جناب آقای جهانگیری
نرم نرمک که شبح تحریمها جسمیت هیولایی خود را بروز میداد، این عبارت تیتری حضرتعالی به گمانم چرت همۀ مفسران و تحلیلگران را پاره کرد که «نمیتوانم دروغ بگویم، تحریمها اثر دارد.»
وا! اثر خوب؟ یا اثر بد؟ لابد میخواستید ادعا کنید اثر خوب دارد!، یا التفاتاً، متواضعانه اثرات بدش را -احیاناً!- قبول بفرمایید. نمیدانم چه گفتهاید. از تیتر جلوتر نرفتم و باقیش را نخواندم. تازه تیتر را هم نصفه خواندم که چرتم پاره شد: «نمیتوانم دروغ بگویم ...»
اینکه گمانهزنی کردم که چرت همۀ تحلیلگران و مفسران را هم پاره کرده باشید، برای این است که چرت خودم بدجوری پاره شد. تازه نه تحلیلگرم نه مفسر. اما نمیتوانستم باور کنم. نمیتوانید دروغ بگویید؟، همین؟ دست شما درد نکند. یعنی شنیدن چنین حرفی از دهان چنان مقامی، شوک به مردم وارد نمیکند که پس از این همه سال، آن همه بیانات و خطابهها و نطقها و قول و قرارها و قراردادها و اصل و نصبها، تازه معاون اول ریاست جمهوری میفرماید: «نمیتوانم دروغ بگویم»؟ شما نمیتوانید پس که میتواند؟
قبول نیست. مهم نیست که به چه مناسبت و در چه مقطع و موضعی چنین عبارتی ادا شده. پرسش این است که چرا شما با آن همه سابقۀ انقلابی و سیاسی و مذهبی و دولتی، باید این طور اعتماد به نفس خود را از دست بدهید؟ حیف از شماست آقای جهانگیری. پس چطور میخواهید به روی رئیستان نگاه کنید؟ چطور میخواهید با رهبر معظم روبهرو شوید؟ فردا که میرحسین از حصر دربیاید -که دولت شما قولش را داده- با چه مایهای به استقبال کسی میروید که میخواهد مملکت را به دوران طلایی امام ببرد؟ یعنی به نقطۀ آغاز دروغهای یک طلبه غیرسیاسی که میگفت از نوفلوشاتو صاف میرود به قم!
میرحسین میخواهد ما را به دوران طلایی خُدعَه ببرد. خدعَه به فتح عین و فتح انقلاب و فتح چپ و فتح راست و فتح امت و فتح تاج و تخت و فتح خانۀ پری بلنده! آن وقت شما که نمیتوانید دروغ بگویید، در دوران طلایی دوم میخواهید چکار کنید؟
شما که اعتراف میکنید در مورد تحریمها نمیتوانید دروغ بگویید، مسلماً در هیچ مورد دیگر هم دروغی ازتان ساخته نیست و تا به حال خود را دروغی ذوب در ولایت فقیه و سرباز انقلاب و همراه حاکمیت و مرید رهبری نشان دادهاید. آیا درست است که شما در ابراز این ناتوانی، با آبروی هرچه دولتمرد و دولتزن و دولتخواهرزن و دولتباجناق و دولتپسرخاله بازی کنید؟ مردم چه میگویند؟
آقای محترم! راستش را بگویید، چرا مدعی هستید نمیتوانید دروغ بگویید؟ نمیترسید که فردا شما را به عنوان عامل نفوذی بازداشت کنند و حکم بدهند تمام حقوقی که از صندوق دولت گرفتهاید پس بدهید؟ و تمام دکلهایی را که احتمالاً هنگام غیب شدن، از زیر دست شما رد شده، برگردانید؟
جناب آقای جهانگیری! به گمان من خوب است که شما بیایید حرفتان را پس بگیرید. اگر هم دروغ گفتن یادتان رفته، یک مشاور روانی یا متخصص توانبخشی در کوتاه مدتی میتواند توان دررفته را به شما بازگرداند. امید را از دست ندهید و روزی نیمساعت جلوی آینه تمرین کنید. تکرار این کلمات و الفاظ به شما کمک میکند:
«کلید - بنفش - امام زمان - برادرم – کارتنخواب نداریم - گرسنه نداریم - اختیاری ندارم - دزدی نکردیم - آدم نکشتیم - نویسنده خفه نکردیم - تابستان ۶۷ نداشتیم ..... »
به هرحال قدری تخفیف بدهید و مقام معظم رهبری و رئیسجمهور محبوب و امت بپاخاسته و به خاک نشسته و به خون خفته را از افسردگی و ناامیدی دربیاورید و اعتراف کنید که دستکم، یکبار، فقط یکبار در عمر پرافتخار خود دروغ گفتهاید و آن دروغ هم همین سه کلمۀ مورد بحث است.
***
حکایت مبارزان بینوه
حکایت: جماعتی از مبارزان و براندازان در دانشگاه فرنگ دخترکی را به هجو و هزل و تمسخر گرفته بودند که این جوان، فرزند فلان-کس است و نوۀ بهمان-کس.
پدربزرگی میگذشت، گفت چه هیچ ندان کسانید و بینواده مردمان که اصل میشناسید و نسل نمیشناسید و نمیدانید که پدران و مادران را نیز توان مهار فرزندان نیست چه اینکه نوهای فرمانبر جدّ و جدّهای باشد. وای بر شما که آزاده دختر دانشپژوه را به عتاب و خطابی چنین گرفتهاید. وای بر شما که انسانی را که نا به دلخواه از پدر و مادری چنین و چنان به دنیا آمده و کاری به کار شما ندارد، به جرم فرزندی این و نوادگی آن، ملامت میکنید.
جماعت خیره در او ماندند. گفت شمایان که مدعی حقوق بشرید، خوشا که حقوق «نوۀ بشر» نیز رعایت کنید.
پیرمرد این بگفت و چند قدم آنسویتر بیفتاد و جان سپرد.
(توضیح نویسنده: راستش پیرمرده نمرده، ناراحت نباشید. فقط خواستم حرفش بیشتر بر مفسران و خردهگیران و طنزگویان و مزّه پرانان تأثیر بگذارد.)
***
خاطرات شاعر ناکام
چنین گوید شاعر ناکام که چون وضع هموطنان دیدم و به فقر و گرسنگی اندیشیدم و به چپاولها نظر کردم، این دو بیت سرودم و در مجلسی خواندم:
آدمی دیدم که حالش بد شده
خط فقر از گیجگاهش رد شده
بر لب دریای نفت افتاده بود
نام او آقای کورشزاده بود
اهل مجلس همه تحسینم کردند جز آقای محترمی که گفت سرودۀ شما «پولیتیکلی- کُورِّکت»* نیست. یعنی چیزی شبیه عفت کلام یا درستتر بگویم «عدالت کلام» در آن رعایت نشده، چرا که آن آدمی که در شعر آمده «آقای» کورشزاده است و تبعیض جنسیتی در این شعر هست. مگر در فقر و بدبختی و استحقاق سهم نفت، بین خانم و آقای ما تفاوتی هست؟
شاعر ناکام گوید اهل مجلس را این تذکر پسند آمد. پس قلم گرفتم و سرودهام را بیجنسیت کردم:
آدمی دیدم که حالش بد شده
خط فقر از گیجگاهش رد شده
بر لب دریای نفت افتاده بود
نام آن مرحوم، کورشزاده بود
شاعر ناکام گوید حاضران سرعت ذهن مرا ستودند و شعر را به این صورت پسندیدند که پزشک محترمی از گوشه مجلس گفت شما شعر را « پولیتیکلی- کُورِّکت» کردید اما طرف را کُشتید. اول فقط حالش بد بود، حالا یکهو مرحوم شد!
شاعر ناکام گوید حرف پزشک هوشیار پسند مجلس افتاد. پس جای «مرحوم» را به «بیچاره» دادم:
آدمی دیدم که حالش بد شده
خط فقر از گیجگاهش رد شده
بر لب دریای نفت افتاده بود
نام آن بیچاره کورشزاده بود
چنین شد که همه راضی شدند و کف زدند و من خوشحال از پیرایش سرودهام که آقایی با لهجۀ شیرین گفت این شعر هنوز هم «پولیتیکلی- کُورِّکت» نیست. مگر قرار است همۀ ایرانیان فرزند کورش باشند؟ ما ملتی هستیم از نژاد و اقوام گوناگون.
شاعر ناکام میگوید اهل مجلس آن مرد را تحسین گفتند و چند تن دیگر هم کورشزاده نبودن و کورشنزاده بودن خود را اعلام کردند. دیدم که من جایم در مجلس مردم فهیم و آگاه نیست و هرچه بکوشم، کارم درست نمیشود. دریافتم که جای شایستۀ من در حلقۀ نادانان و عقبماندگان اُمّی و خرافاتی است. پس کاغذ و قلم برداشتم این ابیات نوشتم و دادم و مجلس را ترک کردم:
شاعری بودم که حالم بد شده
شعر من از چار جانب رد شده
پس ازین مجلس کنون در میروم
در شبان شعر رهبر میروم!
شرط کورِّکتی ندارد رهبری
تازه از او آفرین هم میبری
میروم تا همجوار او شوم
مثل آن باقی، مزخرفگو شوم
شاعر ناکام در خاتمه میگوید از ما که گذشت اما دیگران هم چندان «پولیتیکلی- کُورِّکت» نمیگویند و نمینویسند و فکر نمیکنند. برای نمونه، در مورد ایرادی که آن پزشک از شعر من گرفت و گفتم، کدام یک از شماها که خواندید، او را یک بانوی پزشک در نظر آوردید نه «آقای» دکتر؟ انصافاً، صادقانه، وجداناً؟ ........ اسمش شهره بود، پزشک زنان است.
Politically correct
***
از این توالت به آن توالت فرج است
از اقدامات عمرانی و آبادانی جمهوری اسلامی، کشف شش دستگاه توالت و دستشویی (سرویس بهداشتی) در استادیوم آزادی تهران است که هفتۀ پیش صفحهای طلایی بر پروندۀ سازندگیهای رژیم فقاهتی اضافه کرد.
این توالتها که در استادیوم صد هزارنفری آریامهر سابق ساخته شده بوده، تاکنون پشت تیغهای سیمانی پنهان بوده. به نظر میرسد قرار بوده وزیر آبادانی وقت با سلام و صلوات افتتاحش کند که انقلاب واقع شده و فرصت نشده و حالا به جمهوری اسلامی ارث رسیده.
ضمناً از آنجا که این خلاهای لاکچری (لابد به زبان آقای جنتی) در بخش اختصاصی و تشریفاتی بوده، بیگمان اگر پیش ازین کشف شده بود تاکنون توسط مقامات عالیۀ جمهوری اسلامی چاههایش پر شده بود. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
چنین گوید شاعر ناکام:
زمان یار رئیسجمهور ما شد
که در استادیوم کشف خلا شد
برای گندکاریها که کردند
خدا را شکر دولت خودکفا شد
***
جسم مرموز بیگانه
محققان دانشگاه هاروارد گفتند یک جسم مرموز بین ستارهای کشف کردهاند. این جسم یا شیئی یا سفینه که معلوم نیست از کجا آمده و به کجا میخواهد برود و مأموریتش چیست اسمش «اوموآموا»ست. دانشمندان هاروارد میگویند چه بسا «این جسم را بیگانگان طراحی کرده باشند.» حالا این اسم «اوموآوا» را از کجا آوردهاند، معلوم نیست. شاید ترجمۀ فارسیاش «من و تو» باشد!
***
برگی دیگر از خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا
دوشنبه بیستم صفر ۱۳۴۰
شله زرد خدمتشان بردم. لدیالورود یکی از حضرات روحانی پس پسکی از حضورشان مرخص میشد، لدیالخروج از پشت به بنده خورد، اما به خیر گذشت. پشت و رو شد، مصافحه کردیم رفت. آقا فرمودند دیدی وحید؟ این دیگر خیلی سوزانده! پرسیدم جای مهر را میفرمایید؟ فرمودند مردک پیشانی برای خودش باقی نگذاشته. حالا مردم خیال میکنند ما که داغ به پیشانی نداریم نماز نمیخوانیم.
آقا انگشت به پیشانی خود مالیدند فرمودند من در جوانی یکبار، .... پدرش بسوزد رفیق بد، ... گفتند فندق داغ کن بگذار، هنوز وقتی یادم میآید پیشانیم سوزش میگیرد. اما قشنگ شده بود، به من میآمد. ولی آن اوائل که فتوشاپ درآمده بود، دادم عکسهای قدیمی را رتوش کردند، همه را پاک کردم. یک وقتی خیلی مد بود، مردم هم باور میکردند. جلیلی که میخواست رئیسجمهور بشود، گفتم دیگر نسوزان، گفت آقا خدا شاهد است دو سال پیش سوزاندهام، حالا هرچی کیسه میکشم، نمیرود. گفتم سنگ پا بکش.
آقا یک قاشق شله زرد میل فرمودند گفتند حالا این حضرت که دیدی، انگار رفته خالکوبی کرده. البته به رویش نیاوردم. فقط گفتم وقتی میخواهی نماز بخوانی قدری پیشانی را چرب کن. گفت پوستم به چربی حساسیت دارد، گفتم مهر را چرب کن!
آقا خنده فرمودند من هم خنده عرض کردم. بعد یک قاشق دیگر شله زرد رفتند بالا و فرمودند ببینم وحید، تازگیها کسی کسی را هل داده توی استخر؟ عرض کردم اصلاً و ابداً. فرمودند مردم بیکارند، حرف درمیارند. ما هل دادن و پرت کردن توی کارمان نیست. فقط آن اوائل انقلاب، بهاییها را از بلندی میانداختیم پایین. توی استخر هم نه، روی خشکی. آن هم برای اینکه خودشان نمیپریدند. وظیفۀ شرعی هم بود. ولی حالا متأسفانه دیگر فرصت این کارها نیست. بهاییها هم ناجنسها زرنگ شدهاند، نمیآیند لب بلندی. خلال بادامش کم است.
عرض کردم بعون الهی اربعین سال دیگر خلالش را زیاد میزنیم. فرمودند سال دیگر چرا؟ فردا بیارید. مگر امام نفرمود هر روز عاشورا، هر یوم اربعین؟ .... سال دیگر، سال دیگر ....
آقا چندبار «سال دیگر» گفتن مرا تمسخر فرمودند، انگار حرف پرتی زده بوده یا چیز بعیدی گفته باشم. بعد از جیب مبارکشان یک مشت خلال بادام درآوردند ریختند روی شله زرد و فرمودند «شتر در خواب بیند پنبه دانه».
چنان با اشتها میل میفرمودند که انگار صد بهایی را در جا از کوه پرت کرده باشند.