قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
-----------------------------------------------------------------------
صدای همهمه تمام سالن آموزشگاه را فرا گرفته و جمعیت از راه پلهها به سرعت به سمت کلاسهاشان میروند. اینجا آموزشگاه زبان است و محمدعلی راسخنیا، مدیر این آموزشگاه. در گوشهای از اتاق مدیران و معلمها، دو همکار روبهروی هم نشسته اند و از زمین و زمان حرف میزنند. آنها سال ۱۳۸۱ در مؤسسه شکوه رسالت با همدیگر آشنا شدهاند و حالا در سال ۸۸ رابطهشان از همکار بودن فراتر رفته و بعد از این همه سال دیگر دو دوست قدیمی به حساب میآیند.
زمستان در راه است و حال و هوای کشور همچنان تحت تأثیر اعتراضهای مردم به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران.
معمولاً اینجا و در این اتاق خیلی حرفهای سیاسی زده نمیشود اما پچپچها در مورد روز عاشورا زیاد است. آنها میدانند مردمی که به نتایج انتخابات سال ۸۸ معترض بودهاند بعد از چندین راهپیمایی و کشته شدن شماری از معترضان، باز هم تصمیم گرفتهاند که بعد از هشت ماه از فرصت عاشورا استفاده کنند و دوباره به خیابان بیایند. دیگر صدای همهمهای از راهروهای آموزشگاه به گوش نمیرسد. محمدعلی راسخنیا با همکارش خداحافظی میکند و به او میگوید که حالا با هم بیشتر حرف خواهند زد.
نور قرمز چراغ خواب خاموش میشود و دو کودک خردسال خانه حالا به خواب رفتهاند. محمدعلی راسخنیا صدای تلویزیون را کمتر میکند و رو به همسرش میگوید فردا میروم هیئت محل برای عزاداری روز عاشورا. همسرش هم مانند خود او فرهنگی و معلم است. تلویزیون دارد هیئتهای عزاداری را نشان میدهد. محمدعلی راسخنیا گوشی تلفناش را بر میدارد و آرام شروع میکند به صحبت کردن با دوست و همکارش.
صبح که از راه میرسد او با اهالی خانهاش خداحافظی میکند اما به هیئت نمیرود، به خیابان میرود به سمت چهارراه ولیعصر و در میان شلوغی مردمی که به اعتراض ایستادهاند، گم میشود.
مردم در گوشهای از خیابان مردم سینه میزنند و شعارهای اعتراضی سر میدهند.
محمدعلی راسخنیا در میان این جمعیت موبایلش را از جیب کتش بیرون میکشد شمارهای میگیرد و گوشی را تنگ به صورتش میچسباند، اما صدا به صدا نمیرسد.
مردمی که از کشته و زندانی شدن معترضان در طول هشت ماه اعتراض به نتیجه انتخابات خشمگین هستند شعارهای تندی علیه حاکمیت سر میدهند.
میدان فردوسی در تسخیر مأمورین ضدشورش است نرسیده به تقاطع حافظ ـ انقلاب ماشینها پارک کردهاند و همه سوارها پیاده به سمت پل کاج میروند. از خیابان حافظ و پل حافظ جمعیت میجوشد و راه میگیرد به طرف چهارراه ولیعصر.
زیرِ پل کالج، مردم خیابان را بستهاند و با کیسههای قرمز شن که شهرداری برای روزهای برفی کنار خیابان ذخیره کرده، انتهای پل کالج سنگر درست کردهاند. با اینکار، راه موتوریهای ضدشورش که از میدان فردوسی میآیند بسته میشود. انتهای پل حافظ را هم بستهاند. اما فرار جمعیت از خیابان انقلاب هنوز ادامه دارد.
محمدعلی راسخنیا نیز همراه جمعیت رانده میشود. توی سربالایی خیابان حافظ. عدهای روی پل کالج هستند و به طرف موتوریهای ضدشورش سنگ پرتاب میکنند.
موتوریها، اولِ پل میایستند. اما، بسیجیها، پیاده حمله میکنند و با چند نفر از سبزهایی که سمج هستند و سنگ پرتاب میکنند، تن به تن درگیر میشوند.
تکتیراندازها به سمت مردم شلیک میکنند، صدای ناله زخمیها و تیرخوردهها با صدای فریاد جمعیتی که به کمکشان رفتهاند در هم میپیچد.
کسی که تیر به سرش اصابت کرده و حالا نقش زمین شده است، محمدعلی راسخنیاست.
موبایل از دستهایش رها میشود کف خیابان. یک نفر خم میشود موبایل او را از روی زمین بر میدارد و مردی دیگر با صورتی خشمگین فریاد میزند و از مردم میخواهد تا از کسی که غرقه در خون به زمین افتاده فیلم بگیرند.
صحنه تیر خوردن محمدعلی راسخنیا به سرعت در اینترنت پخش میشود، یکی از صحنههایی که بسیاری از مردم در موردش نوشتهاند که طاقت دیدن آن فیلم را نداشتهاند. صحنهای که نشان میدهد صورت او به صورت کامل له شده و وقتی مردم او را از زمین بلند میکنند خونهای لخته شده، تکهتکه از صورتش روی کف سیمانی خیابان چکه میکند.
مردمی که دور محمدعلی راسخنیا حلقه زدهاند با دیدن چهره در هم شکسته و خونین او بیقرار هستند و بیتابی میکنند.
ناگهان زنی در میانه جمعیت فریاد میزند که او زنده است.
مردم محمدعلی راسخنیا را به بیمارستان میرسانند اما او نرسیده به بیمارستان در همان خیابان زیر پل کالج میکند.
اما خبر کشته شدن محمدعلی راسخنیا توسط همکار و دوست قدیمی در وبلاگی که به نام محمدعلی راسخنیا راهاندازی شده منتشر میشود.
همکار او در این وبلاگ مینویسد:
بعد از دو سال همسر محمدعلی راسخنیا را از طریق یکی از شاگردانش در آموزشگاه زبان پیدا میکنم و سراغ او میروم. در یک مصاحبه تلفنی او میگوید که «روز حادثه موبایل همسرم میافتد روی زمین که کسی با همان موبایل تماس میگیرد و به خانواده اطلاع میدهد که چه اتفاقی برای همسرم افتاده.»
او اگر چه طاقت دیدن فیلمی که مردم از لحظه جان باختن همسرش گرفتهاند را نداشت اما تیر خوردن به صورت همسرش را تأیید میکند:
خانم دبیری همسر محمدعلی راسخنیا در گفتوگویی که آن روزها با او انجام دادهام میگوید، «همسرم را بعد از دو روز خیلی مظلومانه جلوی چشم بچههای کوچکم در تاریکی دفن کردند. خیلی زجرآور بود.»
تلویزیون مرتب در مورد راهپیمایی روز عاشورا گزارش و خبر پخش میکند و معترضان به نتایج انتخابات را اراذل و اوباش و یا کسانی که علیه مقدسات راهپیمایی کردهاند معرفی میکند.
همسر محمدعلی راسخنیا به مدت دو سال سکوت کرده و بعد از دو سال میگوید به خاطر دو فرزند خردسالش و برای اینکه معیشت و زندگیاش دچار مشکلات بیشتری نشود، ناگزیر شد از همسرش هیچ حرفی با رسانهها نزند اما آنگونه که خودش میگوید در این مدت پیگیری قضایی نیز انجام داده است:
عباس جعفری دولت آبادی همان روزهای نخست بعد از حوادث ششم دی ماه ۸۸ در جمع خبرنگاران گفته بود: «هفت نفر در روز عاشورا کشته شدند، یک مورد اعلام شده با گلوله بوده که نیروی انتظامی رسماً اعلام کرده هیچ گلولهای شلیک نکرده، و بقیه بر اثر برخورد جسم سخت و آسیبهای مشابه کشته شدهاند، دو مورد هم بر اثر گلولههای ساچمهای بوده که اساساً در اختیار نیروی انتظامی نیست.»
همسر محمدعلی راسخنیا میگوید که مسئولان دستگاه قضایی گفتهاند «منافقین» همسرش را کشتهاند.
او میگوید که «دنیای سیاست دنیای بیرحمی است. شوهرم واقعاً به شکل مظلومانهای کشته شد و به شکل مظلومانهای به خاک سپرده شد. دو تا بچه ما هم سرنوشتشان به دست باد سپرده شد. من و همسرم عضو هیچ حزب و گروهی نیستم ولی این بیتفاوتی که از همه مسئولان و حتی از سبزها دیدیم، واقعاً آزارمان داد».
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
-----------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
صدای همهمه تمام سالن آموزشگاه را فرا گرفته و جمعیت از راه پلهها به سرعت به سمت کلاسهاشان میروند. اینجا آموزشگاه زبان است و محمدعلی راسخنیا، مدیر این آموزشگاه. در گوشهای از اتاق مدیران و معلمها، دو همکار روبهروی هم نشسته اند و از زمین و زمان حرف میزنند. آنها سال ۱۳۸۱ در مؤسسه شکوه رسالت با همدیگر آشنا شدهاند و حالا در سال ۸۸ رابطهشان از همکار بودن فراتر رفته و بعد از این همه سال دیگر دو دوست قدیمی به حساب میآیند.
زمستان در راه است و حال و هوای کشور همچنان تحت تأثیر اعتراضهای مردم به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران.
نور قرمز چراغ خواب خاموش میشود و دو کودک خردسال خانه حالا به خواب رفتهاند. محمدعلی راسخنیا صدای تلویزیون را کمتر میکند و رو به همسرش میگوید فردا میروم هیئت محل برای عزاداری روز عاشورا. همسرش هم مانند خود او فرهنگی و معلم است. تلویزیون دارد هیئتهای عزاداری را نشان میدهد. محمدعلی راسخنیا گوشی تلفناش را بر میدارد و آرام شروع میکند به صحبت کردن با دوست و همکارش.
صبح که از راه میرسد او با اهالی خانهاش خداحافظی میکند اما به هیئت نمیرود، به خیابان میرود به سمت چهارراه ولیعصر و در میان شلوغی مردمی که به اعتراض ایستادهاند، گم میشود.
مردم در گوشهای از خیابان مردم سینه میزنند و شعارهای اعتراضی سر میدهند.
محمدعلی راسخنیا در میان این جمعیت موبایلش را از جیب کتش بیرون میکشد شمارهای میگیرد و گوشی را تنگ به صورتش میچسباند، اما صدا به صدا نمیرسد.
مردمی که از کشته و زندانی شدن معترضان در طول هشت ماه اعتراض به نتیجه انتخابات خشمگین هستند شعارهای تندی علیه حاکمیت سر میدهند.
میدان فردوسی در تسخیر مأمورین ضدشورش است نرسیده به تقاطع حافظ ـ انقلاب ماشینها پارک کردهاند و همه سوارها پیاده به سمت پل کاج میروند. از خیابان حافظ و پل حافظ جمعیت میجوشد و راه میگیرد به طرف چهارراه ولیعصر.
زیرِ پل کالج، مردم خیابان را بستهاند و با کیسههای قرمز شن که شهرداری برای روزهای برفی کنار خیابان ذخیره کرده، انتهای پل کالج سنگر درست کردهاند. با اینکار، راه موتوریهای ضدشورش که از میدان فردوسی میآیند بسته میشود. انتهای پل حافظ را هم بستهاند. اما فرار جمعیت از خیابان انقلاب هنوز ادامه دارد.
محمدعلی راسخنیا نیز همراه جمعیت رانده میشود. توی سربالایی خیابان حافظ. عدهای روی پل کالج هستند و به طرف موتوریهای ضدشورش سنگ پرتاب میکنند.
موتوریها، اولِ پل میایستند. اما، بسیجیها، پیاده حمله میکنند و با چند نفر از سبزهایی که سمج هستند و سنگ پرتاب میکنند، تن به تن درگیر میشوند.
تکتیراندازها به سمت مردم شلیک میکنند، صدای ناله زخمیها و تیرخوردهها با صدای فریاد جمعیتی که به کمکشان رفتهاند در هم میپیچد.
کسی که تیر به سرش اصابت کرده و حالا نقش زمین شده است، محمدعلی راسخنیاست.
موبایل از دستهایش رها میشود کف خیابان. یک نفر خم میشود موبایل او را از روی زمین بر میدارد و مردی دیگر با صورتی خشمگین فریاد میزند و از مردم میخواهد تا از کسی که غرقه در خون به زمین افتاده فیلم بگیرند.
صحنه تیر خوردن محمدعلی راسخنیا به سرعت در اینترنت پخش میشود، یکی از صحنههایی که بسیاری از مردم در موردش نوشتهاند که طاقت دیدن آن فیلم را نداشتهاند. صحنهای که نشان میدهد صورت او به صورت کامل له شده و وقتی مردم او را از زمین بلند میکنند خونهای لخته شده، تکهتکه از صورتش روی کف سیمانی خیابان چکه میکند.
مردمی که دور محمدعلی راسخنیا حلقه زدهاند با دیدن چهره در هم شکسته و خونین او بیقرار هستند و بیتابی میکنند.
ناگهان زنی در میانه جمعیت فریاد میزند که او زنده است.
مردم محمدعلی راسخنیا را به بیمارستان میرسانند اما او نرسیده به بیمارستان در همان خیابان زیر پل کالج میکند.
اما خبر کشته شدن محمدعلی راسخنیا توسط همکار و دوست قدیمی در وبلاگی که به نام محمدعلی راسخنیا راهاندازی شده منتشر میشود.
همکار او در این وبلاگ مینویسد:
«او یک روز قبل از رفتنش از این دنیای سیاه و خاکی با من تماس گرفت و حرف زد او بود که دوباره همان روز سه بار با من تماس گرفته اما من ندای رفتنش را نشنیدم. او انگار تحمل این همه دروغ، ریا، نامردمی و ظلم و ستم را نداشت. اما معرفتش را تا آخرین لحظه ثابت کرد و رفت روحش شاد.»
بعد از دو سال همسر محمدعلی راسخنیا را از طریق یکی از شاگردانش در آموزشگاه زبان پیدا میکنم و سراغ او میروم. در یک مصاحبه تلفنی او میگوید که «روز حادثه موبایل همسرم میافتد روی زمین که کسی با همان موبایل تماس میگیرد و به خانواده اطلاع میدهد که چه اتفاقی برای همسرم افتاده.»
او اگر چه طاقت دیدن فیلمی که مردم از لحظه جان باختن همسرش گرفتهاند را نداشت اما تیر خوردن به صورت همسرش را تأیید میکند:
«من اصلاً سراغ فیلم نمیروم چون اصلاً توان دیدن این فیلم را ندارم اما موقع تدفین ایشان را دیدم... اصلاً طاقت ندارم و دوست ندارم آن روزها را به یاد بیاورم خیلی اذیتم میکند.»
خانم دبیری همسر محمدعلی راسخنیا در گفتوگویی که آن روزها با او انجام دادهام میگوید، «همسرم را بعد از دو روز خیلی مظلومانه جلوی چشم بچههای کوچکم در تاریکی دفن کردند. خیلی زجرآور بود.»
«توی بهشت زهرا موقع تدفینش خیلی ناجور بود، همیشه چهره دردکشیدهاش جلوی چشمان من است.»
تلویزیون مرتب در مورد راهپیمایی روز عاشورا گزارش و خبر پخش میکند و معترضان به نتایج انتخابات را اراذل و اوباش و یا کسانی که علیه مقدسات راهپیمایی کردهاند معرفی میکند.
همسر محمدعلی راسخنیا به مدت دو سال سکوت کرده و بعد از دو سال میگوید به خاطر دو فرزند خردسالش و برای اینکه معیشت و زندگیاش دچار مشکلات بیشتری نشود، ناگزیر شد از همسرش هیچ حرفی با رسانهها نزند اما آنگونه که خودش میگوید در این مدت پیگیری قضایی نیز انجام داده است:
«پیگیریهایی که باید میشد، شد. از موقعی که پرونده باز شد پیگیری کردیم، برایمان دیه بریدند و پرونده باز است و دارند پیگیری میکنند.»
عباس جعفری دولت آبادی همان روزهای نخست بعد از حوادث ششم دی ماه ۸۸ در جمع خبرنگاران گفته بود: «هفت نفر در روز عاشورا کشته شدند، یک مورد اعلام شده با گلوله بوده که نیروی انتظامی رسماً اعلام کرده هیچ گلولهای شلیک نکرده، و بقیه بر اثر برخورد جسم سخت و آسیبهای مشابه کشته شدهاند، دو مورد هم بر اثر گلولههای ساچمهای بوده که اساساً در اختیار نیروی انتظامی نیست.»
همسر محمدعلی راسخنیا میگوید که مسئولان دستگاه قضایی گفتهاند «منافقین» همسرش را کشتهاند.
او میگوید که «دنیای سیاست دنیای بیرحمی است. شوهرم واقعاً به شکل مظلومانهای کشته شد و به شکل مظلومانهای به خاک سپرده شد. دو تا بچه ما هم سرنوشتشان به دست باد سپرده شد. من و همسرم عضو هیچ حزب و گروهی نیستم ولی این بیتفاوتی که از همه مسئولان و حتی از سبزها دیدیم، واقعاً آزارمان داد».