ، به اين مفهوم نيست که آن دوران تکرار نشده است.»
وی به راديو فردا می گويد:« در آن زمان اختناق شديدی حکم فرمايی می کرد و در جامعه از عدالت و دموکراسی خبری نبود. بنابراين انگيزه مردم و فعالان سياسی برای انقلاب، به دست آوردن آزادی و دموکراسی بود.»
اما پاسخ چه ساده و چه پيچيده، چه مذهبی و چه مارکسيستی، مهم اين است که در آن سال ها همه تنها در پی يک چيز بودند.
فرخ نگهدار می گويد: « نسبت مشترک ميان همه ، گفتن کلمه نه به رژيم شاه بود.»
محسن سازگارا نيز می گويد : « شاه بايد برود ، شعار محوری شد که تمام اقشار گوناگون را وارد عرصه سياست کرد.»
و علی اکبر معين فر نيز تاکيد می کند : « مردم در يک چيز مشترک بودند، اينکه رژيم شاهنشاهی و حکومت محمد رضا پهلوی را نمی خواهند.»
اگر چه امروز اين ، باور رايجی است که همين هدف مشترک ميان انقلابيون بعدها به چشم اسفنديار انقلاب تبدیل شد ؛ چرا که همه می دانستند چه نمی خواهند ، اما اينکه چه می خواهند، يک سره در پرده ابهام مانده بود و همين ابهام آغاز جداسری شد؛ و اين گونه بود که همپيمانان ديروز ، در فاصله کوتاهی پس از پيروزی انقلاب ، در برابر هم صف کشيدند.