کامران خاورانی؛ آفرینشگر «سبک نوین» در نقاشی مدرن

  • نادر صدیقی

کامران خاورانی می گوید: وقتى نقاشى مى كنم حرف نمى زنم. به فارسى يا به عربى يا به انگليسى قصه نمى گويم. پيامم را مى دهم به زبانى كه هر كه نگاه كند آن پيغام را دريافت مى كند بدون آنكه من به ماهيت آن پيغام اصرار كرده باشم.

کامران خاورانی، نقاش و آرشيتكت ايرانى مقيم كاليفرنيا، سبك نوينى در هنر نقاشى پديد آورده كه آلبرت بوئيمى، استاد پيشين تاريخ هنر در دانشگاه لس آنجلس، با پيشينۀ چهل سال تدريس و انتشار چندين كتاب و مقاله در زمينۀ تاريخ هنر، آن را «آبستركت رومانتيسم» نام داده و گفته است كه هنر خاورانى، خلق تابلوهایی است كه بيننده، حتی عناصر اصلى سوژه هاى ناتمام او را مى تواند لمس و باور كند.

پروفسور بوئيمى كه چندى پيش در لس آنجلس درگذشت، آخرين كتاب خود را با نام «تولد آبستركت رومانتيسم» در مورد سبك نوين نقاشى خاورانى منتشر كرد.

اخيرا هم، كنگرۀ آمريكا با اهداى تقديرنامه اى، از اين هنرمند ايرانى تجليل كرده است. نادر صديقى، در سفرى كوتاه به شهر لس آنجلس، پس از ديدار از نمايشگاه آثار كامران خاورانى در خانه فرهنگ این شهر، با او در باره آثارش گفت و گو كرده است.



آقاى خاورانى، نخستين پرسشم را به سبك كار شما اختصاص مى دهم. اين سبك «آبسترك رمانتيسم» را چگونه معنا مى كنيد؟


كامران خاورانى: من وقتى نقاشى مى كردم نمى دانستم سبك و شيوه نقاشى ام چيست؟ در حقيقت اولين نمايشگاهى كه در لس آنجلس برگزار كردم، بسيارى از دوستانم در مورد سبك نقاشى ام مى پرسيدند. و من هر وقت مى گفتم: والله نمى دانم! اما همگى به اين نكته تاكيد مى كردند كه سبك من شكل مخصوص به خود را دارد. تا اين كه يك روز يك نقاش آمريكايى به من پيشنهاد داد به جاى اينكه به همه بگويم نمى دانم،‌ به دانشگاه يو.سى ال اى بروم و از گروه هنر آن دانشگاه بپرسم اين سبك، به چه روش و شيوه اى نزديك است؟

من پاسخ دادم، در آن دانشگاه دانشجو نبوده ام. هيچ كس را هم نمى شناسم. اصلا آنجا درس نخوانده ام. حالا بروم آنجا بگويم چه كسى هستم؟ او گفت كه پرفسورى را در رشته تاريخ هنر مى شناسد كه انسان خوبى است و شماره تلفنش را به من داد. من همان لحظه به آن پرفسور زنگ زدم. او خود را آلبرت بن معرفى كرد و با خوشرويى به من جواب داد. من هم گفتم كه دارم نمايشگاهى برگزار مى كنم و به كمك شما احتياج دارم. پرسيدند محل نمايشگاه كجاست؟ وقتى آدرس دادم به من گفتند كه اتفاقا محل برگزارى نمايشگاه تا دانشگاه يو.سى.ال.اى فقط پنج دقيقه فاصله دارد. من منتظر ايشان ماندم تا آمدند و وارد گالرى شدند. جلوى يكى از تابلوها مدتى مكث كردند و از من پرسيدند اينها را چطور مى كشى؟

من فكر كردم اين سوال بيشتر شبيه اين پرسش است كه از مولانا پرسيدند اين همه شعر را چطور گفته اى؟ و ايشان پاسخ دادند من اين شعرها را نگفته ام. من فقط يك نى هستم، نى زن در من نواخت و اين شعرها خلق شد.

یکی از آثار نقاشی کامران خاورانی که در خانه فرهنگ لس آنجلس به نمایش گذاشته شده است.
او بقيه نقاشى ها را هم نگاه كرد و تعداد حدود ۲۰ دعوت نامه از من گرفت و رفت.

شب افتتاح نمايشگاهم تقريبا تمام اساتيد هنر دانشگاه يو.سى.ال.اى را دعوت كرده بود. آنها دور هم جمع بودند و در باره نقاشى ها حرف مى زدند.

بعد از آن به من زنگ زد و گفت كه تبريك مى گويم. مى دانيد شما سبك جديدى را به دنياى هنر وارد كرده ايد؟

او گفت نقاش ها مى توانند تكنيك خودشان را داشته باشند ولى هر نقاشى در حوزه سبك هاى موجود در دنيا نقاشى مى كند و هر كسى سبكى تازه به وجود نمى آورد. من پرسيدم نام سبكم چيست؟ و او گفت نمى دانم. گفتم من مدام در پى اين بودم كه نام سبك كارم را بدانم. من كه نقاشم نمى دانم شما هم نمى دانيد،‌ پس چه كسى مى داند؟

او به من گفت من هم نمى دانم براى اينكه تا به حال چنين سبكى را نداشته ايم. بعد از آن اسمى به نظرم رسيد كه مناسب سبك كارم بود. به او زنگ زدم و آن را پيشنهاد كردم. او گفت اسم خوبى است. اين نام را روى سبك نقاشى من گذاشت و در مورد آن مقاله اى نوشت.

آن مقاله به چاپ رسيد و من متن آن را در طول مدت نمايشگاهم كه يك ماهه بود به ديوار نصب كردم. همه هم مى خواندند. تا اينكه يك دوست قديمى به نام خانم شيرين پروين هبارد كه در دانشگاه تهران با من هم دوره بودند و در اينجا نيز تاريخ هنر درس مى دادند از من پرسيدند: كامران مى دانى كه نقاشى تو در يك متد و سبك جديد است؟

گفتم: مى دانم. پرسيد از كجا مى دانم؟ من هم مقاله پرفسور آلبرت را به او نشان دادم. او به من گفت كه اين نام، يك نام صميمى و مناسب كار تو نيست. من به پرفسور آلبرت زنگ زدم و نظر خانم پروين را گفتم. ايشان پذيرفتند كه با اين خانم ملاقاتى داشته باشند.

شبى هشت نفر دور هم جمع شدند كه از اين تعداد شش نفرشان دكتراى هنر داشتند. خانم پروین براى پرفسور بن توضيح داد كه چرا بهتر است اسم سبك كار من آبسترك رمانتيسيسم باشد. پرفسور به من گفتند : اين زن يك نابغه است. و همان جا از او خواهش كرد كه نام سبك پيشنهادى اش را بنويسد.

بعد از آن مرا به دانشگاه يو.سى.ال.اى دعوت كرد و به من گفت تو سبكى را در تاريخ هنر نقاشى به وجود آورده اى. اما دنيا نه تو را مى شناسد نه سبك تو را. و اگر من در مورد كار تو كتابى ننويسم و تو را معرفى نكنم،‌ دنيا از اين سبك تو بى خبر خواهد ماند.

سه سال به طول انجاميد تا او اين كتاب را نگاشت و روز پس از معرفى كتاب بيمار شد و به بيمارستان رفت و يك هفته پس از آن درگذشت.

آبسترك به معناى مجرد و مجزا و رمانتيسسم هم به معناى رمان يا همان قصه و حكايت است. يعنى چيزى كه از داستان و قصه صحبت مى كند.

تا پيش از آن ،‌ تمام سبك هاى موجود در تاريخ هنر نقاشى،‌ قصه اى را نقل مى كنند. تا اينكه در دوران اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم،‌ سبك نقاشى آبستره به وجود آمد، اين سبك قرار نبود قصه اى را روايت كند.

اين سبك مى گفت من قصه اى نمى گويم. تو هر جور مى خواهى در موردم فكر كن. اين سبك هم به معناى بدون معنا و در عين حال ، با معناست.

آن چيزى كه شما مى فرماييد به نوعى جمع اضداد است. يعنى هم هست و هم نيست. هم قصه گوست و هم قصه اى ندارد. شما اين را چگونه معنا و تعريف مى كنيد؟

من به اين غزل مولانا با مطلع «اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد؟/ معشوق همين جاست، بياييد بياييد.» اشاره مى كنم تا بدان جايى كه مى گويد: «گر صورت بى صورت معشوق ببينيد/ هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد»، من سبك آبسترك رومانتیسم را به عنوان«صورت بى صورت» تعبير مى كنم.

با اين سبك «صورت بى صورت» شما تابلوهاى بسيار زيبايى آفريده ايد. تابلوهايى كه در عين حال كه هر كدام قصه اى دارند اما باز هم بازگو كننده هيچ قصه اى نيستند. من آن تابلو را به نوعى مى بينم كه شما كه خلاق آن هستيد به نوعى ديگر مى بينيد. با اين قصه بى قصه چه مى كنيد؟ چه مى خواهيد روايت كنيد؟

ببينيد. هر مكتبى راه رستگارى را به منظر و ديد خودش نشان مى دهد. هر كدام از آنها معتقدند كه راه خودشان درست است. هر كسى سبك خودش را درست مى داند. در نهايت وقتى هر كسى سبك خودش را درست تلقى مى كند اين روش ها بايد براى حقانيت خود بجنگند.

ولى مولانا از «صورت بى صورت» صحبت مى كند. از راه راست مى گويد. ممكن است من بگويم راه من درست است. تو هم بگويى راه من درست است . اما او مى گويد كه راه درست، راه حقيقت است. سبك آبسترك رمانتسيم نيز بدون اينكه اصرار كند فقط راهى كه من پيشنهاد مى كنم درست است،‌ مى گويد راهى هست. اما خودت آن را پيدا كن.

کامران خاورانی (نفر اول سمت راست)
درست مانند داستان مولانا، زمانى كه با شمس تبريزى ديدار كرده بود و بر سر منبر حاضر نمى شد،‌ مريدانش اصرار مى كردند كه به منبر بازگردد تا از فيض او بهره مند شوند. مولانا به منبر رفت. اما وعظ نكرد. سماع كرد و گفت من براى شما قصه نمى گويم. مى رقصم. شما هم برويد رقص خودتان را پيدا كنيد.

اين داستان عجيبى است. من هم وقتى نقاشى مى كنم حرف نمى زنم. به فارسى يا به عربى يا به انگليسى قصه نمى گويم. پيامم را مى دهم به زبانى كه هر كه نگاه كند آن پيغام را دريافت مى كند. بدون آنكه من به ماهيت آن پيغام اصرار كرده باشم.

وقتى شما مى خواهيد عشق را نشان بدهيد لزومى ندارد حتما به زبان فارسى بگوييد كه عشق چطور است. حتى يك هندو و يك چينى هم عشق را درك مى كند. عشق به زبان يا مكان يا خاك تعلق ندارد.

از فحواى كلام شما دريافتم كه ارادت ويژه ايى به عارفان و انديشمندان و سخنوران زبان و ادب پارسى داريد. آيا شما با مطالعه آثار اين بزرگان به اين شيوه دست يافتيد يا اينكه ناخودآگاه به اين سبك رسيديد؟

قبل از اينكه با مولانا، حافظ و فردوسى آشنا بشوم از كودكى نقاشى مى كردم و بعد از آن نيز آرشيتكت شدم. دست و قلمى قوى داشتم. ولى عقل حاكم بر زندگى من بود. مى دانيد كسى كه آرشيتكت است ، با اندازه و حجم و اعداد و ارقام و قانون و ضوابط آشناست.
ده سال پيش بود كه مطالعه آثار عرفا و سخنوران به ويژه اين سه تن را آغاز كردم. و با مفاهيم عرفانى فرهنگ ايرانى آشنا شدم. اين آشنايى آن قدر در درونم ذوق ايجاد كرد كه آن ذوق منشاء يادگيرى ام شد. حالا دريافتم كه آنچه تا كنون آموخته ام،‌ فقط به درد خودم مى خورد و حالا بايد به عالم پنهان سفر كنم.

از ديدگاه شما،‌ عالم پنهان چه تعريفى دارد؟

اين سوال شما به نظرم بسيار جالب آمد. تصوير كاور كتابى كه راجع به سبك نقاشى من نوشته شده است، تصويرى است كه وقتى آن را كشيدم و به دقت به آن نگاه كردم مفهوم اين دو بيتى فردوسى برايم تداعى شد:

تو را از هر دو گيتى برآورده اند/ به چندين ميانجى بپرورده اند
نخستين فطرت، پسين شمار/ تويى، خويشتن را به بازى مدار

اين شعر به انسان مى گويد تو از دو دنياى پنهان و آشكارى،‌ دنياى آشكار همين تن جسمانى ماست كه تمام اين حواس پنچگانه كه عقل بر اساس آنها عمل مى كند به اين دنيا تعلق دارد.

اما ما در يك دنياى پنهان هم ريشه داريم. دنيايى كه مى توانيد به نام جان، ‌روان،‌ يا معشوق بشناسيد. ما تركيب اين دو عالميم.

تصور كنيد تمام مكاتب هستى قصه اى دارند كه مى گويند «قصه من درست است»، در همين زمينه حافظ مى فرمايد:

جنگ هفتاد و دو ملت همه رو عذر بنه/ چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند

هر كسى افسانه خودش را درست مى داند، همه ايسم هاى دنيا از فاشيسم تا كمونيسم تا كاپيتاليسم و ساير مكاتب همين را مى گويند.

هر مكتبى كه كتابى دارد مى گويد راه من درست است. مولانا و حافظ در اين مسير دل مرا روشن كردند كه به من بياموزانند هر راهى كه كسى به من اصرارش مى كند به درد خودش مى خورد. من بايد راه راست را بروم. چون راه درست به نفع يكى هست و به نفع ديگرى نيست.

اما راه راست راه درستى است.

خواست من در نقاشى هايم اين است كه خدمتگزار زندگى باشم. با همان كارى كه بلدم ، بايد اين كار را انجام بدهم. و آن قدر دلم اين را مى خواهد كه به جز آن كار ديگرى نمى توانم انجام بدهم.