عاشورای امسال، ۱۳۸۹، هم گذشت. به گفته گزارشگران از ایران، زیر سایه تمهیدات امنیتی و حضور پررنگ پلیس.
عاشورایی که رنگ سبز هم در آن بود، اما هرچه بود با عاشورای ۸۸ که نقطه پایان حضور چندماهه متناوب و مداوم معترضان به نتایج اعلام شده دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران توصیف شده، تفاوت داشت.
شرح عاشورای پارسال را اما به گونهای داستانی در روایت «قرار سبز» میتوان یافت. اولین کتاب داستانی مسیح علینژاد، روزنامهنگار اصلاحطلب که اکنون مقیم آکسفورد است.
پیش از شنیدن روایت عاشورای ۸۸ با صدای نویسنده، مسیح علینژاد به پرسشهای پیک فرهنگ رادیوفردا پاسخ میدهد:
مسیح علینژاد: من به عنوان روزنامهنگار شاید همین یک سال گذشته مصاحبهها، یادداشتها و گزارشهای زیادی نوشتم که بخش مهم جنبش که مردم معمولی هستند توی این گزارشهای روزنامهای سهمی نیافتهاند. بنابراین فکر میکنم که رمان میتواند برای تکتک آدمهای معمولی که در جنبش نقش داشتند، یک سهم ویژهای قائل شود. با داستان است که گاهی وقتها میشود همه ابعاد یک ماجرا یا واقعه را نگاه کرد.
قرار سبز دو تا راوی دارد. راوی اول آرزو رضایی یک خبرنگار اصلاحطلب است و راوی دوم مهتاب هدایتی زنی است که متعلق به نسل انقلاب است و از ایران فرار کرده و در پاریس زندگی میکند. از پاریس به ایران برگشته تا پسرش آرش را از جنبش و حوادثی که ممکن است پسرش را تهدید کند نجات دهد و برگرداند به پاریس. این دو راوی هر کدام از منظر خود، یکی از اصلاحات میگوید و دیگری از انقلاب. هر دوی اینها به هم پیوند میخورند در داستان جنبش سبز. اما هم مهتاب، هم آرش، هم آرزو و هم دکتر که معشوق آرزو است در این راهپیمایی حضور دارند.
هر فصل از داستان به بخشهای انتهایی کتاب که نزدیک میشویم به نام مناسبتهای جمهوری اسلامی نامگذاری شده، همان مناسبتهایی که حاکمیت از آن به عنوان تبلیغ برای نظام استفاده میکرد، اما جنبش از آن مناسبتها برای راهپیمایی علیه حکومت استفاده میکرد.
میدان فردوسی در تسخیر مامورین ضد شورش است. ۲۰۶ را زیر پل کالج نرسیده به تقاطع پل حافظ انقلاب پارک میکنم. دست دکتر را میگیرم و با آرش راه میافتیم به طرف چهارراه ولیعصر. آفتاب را بالای سر داریم، اما سرد. بازهم شهرداری همه سطل آشغالهای بزرگ را از کنار خیابان جمع کرده. توی راهپیماییها با اولین شلیک گاز اشکآور اولین چیزی که آتش میگیرد، سطل آشغالهای پلاستیکی با مخلفاتش است. مردمی که هیچ وقت به راهپیماییهای سبز نمیآمدند از آسفالت سوخته و لکههای کف خیابانهای شهر میفهمیدند که آن خیابان هم محل راهپیمایی و درگیری بوده. شهرداری سطلهای فلزی را جایگزین سطلهای پلاستیکی کرده بود. فایدهای نداشت. مردم محتویات آن را هم آتش میزدند. ولی چون سنگین بود و در آتش از بین نمیرفت از آن ارابههای سوزان برای بستن خیابان استفاده میکردند. شهرداری فکر دیگری کرد. و از آن به بعد مردم با دیدن مامورین شهرداری که سطلهای آشغال را از خیابانها جمع میکردند، میفهمیدند که فردا در شهر خبری هست.
از خيابان حافظ و پل حافظ جمعيت ميجوشد و راه ميگيرد به طرفِ چهارراه وليعصر.
«اين ماه، ماهِ خون است، يزيد سرنگون است»
«منتظري زنده است، ديكتاتور بازنده است»
شعارها را يادداشت ميكنم.
آيتالله منتظري بيست و نهم آذر مُرد. من گفتم بدترين موقع براي مرگ آيتالله بود. اما آرش ميگفت توي مرگِ منتظري هم خيري هست براي جنبش كه بهانهاي براي تجمع و اعتراض داشته باشند. همينجور هم شد. جمعيتي كه براي تشييع جنازه آمده بودند آنقدر بيشمار بود كه تلويزيون هم نتوانست آن را سانسور كند. جمعيت سينهزنان حركت ميكنند و از پليس ضدشورش خبري نيست. چهارراه وليعصر پايان حركت سبزهاست. پليس ضدشورش در چند لايه، با انواع و اقسام سلاحهاي سرد و گرم ايستادهاند و آماده حمله هستند. هنوز نرسيدهايم به پلِ كالج كه صداي شليک ميآيد و جيغ و دادِ مردم. موج جمعيتِ به طرفِ ما بالا و پايين ميرود و نزديك ميشود. آرش با ترديد ميدود و ما هم به دنبالش.
«نترسيد، نترسيد، ما همه با هم هستيم»
زيرِ پل كالج، مردم خيابان را بستهاند و با كيسههاي قرمز شن كه شهرداري براي روزهاي برفي كنار خيابان ذخيره كرده، انتهاي پل كالج سنگر درست كردهاند. دكتر دستم را رها ميكند و داد ميزند:
ـ يا خدا!
نگاهِ هراسانش به پل كالج است.
ـ چي شده دكتر؟
دست دكتر به پل اشاره ميكند اما زبانش ميگيرد. دو جوان بسيجي از بالاي پل به پايين نگاه ميكنند و بعد شتابان فرار ميكنند. حالا جمعيتي كه فرار ميكردند، ناگهان ميايستند و كنجكاو به عدهاي نگاه ميكنند كه فريادزنان بهطرف پل ميدوند.
ـ كثافتا يه نفر رو از پل انداختن پايين!
توي سوزِ سرماي دي، تنم گر ميگيرد و خون ميدود توي صورتم. بياختيار ميدوم به طرف پل. دكتر و آرش هم ميدوند. به پل نميرسيم، جمعيت آن قدر فشار ميآورد كه به پل نميرسيم.
ـ ميگن هنوز داره نفس ميكشه!
وقتي آرش با آن قد و بالايش روي پنجه پا ميايستد، چيزي از نگاهش دور نميماند:
ـ دارن با موتورسيكلت ميبرنش. صورتش غرقِ خونه!
همه عصباني هستند و روي زمين و توي باغچه كنار خيابان، پاي درختها و شمشادها دنبال سنگ و كلوخي براي پرتاب می گردند. آرش فرياد ميزند:
ـ دوستان، عصباني نشين، خودتونو كنترل كنين، اونا ميخوان ما رو عصباني كنن!
جمعيتِ عصباني شعارهاي تند ميدهند و با سنگ و هرچه كه بشود پرتاب كرد، موتوريها را عقب ميرانند. وقتي جمعيت به طرف آنها ميدوند، چند موتور فرصتِ دور زدن پيدا نميكنند. در هجوم سنگهايي كه ميبارد، موتورها را رها ميكنند و بهطرف يک ساختمان قديمي فرار ميكنند. وقتي به درِ بسته ساختمان ميرسند، زيرِ باران سنگ خود را مچاله ميكنند و دست را سپر سر و صورتشان ميكنند. هيچچيز جلودار مردمِ عصباني نيست.
آرش خودش را از چنگ من و چنبر دكتر خلاص ميكند و خود را مياندازد ميان پليس و مردم. يک دستش را بالا ميبرد و يک دستش را سپر سرش ميكند و فرياد ميزند:
ـ نزنيد، دوستان نزنيد، آروم باشين! شما رو به مقدساتتون قسم نزنيد...
وقتي سنگي پيشانياش را چاك ميدهد، تلوتلو ميخورد و ميافتد روي زمين. دستم را از بندِ دكتر خلاص ميكنم و ميدوم به طرفِ آرش. فقط جيغ خودم را ميشنوم. باران سنگ تمام ميشود. مردم هجوم ميبرند به طرف پليسهاي گيرافتاده و با مشت و لگد بهجانشان ميافتند. آرش را بلند ميكنم. اما او با قدرتي كه خارج از تصور من است، به طرف مردمِ خشمگين ميدود و يک پليسِ جوان را از ميان مشتهاي سنگينِ مردم بيرون ميكشد و سرِ خونينِ پليس را در آغوش ميگيرد تا از مشتهاي بيشماري كه از هر طرف ميبارد، در امانش نگه دارد. ديگر فرياد نميزند. حالا منم كه به صورتِ خونين آرش نگاه ميكنم و يک نفس جيغ ميكشم. مشتهايي كه بيهدف ميآيد، مينشيند توي صورتِ آرش.
پشتِ سرم ستوني از آتش، دل آسمان را ميشكافد و تنم را گر ميگیرد. موتورهاي پليس ضدشورش است كه ميسوزد. آنهايي كه سنگ پرتاب نميكنند، دستهايشان با گوشيهاي موبايل بالا است و فيلم و عكس ميگيرند. پليسِ جوان، خود را سپرده است به آغوش آرش و هيچ مقاومتي نميكند. با هر نفسِ آرش، از بينياش خون ميپاشد بيرون. جيغ ميكشم و مردمِ خشمگین را به عقب هل ميدهم. هر دو دستِ آرش دورِ سر پليسِ جوان حلقه شده و خودش سرش را بالا گرفته و چيزي نميگويد.
خشم مردم ميخوابد. وقتي آرش مطمئن ميشود مشت و لگد تمام شده، سرِ جوان را رها ميكند و زير بازويش را ميگيرد. هر دو شلان شلان ميروند روي جدول جوب مينشينند. صورتِ پليسِ جوان غرق خون است. دلم آشوب ميشود. نميتوانم به چشم و ابروهاي ورم كردهاش نگاه كنم. دكتر با يک بطري آب معدني ميآيد و جلوي پاي آرش زانو ميزند. در بطري را باز ميكند و آب را ميگيرد روي پيشاني او. آرش دست ميگذارد روي دهانه آب معدني. دكتر به سختي ميگويد:
ـ آبِ سرد جلوي خونريزي رو ميگيره!
آرش بي هيچ حرفي بطري را از دست دكتر بيرون ميكشد و آب را ميگيرد روي صورت پليس. خونابه از پيشاني او توي انبوه ريش سياهش گم ميشود و از چانهاش ناودان ميشود روي زانويش. دهانش را ميبرد به طرف بطري و آب را توي دهانش ميگرداند و خونابه را از ميان دو زانويش تف ميكند روي آسفالت خيابان. دلم ميپيچد و الان است كه بالا بياورم.
آرش بلند ميشود و زيرِ بازوي پلیس جوان را ميگيرد و كمک ميكند تا از جايش بلند شود. با هم ميروند به طرف چهارراه وليعصر.
هنوز عدهاي به طرفِ رديف پليسهايي كه با موتور يا پياده، رو به مردم ايستادهاند، سنگ پرتاب ميكنند. با ديدن آرش و پليس جوان، بارش سنگها ميخوابد و آندو از خط مقدم نبرد عبور ميكنند و به طرفِ صفِ موتوريهاي ضدشورش ميروند. آرش ميايستد و پليس بي آن كه به پشت سرش نگاه كند، سرعت گامهايش تند ميشود و خود را به صفِ همكارانش ميرساند. به آرش كمک ميكنم برگردد به عقب. توي مردم پيچيده كه ميدان وليعصر، پليس با ماشينهاي نفربر زده است ميان جمعيت معترضين و چند نفر را كشته است.
عاشورایی که رنگ سبز هم در آن بود، اما هرچه بود با عاشورای ۸۸ که نقطه پایان حضور چندماهه متناوب و مداوم معترضان به نتایج اعلام شده دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران توصیف شده، تفاوت داشت.
شرح عاشورای پارسال را اما به گونهای داستانی در روایت «قرار سبز» میتوان یافت. اولین کتاب داستانی مسیح علینژاد، روزنامهنگار اصلاحطلب که اکنون مقیم آکسفورد است.
پیش از شنیدن روایت عاشورای ۸۸ با صدای نویسنده، مسیح علینژاد به پرسشهای پیک فرهنگ رادیوفردا پاسخ میدهد:
- خانم مسیح علینژاد، قرار است در یک برنامه دیگر اولین کتاب شما «قرار سبز» معرفی شود. الان فقط میپردازیم به این که بخشی از آن خوانده شود. اول برای این که فتح بابی باشد، بگویید چه طور شد که انتخاب کردید از طریق داستان مطالبی را که به ذهنتان میرسد با مخاطبتان در میان بگذارید؟
مسیح علینژاد: من به عنوان روزنامهنگار شاید همین یک سال گذشته مصاحبهها، یادداشتها و گزارشهای زیادی نوشتم که بخش مهم جنبش که مردم معمولی هستند توی این گزارشهای روزنامهای سهمی نیافتهاند. بنابراین فکر میکنم که رمان میتواند برای تکتک آدمهای معمولی که در جنبش نقش داشتند، یک سهم ویژهای قائل شود. با داستان است که گاهی وقتها میشود همه ابعاد یک ماجرا یا واقعه را نگاه کرد.
- قبل از این که یک بخشی از این فصل عاشورای کتاب را بخوانید، شخصیتهایی را که نقش محوری در این بخش دارند، معرفی کنید که در این زمینه آن داستان را گوش کنند.
قرار سبز دو تا راوی دارد. راوی اول آرزو رضایی یک خبرنگار اصلاحطلب است و راوی دوم مهتاب هدایتی زنی است که متعلق به نسل انقلاب است و از ایران فرار کرده و در پاریس زندگی میکند. از پاریس به ایران برگشته تا پسرش آرش را از جنبش و حوادثی که ممکن است پسرش را تهدید کند نجات دهد و برگرداند به پاریس. این دو راوی هر کدام از منظر خود، یکی از اصلاحات میگوید و دیگری از انقلاب. هر دوی اینها به هم پیوند میخورند در داستان جنبش سبز. اما هم مهتاب، هم آرش، هم آرزو و هم دکتر که معشوق آرزو است در این راهپیمایی حضور دارند.
- مختصری هم درباره این چارچوبی که کتاب را نوشتید بگویید.
هر فصل از داستان به بخشهای انتهایی کتاب که نزدیک میشویم به نام مناسبتهای جمهوری اسلامی نامگذاری شده، همان مناسبتهایی که حاکمیت از آن به عنوان تبلیغ برای نظام استفاده میکرد، اما جنبش از آن مناسبتها برای راهپیمایی علیه حکومت استفاده میکرد.
- بخشی را که مربوط به عاشورای ۸۸ است میشود برای ما بخوانید؟
میدان فردوسی در تسخیر مامورین ضد شورش است. ۲۰۶ را زیر پل کالج نرسیده به تقاطع پل حافظ انقلاب پارک میکنم. دست دکتر را میگیرم و با آرش راه میافتیم به طرف چهارراه ولیعصر. آفتاب را بالای سر داریم، اما سرد. بازهم شهرداری همه سطل آشغالهای بزرگ را از کنار خیابان جمع کرده. توی راهپیماییها با اولین شلیک گاز اشکآور اولین چیزی که آتش میگیرد، سطل آشغالهای پلاستیکی با مخلفاتش است. مردمی که هیچ وقت به راهپیماییهای سبز نمیآمدند از آسفالت سوخته و لکههای کف خیابانهای شهر میفهمیدند که آن خیابان هم محل راهپیمایی و درگیری بوده. شهرداری سطلهای فلزی را جایگزین سطلهای پلاستیکی کرده بود. فایدهای نداشت. مردم محتویات آن را هم آتش میزدند. ولی چون سنگین بود و در آتش از بین نمیرفت از آن ارابههای سوزان برای بستن خیابان استفاده میکردند. شهرداری فکر دیگری کرد. و از آن به بعد مردم با دیدن مامورین شهرداری که سطلهای آشغال را از خیابانها جمع میکردند، میفهمیدند که فردا در شهر خبری هست.
از خيابان حافظ و پل حافظ جمعيت ميجوشد و راه ميگيرد به طرفِ چهارراه وليعصر.
«اين ماه، ماهِ خون است، يزيد سرنگون است»
«منتظري زنده است، ديكتاتور بازنده است»
شعارها را يادداشت ميكنم.
آيتالله منتظري بيست و نهم آذر مُرد. من گفتم بدترين موقع براي مرگ آيتالله بود. اما آرش ميگفت توي مرگِ منتظري هم خيري هست براي جنبش كه بهانهاي براي تجمع و اعتراض داشته باشند. همينجور هم شد. جمعيتي كه براي تشييع جنازه آمده بودند آنقدر بيشمار بود كه تلويزيون هم نتوانست آن را سانسور كند. جمعيت سينهزنان حركت ميكنند و از پليس ضدشورش خبري نيست. چهارراه وليعصر پايان حركت سبزهاست. پليس ضدشورش در چند لايه، با انواع و اقسام سلاحهاي سرد و گرم ايستادهاند و آماده حمله هستند. هنوز نرسيدهايم به پلِ كالج كه صداي شليک ميآيد و جيغ و دادِ مردم. موج جمعيتِ به طرفِ ما بالا و پايين ميرود و نزديك ميشود. آرش با ترديد ميدود و ما هم به دنبالش.
«نترسيد، نترسيد، ما همه با هم هستيم»
زيرِ پل كالج، مردم خيابان را بستهاند و با كيسههاي قرمز شن كه شهرداري براي روزهاي برفي كنار خيابان ذخيره كرده، انتهاي پل كالج سنگر درست كردهاند. دكتر دستم را رها ميكند و داد ميزند:
ـ يا خدا!
نگاهِ هراسانش به پل كالج است.
ـ چي شده دكتر؟
دست دكتر به پل اشاره ميكند اما زبانش ميگيرد. دو جوان بسيجي از بالاي پل به پايين نگاه ميكنند و بعد شتابان فرار ميكنند. حالا جمعيتي كه فرار ميكردند، ناگهان ميايستند و كنجكاو به عدهاي نگاه ميكنند كه فريادزنان بهطرف پل ميدوند.
ـ كثافتا يه نفر رو از پل انداختن پايين!
توي سوزِ سرماي دي، تنم گر ميگيرد و خون ميدود توي صورتم. بياختيار ميدوم به طرف پل. دكتر و آرش هم ميدوند. به پل نميرسيم، جمعيت آن قدر فشار ميآورد كه به پل نميرسيم.
ـ ميگن هنوز داره نفس ميكشه!
وقتي آرش با آن قد و بالايش روي پنجه پا ميايستد، چيزي از نگاهش دور نميماند:
ـ دارن با موتورسيكلت ميبرنش. صورتش غرقِ خونه!
همه عصباني هستند و روي زمين و توي باغچه كنار خيابان، پاي درختها و شمشادها دنبال سنگ و كلوخي براي پرتاب می گردند. آرش فرياد ميزند:
ـ دوستان، عصباني نشين، خودتونو كنترل كنين، اونا ميخوان ما رو عصباني كنن!
جمعيتِ عصباني شعارهاي تند ميدهند و با سنگ و هرچه كه بشود پرتاب كرد، موتوريها را عقب ميرانند. وقتي جمعيت به طرف آنها ميدوند، چند موتور فرصتِ دور زدن پيدا نميكنند. در هجوم سنگهايي كه ميبارد، موتورها را رها ميكنند و بهطرف يک ساختمان قديمي فرار ميكنند. وقتي به درِ بسته ساختمان ميرسند، زيرِ باران سنگ خود را مچاله ميكنند و دست را سپر سر و صورتشان ميكنند. هيچچيز جلودار مردمِ عصباني نيست.
آرش خودش را از چنگ من و چنبر دكتر خلاص ميكند و خود را مياندازد ميان پليس و مردم. يک دستش را بالا ميبرد و يک دستش را سپر سرش ميكند و فرياد ميزند:
ـ نزنيد، دوستان نزنيد، آروم باشين! شما رو به مقدساتتون قسم نزنيد...
وقتي سنگي پيشانياش را چاك ميدهد، تلوتلو ميخورد و ميافتد روي زمين. دستم را از بندِ دكتر خلاص ميكنم و ميدوم به طرفِ آرش. فقط جيغ خودم را ميشنوم. باران سنگ تمام ميشود. مردم هجوم ميبرند به طرف پليسهاي گيرافتاده و با مشت و لگد بهجانشان ميافتند. آرش را بلند ميكنم. اما او با قدرتي كه خارج از تصور من است، به طرف مردمِ خشمگين ميدود و يک پليسِ جوان را از ميان مشتهاي سنگينِ مردم بيرون ميكشد و سرِ خونينِ پليس را در آغوش ميگيرد تا از مشتهاي بيشماري كه از هر طرف ميبارد، در امانش نگه دارد. ديگر فرياد نميزند. حالا منم كه به صورتِ خونين آرش نگاه ميكنم و يک نفس جيغ ميكشم. مشتهايي كه بيهدف ميآيد، مينشيند توي صورتِ آرش.
پشتِ سرم ستوني از آتش، دل آسمان را ميشكافد و تنم را گر ميگیرد. موتورهاي پليس ضدشورش است كه ميسوزد. آنهايي كه سنگ پرتاب نميكنند، دستهايشان با گوشيهاي موبايل بالا است و فيلم و عكس ميگيرند. پليسِ جوان، خود را سپرده است به آغوش آرش و هيچ مقاومتي نميكند. با هر نفسِ آرش، از بينياش خون ميپاشد بيرون. جيغ ميكشم و مردمِ خشمگین را به عقب هل ميدهم. هر دو دستِ آرش دورِ سر پليسِ جوان حلقه شده و خودش سرش را بالا گرفته و چيزي نميگويد.
خشم مردم ميخوابد. وقتي آرش مطمئن ميشود مشت و لگد تمام شده، سرِ جوان را رها ميكند و زير بازويش را ميگيرد. هر دو شلان شلان ميروند روي جدول جوب مينشينند. صورتِ پليسِ جوان غرق خون است. دلم آشوب ميشود. نميتوانم به چشم و ابروهاي ورم كردهاش نگاه كنم. دكتر با يک بطري آب معدني ميآيد و جلوي پاي آرش زانو ميزند. در بطري را باز ميكند و آب را ميگيرد روي پيشاني او. آرش دست ميگذارد روي دهانه آب معدني. دكتر به سختي ميگويد:
ـ آبِ سرد جلوي خونريزي رو ميگيره!
آرش بي هيچ حرفي بطري را از دست دكتر بيرون ميكشد و آب را ميگيرد روي صورت پليس. خونابه از پيشاني او توي انبوه ريش سياهش گم ميشود و از چانهاش ناودان ميشود روي زانويش. دهانش را ميبرد به طرف بطري و آب را توي دهانش ميگرداند و خونابه را از ميان دو زانويش تف ميكند روي آسفالت خيابان. دلم ميپيچد و الان است كه بالا بياورم.
آرش بلند ميشود و زيرِ بازوي پلیس جوان را ميگيرد و كمک ميكند تا از جايش بلند شود. با هم ميروند به طرف چهارراه وليعصر.
هنوز عدهاي به طرفِ رديف پليسهايي كه با موتور يا پياده، رو به مردم ايستادهاند، سنگ پرتاب ميكنند. با ديدن آرش و پليس جوان، بارش سنگها ميخوابد و آندو از خط مقدم نبرد عبور ميكنند و به طرفِ صفِ موتوريهاي ضدشورش ميروند. آرش ميايستد و پليس بي آن كه به پشت سرش نگاه كند، سرعت گامهايش تند ميشود و خود را به صفِ همكارانش ميرساند. به آرش كمک ميكنم برگردد به عقب. توي مردم پيچيده كه ميدان وليعصر، پليس با ماشينهاي نفربر زده است ميان جمعيت معترضين و چند نفر را كشته است.