هنوز تابستان از راه نرسیده، ولی آفتاب خرداد میسوزاند. اینجا میدان شلوغ و پرترافیک ولیصعر تهران است. آدمها با شتاب از کنار هم عبور میکنند و صدای بوق ماشینها نیز هر از چندگاهی در گوش رهگذران زنگ میزند.
جوانی با شانههای پهن و عضلههای ورزشکاری در ظلع شمالی خیابان ولیعصر تند تند از میان آدمها راه میگیرد و سپس قدمهایش آرام میشود. نامش کاوه است و نام شناسنامهایاش سجاد سبزعلیپور. جوان ۲۴ ساله ایرانی که همیشه لباسهای رنگی و به تعبیر خودش شیک میپوشد. وارد ساختمان چند طبقهای شده که روی آن نوشته شده است؛ ساختمان پزشکان.
او ولی پلهها را به سمت مطلب پزشکان بالا نمیرود بلکه به سمت به زیر زمین میرود و با کلید خودش چند بار روی در یک آپارتمان ضرب میگیرد. منتظر باز کردن در نمیماند، با سرو صدای زیاد وارد آپارتمان کوچکی میشود که محل زندگی او، پدر، مادر و دو خواهر کوچکش است.
پدر خانواده سرایدار این ساختمان است و پسر سودای بازیگر شدن در سر دارد. مادر شیطنتها و شوخیهای پسرش را میشنود اما خیلی جدی از او میپرسد که امروز به راهپمیایی رفته یا نه. هنوز از کاوه جوابی نشنیده، رو میکند به پسر جوانش و میگوید: اصلاً از خیابان خبرهای خوبی نمیرسد، یک وقت به سرت نزند که برای کنجکاوی بروی ببینی در خیابان چه خبر است...
اما در خیابان چه خبر است؟ خرداد ماه اعتراضِ بسیاری از شهروندان ایرانی به نتایجِ اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری دهم است. مردمی که میگویند رأیشان به میرحسین موسوی گمشده، به خیابان آمدهاند و شعار رأی من کجاست سر میدهند. اما در ۲۴ و ۲۵ خرداد خیابان خونین میشود. مادر کاوه از همین زیر زمین ساختمان پزشکان صدای گلوله و فریاد مردم را شنیده است.
پدر کاوه با سطل کوچکی در دستهایش وارد خانه میشود. کاوه حرفهای مادرش را گوش میکند اما کماکان به شوخیهایش ادامه میدهد. پدر حرفهای مادر را تأیید میکند. آنها به گفته خودشان هیچگاه سیاسی نبودهاند. اما در روزهای پس از انتخابات، کاوه نیز دلش پیش مردم در خیابان بود.
گاهی به خانوادهاش میگفت که برای اعتراض میرود و گاهی بیصدا برای کار و زندگی روزانهاش بیرون میرفت اما هر چه بود پدر و مادر کاوه پسرشان را میشناسند و میدانند که کاوه دلش آرام و قرار ندارد، پدر کاوه سبزعلیپور میگوید که پسرش در برخی از راهپیماییها شرکت کرد اما او سعی میکرد مانع رفتن فرزندش شود تا اتفاقی برای او نیافتد:
سی خرداد از راه رسیده و مردم با هم قرار گذاشتهاند تا یک بار دیگر برای اعتراض به خیابان بیایند. کاوه رو به پدر و مادرش میگوید: «نگران نباشید من برای راهپیمایی نمی روم، می خواهم بروم قرارداد بازی در یک فیلم را امضا کنم.»
گوش دو خواهر کاوه تیز و چشمهاشان گرد میشود. آنها میدانند که برادرشان عاشق بازیگری و سینماست. کاوه سر به سر خواهرهای کوچترش میگذارد و مدام به آنها میگوید که بهزودی معروف میشود و آنها باید برای دیدن برادرشان از قبل وقت بگیرند. خودش هم زودتر از همه با صدای بلند میخندد، سپس صدای خندههای دو خواهر، پدر و مادر را نیز سر ذوق میآورد تا کمی درباره فیلمی که کاوه قرار است برای بازیگری در آن به زودی مشغول شود حرف بزنند. وقتی خیال همه راحت شد، کاوه از خانه خارج میشود. مادر در را آرام پشت سر فرزندش میبندد.
کاوه از آرامش توی خانهاش میرسد به خیابانهای نا آرام شهر.
در روز سی ام خرداد ۸۸ شهروندان زیادی خانه را به مقصد رفتن به محل کارشان و یا به قصدِ پیوستن به راهپیمایی اعتراضی در خیابان ترک کردهاند اما شمار نامعلومی از آنها هرگز به خانه برنگشتند. کاوه سبزعلیپور یکی از آنها بود. پدرش در شرح آن روز چنین میگوید:
بسیاری از خیابانهای تهران به محل تجمع و درگیری میان معترضان و نیروهای ضد شورش بدل شده است. از خیابانهای شهر باز صدای فریاد و گلوله به زیر زمین ساحتمان پزشکان میآید. دل توی دل سرایدار میانسالِ این ساختمان و همسرش نیست.
موبایلها قطع شدهاند. مردم یکصدا فریاد میزنند و شعارهای اعتراضی سر میدهند. چشمهای رهگذران، سرخ از گاز اشکآور است. برخی از معترضان برای آنکه شناسایی نشوند با شالهای سبز و سیاه صورتهای شان را پوشاندهاند. کمی آنسوتر اما باز هم از چنگ لباسشخصیها تن و جان سالم به در نمیبرند. در گوشهای از پیادهرو لباسشخصیها چند پسر نقاب به صورت را گیر انداختهاند و روی زمین با مشت و لگد به جانشان افتادهاند.
حوالی مسجد نیز محلی دیگر از تجمع معترضان است. دود گاز اشکآور تمامی ندارد و چشمهای مردم همچنان میسوزد. صدای گلوله که میآید جمعیت معترض راه میگیرد برای فرار. چند نفری به سمت همراهان تیرخوردهشان میروند. خون کف سیمان جاری میشود و مردم وحشتزده فریاد میکشند...
پدر و مادر کاوه چشم به راه فرزندشان نشستهاند اما زنگ تلفن پایان این چشمانتظاری است. با پدر کاوه سبزعلیپور در همان روزهای نخست گفتوگویی انجام دادهام و او بریدهبریده میگوید که به چشمهای پسرش شلیک کردهاند:
آنها جسد را تحویل میگیرند اما مثل بسیاری از خانوادههای کشتهشدگان پس از انتخابات نهادهای امنیتی به سراغشان میروند و از آنها میخواهند که برای دفن جسد هیچگونه اطلاعرسانی نباید انجام دهند. پدر و مادر کاوه جسد فرزندشان را به زادگاه خودشان در شهر رشت منتقل میکنند.
در همان روزها وقتی از سایت رأی من کجاست به سراغ این خانواده میروند، مادر کاوه به خبرنگاران این سایت میگوید که اگر میدانست رفتنِ فرزندش برای گرفتن حق سادهاش به مرگ او منتهی میشد هرگز اجازه نمیداد که او به خیابان برود.
خواهرها خانه را پر از عکسِ برادر کردهاند. صدای تلفن در گوش اهالی خانه زنگ میزند. کسی پشت خط تلفن از پدر کاوه میخواهد که اولاً درخواست دیه کنند و سپس هرچه سریعتر در مورد قتل فرزندشان شکایت کنند:
تنها چند روز بعد از همین تماس تلفنی خبرگزاری فارس هم خبری منتشر میکند که در آن به نقل از پدر کاوه نوشته شده که « موسوی و کروبی را از مقصران این اتفاقات میدانم».
بعد از اینکه خبرگزاری فارس نوشته که این خانواده از موسوی و کروبی شکایت کردهاند با خانواده کاوه سبزعلی پور دوباره حرف میزنم. مادر میگوید ما اصلاً نمیخواهیم از کسی شکایت کنیم چون امیدی نداریم اما پدر کاوه میگوید که آنها بعد از همان تماس تلفنی شکایتی کردهاند تا قاتل بچهشان شناسایی شود و هنوز هم در انتظار نشستهاند تا دستگاه قضایی کشور قاتل فرزندشان را معرفی کند:
مادر کاوه زیرزمین ساختمان پزشکان را ترک میکند و به زادگاهش کوچ میکند. او میگوید که این خانه پر از خاطره کاوه است و دلش را میلرزاند. پدر کاوه اما همچنان چشمانتظار است تا کسی به آنها بگوید که قاتل فرزندشان چه کسی بود. اما تنها سه سال بعد تنها یک بار نام فرزندشان بر زبان یکی از نمایندگان حامی محمود احمدینژاد در نشست علنی مجلس جاری میشود که کاوه سبزعلی پور را بسیجی هوادار دولت معرفی میکند:
حمید رسایی میگوید که «شهدایی همچنان مصطفی غنیان، داود صدری، و کاوه سبزعلیپور همهشان بسیجی بودند».
پدر کاوه اما میگوید که پسرم بسیجی نبود، یک شهروند معمولی بود که دلش میخواست بازیگر سینما شود اما قربانی بازی سیاستمداران شد.
جوانی با شانههای پهن و عضلههای ورزشکاری در ظلع شمالی خیابان ولیعصر تند تند از میان آدمها راه میگیرد و سپس قدمهایش آرام میشود. نامش کاوه است و نام شناسنامهایاش سجاد سبزعلیپور. جوان ۲۴ ساله ایرانی که همیشه لباسهای رنگی و به تعبیر خودش شیک میپوشد. وارد ساختمان چند طبقهای شده که روی آن نوشته شده است؛ ساختمان پزشکان.
او ولی پلهها را به سمت مطلب پزشکان بالا نمیرود بلکه به سمت به زیر زمین میرود و با کلید خودش چند بار روی در یک آپارتمان ضرب میگیرد. منتظر باز کردن در نمیماند، با سرو صدای زیاد وارد آپارتمان کوچکی میشود که محل زندگی او، پدر، مادر و دو خواهر کوچکش است.
پدر خانواده سرایدار این ساختمان است و پسر سودای بازیگر شدن در سر دارد. مادر شیطنتها و شوخیهای پسرش را میشنود اما خیلی جدی از او میپرسد که امروز به راهپمیایی رفته یا نه. هنوز از کاوه جوابی نشنیده، رو میکند به پسر جوانش و میگوید: اصلاً از خیابان خبرهای خوبی نمیرسد، یک وقت به سرت نزند که برای کنجکاوی بروی ببینی در خیابان چه خبر است...
اما در خیابان چه خبر است؟ خرداد ماه اعتراضِ بسیاری از شهروندان ایرانی به نتایجِ اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری دهم است. مردمی که میگویند رأیشان به میرحسین موسوی گمشده، به خیابان آمدهاند و شعار رأی من کجاست سر میدهند. اما در ۲۴ و ۲۵ خرداد خیابان خونین میشود. مادر کاوه از همین زیر زمین ساختمان پزشکان صدای گلوله و فریاد مردم را شنیده است.
پدر کاوه با سطل کوچکی در دستهایش وارد خانه میشود. کاوه حرفهای مادرش را گوش میکند اما کماکان به شوخیهایش ادامه میدهد. پدر حرفهای مادر را تأیید میکند. آنها به گفته خودشان هیچگاه سیاسی نبودهاند. اما در روزهای پس از انتخابات، کاوه نیز دلش پیش مردم در خیابان بود.
گاهی به خانوادهاش میگفت که برای اعتراض میرود و گاهی بیصدا برای کار و زندگی روزانهاش بیرون میرفت اما هر چه بود پدر و مادر کاوه پسرشان را میشناسند و میدانند که کاوه دلش آرام و قرار ندارد، پدر کاوه سبزعلیپور میگوید که پسرش در برخی از راهپیماییها شرکت کرد اما او سعی میکرد مانع رفتن فرزندش شود تا اتفاقی برای او نیافتد:
«گاهی اوقات به راهپیمایی میرفت ولی من نمیگذاشتم که برود ... میگذاشتم کنار خودم باشد، کاوه تنها پسرم بود. من یک پسر داشتم و دو دختر که کاوه بچه اولم بود.»
سی خرداد از راه رسیده و مردم با هم قرار گذاشتهاند تا یک بار دیگر برای اعتراض به خیابان بیایند. کاوه رو به پدر و مادرش میگوید: «نگران نباشید من برای راهپیمایی نمی روم، می خواهم بروم قرارداد بازی در یک فیلم را امضا کنم.»
گوش دو خواهر کاوه تیز و چشمهاشان گرد میشود. آنها میدانند که برادرشان عاشق بازیگری و سینماست. کاوه سر به سر خواهرهای کوچترش میگذارد و مدام به آنها میگوید که بهزودی معروف میشود و آنها باید برای دیدن برادرشان از قبل وقت بگیرند. خودش هم زودتر از همه با صدای بلند میخندد، سپس صدای خندههای دو خواهر، پدر و مادر را نیز سر ذوق میآورد تا کمی درباره فیلمی که کاوه قرار است برای بازیگری در آن به زودی مشغول شود حرف بزنند. وقتی خیال همه راحت شد، کاوه از خانه خارج میشود. مادر در را آرام پشت سر فرزندش میبندد.
کاوه از آرامش توی خانهاش میرسد به خیابانهای نا آرام شهر.
در روز سی ام خرداد ۸۸ شهروندان زیادی خانه را به مقصد رفتن به محل کارشان و یا به قصدِ پیوستن به راهپیمایی اعتراضی در خیابان ترک کردهاند اما شمار نامعلومی از آنها هرگز به خانه برنگشتند. کاوه سبزعلیپور یکی از آنها بود. پدرش در شرح آن روز چنین میگوید:
«روزی که رفته بود برای تالار رفته بود، تالار وحدت. هنرجو بود و در سریال بازی میکرد. گفت که جایی نمیروم، می روم آنجا برای بازی قرارداد ببندم، ساعت ۱۰ شب به من زنگ زدند که این انفاق برای او افتاد. نمیدانم داشت میرفت یا میآمد که این اتفاق برایش افتاد.»
بسیاری از خیابانهای تهران به محل تجمع و درگیری میان معترضان و نیروهای ضد شورش بدل شده است. از خیابانهای شهر باز صدای فریاد و گلوله به زیر زمین ساحتمان پزشکان میآید. دل توی دل سرایدار میانسالِ این ساختمان و همسرش نیست.
موبایلها قطع شدهاند. مردم یکصدا فریاد میزنند و شعارهای اعتراضی سر میدهند. چشمهای رهگذران، سرخ از گاز اشکآور است. برخی از معترضان برای آنکه شناسایی نشوند با شالهای سبز و سیاه صورتهای شان را پوشاندهاند. کمی آنسوتر اما باز هم از چنگ لباسشخصیها تن و جان سالم به در نمیبرند. در گوشهای از پیادهرو لباسشخصیها چند پسر نقاب به صورت را گیر انداختهاند و روی زمین با مشت و لگد به جانشان افتادهاند.
حوالی مسجد نیز محلی دیگر از تجمع معترضان است. دود گاز اشکآور تمامی ندارد و چشمهای مردم همچنان میسوزد. صدای گلوله که میآید جمعیت معترض راه میگیرد برای فرار. چند نفری به سمت همراهان تیرخوردهشان میروند. خون کف سیمان جاری میشود و مردم وحشتزده فریاد میکشند...
پدر و مادر کاوه چشم به راه فرزندشان نشستهاند اما زنگ تلفن پایان این چشمانتظاری است. با پدر کاوه سبزعلیپور در همان روزهای نخست گفتوگویی انجام دادهام و او بریدهبریده میگوید که به چشمهای پسرش شلیک کردهاند:
«به چشمهایش خورده بود، از بیمارستان لقمان تماس گرفته بودند که پسرت زخمی شده بیا، بعد ما رفیتم همانجا در بخشهای بیمارستان گشتیم دیدیم نبود، بعد گفتند بروید سردخانه، رفتیم سردخانه دیدیم خیلی آدمهای بیگناه کشته شدند...»
آنها جسد را تحویل میگیرند اما مثل بسیاری از خانوادههای کشتهشدگان پس از انتخابات نهادهای امنیتی به سراغشان میروند و از آنها میخواهند که برای دفن جسد هیچگونه اطلاعرسانی نباید انجام دهند. پدر و مادر کاوه جسد فرزندشان را به زادگاه خودشان در شهر رشت منتقل میکنند.
در همان روزها وقتی از سایت رأی من کجاست به سراغ این خانواده میروند، مادر کاوه به خبرنگاران این سایت میگوید که اگر میدانست رفتنِ فرزندش برای گرفتن حق سادهاش به مرگ او منتهی میشد هرگز اجازه نمیداد که او به خیابان برود.
خواهرها خانه را پر از عکسِ برادر کردهاند. صدای تلفن در گوش اهالی خانه زنگ میزند. کسی پشت خط تلفن از پدر کاوه میخواهد که اولاً درخواست دیه کنند و سپس هرچه سریعتر در مورد قتل فرزندشان شکایت کنند:
«از دادستانی به ما زنگ زد و گفتند شکایت کنید، گفتم برای که شکایت کنم؟ به من بگویید به دولت؟ شما به ما بگویید که به کی باید شکایت کنیم؟ به دولت؟ ما نمیدانیم»
تنها چند روز بعد از همین تماس تلفنی خبرگزاری فارس هم خبری منتشر میکند که در آن به نقل از پدر کاوه نوشته شده که « موسوی و کروبی را از مقصران این اتفاقات میدانم».
بعد از اینکه خبرگزاری فارس نوشته که این خانواده از موسوی و کروبی شکایت کردهاند با خانواده کاوه سبزعلی پور دوباره حرف میزنم. مادر میگوید ما اصلاً نمیخواهیم از کسی شکایت کنیم چون امیدی نداریم اما پدر کاوه میگوید که آنها بعد از همان تماس تلفنی شکایتی کردهاند تا قاتل بچهشان شناسایی شود و هنوز هم در انتظار نشستهاند تا دستگاه قضایی کشور قاتل فرزندشان را معرفی کند:
«ما وکیل گرفتیم و یک نامه نوشتیم برای دستگیری قاتل و قاتلین و دیه از بیتالمال دولت، از ما خواستند ما هم نوشتیم، چیزی به ما جواب ندادند. چیزی هنوز معلوم نیست، وکیل گفت تعدادشان زیاد است و جوابی به ما ندادهاند...»
مادر کاوه زیرزمین ساختمان پزشکان را ترک میکند و به زادگاهش کوچ میکند. او میگوید که این خانه پر از خاطره کاوه است و دلش را میلرزاند. پدر کاوه اما همچنان چشمانتظار است تا کسی به آنها بگوید که قاتل فرزندشان چه کسی بود. اما تنها سه سال بعد تنها یک بار نام فرزندشان بر زبان یکی از نمایندگان حامی محمود احمدینژاد در نشست علنی مجلس جاری میشود که کاوه سبزعلی پور را بسیجی هوادار دولت معرفی میکند:
حمید رسایی میگوید که «شهدایی همچنان مصطفی غنیان، داود صدری، و کاوه سبزعلیپور همهشان بسیجی بودند».
پدر کاوه اما میگوید که پسرم بسیجی نبود، یک شهروند معمولی بود که دلش میخواست بازیگر سینما شود اما قربانی بازی سیاستمداران شد.