در تحلیل شرایط و اوضاع فعلی منطقه پر تلاطم خاورمیانه و برای درک چگونگی تحولات فعلی میتوان از ابزارها، شیوهها و تئوریهای متفاوتی بهره گرفت.
هرچند که نتایج به دست آمده به یقین همانند نخواهند بود ولی به هر صورت راهبردهای گوناگون به شناخت بهتری از چرایی قضایا منتهی خواهند شد.
در این مجموعه کوتاه کوشش شده است تحولات سال گذشته خاورمیانه را با استفاده از چارچوبهای نظری روابط بینالملل بررسی کنیم. باشد که این نیم نگاه مقدمهای برای شناخت علتها و پدیدههای منحصر به فرد خاورمیانه باشد.
نظریه نو- واقعگرایانه والتس در روابط بینالملل بر جایگاه کشورها در سیستم بینالمللی تأکید دارد و مدعی است که قطبی بودن سیستم بینالمللی بیشترین تأثیر و نفوذ را بر سیاست خارجی واحدهای سیاسی داخل سیستم یا به عبارت دیگر کشور وارد میکند.
البته همه بازیگران از استراتژیهای شناخته شدهای استفاده میکنند که تابعی از قدرت و توانایی و تعداد قدرتهای بزرگ درون سیستم است و بنا بر این محدوده عملکرد آنان مشخص و نوسانات آن با توجه به نوسانات ابر قدرتها قابل پیشبینی است.
هدف هر واحد سیاسی حفظ بقای نظام به مثابه یک واحد مستقل است، در عین حال که خواهان بهبود بخشیدن به جایگاه درون سیستمی خود است. تغییرات داخلی، مسایلی مانند آداب و رسوم، رفتارها، و یا حتی کیفیت رهبری در درون هر واحد سیاسی نقش کماهمیتتری را بازی میکند.
از این منظر ماهیت نظام بینالمللی حائز اهمیت بیشتری است زیرا فرض بر این است که بازیگر واحد کوچکتر به خاطر حفظ بقای نظام از بازیگر قدرت فائقه تبعیت میکند. فرض دیگر همانطور که گفته شد قطبی بودن نظام بینالملل است.
در یک سیستم چند قطبی هیچ قدرتی جایگاه فائق و برتر ندارد وگرنه سیستم تک قطبی میشود و البته پیداست که تمرکز قدرت در دست دو قدرت بزرگ هم موجب دو قطبی شدن نظام بینالمللی میشود. به نحوی که طی سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۱ شاهد بودهایم.
با این حال پس از سقوط نظام دو قطبی و خاتمه دوران جنگ سرد، به ویژه در چند سال اخیر، بیش از هر زمانی در خاورمیانه تأثیرات نظام بینالمللی چند قطبی را مشاهده کردهایم.
بین سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۹ میلادی در دوران ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، ایالات متحده کوشید رهبری جهانی را به نحوی در دست بگیرد که آن جایگاه منحصر به فرد قدرت فائقه را برای آمریکا حفظ کند.
متعاقب آن باراک اوباما، رئیسجمهور فعلی، علیرغم اینکه شروع کاملاً متفاوتی داشت در عرصه بینالمللی خواهان رهبری جهانی ایالات متحده شدهاست.
همزمانی این حرکت با بحرانهای گوناگون از جمله بحران اقتصاد جهانی مانع از تحقق رهبری تکقطبی جهان توسط آمریکا شده و نظام بینالمللی را به نحو بیسابقهای به سوی سیستمی چند قطبی سوق میدهد.
مسئله اساسی این است یک نظام چند قطبی میتواند هم در جهت همکاری جهانی حرکت کند و هم تبدیل به کنسرت هماهنگ قدرتهای عمده جهان شود. در چنین شرایطی چند قدرت عمده جهانی با همدیگر کار میکنند و قوانین بازی بینالمللی را تعیین و یا به تأدیب و تنبیه قدرتهایی میپردازند که مقررات آنان را نقض کرده باشند.
به نظر میرسید در خلال یکی دو سال اخیر این همنوایی و همسازی به هم نزدیکتر شده و حوادث و وقایع سال ۲۰۱۱ به این نزدیکی کمک قابل ملاحظهای کرده است.
رویدادهای موسوم به بهار عرب یا انقلاب عرب بیشتر این اندیشه را تأیید میکند که جهان در دورهای از سیستم چند قطبی به سر میبرد. این سیستم در برابر خیزشهای مردم مصر مانع تبدیل آن به یک انقلاب تمام و کمال شده در حالی که در مورد وقایع لیبی بستر مناسب را برای تحول داخلی فراهم کرده و با هدایت گروههای مخالف، مسلح کردن و هدایت جریان به سوی برخورد اغلب مخرب مسلحانه، و حمایت هوایی و نظامی وسیع موجب شد واحد سیاسی منقلب از درون فروپاشیده و سرنگون گردد.
مقایسه دو کشور مصر و لیبی و مناسبات متقابل آنها با نظام بینالمللی ابزار کافی را برای درک نحوه عملکرد نظام بینالمللی در واحد سیاسی (در این مورد لیبی و مصر) به ما میدهد ضمن اینکه چنین مطالعهای در مورد سوریه، یمن، تونس و حتی ایران هم میتواند به نتیج مشابهی برسد.
مصر در نظام دو قطبی از واحدی تابع روسیه شوروی به واحدی تابع قطب مخالف به رهبری آمریکا تبدیل شد. در دوران ریاست جمهوری مادامالعمر مبارک، سیستم بینالمللی تا حد زیادی به مبارک آزادی عمل داد چرا که مصر نه تنها تهدیدی به همسایگان محسوب نمیشد، درصدد چالش با نظام بینالمللی هم نبود.
ولی هنگامی که مبارک حاضر نشد به موازات تحولات سیستم بینالمللی چند قطبی جدید عمل کند و یا نتوانست چند قطبی بودن سیستم را درک کند، توسط سیستم تادیب و تنبیه شد.
با این حال مبارک به اندازه معمر قذافی سرکش نبود و جایگاه مصر نیز در نظام بینالمللی با جایگاه سوریه و لیبی تفاوت داشت. لذا نوع تأدیب و تنبیه متناسب با سرکشی واحد سیاسی (مصر یا لیبی) تغییر کرد و در حقیقت و در مقام مقایسه با لیبی به یک واگذاری حساب شده قدرت بدل شد.
در مصر، اگرچه کشت و کشتاری هم به خاطر دخالت نظامیان انجام شد ولی در نهایت با آرای قابل ملاحظهای که احزاب اسلامی به دست آوردند فعلا آرامش حاکم است.
در لیبی اما، قضایا و نوع مناسبات متفاوت بود. رهبر لیبی در خوابی چهل ساله فرورفته و تصور میکرد هنوز کتاب سبز قذافی قدرت رویارویی با چالشهای قرن بیست و یکم را هم دارد.
اشتباه تاکتیکی قذافی که حتی اجازه نداد آقازاده فارغالتحصیل لندن علیه پدر کودتای ساختگی کند و سرو صدا را بخواباند کارها را بدتر کرد و او را به رویارویی مستقیم با نظام بینالمللی کشاند.
اینکه چرا مردم لیبی راه مسلحانه و کمکهای تسلیحاتی و سازمانی خارج را پذیرفتند و مردم مصر از میدان تحریر فراتر نرفتند، این نظریه را که مسائلی مانند آداب و رسوم، رفتارها، و یا حتی کیفیت رهبری در درون هر واحد سیاسی نقش کماهمیتتری را بازی میکند، به اثبات میرساند.
در مورد لیبی ارکستری از قدرتهای بزرگ با ابزار قوی نظامی (ناتو)، از نیروی انسانی مردم ناراضی لیبی که هیچگونه آگاهی سیاسی هدایت شده و حزبی نداشتند، کاملاً استفاده کرده و به صورتی ریشهای و دراز مدت موجب فروپاشی سیستم شدند.
نظام چند قطبی غیرمتمرکز نوینی که از قدرتهای مختلف نظامی، سیاسی، و اقتصادی بزگ جهان تشکیل شده برخلاف نظام دوقطبی جهان را به دو اردوگاه شرق و غرب تقسیم نکرده و نمیکند، بلکه بر عکس، چندین قدرت بزرگ به طور همزمان در باره برخی مسائل جهان هماهنگی و همگرایی نشان میدهند و در قبال برخی مسایل دیگر به شدت مقاومت و مخالفت میکنند. طبعاً منافع و منیت ملی هر یک از این واحدها مستقلاً و مجتمعاً در واکنش آنان تاثیر میگذارد.
سیستم چند قطبی از کشورهایی تشکیل شده است که بنا به تعریف دموکراسی نامیده میشوند وبه همان دلیل با یکدیگر نمیجنگند در حالی که از جنگیدن با واحدهای غیردموکراتیک کوتاهی نخواهند کرد.
مصر یا لیبی هیچ یک واحدی دموکراتیک نبودند. برای زمانی طولانی در مصر وضعیت فوقالعاده اعلام شده بود که فعالیت نهادهای دمکراتیک را مسدود میساخت. لیبی هم نظام خودکامهای بود که اصلاً چنین پدیدههایی را بر نمیتافت.
اگرچه نتیجه چالش بینالمللی در هر دو مورد یکسان بود ولی شیوههای به کار رفته دقیقاً با ماهیت واحد سیاسی تنشآفرین هماهنگی داشت.
در هر دو کشور مصر و لیبی گروههای اسلامی جایگزین شدند هر چند در لیبی تا تأسیس نهادهای حزبی راه درازی در پیش است ولی توافقهای انجام شده تا به امروز و فرایند حرکت تا حدودی مشخص و مطلوب نظام بینالمللی است.
نظام بینالمللی چند قطبی میتواند موانع و راه بندهای گوناگونی در برابر واحد سیاسی کوچکتر فراهم کند. در عین حال که میتواند فرصتها و موقعیتهایی را نیز برای آن بوجود بیاورد.
در این میان واحد کوچکتر هم میتواند (همانطور که در مورد لیبی دیدیم) به چالش و مقابله بپردازد یا از طریق همکاری و مساعدت بقای خود را تضمین کند.
در مقالات بعدی نحوه این رابطه را با دیگر کشورهای خاورمیانه در خلال سال۲۰۱۱ میلادی دنبال میکنیم.
-------------------------------------------------
*دکتر جلیل روشندل، مدیر مطالعات امنیتی در «دانشگاه کارولینای شرقی» در آمریکا است و در مراکز مطالعاتی مختلف مانند دانشگاههای دوک، یو سی الای، استنفورد و دانشگاه تهران، به تدریس و پژوهش مشغول بوده است.
هرچند که نتایج به دست آمده به یقین همانند نخواهند بود ولی به هر صورت راهبردهای گوناگون به شناخت بهتری از چرایی قضایا منتهی خواهند شد.
در این مجموعه کوتاه کوشش شده است تحولات سال گذشته خاورمیانه را با استفاده از چارچوبهای نظری روابط بینالملل بررسی کنیم. باشد که این نیم نگاه مقدمهای برای شناخت علتها و پدیدههای منحصر به فرد خاورمیانه باشد.
نظریه نو- واقعگرایانه والتس در روابط بینالملل بر جایگاه کشورها در سیستم بینالمللی تأکید دارد و مدعی است که قطبی بودن سیستم بینالمللی بیشترین تأثیر و نفوذ را بر سیاست خارجی واحدهای سیاسی داخل سیستم یا به عبارت دیگر کشور وارد میکند.
البته همه بازیگران از استراتژیهای شناخته شدهای استفاده میکنند که تابعی از قدرت و توانایی و تعداد قدرتهای بزرگ درون سیستم است و بنا بر این محدوده عملکرد آنان مشخص و نوسانات آن با توجه به نوسانات ابر قدرتها قابل پیشبینی است.
هدف هر واحد سیاسی حفظ بقای نظام به مثابه یک واحد مستقل است، در عین حال که خواهان بهبود بخشیدن به جایگاه درون سیستمی خود است. تغییرات داخلی، مسایلی مانند آداب و رسوم، رفتارها، و یا حتی کیفیت رهبری در درون هر واحد سیاسی نقش کماهمیتتری را بازی میکند.
از این منظر ماهیت نظام بینالمللی حائز اهمیت بیشتری است زیرا فرض بر این است که بازیگر واحد کوچکتر به خاطر حفظ بقای نظام از بازیگر قدرت فائقه تبعیت میکند. فرض دیگر همانطور که گفته شد قطبی بودن نظام بینالملل است.
در یک سیستم چند قطبی هیچ قدرتی جایگاه فائق و برتر ندارد وگرنه سیستم تک قطبی میشود و البته پیداست که تمرکز قدرت در دست دو قدرت بزرگ هم موجب دو قطبی شدن نظام بینالمللی میشود. به نحوی که طی سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۱ شاهد بودهایم.
با این حال پس از سقوط نظام دو قطبی و خاتمه دوران جنگ سرد، به ویژه در چند سال اخیر، بیش از هر زمانی در خاورمیانه تأثیرات نظام بینالمللی چند قطبی را مشاهده کردهایم.
بین سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۹ میلادی در دوران ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، ایالات متحده کوشید رهبری جهانی را به نحوی در دست بگیرد که آن جایگاه منحصر به فرد قدرت فائقه را برای آمریکا حفظ کند.
متعاقب آن باراک اوباما، رئیسجمهور فعلی، علیرغم اینکه شروع کاملاً متفاوتی داشت در عرصه بینالمللی خواهان رهبری جهانی ایالات متحده شدهاست.
همزمانی این حرکت با بحرانهای گوناگون از جمله بحران اقتصاد جهانی مانع از تحقق رهبری تکقطبی جهان توسط آمریکا شده و نظام بینالمللی را به نحو بیسابقهای به سوی سیستمی چند قطبی سوق میدهد.
مسئله اساسی این است یک نظام چند قطبی میتواند هم در جهت همکاری جهانی حرکت کند و هم تبدیل به کنسرت هماهنگ قدرتهای عمده جهان شود. در چنین شرایطی چند قدرت عمده جهانی با همدیگر کار میکنند و قوانین بازی بینالمللی را تعیین و یا به تأدیب و تنبیه قدرتهایی میپردازند که مقررات آنان را نقض کرده باشند.
به نظر میرسید در خلال یکی دو سال اخیر این همنوایی و همسازی به هم نزدیکتر شده و حوادث و وقایع سال ۲۰۱۱ به این نزدیکی کمک قابل ملاحظهای کرده است.
رویدادهای موسوم به بهار عرب یا انقلاب عرب بیشتر این اندیشه را تأیید میکند که جهان در دورهای از سیستم چند قطبی به سر میبرد. این سیستم در برابر خیزشهای مردم مصر مانع تبدیل آن به یک انقلاب تمام و کمال شده در حالی که در مورد وقایع لیبی بستر مناسب را برای تحول داخلی فراهم کرده و با هدایت گروههای مخالف، مسلح کردن و هدایت جریان به سوی برخورد اغلب مخرب مسلحانه، و حمایت هوایی و نظامی وسیع موجب شد واحد سیاسی منقلب از درون فروپاشیده و سرنگون گردد.
مقایسه دو کشور مصر و لیبی و مناسبات متقابل آنها با نظام بینالمللی ابزار کافی را برای درک نحوه عملکرد نظام بینالمللی در واحد سیاسی (در این مورد لیبی و مصر) به ما میدهد ضمن اینکه چنین مطالعهای در مورد سوریه، یمن، تونس و حتی ایران هم میتواند به نتیج مشابهی برسد.
مصر در نظام دو قطبی از واحدی تابع روسیه شوروی به واحدی تابع قطب مخالف به رهبری آمریکا تبدیل شد. در دوران ریاست جمهوری مادامالعمر مبارک، سیستم بینالمللی تا حد زیادی به مبارک آزادی عمل داد چرا که مصر نه تنها تهدیدی به همسایگان محسوب نمیشد، درصدد چالش با نظام بینالمللی هم نبود.
ولی هنگامی که مبارک حاضر نشد به موازات تحولات سیستم بینالمللی چند قطبی جدید عمل کند و یا نتوانست چند قطبی بودن سیستم را درک کند، توسط سیستم تادیب و تنبیه شد.
با این حال مبارک به اندازه معمر قذافی سرکش نبود و جایگاه مصر نیز در نظام بینالمللی با جایگاه سوریه و لیبی تفاوت داشت. لذا نوع تأدیب و تنبیه متناسب با سرکشی واحد سیاسی (مصر یا لیبی) تغییر کرد و در حقیقت و در مقام مقایسه با لیبی به یک واگذاری حساب شده قدرت بدل شد.
در مصر، اگرچه کشت و کشتاری هم به خاطر دخالت نظامیان انجام شد ولی در نهایت با آرای قابل ملاحظهای که احزاب اسلامی به دست آوردند فعلا آرامش حاکم است.
در لیبی اما، قضایا و نوع مناسبات متفاوت بود. رهبر لیبی در خوابی چهل ساله فرورفته و تصور میکرد هنوز کتاب سبز قذافی قدرت رویارویی با چالشهای قرن بیست و یکم را هم دارد.
اشتباه تاکتیکی قذافی که حتی اجازه نداد آقازاده فارغالتحصیل لندن علیه پدر کودتای ساختگی کند و سرو صدا را بخواباند کارها را بدتر کرد و او را به رویارویی مستقیم با نظام بینالمللی کشاند.
اینکه چرا مردم لیبی راه مسلحانه و کمکهای تسلیحاتی و سازمانی خارج را پذیرفتند و مردم مصر از میدان تحریر فراتر نرفتند، این نظریه را که مسائلی مانند آداب و رسوم، رفتارها، و یا حتی کیفیت رهبری در درون هر واحد سیاسی نقش کماهمیتتری را بازی میکند، به اثبات میرساند.
در مورد لیبی ارکستری از قدرتهای بزرگ با ابزار قوی نظامی (ناتو)، از نیروی انسانی مردم ناراضی لیبی که هیچگونه آگاهی سیاسی هدایت شده و حزبی نداشتند، کاملاً استفاده کرده و به صورتی ریشهای و دراز مدت موجب فروپاشی سیستم شدند.
نظام چند قطبی غیرمتمرکز نوینی که از قدرتهای مختلف نظامی، سیاسی، و اقتصادی بزگ جهان تشکیل شده برخلاف نظام دوقطبی جهان را به دو اردوگاه شرق و غرب تقسیم نکرده و نمیکند، بلکه بر عکس، چندین قدرت بزرگ به طور همزمان در باره برخی مسائل جهان هماهنگی و همگرایی نشان میدهند و در قبال برخی مسایل دیگر به شدت مقاومت و مخالفت میکنند. طبعاً منافع و منیت ملی هر یک از این واحدها مستقلاً و مجتمعاً در واکنش آنان تاثیر میگذارد.
سیستم چند قطبی از کشورهایی تشکیل شده است که بنا به تعریف دموکراسی نامیده میشوند وبه همان دلیل با یکدیگر نمیجنگند در حالی که از جنگیدن با واحدهای غیردموکراتیک کوتاهی نخواهند کرد.
مصر یا لیبی هیچ یک واحدی دموکراتیک نبودند. برای زمانی طولانی در مصر وضعیت فوقالعاده اعلام شده بود که فعالیت نهادهای دمکراتیک را مسدود میساخت. لیبی هم نظام خودکامهای بود که اصلاً چنین پدیدههایی را بر نمیتافت.
اگرچه نتیجه چالش بینالمللی در هر دو مورد یکسان بود ولی شیوههای به کار رفته دقیقاً با ماهیت واحد سیاسی تنشآفرین هماهنگی داشت.
در هر دو کشور مصر و لیبی گروههای اسلامی جایگزین شدند هر چند در لیبی تا تأسیس نهادهای حزبی راه درازی در پیش است ولی توافقهای انجام شده تا به امروز و فرایند حرکت تا حدودی مشخص و مطلوب نظام بینالمللی است.
نظام بینالمللی چند قطبی میتواند موانع و راه بندهای گوناگونی در برابر واحد سیاسی کوچکتر فراهم کند. در عین حال که میتواند فرصتها و موقعیتهایی را نیز برای آن بوجود بیاورد.
در این میان واحد کوچکتر هم میتواند (همانطور که در مورد لیبی دیدیم) به چالش و مقابله بپردازد یا از طریق همکاری و مساعدت بقای خود را تضمین کند.
در مقالات بعدی نحوه این رابطه را با دیگر کشورهای خاورمیانه در خلال سال۲۰۱۱ میلادی دنبال میکنیم.
-------------------------------------------------
*دکتر جلیل روشندل، مدیر مطالعات امنیتی در «دانشگاه کارولینای شرقی» در آمریکا است و در مراکز مطالعاتی مختلف مانند دانشگاههای دوک، یو سی الای، استنفورد و دانشگاه تهران، به تدریس و پژوهش مشغول بوده است.