قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جانشان را از دست دادهاند. حکایت انسانهایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگیشان تمام شد.
داستان شهروندانی که باشلیک مستقیم گلوله در راهپیماییهای اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشکآور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدنشان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوههای خشونتآمیز دیگری کشته شدند. با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------
Your browser doesn’t support HTML5
زمستان تازه از راه رسیده و شهر سیاه پوش است. ششم دی ماه ۸۸ مصادف با عاشورا.
چند ماهی از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران میگذرد، اما خیابانهای تهران هنوز محل حضور و تجمع کسانی است که به نتایج این انتخابات اعتراض کردند. جوانان زیادی از طریق فیسبوک و شبکههای اجتماعی با هم قرار گذاشتهاند که روز عاشورا با حضور در خیابان، اعتراض خود را بیان کنند.
امیرارشد تاجمیر، جوانی ۲۵ ساله و فرزند کوچک خانه است. رابطه عاطفی قوی و نابی با پدر و مادرش دارد. با این همه وقتی مادر در مقابلش با نگرانی میایستد و از او میخواهد که امروز به خیابان نرود، او دلش رضا نمیدهد که مردم معترض را در خیابان همراهی نکند. همان روزهای نخست با شهین مهینفر، مادر امیر ارشد تاجمیر، گفتوگویی انجام دادم که او میگوید:
«امیر ارشد گفت، من به خاطر وطنم میروم. گفتم نه نرو، تو وطن منی. گفت خودخواه نباش، وطن تو امیرارشد تاجمیر است، وطن من هفتاد میلیون ملت ایران.»
ظهر عاشورا است و جمعیت سینهزنان حرکت میکند، پلیس ضد شورش در دو سوی جمعیت و نیروهای لباس شخصی نیز به گفته شاهدان سوار بر موتور لابهلای جمعیت حضور دارند.
از خرداد تا عاشورا شمار زیادی از معترضان کشته شدهاند. به همین دلیل مردم خشمگین هستند و این خشم در شعارهاشان پیداست.
وقتی جمعیت با صدای بلند شعارهای تندی را علیه نظام سر میدهد، ناگهان صدای تیر بلند میشود و دود گاز اشکآور میپیچد میان جمعیت. امیرارشد مضطرب و نگران به این سو و آن سو چشم میگرداند.
صدای سرفههای مردم و شعارهایشان در هم میپیچد. مردم سطل آشغالهای گوشه خیابان را آتش میزنند تا خودشان را از شر گاز اشکآور خلاص کنند. معترضان عصبانی هستند و روی زمین، در باغچه کنار خیابان، پای درختها و شمشادها، دنبال سنگ و کلوخی برای پرتاب می گردند.
امیر ارشد صدای فریاد چند زن را میشنود که زیر دست و پای مأموران باتوم به دست گیر افتادهاند و فریاد میکشند. یکی از مأموران زن جوانی را روی کف سیمانی خیابان میکشاند و دیگری با باتوم به جانش افتاده است.
مادر امیر ارشد، گوینده معروف و با سابقه رادیوی ایران است. در گفتوگویی که همان روزهای نا آرام با او انجام دادهام میگوید دخترانی که امیر ارشد به کمکشان رفته خودشان سراغ این مادر رفته و حکایتِ آنچه در عاشورای ۸۸ بر آنها گذشت را برایش بازگو کردهاند:
«مردم هو میکردند وقتی اینها کتک میخوردند. امیر ارشد فریاد زد آخه هوی شما چه دردی را از اینها دوا میکند. اینها خواهر و مادر ما هستند، نجاتشون بدهیم. امیر ارشد وقتی اینها را نجات مردم به او گفتند فرار کن فرار کن تا تو را نگرفتد.»
امیرارشد از جایش بلند می شود یک چشم به مأموران دارد و چشم دیگرش دنبال راهی برای فرار میگردد که ناگهان یک خودروی نیروی انتظامی با سرعت به طرفش میآید. امیر ارشد نفس نفس زنان میدود تا از وسط خیابان به سمت پیادهرو میدود تا به یک جای امن پناه بیاورد.
سرعت خودروی نیروی انتظامی زیاد است. دلهره امان رهگذران و معترضان را بریده است.
مردم سراسیمه به پیادهروها پناه میآورند، امیر همچنان میدود اما زمان کم میآید. مردم در مقابل چشمهاشان امیر ارشدِ جوان را میبینند که زیر چرخهای ماشین نیروی انتظامی جا مانده است.
چند نفری به سرعت از پیادهروها به سمت خیابان میدوند، میخواهند به کمک امیر ارشد و جوان دیگری به نام شهرام فرجزاده که ماشین نیروی انتظامی از روی او نیز رد شده، بشتابند اما راننده خودروی نیروی انتظامی دوباره دنده عقب گرفته و این بار با سرعت بیشتری از روی این دو نفر رد میشود.
بدنهایی که حالا لهشده در برابر چشمان مردم است. خون روی کف سیمانی خیابان شره میکند. رهگذران نای یاری رساندن ندارند. چند نفری بیطاقت از دیدن این صحنه دلخراش گوشه خیابان افتادهاند و بیامان ضجه میزنند.
خبر در میان مردم و رسانهها میپیچد که چند معترض توسط خودروی نیروی انتظامی زیر گرفته شده و سپس مردم آنها را به بیمارستان منتقل کردند. برادر امیر ارشد تاجمیر اولین کسی است که باید به پدر و مادرش اطلاع دهد که برادر کوچک او یکی از کشتهشدگان روز عاشوراست. او در صفحه فیسبوکش در شرح آن روز چنین نوشته:
«عاشورا، ظهر عاشورا، وانت سوختهی پلیس سر چهار راه حافظ و ضربان قلب من که از همونجا سرعت گرفت و هنوز آروم نشده... بلوار کشاورز... بیمارستان ساسان... سردوشیهای صورتی وحشتزده... شهرام، و امیر ارشد با اون صورت راضی و خندهی خونی... خیابون... ماشینهای مدل بالایی که واسه گرفتن نذری راهو بند آورده بودن... و بغضی که ناگهان ترکید... و این آرزو که خدایا دیگه هیچوقت منو پیکِ هیچ خبری نکن...»
برادر امیر ارشد تاجمیر پیک خبر میشود و خبر به گوش پدر و مادر میرسد، پدر با سینه و صورت روی خاک میافتد. اینجا بهشت زهرا است… کسی جلودار فریادهای مادر امیر ارشد تاجمیر نیست.
سرتیپ احمدرضا رادان در مقابل دوربین تلویزیون جمهوری اسلامی میایستد و خبرها کشته شدن معترضان در روز عاشورا را تأیید میکند.
«دو نفر در توسط یک خودرو و در یک حادثه تصادف کشته شدند، با اطلاعی که مردم دادند حادثه برای شناسایی اتومبیل و راننده توسط پلیس در دست بررسی است.»
یکی از شاهدان این حادثه لیلا توسلی، دختر محمد توسلی یکی از فعالان سرشناس نهضت آزادی، بود که در فیلم منتشر شده در یوتیوب نیز چهرهاش پیداست. او در گوشهای از میدان ولیعصر تهران پیکر مردی که زیر چرخهای ماشین جان داد را روی آسفالتهای خیابان دیده است. شاهد را بعدها بازداشت و روانه زندان میکنند به جرم آنکه با رسانهها مصاحبه کرد و گفت که با چشمهای خودش ماشین نیروی انتظامی را دیده است که از روی بدن معترضان رد شد.
مردم اخبار مربوط به درگیریهای روز عاشورا را از طریق تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی میشنوند. اما خبری از شناسایی یا دستگیری کسانی که به سمت مردم شلیک کرده و یا کسانی که از روی معترضان با ماشین رد شدهاند، نیست.
تلویزیون مرتب در مورد راهپیمایی روز عاشورا گزارش و خبر پخش میکند و معترضان به نتایج انتخابات را اراذل و اوباش و یا کسانی که علیه مقدسات راهپیمایی کردهاند، معرفی میکند.
شهین مهینفر بعد از ۲۵ سال کار، رسانهی ملی را برای همیشه ترک میکند. نوشتههای از دل برآمدهاش در صفحه فیسبوک بارها به گوش مردم میرسد. مردمی که با صدای این زن در برنامههای معروف رادیویی خاطره داشتند حالا نوشتههای زنی را میخوانند که میگوید داغ بر دل دارد اما به امیرارشدش افتخار میکند که برای نجات خواهرانش وقتی که زیر باران باتوم فریاد میکشیدند، بیتفاوت نبود.
او میگوید که داغ بر دل دارد از یادآوری اینکه پسرش با دستهای خالی به خیابان رفت، اما گلوله نصیبش شد:
«بیجرم …تنها چیزی که باور نمیکنم اینه که جوان، سالم، رشید، با تربیت و مهربان مرا بیخود و بیجهت کشتند، نه فقط جوان من که همه جوانهای دیگر… بلایی که سر امیر ارشدم آمد وحشتناک بود، سه بار بچهام را زندهزنده له کردند، برای چی؟ دارم میمیرم، بچه من با زجر مرد، بیجرم… توی چشمهای من نگاه کنند، جرئت داشته باشند و نگاه کنند تا من به آنها بگویم، بچه مرا بیخود و بیجهت کشتید ولی آرزو میکنم داغ جگرگوشههاتان را نبینید.»