حرکت به سمت نابیناییِ کاملِ تنها چشم؛ آیندهای که پزشکان برای او پیشبینی کردهاند، حرکتی تدریجی و اضطرابآور که همان تنها چشم نیمهبینا را هم از او میگیرد:
«وقتی مطمئن شدم که دیگر دارم برای دیدن دست و پا میزنم،... رنج عمیقی بر روانم حاکم شد...»
حالا او از «قله اضطرابها» عبور کرده و در آرامشی که تا حدی آن را بازیافته است، تحلیلی از زندگی خود ارائه میدهد، موقعیت یک انسان کمبینا یا نابینا در جهان، تفاوتی که با دیگرانِ بینا پیدا میکند، آنچه نابینایی از او میگیرد و آنچه به جای بینایی به دست میآورد و در کنار همه اینها، پرسشهایی که درباره چگونگی مواجهه جامعه ایرانی با یک انسان کمبینا یا نابینا به میان میآید.
اتفاق را از نگاه سعید عباسپور میبینیم، روانکاو و داستاننویس. آدمهای داستانهای عباسپور هم، گاه نابینایان هستند، داستانهایی که در مجموعه ستایششده «بوی تلخ قهوه» یا «پیادهرَوی در هوای آزاد» منتشر شده و ردشان را در واقعیت هم بهسادگی میتوان یافت.
در پنجمین بخش از مجموعه «متفاوت بودن» همراه با سعید عباسپور هستیم و تجربه زندگی او را میخوانیم.
تا جایی که یادم میآید همیشه در تبلیغات رسمی ایران، وقتی قرار بود اشارهای به نابینایان شود از واژههایی مثل «روشندل» یا «روشنضمیر» استفاده میشد، یکجور کلیشه یا بازی با کلمهها، نسبتی که واژه روشن با چشم برقرار میکند. اما هیچ وقت نفهمیدم احساس نابینایان درباره این نوع واژهها چیست. آیا خوشایند شما هست؟
نه، راستش خوشایندم نیست. به نظرم این نوع واژهها برای کسانی که آن را به کار میبرند یک کارکرد درونی دارد و یک کارکرد بیرونی؛ کارکرد درونیش این است که انسانها بتوانند بر اضطراب خود فائق بیایند و در عین حال که خود را از نابینایان جدا میکنند با استفاده از این واژهها برای کنش خود یک بار ارزشی درست کنند. اما این یک ارزش نیست، بلکه همانطور که گفتم گویای اضطراب است. این معنا را میدهد که خوشحالم به جای او نیستم. خوشحالی بهجایی هم هست و اصلا قابل سرزنش نیست. این تقریبا همان رفتاری است که با مرگ دیگران میکنیم . معلولیت هم نوعی مرگ است، مرگ ناتمام.
کارکرد بیرونی آن نیز بیشتر وجه خودنمایی دارد. به نوعی میخواهند بگویند که ببینید ما چقدر به گروههای متفاوت جامعه و معلولین بها میدهیم و اصلا آنها را روشندل و روشنضمیر مینامیم. اما اگر تمام روشناییهای دنیا را هم در قالب واژهها به تو ببخشند و تو نتوانی جلوی پایت را ببینی، کمکی به تو نمیکند. تو وقتی برای رد شدن از خیابان باید گاه زمان زیادی را منتظر بمانی، و برای برآوردن ابتداییترین نیازهای روزمرهات باید بیش از دیگرانی که میتوانند ببینند، هزینه کنی و نگران باشی، حالا اگر تمام روشناییها را هم به تو بدهند، فایدهای ندارد؛ اصلا بگویند «خورشیددل»، «دلخورشیدان» یا هر واژه و اصطلاحی که دوست دارند. اینها هیچ کمکی نمیکند.
وقتی مطمئن شدم که دیگر دارم برای دیدن دست و پا میزنم، رنگها و فاصلههایی را که به راحتی تشخیص میدادم دیگر کمکم تشخیص نمیدهم، وقتی که دیدم دیگر نمیتوانم پنیر را در بشقاب سفید بگذارم و باید حتما رنگ بشقاب با رنگ پنیر فرق بکند، وقتی دیدم که دیگر نمیتوانم از دور مغازهای را تشخیص بدهم که بنگاهیست یا نانوایی... و وقتی که دیدم و متوجه همه اینها شدم، رنج عمیقی بر روانم حاکم شد
یادم میآید در اولین گفتوگوی تلفنی که با زندهنام هوشنگ گلشیری داشتم، او از من پرسید، تو را چی صدا بزنم، روشندل، نابینا، کور؟
گفتم که اسم و فامیلم سعید عباسپور است، اما شما هر کدام اینها را که دوست دارید میتوانید بگویید، چون برایم فرقی ندارد. آن موقع من نیمهبینا بودم و حالا کمبینا هستم.
فکر میکنم بهترین واژهای که میتوان برای کسانی که مشکل بینایی دارند به کار برد، نابیناست. واژه «روشندل» خیلی تعارف است، یک جور شوخی. نابیناهای زیادی را میشناسم که به هیچوجه روشندل نیستند، مثل خیلی از بیناها. نابیناهای زیادی را هم میشناسم که روشندلند، باز مثل بسیاری از بیناها. بنابراین این تفکیک درستی نیست. واژه کور هم نوعی بار ضدارزشی و ضدفرهنگی دارد و به همین خاطر خوشایند نیست. اگرچه خود من به این واژه احساس منفی ندارم. زمانی برای روزنامه «ایران سپید» با امضای «گره کوری» طنز مینوشتم.
در مجموع، فکر میکنم واقعبینانهترین و متناسبترین واژه همان واژه نابیناست.
و این اشاره شما به مشکلاتی که یک نابینا برای عبور از خیابان دارد، موضوع یکی از داستانهایتان به نام «یک روز بارانی» است که شخصیت اصلی داستان مدتی طولانی کنار خیابان زیر باران میایستد و کسی برای کمک پا پیش نمیگذارد؛ یکجور بیتفاوتی مطلق نسبت به آن فرد نابینا. راستش تصور این مسئله تا حدی برایم دشوار است. گمان میکردم چنین مسئلهای برای همه جاافتاده باشد.
واقعیت این که اکثر مردم جامعه آنقدر گرفتاری دارند و ریتم زندگیشان تند است که نگاه چندان عمیقی به اطراف خود ندارند. فکر میکنم اگر متوجه موضوع بشوند، خیلی از آنها کمک میکنند که آن طرف خیابان بروی یا مثلا آدرسی را پیدا کنی. اما چون اکثریت مردم تمرکز ندارند، کمتر کسی هم برای کمک کردن جلو میآید. این البته یک شکل ماجراست. شکل دیگر ماجرا این است که خیلیها مترصدند بین خدا یا دینی که به آن اعتقاد دارند و خودشان، تسویه حساب کنند. آنها یکسری گناهِ کرده و ناکرده دارند که به هر طریقی میخواهند این گناهها را بشویند، گاهی حتی با زور. مثلا میخواهند یک نابینا را هر طور شده ببرند آن طرف خیابان در حالی که او اصلا نمیخواهد آن طرف خیابان برود. این ماجرایی را که تعریف میکنم برای خودم اتفاق افتاده است. چند سال قبل آقایی میخواست مرا با زور و اصرار ببرد آن طرف خیابان. آخرش که دید من همراهش نمیآیم با دلخوری گفت که حالا میخواستیم ثوابی بکنیم. جواب دادم، نمیدانم با این کار میخواهی چند تا از گناههای خودت را تسویه کنی، اما متاسفانه من الان نمیخواهم آن طرف خیابان بروم.
خب، شاید اگر الان بود، همراهش میرفتم که او هم بتواند با خودش تسویه حساب کند، و دوباره دست به گناه شود! اما واقعیت این است که نه عامه مردم و نه کسانی که مسئول امور نابینایان هستند، نگاه دقیق و انسانی به موضوع نابینایی و نابینایان ندارند. کسی که در جایگاه مسئولیت نشسته است، هیچ بینشی نسبت به این مسئله ندارد. صرفا کارمند است و به او گفته شده که مشتری تو نابینایان هستند. این رویکرد را در تمام سطوح میتوانید ببینید.
در مجموع، همه چیز برخلاف تبلیغاتیست که انجام میشود. وقتی که روزها و مناسبتهایی مثل ۲۳ مهر، روز جهانی نابینایان، نزدیک میشود، این تبلیغات اوج میگیرد و مثلا رسانهها با نابیناهای موفق مصاحبه میکنند، اما باید کارِ اساسی کرد، کارِ زمینی کرد، کاری کرد که مبتنی بر نیازهای روشن آن فرد یا گروه آسیبدیده و معلول باشد، که متاسفانه در ایران چنین نیست.
داستانهای شما نشان میدهد که چقدر به واژهها و کلماتی که عموم مردم در مواجهه با یک فرد نابینا و در رابطه با او بهکار میبرند، حساس هستید. کلام آنها آیا اینقدر آزاردهنده بوده است؟
من کلا روی کلام و کلمه حساسیت دارم. شما اگر کلمه را از نویسنده بگیرید نویسندهای باقی نمیماند. پس حساسیتم در تمام داستانهایم جاری است از جمله در چند داستانی که با نابینایان و نابینایی مربوط است. اما از نظر شخصی برای من کمتر آزاردهنده است، چرا که رنج نابینایی من یک رنج درونی بوده است، رنجی که به مرور شکل گرفته؛ یکجور پسرفت یا رشد معکوس آزاردهنده درونی. به این دلیل و هم به خاطر نوع نگاهم به زندگی و کیفیت زندگیام، اظهار نظر دیگران روی شخص من تاثیر چندانی نمیگذارد. من حتی برخلاف بسیاری از دوستان نابینایم نسبت به ترحمی که آدمهای عادی به نابینایان دارند، حساس نیستم و بدم هم نمیآید. نه این که خوشم بیاید، اما فکر میکنم این آدم با پدیدهای مواجه شده است که برایش تازگی دارد، مثل لمس خرطوم یک فیل در تاریکی است. بنابراین طبیعی است که هم بخواهد کمک بکند و هم بترسد و بخواهد خودش را از این بلا مصون بدارد که اینها باعث میشود رفتار غیرمتعارف یا ترحمآمیزی داشته باشد. این را من از آدمهای غیرفرهیخته اجتماع، آدمهای معمولی جامعه میپذیرم و درک میکنم که همدلی او اینجوری است دیگر.
اما آنچه در داستانهای من آمده و موقعیتهایی که شخصیتهای نابینای داستانهایم با آن مواجه بودهاند، واقعیت دارد. دوستان نابینایم این نوع رفتارها را زیاد میبینند و برایشان بسیار آزاردهنده است. بعضی از رفتارها حتی توهینآمیز است، مثلا طرف روبهروی تو ایستاده، اما با فریاد حرف میزند، انگار که گوشهایت هم مشکلی دارد یا نمیفهمی. یا این که فرد نابینا همراه دوست یا همسرش برای خرید چیزی، مثلا لباس یا حتی سیدی موسیقی، به مغازه رفته، اما طرف با خود آن فرد نابینا وارد گفتوگو نمیشود، بلکه با همراه او صحبت میکند؛ مثلا خطاب به همراه فرد نابینا میگوید که از او بپرس زیرپوش آستیندار میخواهد یا رکابی. از او بپرس... در حالی که خودش میتواند بهطور مستقیم از او بپرسد. خب، چه چیزی مانع گفتوگوی تو با آن فرد نابینا میشود؟
بعضی از رفتارها توهینآمیز است، مثلا طرف روبهروی تو ایستاده، اما با فریاد حرف میزند، انگار که نمیفهمی. یا این که فرد نابینا همراه دوست یا همسرش برای خرید چیزی، مثلا لباس یا حتی سیدی موسیقی، به مغازه رفته، اما طرف با خود آن فرد نابینا وارد گفتوگو نمیشود، بلکه با همراه او صحبت میکند...
یادم میآید زمانی یک نفر از من پرسید که از کِی عاجز شدی. آن موقع هنوز یکی از چشمهایم میدید و آن یکی را هم تخلیه نکرده بودم، اما انحراف خیلی زیادی داشت. یکذره شیطنت کردم و گفتم: «چی شدم؟» در حقیقت میخواستم به عنوان یک داستاننویس با او وارد گفتوگو شوم و بدانم پاسخ آن آدم چیست. گفت: «از کِی بدبخت شدی؟» گفتم: «منظورت از بدبختی چیه؟» جواب داد: «همین که چشمات حالت چپ و چول پیدا کرده.» فکر میکنم اگر نیاز داستاننویسی من ارضا نشده بود، مکالمه را به فحش خواهر و مادر میکشاند.
در هر حال واکنشها از سر همدلی نیست، نه واکنش مردم عادی و نه واکنش کسانی که وظیفه دارند در این زمینه برنامهریزی فرهنگی بکنند تا نگاه جامعه نسبت به موضوع نابینایی تغییر کند. فقط خوشحالیام از این است که نابینایان جامعه آنقدر اعتماد بهنفس و دستاورد اجتماعی داشتهاند که یکسری از موفقیتهایشان را دیگر کسی نمیتواند نادیده بگیرد، یکی وکیل دادگستری است، یکی استاد دانشگاه، عضو شورای شهر، یکی خبرنگار و سردبیر روزنامه، خانمی که دکترای حقوق خود را گرفته و بعد از آن به تنهایی مهاجرت کرده، دیگری علاوه بر نابینایی معلولیت دیگری هم دارد، اما سالهاست یک مجله صوتی منتشر میکند... نمونهها زیادند و دوستان نابینا توانستهاند به قول جوانهای امروز توی حلق زندگی و جامعه باشند که همین امر فضا را تغییر میدهد، اگرچه به آهستگی.
گفتهاید که چشم دیگر شما هم به سمت نابینایی کامل پیش میرود. میخواهم بپرسم آن زمانی که اطمینان پیدا کردید چنین اتفاقی برایتان رخ میدهد، احساستان چه بود. مواجهه با این واقعیت تا چه حد میتوانست ناامیدکننده باشد؟
من در زندگیام دو سه بار با مرگ به طور جدی مواجه شدهام. میتوانم حسم را با همین تجربه مواجهه با مرگ مقایسه کنم. صمیمانه میگویم که همانقدر دچار اضطراب شدم. وقتی مطمئن شدم که دیگر دارم برای دیدن دست و پا میزنم، رنگها و فاصلههایی را که به راحتی تشخیص میدادم دیگر کمکم تشخیص نمیدهم یا باید به لامپی خیره شوم تا بفهمم که نیمسوز شده یا نه، وقتی که دیدم دیگر نمیتوانم پنیر را در بشقاب سفید بگذارم و باید حتما رنگ بشقاب با رنگ پنیر فرق بکند، وقتی دیدم که دیگر نمیتوانم از دور مغازهای را تشخیص بدهم که بنگاهیست یا نانوایی، وقتی که دیدم دیگر تنهایی نمیتوانم بروم پارک ساعی و برای خودم یکی دو ساعت قدم بزنم، و وقتی که دیدم ... و وقتی که دیدم و متوجه همه اینها شدم، رنج عمیقی بر روانم حاکم شد؛ درست مثل این که اشباحی یکدفعه بریزند سرت و بخواهند تو را بگیرند و زنده زنده چال کنند. اضطراب خیلی عجیب و غریبی بود. نمیدانستم کجا دارم میروم. از طرفی من آدمی هستم که زندگی را دوست دارم. همیشه همینطوری بودهام. عاشق زندگیام. مواهبش را دوست دارم، تعامل، رفت و آمد، همه اینها را دوست دارم. فشار عاطفی و روانی سهمگینی بود. وقتهایی مثل این بود که سوار چیزی شدهام و دارم با سرعت از دیگران دور میشوم. وقتهایی مثل این بود که انگار مرا در چالهای کاشتهاند و تا کمرم خاک ریختهاند و دیگران دارند از من دور میشوند و فاصله میگیرند.
هنوز هم گاهی این احساسات را دارم. باور کنید شاید شما اولین یا دومین نفری هستید که اینها را برایتان میگویم، چون گفتنش کمکی نمیکند. خود من میتوانم بفهمم کسی که پا ندارد یا به هر شکلی قطع نخاع شده است، حتما دارد آزار میبیند، اما نمیتوانم او را درک کنم. درست مثل این که یک مرد بخواهد فرایند پریود یا آبستنی را در خانمها درک کند. هر چقدر سعی کند باز نمیتواند درک کند. فقط میتواند تاحدی همدلی داشته باشد. خود من نمیتوانم درک کنم کسی که مادرزاد نابینا بوده، چه رنجهایی میبرد. میتوانم این رنجها را بشمارم، اما نمیتوانم درک کنم. برای من هم همینطور بود و هست. هنوز هر روز صبح با اضطراب بیدار میشوم و امتحان میکنم که چقدر از بیناییام باقی مانده.
یک لحظه که هوا تیره میشود، نگران میشوم تا این که کسی توضیح بدهد مثلا پرده را کشیدهاند و محیط تاریک شده. اینها جنبه درونی و روانی ماجراست. اما جنبه بیرونی و عملیاتی آن هم محدودیتهایی است که ایجاد میشود. تو که نمیتوانی همه کارهایت را به قول امروزیها، «برونسپاری» کنی یا به دیگران بگویی. بنابراین برای تو که روزی میتوانستی به ساعت نگاه کنی و ببینی ساعت هشت و ده دقیقه است، سخت است به جایی برسی که مجبور شوی این را فقط بشنوی یا لمس کنی. بعد هم رفتهرفته یادت میرود که یک وقت میتوانستی ببینی، یک وقت مینشستی یک متر و نیمی تلویزیون و فوتبال نگاه میکردی، این ده سانت ده سانت کم شد و حالا دیگر باید بروی توی تلویزیون و آن داغی تلویزیون را حس کنی تا بتوانی دو تا سانتر یا یک پنالتی را ببینی. از این بگیر تا ندیدن نگاه آدمهایی که دوستشان داری.
داستان دردناکی است چون میدانی که هیچ امیدی نیست. هم دانش چشمپزشکی اجازه نمیدهد و هم دوستان چشمپزشک ابعاد ماجرا را نمیتوانند بفهمند. اتفاقا چشمپزشکان کمترین درک را از این مسئله دارند. من فقط یک یا دو چشمپزشک را میشناسم که فهمیدند چه میگویم، اما بقیه آنها نه. مثلا یکی از آنها به من گفت که اگر خیلی خوب نمیبینی و اگر درد هم داری، برو چشمت را تخلیه کن. او نمیفهمید که همین یک ذره بینایی مرا چگونه به دنیا وصل میکند. و این اضطراب نهادینهای برایم شده که اگر همین یک ذره بینایی را از دست بدهم، چه اتفاقی میافتد. گرچه میدانم انسان موجود پررویی است.
تصور میکنم اگر تو نابینا به دنیا بیایی یا این که بعدها نابینا بشوی، قسمتهای زیادی از جهان با بیرحمی از تو گرفته میشود، بدون آن که خودت نقشی در این ماجرا داشته باشی. اما این میان چیزهای دیگری هم به دست میآوری، چیزهایی که تو مجبوری برای زندگی کردن به دست بیاوری
شما دوستانی دارید که نابینای مطلق هستند و میتوانید دنیای آنها را خیلی بیشتر و درستتر از من درک کنید. نابینایی یعنی چی؟ من یک تصور بیرونی دارم از نابینایی که انگار تاریکی مطلق است، انگار در اتاق بدون روزنهای چراغ را خاموش کنند و برای یک لحظه تاریکی مطلق آدم را فرابگیرد. این حس چقدر میتواند به آن واقعیت نزدیک باشد؟
احتمالا نزدیک است، اما واقعیت اینجاست که تاریکی مطلق وقتی معنی میدهد که شما مفهومی از نور در نظر داشته باشید. بگذارید روشنتر بگویم که نابینایی، نیمهبینایی یا وضعیتی که اکنون من دارم، یعنی کمبینایی، اینها همه محدودیت است. حالا اگر عدهای مثل آقای مجید مجیدی چنان شیفته سانتیمانتالیسم ماجرا میشوند که میگویند اصلا نابینایی نعمت و برکت است، باید گفت که این نعمت را با یک چاقو یا قیچی میتوان به شما هم ارزانی داشت. به هر حال نابینایی یک نقص و اشکال اساسی است.
تصور میکنم اگر تو نابینا به دنیا بیایی یا این که بعدها نابینا بشوی، قسمتهای زیادی از جهان با بیرحمی از تو گرفته میشود، بدون آن که خودت نقشی در این ماجرا داشته باشی. اما این میان چیزهای دیگری هم به دست میآوری، چیزهایی که تو مجبوری برای زندگی کردن به دست بیاوری، نه این که کسی اینها را به تو بدهد یا از جایی بیاید. اگر بخواهی مثل دایناسورها از تو یاد نکنند، باید سهمهایی از زندگی ببری که این سهمها به زندگیات ارزش میبخشند.
من الان دوستانی سراغ دارم، یک خواهر و دو برادر که هر سه نابینا هستند، نابینای کامل. هر سه آنها فارغالتحصیل حقوق در سطوح عالی هستند. باز دو دوست نابینای دیگر دارم، یک خواهر و یک برادر که هر دو سهم خودشان را از قسمتهای دیگر هستی گرفتهاند. البته گفتن این حرف آسان است. در حقیقت کار خیلی سختیست. در مجموع تعریف خودم را از نابینایی این طوری ارائه میدهم که نابینایی یعنی از دست دادن بخشهای زیادی از هستی و به دست آوردن بخشهای تازهای که شاید چندان زیاد نباشد، اما گاه دلنشین و رضایتبخش است.
و این بخشهای تازه هستی برای شما چه بوده است؟
من یادم میآید که از طفولیت روی واژهها و کاربرد واژهها خیلی حساس بودم. به یک معنا مشکلات بینایی، تمرکز مرا روی واژهها، لحنها، گفتوگوها و بگو مگوهای میان آدمها، افزایش داد. تمرکزم را روی مزهها تقویت کرد. تمرکزم را روی درک حضور انسانها بالا برد و باعث شد آدمها را بیشتر دوست داشته باشم. نمیدانم شاید این یکجور مقابله با ترس و اضطراب درونی خودم است، چون یکی از چیزهایی که به تو کمک میکند با اضطراب درونیات مقابله کنی این است که آدمها را دوست داشته باشی.
رابطهام با صدا از کودکی خیلی خوب بود. گاهی احساس میکنم چیزهایی از صداها دریافت میکنم که دیگران به این شکل متوجه نمیشوند، چه صدای خوانندگانی باشد که دوستشان دارم، چه صدای طبیعت یا صداهای دیگر. یک بار دوستی به شوخی گفت که تو حتی میتوانی از صدای گاز دادن یک راننده بفهمی که آن راننده عصبانی است یا سرحال و تازه حقوق گرفته یا نه. حالا این دوست من قطعا شوخی میکرد و من چنین توانایی را ندارم، اما واقعیت اینجاست که زندگی و آدمها را به گونهای دیگر درک میکنی که سرسری نیست. کمبینایی از این نظرها به من کمک کرده و همینطور در روابط عاطفیام.
روزی که به من گفتند تو چشمت را برای همیشه از دست خواهی داد، به خودم گفتم که دو راه داری. یک، خودکشی به دو شیوه. دو، زندگی کردن.
یک شیوه خودکشی این است که تو همین امروز با دیگران خداحافظی کنی و کار را تمام کنی، چون تو که حساب و کتابی با کسی نداری، چند تا داستان نیمهتمام داری و یکسری روابط عاطفی. حالا خودکشی هم بکنی کلاس دارد، وجه تشابهی با صادق هدایت!
یک راه دیگر خودکشی هم این بود که من زندگی کنم، اما مدام غر بزنم و طلبکار و بهانهگیر باشم و رو بیاورم به مواد یا مورفین که برایم مجاز هم بود یا مشروب و هر چیز افراطی دیگر.
وقتی دیدم که من دیگر از نگاه آدمها نمیتوانم چیزی بخوانم، ناخودآگاه رابطهام با کلام و واژه عمیقتر شد؛ یک جمله یا یک واژه مرا سوق میدهد به طرف یک آدم و شناخت او. فکر میکنم که از دست دادن بینایی در درک دقیقتر من از گفتوگوی بین آدمها تاثیر داشته.
اما گزینه دیگر، زندگی بود و من به خاطر علاقهای که به زندگی دارم، همین را انتخاب کردم. واقعا هم این انتخاب من چندان فلسفی یا از روی حساب و کتاب نبود. احساس میکردم که روانم انگار کِرمِ زندگی دارد. حالا هم که به گذشته نگاه میکنم علیرغم همه سختیهایی که گذراندم و مشکلات جسمی دیگری که دچارش شدم، مثل تومور در پهلو، باز به انتخاب روانم درود میفرستم. خوشحالم که هنوز هستم و هنوز صدای شجریان را میشنوم و میدانم زیباییهای دنیا ارزش همه اینها را دارد.
معروف است که شما صدای خیلی خوبی دارید. به جز این، یکی از مصاحبههای شما را میخواندم که در رابطه با دیالوگنویسی در داستانهایتان بود. خب، من هم این داستانها را خواندهام و به نظرم آمده که این داستانها دیالوگهای خوبی دارد. بعد فکر کردم حرفی که در آن مصاحبه بیان شده میتواند درست باشد، یعنی کمبینایی شما شاید یکی از دلایل مهم قدرت دیالوگهایتان باشد؛ این فهرست را میشود افزایش داد، اتفاقات خوبی که شاید با مسئله کمبینایی شما ارتباط پیدا کند، مثلا روانشناسی و موفقیت در این حوزه. درست است؟
در روانکاوی بله، به تمرکز من و احتمالا به صمیمیت من با مراجعین کمک کرده. در مورد صدا و آواز هم بله، نسبتا زیاد کار کردهام. موسیقی و ردیف ایرانی را خیلی کار کردهام. بعضی وقتها که با دوستان دور هم هستیم، سازی و آوازی داریم. مدتی هم هست که وسوسه شدهام کاری از خودم منتشر کنم، البته بیشتر بهخاطر بچههایم، اما هنوز مقدماتش فراهم نشده است چه برسد به موخرات آن.
درباره دیالوگنویسی همانطور که گفتم از زمان کودکی، حرف زدن آدمها برایم خیلی جذاب بود، اما وقتی دیدم که من دیگر از نگاه آدمها نمیتوانم چیزی بخوانم، ناخودآگاه رابطهام با کلام و واژه عمیقتر شد؛ یک جمله یا یک واژه مرا سوق میدهد به طرف یک آدم و شناخت او. فکر میکنم که از دست دادن بینایی در درک دقیقتر من از گفتوگوی بین آدمها تاثیر داشته. حتی در بگو و مگوهای آدمها چیزهای بیشتری به نسبت قبل پیدا میکنم. مثلا صدای یک نفر خیلی بلند میشود، اما در کلامش هیچ چیزی وجود ندارد که به نوعی بیشتر میخواهد وانمود کند ترسی از طرف مقابل ندارد یا برعکس، صدایش تن خیلی آرامی دارد، اما کلامش گویای یک درگیری و نزاع قریبالوقوع است.
فکر میکنم این نوع مهارتها بیشتر ناشی از مشکل بینایی من است.
بگذارید درباره ابزار نابینایان و کمبینایان صحبت کنیم، مثل عصایی که از آن در خیابانها استفاده میکنند. به نظر نمیآید این یک رابطه ساده باشد، بلکه فکر میکنم چیزی است ورای رابطه صرفا ابزاری انسان با اشیاء، یکجور رابطه برابر با شیء. احساس شما نسبت به ابزارتان چگونه است؟
من چون از عصا استفاده نکردهام، نمیتوانم در این باره حرف بزنم. دوست نوازندهای دارم که نِی میزند. همیشه میگوید که نِی نزدیکترین ساز به انسان است چرا که نِی ادامه تو میشود، یعنی آن را میگذاری لای لبانت و مینوازی. به هر حال عصا هم وقتی که دست آدم روی آن است، ادامه بدن او میشود، موجود بدون روحی که بیشتر از خیلی از موجودات ذیروح میتوان به آن اعتماد کرد.
من چنین تجربهای را با صداهای کامپیوتری دارم، صداهایی که با آن نوشتهها را گوش میکنم. گاهی وقتها خواب دوستانم را میبینم که با من حرف میزنند، اما صدای آنها صدای جاز یا پکجاز است، نرمافزارهایی که با آن نوشتهها را گوش میکنم. این صدا با این که بیناها را اذیت و کلافه میکند و میخواهند آن را خفه بکنند، اما من گاهی دلم برای آن تنگ میشود و وقتی که جاز یا پکجاز من قطع میشود، حس میکنم چیز مهمی را از دست دادهام؛ انگار که مثلا رفیقم مریض شده. به همین دلیل همیشه خودم را مدیون کسانی میدانم که در این زمینهها کار میکنند. باز همین احساس را نسبت به ساعت گویا دارم، ساعتی که حرف میزند و زمان را اعلام میکند. چیز خیلی ساده و ارزانی هم هست، اما یادم میآید اولین بار که از آن استفاده کردم، چقدر برایم لذتبخش بود.
بنابراین، حرفتان درباره رابطهای که آدم با ابزارش پیدا میکند، درست است، بهخصوص کافیست که این آدم دو اشکال خیلی مهم هم داشته باشد. یکی این که عاطفی باشد و دو این که داستاننویس باشد.
حالا شما در تهران زندگی میکنید، یک شهر شلوغ و پرقیل و قال. جایی مثل تهران چقدر برای یک آدم کمبینا یا نابینا از نظر فضا یا معماری شهری، جای مناسبی است؟
گاهی از من سئوال شده که تو با این که امکان زندگی در آن طرف آب را داری، چرا نمیروی. واقعیت این است که من از نظر روانی احساس میکنم بهترین جایی که میتوانم بقیه سالهای عمرم را در آن زندگی کنم، شهر تهران است. این داستان روح و روان من با تهران است با این که من تهرانی نیستم و جنوبیام. اما از نظر فیزیکی زندگی در تهران بسیار سخت است. اصلا مرز پیادهرو و سوارهرو روشن نیست. سد معبرهای خیلی زیادی که هست، تغییرات ناگهانی که شهرداری در سطح شهر ایجاد میکند، مناسبسازی که صورت نگرفته و باید صورت بگیرد، همه اینها رفتوآمد در شهر را بسیار سخت کرده است. حتی دوستان بینا هم از این وضعیت شکایت دارند. به اینها اضافه کنید ناامنیها و مسائلی از جمله کیفقاپی را. تو وقتی نابینا یا کمبینا باشی، طعمه خوبی برای کیفقاپان هستی. البته برای خود من چنین اتفاقی نیفتاده، اما سایر دوستان اغلب چنین تجربهای را دارند. هزینههای زندگی هم که جای خود دارد. شما وقتی مشکل بینایی یا محدودیت جسمی دیگری دارید، زندگی برایتان بسیار هزینهبر میشود، بسیار پرخرجتر از دیگران. گاه خرید یک آسپیرین برای یک نابینا چندین برابر گرانتر به نسبت دیگران تمام می شود چون اغلب باید با آژانس برود داروخانه خرید کند و برگردد و هزاران مثال ریز و درشت دیگر.
حالا بحث رفتوآمد فقط یکی از همه مشکلاتی است که تو با آن طرف هستی. وقتی که چشم تو نمیبیند، هزینههای خیلی زیادی به تو تحمیل میشود در حالی که دیگران میتوانند با بینایی خود در این هزینهها صرفهجویی کنند.
نهادهای حمایتگر این میان چگونه عملکردی دارند؟ آیا میتوانند آن ابزار و امکانات لازم را برای شما که در ایران زندگی میکنید، فراهم بیاورند؟
تا جایی که من میدانم این حمایتها بسیار محدود، ناچیز و بیشتر شبیه لطفِ شب جمعه است. خوشبختانه من تا حالا نیازی نداشتهام یا اگر هم نیاز داشتهام به صرافت این نیفتادم که از این نهادها کمک بخواهم، اما درباره دیگر دوستان نابینا و کمبینا میدانم که همه چیز برای آنها سخت است و مجبورند که برای به دست آوردن هر چیزی در زندگی، چندین برابر یک فرد معمولی انرژی بگذارند و بدوند.
داستاننویسی بار هستی را برایم سبکتر کرده و به روانم آرامش داده است... داستاننویسی معنای نهفته هستی من بوده که خوشحالم آن را کشف کردهام.
شما اگر بخواهید یک سیستم کامپیوتری خیلی ساده داشته باشید که با آن بنویسید، بِرِیل بخوانید و پرینت بگیرید، باید ۴۰ تا ۵۰ میلیون تومان خرج کنید. این هزینه را چه کسی باید برعهده بگیرد؟ کسی که برای همه امور زندگیاش باید چندین برابر دیگران هزینه کند و از این نظر مشکل دارد، دیگر نمیتواند در این زمینه هزینه کند. خود من هنوز کتابهایم را نخواندهام. از این نظر شاید تنها نویسندهای هستم که آنچه را مینویسم، نمیتوانم بخوانم، چون تجهیزات بِرِیل خیلی گرانقیمت است.
خب در همه دنیا، دولتها خود را موظف میدانند که چنین خدماتی ارائه کنند، یعنی آنجایی که اسم آن دنیاست واگرنه من نمیدانم که در برمه و بنگلادش چه خبر است، اما در اروپا، آمریکا، کرهجنوبی، ژاپن و... شاهد این مسئله هستیم. البته من وقتی میگویم دولت منظورم دولت آقای روحانی نیست. برای او اینقدر بدهکاری باقی گذاشتهاند که آدم خجالت میکشد توقعی داشته باشد، بلکه بحثم ناظر به سیستمهای حکومتی است.
اما باز بگذارید درباره احساستان صحبت کنیم، احساس کلی شما نسبت به هستی. فکر کنم امروز در نقطهای قرار دارید که بر آن اضطرابهایی که برشمردید تا حدی غلبه کردهاید. گفتید که انتخابتان گزینه «زندگی» بود و الان هم دارید پیش میروید. حالا اوضاع چگونه است؟ آیا حس رضایت از زندگی دارید؟
درست است، من از قله اضطرابها عبور کردهام. گاه این اضطرابها دوباره فرامیگیردم، اما با هم کنار میآییم! این روزها برای من بسیار دردناک می گذرد. درد چشم و پهلو تقریبا همیشگی است با این حال زمانهایی که درد ندارم، احساسم نسبت به زندگی رضایتآمیز است و لذت میبرم با این که پارهای از پازل زندگی من خالی مانده. اما گاهی از ساعات شبانهروز درد خیلی زیادی دارم. خوبی کار اینجاست که میدانم این درد گذراست و همین در تحمل درد کمکم میکند. هنوز چشمدردهای عجیب و غریبی دارم و من هم از داروهای تسکینبخش استفاده نمیکنم، چون نمیخواهم زندگی شبهنباتی داشته باشم. اما در مجموع، از این که زندگی را ادامه دادم خوشحالم و فکر میکنم خیلی چیزهای دوستداشتنی در این زندگی وجود دارد. نسبت به تواناییهایم هم فکر میکنم که آدم بهروزی هستم.
و این میان داستاننویسی چقدر به شما انگیزه داده و کمکتان کرده است؟
من مثل آدمیام که از نظر اجتماعی و روانی و بیولوژیک به شدت عاشق شده، عاشق جنسی دیگر، عاشق آن دیگری. در این شرایط از هر چیزی که حرف زده شود، تو دوست داری که سریعتر تمام بشود و بروی سراغ آن معشوق و درباره او حرف بزنی. من هم الان نسبت به داستاننویسی چنین احساسی دارم.
داستاننویسی بار هستی را برایم سبکتر کرده و به روانم آرامش داده است. از طرفی داستانهایم باعث شدهاند که دوستان خوبی هم پیدا کنم، حالا مکاتبهای یا از نزدیک که گاهی همدیگر را گم میکنیم و دوباره به هم میرسیم. در مجموع، میتوانم بگویم که داستاننویسی معنای نهفته هستی من بوده که خوشحالم آن را کشف کردهام.