مدتی طول کشید تا به صدای خمپارهها که از آن سوی شط به این سو امتداد می یافت عادت کنم. از میان نخلها آرام آرام رفتیم تا به آخرین سنگر مشرف به آب. قایق نسبتا بزرگی نیمه مجروح سرش رو از آب بالا آورده بود. یکی از بچهها با دست خونین افتاده بود ته سنگر. جعبه رو گذاشتم زمین و یکی از پرستارها شروع کردن به شستن زخم. می دونست که می خواهیم بریم یه سرکی بکشیم. گفت یه نیم ساعتی کار داره. احمد، از دانشجوهای صنعتی، فرماندهی گروه بود. به مون اخطار داد که مواظب تک تیر اندازهای عراقی باشیم. سیصد متر اون طرف تر توپخانهی ارتش مستقر شده بود اما هنوز گلولهی توپ براشون نرسیده بود. همه انتظار می کشیدند برای حمله، انتظاری کشنده و غیر قابل اجتناب. کسی که دستش تیر خورده بود از بچههای عملیات سپاه خرمشهر بود، همخوابگاهی احمد در تهران. داشتند آماده می شدند برای یک عملیات محدود. سیل آدم بود که به این ناحیه سرازیر می شد و اتاقهای هتل آبادان تنگ تر و جیرهی غذایی محدودتر.
آسمان آبی هور
پانزده نفری ریختیم تو قایق. از لا به لای نیزارها رفتیم تا مقر شناسایی. صدای رگبار کلاشنیکوفها با فرود آمدن خمپاره روی آب آمیخته می شد. سر گروه مدام می گفت سرهاتونو بیارید پایین اما با نجوایی آرام و دل نشین. خیلیها برای اولین بار به چنین دنیای وهم انگیزی پا می گذاشتند اما نیزارهای سوخته اینجا و اونجا یادمون می آورد که اومدیم جنگ. چند متر جلو تر موتور قایق با تته پته از کار افتاد. قایق با سرعت کمتر به حرکتش ادامه داد. حالا نسیم آروم صبحگاهی رو می شد رو دانه های عرقی که از زیر کلاه فلزی سرازیر می شدند احساس کرد. خمپارههای عراقی که شدت گرفتند قایق پیچید تو یکی از راه آبهای کوچیک با نیهای بلند تر. هیچوقت تو عمرم نیم ساعت بدون حرکت تو یه زندان روی آب ننشسته بودم منتظر هیچ.
بچههای جنگ
سومین و آخرین باری بود که برای رفتن به جبهه ثبت نام می کردم، این بار با حدود پنجاه تا از بچههای دانشجو. در گردان ما دهها نفر هم از بچههای بسیجی شهر بودند، از دانش آموز و طلبه تا کارگر و کارمند. خبر از جبهه ها می اومد که اوضاع از حیث نیرو چندان بر وفق مراد نیست و برای عملیات تازه به گردانهای بیشتری احتیاج هست. دو روز بعد که برای اعزام رفتیم پادگان سپاه، اتوبوسها تا افق پشت هم چیده شده بودند اما بعید بود همه رو بتونند پر کنند. وقت کمی داشتیم برای پوشیدن لباسها، همشون به تن همه زار می زدند. خیاطهای جنگ فقط سه تا سایز رو می شناختند. از کمر بند هم خبری نبود. بالاخره با کش و طناب شلوارها رو بالا نگه داشتیم.
دیگه حوصلهها از نشستن بیکار روی آسفالت داشت سر می رفت. فقط اونهایی که کتابی در کوله داشتند غر نمی زدند. داشت کم کم غروب می شد. بالاخره لیستها تنظیم شد و همه پریدند بالا. از بغل دستیام که به نظر ۱۶ ساله می اومد پرسیدم تا به حال تفنگ دستت گرفتی. نمی دونم چرا با خوش فکر کرد که نمی تونه به من هم دروغ بگه و سرشو برد بالا. می گفت: «این بار سومه. بار اول تو عملیات فتح المبین در منطقهی شوش بودم. تنهایی ۱۵ تا رو اسیر کردم. بچههای سن من کم نبودند. یکی از رفقام هفت تا اسیر عراقی مسلسل چی رو که از زاغههاشون کشیده بود بیرون تو یه آن اعدام کرد. لامسبها پنجاه تا از بچه های ما رو مثل برگ ریخته بودند زمین. بار دوم هم تو عملیات بیت المقدس بودم. دو سالی هست که هی می رم و بر می گردم ما بچه های جنگیم.»
بعد از صلوات نون و پنیری دادند و همه تو تاریکی شب شروع کردند به چرت زدن. از ساعت شش صبح تا پنج عصر برای پر کردن چند تا فرم و یه دست لباس ساده، حتی بدون جوراب و زیر پیرهن (هنوز چفیه مد نشده بود) ما رو سرپا نگه داشته بودند. اگر فکر می کردم اینجوریه مثل بار اول خودم می رفتم تا اهواز و بعد یکی رو پیدا می کردم منو بره طلایه.
آتش بس
دو روز و دو شب پشت هم بارون بارید. کم کم گودالهای سنگرها پر شد از آبی که نمی خواست به زمین گرم فرو بره. مهمات و آرپی چی ها دفن شده و دیگه قابل استفاده نبودند. هر چی تونستیم با بیل گونی پر کردیم و چیدیم دور سنگر اما آب امون نمی داد. ما می کندیم و بارون تند تر می بارید. تا همه دستها رو بدیم بالا و تسلیم شدیم. گل و شل همهی وجودمون رو فرا گرفت بود. چارهای نبود جز تن زدن به آب. اونها که شنا می دونستند خط مقدم رو تبدیل کردن به دریا کنار با شورتهای مامان دوز، بدون طرح سالم سازی دریا. یک عده هم می خواستند غسل ارتماسی کنند تا دیگه مجبور نباشند زیر نگاههای کنجکاو بقیه با تیمم بدل از غسل نماز بخونند.
از اون طرف هم جیرهی روزانهی عراقی ها برای ارسال خمپارهها قطع شد. غذا و تجهیزات هم نمی رسید. نونی که بچهها با دست و دلبازی حروم می کردند و می ریختند دور حالا جیره بندی شده بود. دیگه شب ها روی تپههای خاکی که با کندن سنگرها در اون شدت بیکران طلایه درست کرده بودیم می خوابیدیم. هیچ صدای آتش خمپاره با تک تیر انداز از هیچ کجای عالم به گوش نمی رسید. دلمون برای منورها تنگ شده بود. طبیعت خودش آتش بس اعلام کرده بود. دیگه می شد سربازای عراقی رو بدون چشم مسلح رو دپوی اونها دید. تخلیهی اونها زودتر شروع شده بود. یه چند تایی وقت رفتن حتی دست هم تکون می داند. یکی از بچهها به شوخی می گفت دلمون براشون تنگ می شه.
شلوار جین
چند تایی از بچهها غروب که می شد لباسهای شخصی شون رو می پوشیدند. حتی یکی از فرماندهها که از بچههای دانشگاه بود و تو جبهه موندگار شده بود با پایان کار موظف تو سنگر شلوار جینشو تنش می کرد. یکی دوبار دو سه تا از طلبه های اعزامی نصیحتش کرده بودند که این شلوارو نپوشه اما اون گوشش بدهکار نبود. می گفتند تو شکستن حصر آبادان نقش اساسی داشته. بچهها به مبلغینی که می خواستند اونها رو به این کار و اون کار موعظه کنند می گفتند «آقا». کار طلبهها فقط این بود که اگر بچهها حال می دادند پیشنمازی کنند. اونها هم اگر موندگار می شدند کم کم فضا دستشون می اومد و می شدند مثل بقیه. بعدها شنیدم که رفیق شلوار جین پوش تو یه عملیات شناسایی یکی از پاهاشو از دست داد.
افتخار شهادتی که نبود
داشتم از خستگی هلاک می شدم. شدیدا خوابم می اومد. خواستم نگهبانی ساعت ۱۲ تا ۳ رو با یکی دیگه عوض کنم اما نشد. می دونستم که توسنگر خوابم می بره. یه مقدار کشمش ریختم تو جیبم تا با جویدن اونها سر پا بمونم. تو تاریکی به توان صد کورمال کورمال رفتم تا پستم. اول ترتیب کشمشها رو دادم. بعد تو ذهنم شروع کردم به دورهی مطالبی که روز خونده بودم. اون روزها داشتم مجموعهی تاریخ جنگ جهانی دوم رو که کتابهای جیبی منتشر کرده بود می خوندم. اما طولی نکشید که به مرگ موقت دچار شدم تا با صدای نارنچک از خواب پریدم. فکر کردم حمله کردن. به خودم که اومدم داشتم تو عالم ذهن خودم را ملامت می کردم که «حالا خون دهها نفر رو با سهل انگاری هدر دادم.» اما صدای نارنجک پشت بندی نداشت. فاصلهاش هم چندان زیاد نبود.
وقتی پستم تموم شد و برگشتم بچه ها گفتن که تو سنگر خودی بوده. یکی از همین بسیجی های دانش آموز داشته با ضامن نارنجک بازی می کرده که منفجر شده و خودشو و یکی از دانشجوها رو تلف کرده. بیچاره دانشجوئه زن و بچه هم داشت. بعدها یکی از بچههای فرماندهی گردان به من گفت که به هر دو خونواده اعلام کردن که اینها شهید شدند.
لسان الغیب
اوایل جنگ تو ساک رزمندهها بیشتر قران و بود و نهج البلاغهی فیض الاسلام. رسالهی آقای خمینی رو همه جا توی نمازخونههای سپاه و بسیج می شد پیدا کرد و نیازی نبود به حملش. تو هتل آبادان قبل از شکستن حصر شهر صدها نیرو منتظر عملیات بودند و صبح تا شب کتب مذهبی می خوندند. اما ندیده بودم کسی دیوان حافظ و مثنوی با خوش بیاره و شبها شعر خوانی کنند. سه سال بعد فاصلهی عملیاتها بیشتر شده بود و زمان موندن تو جبهه طولانی تر. رزمندههای کتاب های بیشتری برای خوندن با خودشون می آوردند.
حبیب، از بچههای مسجد آتشیها، مثل چشمهاش از دیوان حافظش نگه داری می کرد. غروبها پس از شستوشوی گرد و خاک روزانه زیر چراغ فانوس دور هم جمع می شدیم و اون فال حافظ می گرفت. برای همه تو شیشه های مربا از اون کتری دودی چای می ریخت؛ قند رو هم جیره بندی کرده بود. از بچههای شناسایی خیلیها می اومدند. می خواستند بدونند لسان الغیب چه سرنوشتی رو براشون رقم زده است. حبیب هر شب به یکی شون می گفت مثل پروژکتور می درخشند، و این شده بود جوک اول جلسه. بعد محسن می گفت «با شهادت شوخی نکنید.»
آسمان آبی هور
پانزده نفری ریختیم تو قایق. از لا به لای نیزارها رفتیم تا مقر شناسایی. صدای رگبار کلاشنیکوفها با فرود آمدن خمپاره روی آب آمیخته می شد. سر گروه مدام می گفت سرهاتونو بیارید پایین اما با نجوایی آرام و دل نشین. خیلیها برای اولین بار به چنین دنیای وهم انگیزی پا می گذاشتند اما نیزارهای سوخته اینجا و اونجا یادمون می آورد که اومدیم جنگ. چند متر جلو تر موتور قایق با تته پته از کار افتاد. قایق با سرعت کمتر به حرکتش ادامه داد. حالا نسیم آروم صبحگاهی رو می شد رو دانه های عرقی که از زیر کلاه فلزی سرازیر می شدند احساس کرد. خمپارههای عراقی که شدت گرفتند قایق پیچید تو یکی از راه آبهای کوچیک با نیهای بلند تر. هیچوقت تو عمرم نیم ساعت بدون حرکت تو یه زندان روی آب ننشسته بودم منتظر هیچ.
شدیدا خوابم می اومد. خواستم نگهبانی ساعت ۱۲ تا ۳ رو با یکی دیگه عوض کنم اما نشد. می دونستم که توسنگر خوابم می بره. یه مقدار کشمش ریختم تو جیبم تا با جویدن اونها سر پا بمونم. تو تاریکی به توان صد کورمال کورمال رفتم تا پستم....
قایق با حرکت آرام دستهای همه روی آب تکونی خورد و برگشت تو مسیر قبلی. آخرین قورباغهها رو که پشت سر گذاشتیم قایق یک دفعه با روشن شدن موتور از جا جهید و با سرعت هر چه تمام تر آبهای آروم رو شکافت. رفت تا با سینه خاک رو لمس کرد. همه ریختند بیرون. پشت گونیها صدها نفر به رنگ خودمون ردیف نشسته بودند. آماده برای حمله. با حرکت دست فرمانده پوتینهایمان به گل فرو می رفتند. بعد تا نیم تنه رفتیم تو آب. نیزار بعدی صحرای محشر بود. انبوهی از کشته و زخمی از هر دو طرف. زخمیها رو از لای گل و آب می کشیدیم بیرون، می انداختیم روی کول و راه رفته رو بر می گشتیم. در این نیزارها مرگ زندگی رو جواب کرده بود. دلم می خواست همون طور با لباسهای خونین توی یکی از اون نیزارها دراز بکشم و چند لحظهای فقط به آسمون آبی هور نگاه کنم.بچههای جنگ
سومین و آخرین باری بود که برای رفتن به جبهه ثبت نام می کردم، این بار با حدود پنجاه تا از بچههای دانشجو. در گردان ما دهها نفر هم از بچههای بسیجی شهر بودند، از دانش آموز و طلبه تا کارگر و کارمند. خبر از جبهه ها می اومد که اوضاع از حیث نیرو چندان بر وفق مراد نیست و برای عملیات تازه به گردانهای بیشتری احتیاج هست. دو روز بعد که برای اعزام رفتیم پادگان سپاه، اتوبوسها تا افق پشت هم چیده شده بودند اما بعید بود همه رو بتونند پر کنند. وقت کمی داشتیم برای پوشیدن لباسها، همشون به تن همه زار می زدند. خیاطهای جنگ فقط سه تا سایز رو می شناختند. از کمر بند هم خبری نبود. بالاخره با کش و طناب شلوارها رو بالا نگه داشتیم.
دیگه حوصلهها از نشستن بیکار روی آسفالت داشت سر می رفت. فقط اونهایی که کتابی در کوله داشتند غر نمی زدند. داشت کم کم غروب می شد. بالاخره لیستها تنظیم شد و همه پریدند بالا. از بغل دستیام که به نظر ۱۶ ساله می اومد پرسیدم تا به حال تفنگ دستت گرفتی. نمی دونم چرا با خوش فکر کرد که نمی تونه به من هم دروغ بگه و سرشو برد بالا. می گفت: «این بار سومه. بار اول تو عملیات فتح المبین در منطقهی شوش بودم. تنهایی ۱۵ تا رو اسیر کردم. بچههای سن من کم نبودند. یکی از رفقام هفت تا اسیر عراقی مسلسل چی رو که از زاغههاشون کشیده بود بیرون تو یه آن اعدام کرد. لامسبها پنجاه تا از بچه های ما رو مثل برگ ریخته بودند زمین. بار دوم هم تو عملیات بیت المقدس بودم. دو سالی هست که هی می رم و بر می گردم ما بچه های جنگیم.»
بعد از صلوات نون و پنیری دادند و همه تو تاریکی شب شروع کردند به چرت زدن. از ساعت شش صبح تا پنج عصر برای پر کردن چند تا فرم و یه دست لباس ساده، حتی بدون جوراب و زیر پیرهن (هنوز چفیه مد نشده بود) ما رو سرپا نگه داشته بودند. اگر فکر می کردم اینجوریه مثل بار اول خودم می رفتم تا اهواز و بعد یکی رو پیدا می کردم منو بره طلایه.
آتش بس
دو روز و دو شب پشت هم بارون بارید. کم کم گودالهای سنگرها پر شد از آبی که نمی خواست به زمین گرم فرو بره. مهمات و آرپی چی ها دفن شده و دیگه قابل استفاده نبودند. هر چی تونستیم با بیل گونی پر کردیم و چیدیم دور سنگر اما آب امون نمی داد. ما می کندیم و بارون تند تر می بارید. تا همه دستها رو بدیم بالا و تسلیم شدیم. گل و شل همهی وجودمون رو فرا گرفت بود. چارهای نبود جز تن زدن به آب. اونها که شنا می دونستند خط مقدم رو تبدیل کردن به دریا کنار با شورتهای مامان دوز، بدون طرح سالم سازی دریا. یک عده هم می خواستند غسل ارتماسی کنند تا دیگه مجبور نباشند زیر نگاههای کنجکاو بقیه با تیمم بدل از غسل نماز بخونند.
از اون طرف هم جیرهی روزانهی عراقی ها برای ارسال خمپارهها قطع شد. غذا و تجهیزات هم نمی رسید. نونی که بچهها با دست و دلبازی حروم می کردند و می ریختند دور حالا جیره بندی شده بود. دیگه شب ها روی تپههای خاکی که با کندن سنگرها در اون شدت بیکران طلایه درست کرده بودیم می خوابیدیم. هیچ صدای آتش خمپاره با تک تیر انداز از هیچ کجای عالم به گوش نمی رسید. دلمون برای منورها تنگ شده بود. طبیعت خودش آتش بس اعلام کرده بود. دیگه می شد سربازای عراقی رو بدون چشم مسلح رو دپوی اونها دید. تخلیهی اونها زودتر شروع شده بود. یه چند تایی وقت رفتن حتی دست هم تکون می داند. یکی از بچهها به شوخی می گفت دلمون براشون تنگ می شه.
شلوار جین
چند تایی از بچهها غروب که می شد لباسهای شخصی شون رو می پوشیدند. حتی یکی از فرماندهها که از بچههای دانشگاه بود و تو جبهه موندگار شده بود با پایان کار موظف تو سنگر شلوار جینشو تنش می کرد. یکی دوبار دو سه تا از طلبه های اعزامی نصیحتش کرده بودند که این شلوارو نپوشه اما اون گوشش بدهکار نبود. می گفتند تو شکستن حصر آبادان نقش اساسی داشته. بچهها به مبلغینی که می خواستند اونها رو به این کار و اون کار موعظه کنند می گفتند «آقا». کار طلبهها فقط این بود که اگر بچهها حال می دادند پیشنمازی کنند. اونها هم اگر موندگار می شدند کم کم فضا دستشون می اومد و می شدند مثل بقیه. بعدها شنیدم که رفیق شلوار جین پوش تو یه عملیات شناسایی یکی از پاهاشو از دست داد.
افتخار شهادتی که نبود
داشتم از خستگی هلاک می شدم. شدیدا خوابم می اومد. خواستم نگهبانی ساعت ۱۲ تا ۳ رو با یکی دیگه عوض کنم اما نشد. می دونستم که توسنگر خوابم می بره. یه مقدار کشمش ریختم تو جیبم تا با جویدن اونها سر پا بمونم. تو تاریکی به توان صد کورمال کورمال رفتم تا پستم. اول ترتیب کشمشها رو دادم. بعد تو ذهنم شروع کردم به دورهی مطالبی که روز خونده بودم. اون روزها داشتم مجموعهی تاریخ جنگ جهانی دوم رو که کتابهای جیبی منتشر کرده بود می خوندم. اما طولی نکشید که به مرگ موقت دچار شدم تا با صدای نارنچک از خواب پریدم. فکر کردم حمله کردن. به خودم که اومدم داشتم تو عالم ذهن خودم را ملامت می کردم که «حالا خون دهها نفر رو با سهل انگاری هدر دادم.» اما صدای نارنجک پشت بندی نداشت. فاصلهاش هم چندان زیاد نبود.
وقتی پستم تموم شد و برگشتم بچه ها گفتن که تو سنگر خودی بوده. یکی از همین بسیجی های دانش آموز داشته با ضامن نارنجک بازی می کرده که منفجر شده و خودشو و یکی از دانشجوها رو تلف کرده. بیچاره دانشجوئه زن و بچه هم داشت. بعدها یکی از بچههای فرماندهی گردان به من گفت که به هر دو خونواده اعلام کردن که اینها شهید شدند.
لسان الغیب
اوایل جنگ تو ساک رزمندهها بیشتر قران و بود و نهج البلاغهی فیض الاسلام. رسالهی آقای خمینی رو همه جا توی نمازخونههای سپاه و بسیج می شد پیدا کرد و نیازی نبود به حملش. تو هتل آبادان قبل از شکستن حصر شهر صدها نیرو منتظر عملیات بودند و صبح تا شب کتب مذهبی می خوندند. اما ندیده بودم کسی دیوان حافظ و مثنوی با خوش بیاره و شبها شعر خوانی کنند. سه سال بعد فاصلهی عملیاتها بیشتر شده بود و زمان موندن تو جبهه طولانی تر. رزمندههای کتاب های بیشتری برای خوندن با خودشون می آوردند.
حبیب، از بچههای مسجد آتشیها، مثل چشمهاش از دیوان حافظش نگه داری می کرد. غروبها پس از شستوشوی گرد و خاک روزانه زیر چراغ فانوس دور هم جمع می شدیم و اون فال حافظ می گرفت. برای همه تو شیشه های مربا از اون کتری دودی چای می ریخت؛ قند رو هم جیره بندی کرده بود. از بچههای شناسایی خیلیها می اومدند. می خواستند بدونند لسان الغیب چه سرنوشتی رو براشون رقم زده است. حبیب هر شب به یکی شون می گفت مثل پروژکتور می درخشند، و این شده بود جوک اول جلسه. بعد محسن می گفت «با شهادت شوخی نکنید.»