قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جانشان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
پسرها گوشه اتاق سرگرم کار خودشان هستند. مادر طوری که حواس آنها را پرت نکند از جایش بلند میشود، کاغذهای پرینت شده از چند وب سایت را از روی چهارپایه کنار مبل بر میدارد، میرود اتاقی دیگر و در را آرام پشت سرش میبندد.
داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
پسرها گوشه اتاق سرگرم کار خودشان هستند. مادر طوری که حواس آنها را پرت نکند از جایش بلند میشود، کاغذهای پرینت شده از چند وب سایت را از روی چهارپایه کنار مبل بر میدارد، میرود اتاقی دیگر و در را آرام پشت سرش میبندد.
زیر روشنایی نور قرمز رنگ اتاق خواب خم میشود، روی صفحههای پرینت شده و اسامی ۳۶ نفری که روی کاغذ نوشته شده را تند تند از نظر میگذراند. گمشدهای دارد و دلهرهای در دلش، برای همین دوباره نامها را از بالا تا پایین با دقت بیشتری میخواند.
روزنامه همشهری نیز بعدها اسامی ۳۶ نفر را که در راهپیماییهای اعتراضی پس از انتخابات در خیابان کشته شدهاند، منتشر کرده است. چشمهای زن خیره میماند به پینوشتی که اعلام میکند سه نفر از این کشتهشدگان مجهولالهویه هستند. شاید یکی از آنها علی حسنپور، همسر زنی باشد که دور از چشم دو فرزند ۱۴ و ۲۱ سالهاش هر شب خبرها را رصد میکند تا نشانهای از همسرش علی پیدا کند که ۲۵ خرداد به خیابان رفته و پس از آن دیگر به خانه برنگشته است.
علی حسنپور حسابدار یک شرکت خصوصی است که ۲۲ سال است هر روز ساعت هفت صبح به محل کارش میرود و شب ساعت ۱۰ به خانه بر میگردد. صبح روز ۲۵ خرداد است، لادن مصطفایی همسر علی با نگرانی از او میپرسد که امروز چه ساعتی به خانه میگردد. هر دوی آنها شنیدهاند که امروز مردم برای رأیی که میگویند گم شده، به خیابانها میروند. علی حسنپور اگرچه به گفته همسرش تا کنون هیچگونه فعالیت سیاسی یا حزبی نداشته اما صبح روز ۲۵ خرداد به همسرش میگوید که تصمیمش را گرفته و برای اعتراض به میان مردم میرود.
عصر روز ۲۵ خرداد است. عکسی در شبکههای مجازی پخش شده که به سرعت در رسانههای معتبر دنیا نیز منتشر میشود. این عکس مردی را نشان میدهد با سر و صورتی تیرخورده که روی زمین افتاده و جمعیتی دورش حلقه زدهاند. این تصویر، مرد جوان دیگری را نشان میدهد که بالای سر جسد خونین مرد تیرخورده نشسته و هر دو دستش را بالا گرفته تا با این نشانه به جمعیت بگوید دست به جسد نزنید.
کمی آنسوتر اما خانوادهای در به در دنبال گمشده خود میگردند. لادن مصطفایی همسر علی حسنپور، دو روز بعد از ۲۵ خرداد، نشانهای از همسر گمشدهاش پیدا میکند.
همسرم جز آن سه چهار میلیون نفری بود که آن روز به خیابان آزادی آمده بودند. کسانی که همسرم را میشناختند، شنیده بودند که علی [به خانه] نیامد و ما دنبال علی هستیم، خودشان تشخیص دادند که احتمالاً این عکس باید متعلق به علی باشد که عکس را ما دقیقاً چهارشنبه صبح دیدیم، ۲۷ خرداد.
چند روز از ۲۷ خرداد میگذرد و خیابان یک بار دیگر زیر پای معترضان به نتیجه انتخابات است، از بلندگوی دستیِ میان جمعیت صدای آشنایی میآید.
«ما برای پاسداشت خون شهدا آمدهایم...» این صدای میرحسین موسوی نامزد معترض به نتیجه انتخابات خرداد ۸۸ است. او حالا خودش را به میان مردم معترض در میدان توپخانه (امام خمینی) تهران رسانده است. اما در گوشه دیگر این میدان زنی نفسنفسزنان از میان جمعیت راه میگیرد تا خودش را به او برساند.
در شلوغی میدان توپخانه جای سوزن انداختن نیست. زن دستهایش را به سختی بالا میبرد و همچنان از دل جمعیت راه میگیرد. عکس مردی که با صورتی خونین روی زمین افتاده است، روی دستهای زن بالا میرود. زن خطاب به کسانی که دستهایشان را به نشان پیروزی بالا گرفتهاند، میگوید: «خواهش میکنم راه را باز کنید. همسرم گم شده است، خواهش راه را باز کنید.»
جمعیت با دیدن صورت سرخ و برافروخته زن و نیز عکس خونینی که در دستهای او تاب میخورد، آرام کنار میرود تا لادن مصطفایی خودش را به میانه میدان برساند:
«من خودم را خیلی به سختی رساندم به ماشین آقای موسوی و خانم رهنورد و این عکس را به همراه شماره موبایلم دادم به ایشان و گفتم این همسر من است و با اینکه چهار روز از ۲۵ خرداد گذشته، نه جسد او را میدهند و نه اینکه میگویند کجاست. البته به سختی، یعنی اگر من آنجا زیر دست و پا له نشدم، خیلی بود چون ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود آن روز. ۱۰ روز بعد آقای کروبی با من تماس گرفتند و گفتند که همسر شما کجا دفن شده، که من گفتم آقای کروبی من اصلاً نمیدانم که همسر من کشته شده یا نه، من حتی امید دارم که... چون جسدش نیست، من دو بار پزشکی قانونی رفتم جسدش نیست، آگاهی شاپور و آگاهی شرق رفتم و بارها عکسها را دیدم اما هیچ اثری از شوهر من نبود. ایشان هم برگشتند به من گفتند که آیا ممکن است که ایشان زخمی شده باشد، گفتم احتمال دارد، من نمیدانم.... احتمال دارد که ایشان از طریق آقای موسوی به من زنگ زده باشند...»
فضای سیاسی ایران هم ملتهب است. همزمان ریاست قوه قضاییه ایران از هاشمی شاهرودی به صادق آملی لاریجانی میرسد، خانوادههای بسیاری از معترضان پس از انتخابات دنبال راهی برای ملاقات رئیس قوه قضاییه و یا نمایندگان مجلس ایران میگردند تا نشانهای از گمشدههای خود پیدا کنند. آنها نمیدانند که آیا اعضای خانوادهشان، جزو کشته شدهها و زخمیهای پس از انتخابات هستند یا جز بازداشتشدگان. خانواده علی حسنپور نیز در میان انبوهی از خانوادههای معترض، کاظم جلالی نماینده شاهرود و برخی دیگر از مسئولان در مجلس ملاقات میکنند و در عین حال همان عکس معروف را نیز از طریق این واسطهها برای صادق لاریجانی، رئیس قوه قضاییه ایران، ارسال میکنند:
«وقتی آقای لاریجانی آمدند رأس کار، این دو تا عکس را برای خود ایشان هم ارسال کردیم، هیچ عکسالعملی نشان نداند، نه تماسی گرفته شده، الان بارها با اینکه با دادسرای جنایی مراجعه کردم، شاید ۴۰ تا بیمارستان توی تهران رفتم، گفتم این عکس را شما با این مشخصات با این شرایط آوردند اینجا؟ بیمارستان لولاگر، بیمارستان فیاضبخش حتی بیمارستان خاتم. وقتی گفتند بین کشتهشدهها نیست، گفتم ممکن است زخمی باشد، آدم همیشه به خودش امید میدهد دیگر...»
بیش از سه ماه از ۲۵ خرداد میگذرد و حالا امید این زن رفتهرفته کم شده است. حوالی دادسرای جنایی تهران، شلوغ و پر ازدحام است. خانوادهها همچنان دنبال گمشدههای خود میگردند. علی حسنپور بر خلاف آنچه همسرش امید داشت جزو زخمیشدگان نیست. بعد از صد و پنج روز جستجو به خانوادهاش میگویند ابتدا برای گرفتن جسد علی و سپس دیه اقدام کنند:
«به من میگویند بیا دیه بگیر، بابا دیه چه مشکلی را از من حل میکند. به خدا الان دو روز هست که نه اصلاً میفهمم چی میخورم و نه میفهمم چکار دارم میکنم، یعنی من دیروز ۲۰ تا قرص خوردم، فقط به خاطر اینکه سرپا باشم. بابا نابودمان کردند، انشالله خدا آن چیزی که ما الان داریم تحمل میکنیم را خدا به خودشان بدهد. من بیشتر نمیگویم فقط به امید آن روزی که دادگاهی برای ما تشکیل شود و کسانی که این کارها را کردند بیایند جواب دهند، مگر همسر من چکار کرده بود گناهشان چه بود؟»
بستگان علی حسنپور از عشق کهنهای که میان این مرد ۴۸ ساله و همسرش لادن مصطفایی بوده سخن میگویند. بعد از علی، لادن دچار سر دردهای مزمن میشود.
روزها و ماه ها از پی هم میگذرند و لادن همچنان پیگیر پرونده قتل همسرش میماند تا آنکه سرانجام فرماندهان و نیروهای پایگاه بسیج ۱۱۷ عاشورا با شکایت او به دادگاه فراخوانده میشوند. قاضی به او اعلام میکند که آنها در روز ۲۵ خرداد از پایگاه ۱۱۷ عاشورا دستور شلیک به معترضان را داشتند، به همین دلیل خانوادهها تنها میتوانند درخواست دیه کنند. لادن با برگههایی که قاضی پرونده به او داده، راهی خانه میشود. او از قاب تلویزیون خانهاش چهره محمود احمدینژاد را میبیند که در نیویورک به یک خبرنگار آمریکایی میگوید: «۳۰ نفر فقط کشته شدند که بیشتر آنها طرفداران دولت بودند.»
لادن مصطفایی، در مصاحبهای که با او انجام دادهام میگوید که علی حسنپور همانند بسیاری دیگر از کشتهشدگان جزو کسانی بوده که اتفاقاً چون هوادار دولت نبود در داخل ایران بارها گفتهاند که قتل او مشروع بود:
«در پزشکی قانونی به من گفتند که همسر شما مهدورالدم بوده، پروندههای اینها محرمانه است و در یک فایل خاصی قرار گرفته. اگر آزادی در کشور ما هست پس جواب اعتراض گلوله نیست. اگر آزادی نیست پس با شهامت بیایند بگویند آزادی در کشور ما وجود ندارد، کسی که اعتراض میکند ما خیلی راحت با گلوله میزنیم و میکشیم خونشان هم حلال است و خیلی راحت...»
مادر توی آشپزخانه سرگرم کار خودش است. پسرها طوری که حواس مادر پرت نشود کیکی را به مناسبت تولد مادرشان روی میز میگذارند. لادن با دیدن کیک و شمع لبخند میزند. یکی از پسرها پیراهن رنگی پدرش را در دست دارد. آنها از مادرشان میخواهند امشب به مناسبت تولدش لباس سیاه را از تن در آورد. مادر پیراهن را از آنها میگیرد، گریه میکند و همزمان با تمام صورتش میخندد.