لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ تهران ۰۸:۳۵

با حمیرا؛ از زندگی، آواز و انقلاب... تا امروز


حمیرا از خوانندگان مشهور قدیمی ایران است که نسل گذشته به‌دلیل «برنامۀ گُل‌ها» او را دوست دارند؛ برنامه‌ای رادیویی که بنیان‌گذار آن داوود پیرنیا بود و از سال ۱۳۳۴ کارش را آغاز کرد. این برنامه تا انقلاب ادامه داشت و بسیاری از هنرمندان موسیقی سنتی و اصیل ایران با آن همکاری کردند. نسل جوان اما حمیرا را بیشتر با آهنگ‌ها و ترانه‌های تازه‌اش می‌شناسد.

پیش از آغاز مصاحبه، خانم حمیرا گفت با توجه به اتفاق‌های ماه‌های گذشته در ایران، پیامی دارند برای مردم ایران، به‌خصوص جوانان و مادران داغدار:

« ای سرزمین عشقِ من! ای خاک ایران! خاکم به سر، رویم سیه، گشتی تو ویران. هم من جدا ماندم ز تو، هم تو گرفتار. هر دو اسیر ماتمیم، از مکر شیطان...

پس از ستایش آفریدگار جهان هستی و بوسه به خاک مقدس ایران، خودم را شریک دل داغدیدۀ مادران و پدرانی می‌دانم که شاهد پرپرشدن گل‌های به خون خفتۀ خود بودند و هستند؛ جوانانی که خون پاک و مطهرشان را برای آبادی و آزادی ایران‌زمین از دست دادند. برای نورِ چشمانم، جوانان حماسه‌آفرین ایران که با سلحشوری خود، نام از دست رفتۀ ایران را دوباره با افتخار و از جان گذشتگی بر صدر جهان برافراشتند، آرزوی پیروزی و عزت بر تمام جهانیان را دارم.
»

***

  • نگاه تازه: خانم حمیرا! در دوران کودکی شما، خوانندگان مشهور و بزرگی مثل قمرالملوک وزیری، روح‌انگیز، بنان و ملوک ضرابی به خانۀ پدری شما رفت و آمد داشتند. ظاهراً همین انگیزه‌ای شد که بروید دنبال خوانندگی...

حمیرا: بله، ولی قمرالملوک نبود. من ایشان را از نزدیک ندیدم، ولی دیگران را دیدم. بله، همین‌طور است که می‌گویید.

  • گویا پدرتان با کار خوانندگی شما مخالف بودند؟

بله، بارها این واقعیت را گفته‌ام که پدرم مخالف بودند. تا زمان حیات‌شان اجازۀ دیدار ایشان را نداشتم. حتی زمانی که می‌خواستم بیایم هم اجازه ندادند ببینمشان. متأسفانه از طرف ایشان و خانواده طرد شدم؛ این طرد هنوز هم ادامه دارد. بله، ایشان هیچ‌وقت مرا نبخشیدند.

  • خانوادۀ شما به موسیقی بی‌اعتناء نبود و خواننده‌ها به خانه‌تان رفت و آمد داشتند. پس چرا پدرتان علاقه نداشت شما به کار آواز و موسیقی بپردازید؟

پدرم عاشق موسیقی بود. منتها دوست داشت فقط کار دیگران را بشنود، ولی این‌که دخترش کار موسیقی بکند، نه... می‌گفت: «تو نباید این کار را بکنی. تو باید بنشینی تا دیگران برایت بخوانند!» همان پدرسالاری... اگرچه دوست ندارم این حرف را بزنم...

  • به‌هرصورت، حدود نیم قرن از این ماجرا گذشته... انگیزۀ مخالفت پدرتان بیشتر مذهبی بود یا سنتی؟

نه، مسئلۀ مذهبی مطرح نبود. البته ایشان متدین بودند، ولی مذهبی به آن معنای متعصب نبودند. می‌گفتند در شأن‌شان نیست. چون پدرم یکی از مالکان بزرگ ایران بود.

  • کار موسیقی را چطور شروع کردید؟

حدود دو سال مخفیانه دنبال آموزش موسیقی بودم. چون من عاشق موسیقی بودم، به‌دلیل همین عشق و علاقه از همه‌چیزم گذشتم... باور کنید همۀ زندگی‌ام را از دست دادم.

  • یعنی چه «همۀ زندگی»؟

همه‌چیز... چون من در زندگی دنبال پول نبودم، تنها آرزو و ایده‌آلم این بود که خواننده بشوم. قسمت بود... همۀ این‌ها را من نتیجۀ سرنوشت و قسمت می‌دانم. حتی اگر دانشمندترین آدم‌های دنیا هم بگویند قسمت وجود ندارد، من باور نمی‌کنم.

  • البته «قسمت»ی که خودتان انتخاب کردید...

نخیر، خودش سرِ راهم قرار گرفت.

  • چطور سر راهتان قرار گرفت؟

قسمت این بود. این شهرت و موفقیت خوانندگی بود که دنبال من می‌دوید؛ من نبودم. اساتید قبولم می‌کردند، همه‌شان اصرار می‌کردند که این کار را ادامه بدهم.

  • اسم «حمیرا» را چرا انتخاب کردید؟ برای این‌که پدرتان متوجه نشود؟

بله.

  • این اسم پیشنهاد چه کسی بود؟

خودم... در رادیو چندین اسم پیشنهاد کردند که نپسندیدم. یکی از خویشاوندان‌مان اسمش حمیرا بود. این اسم را خیلی دوست داشتم. بعد که مطرح کردم، همه پسندیدند و گفتند: «خوب است. تک است.» البته حالا دیگر زیاد شده...

  • یادتان است چه سالی برای آزمون خوانندگی رفتید؟ اولین کارتان هم به‌شکل حرفه‌ای با علی تجویدی بود. این‌طور نیست؟

بله، بله... من آن زمان شانزده هفده سال بیشتر نداشتم که تحت تعلیم آقای تجویدی قرار گرفتم. ولی نوزده سالم بود که رفتم رادیو. سن و سال ما دیگر معلوم است... آدم زمانی به جایی می‌رسد که دیگر سن و سال برایش مطرح نیست. عاشقان موسیقی، کسانی که واقعاً این هنر را دوست دارند و با من بزرگ شده‌اند، به سن و سال و ریخت و قیافه و نوع لباس پوشیدن دیگر توجه ندارند.

  • صدای شما برایشان جذاب است؟

بله. ممکن است آدم زمانی به این چیزها فکر می‌کرده، ولی الان دیگر این چیزها از ما گذشته.

  • یادم است در دوران دبیرستان رفته بودم خانۀ یکی از همکلاسی‌ها. او فقط کاست‌های «حمیرا» را داشت؛ هیچ موسیقی دیگری در خانه‌اش نبود...

بله... من از جوان‌ها خیلی ایمیل دریافت می‌کنم. من عاشق جوان‌های ایرانم؛ بچه‌هایی که برایم ایمیل می‌فرستند و عکس‌هایم را درست می‌کنند... همه‌شان را دوست دارم. تعجب هم می‌کنم، چون آن زمان که من می‌خواندم، بسیاری از این‌ها هنوز به دنیا هم نیامده بودند. حتماً مادران و پدران و همسن و سال‌های ما توجه آن‌ها را جلب کرده‌اند.

  • آن زمان که کارتان را شروع کردید، ازدواج هم کرده بودید؟

بله، من خیلی زود ازدواج کردم. شوهرم نوزده سالش بود.

  • ازدواج شما خواست پدرتان بود؟

بله، بله... همسرم پسر یکی از تُجار بزرگ ایران بود. آدم‌های خیلی خوبی بودند. با آن‌که بازرگان بودند در بازار و همان‌جا هم مسجد داشتند، اما نسبت به موسیقی و خوانندگی ایرادی نداشتند. مخصوصاً مادرشوهرم که بی‌نهایت عاشق موسیقی بود و همیشه هم مرا تشویق می‌کرد.

  • شوهرتان هم حمایت می‌کرد؟

بله، چون ما وقتی باهم شروع کردیم به زندگی، هر دو بچه بودیم، دلیلی نداشت بدش بیاید. شاید هم دوست داشت که من بخوانم.

  • عمر این ازدواج چقدر بود؟

شش سال.

  • چطور شد که زندگی مشترکت عاشقانه‌تان ادامه پیدا نکرد؟

پدر و مادر همسرم رفتند اروپا و ما دو تا را تنها گذاشتند این‌جا. ما هم دیگر نتوانستیم باهم زندگی کنیم. چون من همیشه تحت کنترل مادرشوهرم زندگی می‌کردم... از بس دوستش داشتم...

  • از «این‌جا» منظورتان ایران بود؟ یک لحظه رفتید ایران...

بله، بله...

  • معلوم است شما هنوز هم در ایران زندگی می‌کنید.

باور کنید همین‌طور است. اصلاً باورم نمی‌شود که من این‌جا، بیرون از ایران، هستم. باور کنید.

  • از جدایی می‌گفتید...

بله، آن‌ها که رفتند، ما تنها ماندیم. مادرشوهرم که عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم، همیشه با ما زندگی می‌کرد. وقتی او رفت، پسر به‌اصطلاح «هوایی» شد.

  • اولین کارتان ترانۀ «صبرم عطا کن» ساختۀ استاد تجویدی بود.

بله، همین آهنگ بود که سرنوشت مرا به‌کلی تغییر داد.

  • ترانه از چه کسی بود؟

از بیژن ترقی... من بیشتر با او کار می‌کردم. بعدها، یکی دو ترانه از معینی کرمانشاهی خواندم، یکی دو تا هم از رهی معیری... و بعد با هما میرافشار کار کردم.


«باختن»

  • با خانم میرافشار نسبت خانوادگی هم دارید؟

بله.

  • آن دورۀ زندگیتان با پرویز یاحقی؟

بله، آن دوره را من اصلاً فراموش نمی‌کنم.

  • خوبی‌هایش را فراموش نمی‌کنید؟

بهترین دوران زندگی‌ام بود... آن زمان حدود بیست و چهار سالم بود. شش سال هم با او زندگی کردم و خیلی از او هنر آموختم. آشنایی و ازدواج با پرویز یاحقی هم قسمت و سرنوشت بود. ماجرایش خیلی طولانی است. در این فرصت کم نمی‌گنجد. در کتابم نوشته‌ام. این‌که می‌گویم سرنوشت بود دلیلش این است که اصلاً باورم نمی‌شد؛ از محالات بود.

  • زندگی با پرویز یاحقی چطور بود؟ سخت بود؟ خوب بود؟

چون هر دومان هنرمند بودیم، همدیگر را خیلی خوب می‌فهمیدیم. به‌هیچ‌وجه سخت نبود. مردی بود خیلی مبادی آداب، خیلی هنرمند و خیلی خوب... ولی خُب، متأسفانه چیزهایی پیش آمد و زندگی‌مان ادامه پیدا نکرد. بازهم سرنوشت و قسمت بود. روزگار کارهایی می‌کند که آدم در زندگی، هاج و واج می‌ماند. خیلی عجیب بود. حتی ازدواج سومم هم.

  • همسر سومتان هنرمند بود؟

نخیر، هنرمند نبود. بازرگان بود. در آن وضعیت بحرانی غریب انقلاب که خیلی اذیت و آزار می‌دیدم، مجبور شدم با ایشان ازدواج کنم تا بتوانم در ایران زندگی کنم. همان‌که می‌گویند زن ایرانی بیچاره است و باید سایۀ مردی بالای سرش باشد... البته آدم خیلی خوبی بود، نه که بخواهم بگویم بد بود... صاحب فروشگاه معروف کراوات مسعودنیا. کراوات وارد می‌کردند.

  • شما چند فرزند دارید؟
دو تا دختر دارم؛ یکی ثمرۀ ازدواج اولم است و دیگری ثمرۀ ازدواج سومم.

  • اتفاقاً این روزها سالگرد انقلاب بهمن است که شما خاطرات خوبی از آن زمان ندارید...

من را از صبح می‌بردند زندان اوین و شب برمی‌گرداندند. واقعیت را بگویم... این‌جا هم دادگاه نیست که من بخواهم خودم را تبرئه کنم... البته من در برابر مادران و کسانی که در این سال‌ها این‌همه بدبختی و بیچارگی کشیده‌اند و آن‌همه خون جوانان وطنمان و مشکلاتی که برای همه پیش آمده، اصلاً خجالت می‌کشم از ناراحتی‌های خودم بگویم... اما واقعاً نه شب داشتم، نه روز، نه زندگی داشتم، نه هیچ‌چیز... بیخودی سر من تلافی دیگران را درمی‌آوردند. هیچ جا نمی‌توانستم مسکن بگیرم. به جایی رسیده بودم که از جانم سیر شده بودم. وضعیت خیلی بدی داشتم. روی دیوار خانه‌ام چیزهای بدی می‌نوشتند، می‌ریختند توی خانه‌ام... روزی پنج تا، ده تا قرص والیوم ده می‌خوردم. نگذاشتند توی خانه‌ام زندگی کنم. هرجا هم می‌رفتم، می‌ریختند می‌گفتند: «تو این‌جا چرا زندگی می‌کنی؟» رفتم شمال، آمدند دنبالم... هفت هشت تا زندگی در ایران عوض کردم. تا این‌که دیدم دیگر هیچ چاره‌ای ندارم؛ مملکت و زادگاه و خاطرات کودکی و نوجوانی و تمام زندگی‌ام را گذاشتم و آمدم. واقعیت را بگویم، من زندگی نکردم، من مُردگی کردم. من الان هم زنده نیستم، مُرده هستم.

  • تمام این آزارها فقط به‌خاطر این بود که شما خوانده بودید؟

بله. در آن سه سال بعد از انقلاب که در ایران بودم، از خانه بیرون نمی‌رفتم. هر وقت هم می‌رفتم بیرون، پوشه [روبنده] می‌زدم. من دوست داشتم در خانه‌ام، در مملکتم بمانم. در زندگی، من هیچ‌وقت دنبال شعف و شادی و خوشبختی و خوشگذرانی و لهو و لعب نبوده‌ام. ما خانواده‌ای بودیم که همیشه در خانواده زندگی می‌کردیم.

  • تا این‌که بالاخره از مرز پاکستان خارج شدید؟

بله، چه کشیدم! چه دردی کشیدم!

  • لطفا کمی بیشتر توضیح بدهید

گریمم کردند... با گریم آمدم بیرون؛ با گریمی که اگر مرا می‌دیدید، حالتان به‌هم می‌خورد: به‌صورت یک پیرزن بدبخت بیچاره، با دندان‌های سیاه‌شده و موی سفید و عینک ته‌استکانی به چشم... سرنوشت و قسمت بود... تا رسیدم به کویته [در پاکستان]... بعد رفتیم اسپانیا. مجبور شدیم سه ماه در اسپانیا بمانیم. برادرشوهرم همان آقای مسعودنیا که مهندس بود، در کوستاریکا ملک و املاک داشت و کشاورزی می‌کرد. از طریق او توانستیم برویم به آن کشور. بعد از مدتی اقامت در آن‌جا، توانستیم گذرنامۀ کاستاریکایی بگیریم. مدتی به‌خاطر ناراحتی روحی، در بیمارستان خوابیدم و خیلی اذیت شدم. تا این‌که دعوت شدم به آمریکا و آمدم این‌جا. و چون دوست داشتم بخوانم، کارم را شروع کردم تا لااقل بتوانم کمی از ناملایمات درون ایران را فریاد بزنم و آهنگ‌هایی بخوانم، برای دلم، برای جانم...

  • خانم حمیرا! چون شما خوانندۀ برنامۀ گل‌ها بوده‌اید، خیلی از شنوندگان شما، به‌خصوص قدیمی‌ترها، دوست دارند «حمیرا» همچنان همان آهنگ‌های گل‌ها را با آن ملودی‌های جاودانه بخواند. ارزیابی خوتان چیست؟

درست است، اما این‌جا نمی‌شود. چون دیگر نه آقای تجویدی هست، نه آقای بدیعی، نه پرویز یاحقی... آن‌ها هنرمندانی بودند بدون جانشین... البته آقای همایون خرم هستند که امیدوارم سلامت باشند... آقای حیدری هستند، آقای پازوکی هم هستند... ولی این‌ها دیگر امیدی ندارند که آن‌طور که باید و شاید کار کنند. می‌دانید؟ امیدها از دست رفته... الان دو سه تا آهنگ قدیمی از تجویدی دارم که هنوز خوانده نشده. تجویدی چهارده پانزده تا آهنگ برای من ساخته بود که بعد داد به خانم هایده خواند. آن آهنگ‌ها همه مال من بود.

  • چه جالب! این داستان اختلاف شما چه بود که بعد تجویدی رفت هایده را پیدا کرد و به رادیو آورد؟

نه... [خنده] شما چقدر بامزه‌اید... نه، این‌جوری نبود... اختلافی پیش نیامد. من که ازدواج کردم با پرویز یاحقی، آقای تجویدی دیگر با من کار نکرد. چون یاحقی یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان آن زمان بود و من دیگر با ایشان کار می‌کردم. آقای تجویدی آن آهنگ‌هایی را که برای من ساخته بودند، دادند به خانم هایده. اما سه چهار تا از آن‌ها ماند و چون همۀ آن آهنگ‌ها مال من بود، الان همه‌شان را دارم. خود ایشان هم به من گفتند که: «ازت خواهش می‌کنم قبل از مردن من این‌ها را بخوان!» خانم‌شان هم در جریان‌اند. پیشنهادشان این بود که من آن آهنگ‌ها را بازخوانی کنم.

  • حالا می‌خواهید این کار را بکنید؟

نخیر... آهنگ‌هایی را که خانم هایده خوانده و به‌زیبایی هم خوانده، هیچ‌وقت بازخوانی نمی‌کنم، ولی آن آهنگ‌هایی را که او نخوانده و مال خودم است و پیشم هست، اگر وقتی باشد، اگر عمری باشد، شاید آن‌ها را بخوانم.

  • چرا مدتی است که نمی‌خوانید خانم حمیرا؟

من خیلی دلم می‌خواهد بخوانم. اگر نخوانم، می‌میرم.

  • برای دل خودتان می‌خوانید؟

بله، من همیشه باید بخوانم، باید پیام بدهم. اگر پیامم را به این جوان‌های عزیزم، این فرزندانم ندهم، دیوانه می‌شوم... ولی، خُب، این‌جا شرایط خیلی سخت است... دستمزد آهنگسازها به‌طور وحشتناکی بالا رفته. جز این‌که با ما بسازند، کار دیگری نمی‌شود کرد. حالا ببینیم قسمت چه خواهد بود... بازهم قسمت و سرنوشت.

  • شما برای پدرتان احترام زیادی قائل بودید. این‌که ایشان مخالف خواندن شما بود، آیا هیچ تأثیر نگران‌کننده یا هیچ ترسی در ناخودآگاه شما نگذاشته است؟

چرا. شاید به‌همین دلیل است که دل‌سوخته‌تر می‌خوانم؛ یعنی «آه‌»هایی که ناخواسته از سینه‌ام بیرون می‌آید، زاییدۀ همان است. برای این‌که من بی‌گناه طرد شدم. همان‌طور که از ایران طرد شدم... بیخودی...

  • شنیدیم که دچار بیماری سختی شده بودید و به‌طور معجزه‌آسایی نجات پیدا کردید.

بله... ایمان در زندگی خیلی مهم است. من اگر هر روز از خدا اسم نبرم، نمی‌توانم زندگی کنم. به همین خاطر داده‌ام در ایران اسم‌های خدا را برایم درست کرده‌اند و فرستاده‌اند که به گردنم میاویزم. من دو تا عمل جراحی دشوار از سر گذراندم. یکیش به‌خاطر همان زجر و ناراحتی‌هایی بود که در ایران کشیدم. پانزده سال پیش، توموری در مغزم بود که آن را جراحی کردند و به‌طور معجزه‌آسایی خوب شدم. دو سال پیش هم عمل جراحی قلب باز داشتم که هشت نُه ساعت زیر عمل بودم. همه حیرت کرده بودند از استقامت من. من تا زمانی که زنده‌ام، باید استقامت داشته باشم و خودم به خودم کمک کنم تا بتوانم یک بار دیگر ایران را ببینم.

  • امیدواریم این آرزوی شما برآورده شود. از کنسرت تازه چه خبر؟

باید بروم کانادا. روز ششم آپریل کنسرت دارم در شهر آبادان...

  • آبادان!؟

ای وای... گفتم آبادان؟...

  • انشاءالله در آبادان هم کنسرت خواهید داد...

انشاءالله... انشاءالله...


«هم‌زبونم باش»
XS
SM
MD
LG