اول اردیبهشت ۱۴۰۱، اگر محمد مختاری شاعر، نویسنده و روشنفکر و عضو کانون نویسندگان در میان ما بود، ۸۰ سالگی خود را جشن میگرفت. آقای مختاری آذرماه ۷۷ در جریان روند حذف فیزیکی دگراندیشان و منتقدان جمهوری اسلامی، موسوم به قتلهای زنجیرهای، به دست مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران به قتل رسید. نوشتار و گفتار زیر را فرزند او در تولد پدر، برای رادیو فردا نوشته است.
یادداشتی از سهراب مختاری در هشتادمین سالگرد تولد محمد مختاری: اولین تولدی که با هم جشن گرفتیم و هنوز به یاد میآورم، در فاصله بین در ورودی دبستانم و دکه گلفروشی نرسیده به خیابان ویلا بود. اول اردیبهشت مادرم زودتر به مدرسه آمد. از همان دکه دسته گل کوچکی گرفته بود تا باهم تولد پدرم را «در آفتاب» جشن بگیریم.
از دور دیدیم که از خیابان ویلا وارد کریم خان شد. یک پیراهن نخی آستین کوتاه تنش بود و در پیادهرو به طرف مدرسه میآمد. دویدم به طرفش. آن دو شاخه گل در دستم حالا هر سال روز تولدش که میرسد، با دو «خط سرخ» در صفحه ۴۴ کتاب شعرش به نام «وزن دنیا» آغاز میشود و نخستین رنگی است که «اول اردیبهشت» را میآراید.
گاهی هم پیش آمده بود که در خانه تولدش را فراموش کرده بودیم. خودش هم البته جشن تولد نمیگرفت. اصلاً آن تولد «در آفتاب» و پیادهرو کنار مدرسه یک یا دو سال بعد از تولدی بود که همه فراموش کرده بودیم. او هم تنهایی رفته بود در شهر پیادهروی.
«شهری که در محاصره خویش مرگ را یاری کرده» بود و او با پرسه زدن در آن با اشیای آشنایش برای خودش با نوشتن شعری جشن گرفته بود: سالِ تازه در امتداد خیابان به راه افتاده و او از پی آن رفته بود. سایه درختان را شمرده بود تا میدانی که انگار زمان را از او بهتر میشناخت. بر سکویی کنار بوته شمشادی نشسته و «به بوی صمغ پریشان» سر نهاده بود. سال در «ازدحام صنوبرهای خاکستری» گم شده بود و او پس از فرو ریختن «بنفش و سرد افق» به خانه برگشت.
پرسه زدنهایش در شهر میان اشیا و مردمی که نزدیک و دور دوست میداشت، نه فقط روز تولدش که هر روز تا روزِ آخر هرگز تعطیل نشد. اشیای آشنا، نیمکتها، درختها، پنجرهها، پیادهروها در شعرهایش هنوز حاضرند و به حضور رهگذری در جستجوی «لبانی ناپیدا» شهادت میدهند. دستها و دستبندها، چشمها و چشمبندها، درختها و دارها، سنگها و سارها، میدانها و زندانها و جای گلولهها در حافظه، یا تصویر آن زن که پس از بمباران اهواز «هنوز فرزندش را در آغوش میکشد» و «از پای قلم شدهاش دور میشود».
دو سال بعد از سفرش به پشت جبهه، پاسدارها نزدیک محل کارش در تهران دستگیرش کردند. سپس به خانهاش ریختند و همراه یادداشتهایش، دفتر اشعار عاشقانهاش را هم بردند. به یاد میآورد که وقتی در زندان باخبر شده بود، در راهرو با چشمبند ایستاده و خواهش کرده بود که دفتر شعرش را پس بدهند. بیآنکه بتواند صورتشان را ببیند.
۲۳ سال بعد هم وقتی از سفرش به آمریکای شمالی و اروپا برگشت، سفرنامهاش را از او گرفتند. حتی فکر نکرده بود که پیش از برگشت یک کپی از آن بگیرد و جایی پیش دوستی به امانت بگذارد. انگار از بازداشت و زندان و بازجوییها درس نمیگرفت. حتی تمام راه در هواپیما ویسکی نوشیده بود. در فرودگاه که به استقبالش رفتیم، مثل وقتهایی بود که از مهمانیها به خانه برمیگشتیم. سرخوش بود و صورتش کمی سرخ شده بود.
باز روزها یا شبها چند ساعتی میرفت و در شهر پرسه میزد. گاهی هم تنهایی یا با دیگر نویسندگان دستگیرش میکردند و برای بازجویی به مکان نامعلومی میبردند. حرف افلاطون را حس میکرد که گفته است باید شاعران را از شهر تبعید کرد. پس زندگی در شعر و گاه در جمعهای ادبی کوچک شاعران و نویسندگان تنها سرپناهش بود.
در کانون نویسندگان علیه سانسور که کتابهای او و دوستانش را همیشه در محاق نگه میداشت، فعالیت میکرد و «ذهنیت سانسوری» را یکی از عارضههای عمیق و فراگیر در جامعه ایران میدانست، که نه فقط آثار نویسندگان که ابعاد مهمی از اندیشه و ذهن را نقطه چین و حذف میکند.
نوشتن برایش «شورش علیه زبان مسلط» بود. پس نمیتوانست تحت هیچ شرایطی با چنین ذهنیتی سازگار شود. چه وقتی پای سانسور حکومتها در میان بود، چه هنگامی که میدید «کلیبافیهای سیاسی» مخالفان حکومت هم آن «جزءنگری» و «درک حضور دیگری» که به آن رسیده بود را فدای مصلحت سیاسی میکند. به همین دلیل در سال ۷۷ برای سردبیر یک مجله چپ در ایران که او را از نزدیک میشناخت یادداشتی انتقادی نوشت. در آن مجله گزارشی از یک گردهمایی دموکراتیک در جیاپاس منتشر شده بود که از همه گروههای شرکتکننده نام برده بود جز همجنسگرایان.
در یادداشتش به سردبیر آن مجله نوشت: «آنها که گردهمایی را برگزار کردهاند از هر گروهی که فکر میکردهاند در حرکت دموکراتیک مؤثر است دعوت کردهاند. اما شما که اینجا گزارش آن را نوشتهاید نگران یک چیزی بودهاید که «همجنسگرایان» را از فهرستتان حذف کردهاید. یعنی اینجا یک چیزی شما را واداشته است که سانسور کنید. مثلاً ترس از اینکه بگویند اینها بیبند و باری است... اگر این پرهیز را مبنا کنید میبینید که خیلیها در اینجا از کنار خیلی قضایا و افراد و گروهها و... میگذرند تا مبادا آلودگی آنها مثلاً گریبانگیرشان شود... الان خیلی از مجلات حکومتی یا دستاندرکاران ادبیات و هنر حکومتی از ذکر نام امثال ما هم تبرا میجویند... من میگویم این خط قرمزهای مختلف و ناساز و بیمبنا فقط از سانسورزدگی نشأت میگیرد. دوربین را جای دیگری بگذارید، یعنی از ذهنیت سانسوری به مسائل نگاه نکنید خواهید دید که زندگی عجب تنوع و کثرتی دارد...».
امروز که تولد هشتاد سالگی اوست، به کتابهایی فکر میکنم که میخواست بنویسد و هرگز نوشته نشد. از ۳۵ کتاب پژوهشی درباره شاعران معاصر که لیست آن را در قراردادی با انتشارات توس آماده کرده بود، فقط یکی تمام شد و فصل آخر دومین کتاب ناتمام ماند. شعر بلند «شهرزاد» نیز که نوشتنش از حدود سال ۷۵ آغاز شده بود، هرگز تمام نشد.
کاش آن دفتر شعرهای عاشقانه و سفرنامهاش روزی پیدا شود. در «سرزمینی که دلانگیزیاش در قصه جا مانده است»، هنوز هم برای نویسندهای چون او جایی جز در قصه و شعر نیست. در شعرش مانده است و حضور و غیابش یکی است. در غیابش حضور دارد و در حضورش غایب است.
*کلمات و جملات داخل گیومه از شعرها و نوشتههای محمد مختاری است.