عرض کردم آقای یزدی دبیر جامعه مدرسین گفته قضات دادگستری نباید مراجعان زن را تنها بپذیرند چون مکر و حیله زنها روی قضاوتشون تأثیر میذاره... فرمودند: ما انشاءالله یواش یواش باید ورود زنها را به دادگستری هم ممنوع کنیم. اینجا دیگه فیفا هم نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
با احتیاط پرسیدم: قربان امیدی به رفع حصر هست؟ فرمودند من اصلاً خبر ندارم. این را شورای عالی امنیت ملی تصمیم میگیرد از من هم نمیپرسند. یک وقت میبینی من همینجا بیخبر نشستهام که کروبی در را باز میکند میگوید سلام! پرسیدم: تحویلش میگیرید؟ فرمودند: آن کمد روبهرو را میبینی؟...
آقا در اتاق خلوتشان جلوی آینه نشسته بودند یواشکی پیپ میکشیدند. سالی یکی دوبار به گذشته برمیگردند. فرمودند جوانی کجایی که یادت به خیر. بعد پک عمیقی به پیپ زدند دودش را مثل آه توی صورت آینه بیرون دادند و فرمودند پدرت بسوزد انقلاب!
جناب آقای جهانگیری! نرم نرمک که شبح تحریمها جسمیت هیولایی خود را بروز میداد، این عبارت حضرتعالی چرت همۀ تحلیلگران را پاره کرد که «نمیتوانم دروغ بگویم، تحریمها اثر دارد». خوب است حرفتان را پس بگیرید. اگر هم دروغ گفتن یادتان رفته، یک متخصص توانبخشی میتواند توان دررفته را به شما بازگرداند.
رهبری محترم آینده، سلام! نمیدانم زنی یا مرد؟ پیری یا جوان؟ سرداری یا لباس شخصی؟ شاهی یا رئیسجمهور؟ وکیلالرعایایی یا امپراتور؟... امیدوارم هیچکدام نباشی، و چنان قابل باشی و لایق باشی تا من ایرانی، خودم را به تو معرفی کنم. و تو بتوانی تمام همه ایرانیان را بشناسی و برای تأمین زندگی بهترِ آنان بکوشی.
این نامه را مینویسم خدمت خواهر شینید اوکُانر عزیز خواهرجان، دو روز من آمدم به آمریکا، چشم مرا دور دیدی، رفتی دین عوض کردی. یکهو نوشتند خواننده جنجالی ایرلندی مسلمان شده. باشد، مبارک است. تا باشد دنیا پر ار مسلمانهای باصفا و هنرمندی مثل شما باشد بلکه دنیای اسلام زیباتر و نرمتر از این شود.
سابق بر این فحشا، مثل همه شهرهای دنیا، در مشهد هم بود اما دولتی نشده بود. دست بخش خصوصی بود. خردهفروشی بود، از تولید به مصرف! هنوز سوپرمارکت سکس افتتاح نشده بود و بروشور برایش چاپ نکرده بودند و سایت اینترنتی نداشت و تعرفهای در کار نبود و این همه رسمیت نیافته بود...
جناب آقای دکتر ولایتی! با سلام. من این نامهها را برای بنیانگذار انقلاب، جناب احمد رشیدی مطلق! مینوشتم اما امروز در صد و بیست روزیِ چلۀ انقلاب شکوهمند، دوست دارم شما را مخاطب قرار دهم.
احمدخان سلام، من سالها و هم همان موقع که مقالۀ شما در اطلاعات چاپ شد، نویسنده و طنزنویس آن روزنامۀ بودم امّا آن همه که هر روز نوشتم هرگز به اندازۀ همان یک نوشتۀ شما کار نکرد! ما جوان بودیم و میخواستیم انقلاب کنیم امّا مطلب شما که میخواستی انقلاب نشود، انقلاب را دامن زد یا جلو انداخت.
خواب میدیدم شاه دوربین عکاسی برداشته به ملت میگوید «بگو چیز ازت عکس بگیرم!». ملت میپرسد «بگم چی؟» شاه میگوید «هیچچی، لبخند بزن!» و ملت میپرسد «لبخند چیه؟» شاه میگوید «بگذریم. با تو نبودم!»
برایتان گفتم که برادر بزرگترم احمد پس از نوشتن مقالۀ «ایران و استعمار سرخ و سیاه» که میگویند جرقۀ انقلاب بود، به فرانسه رفت و چند سال پیش در آمریکا به علت نامعلومی درگذشت. این هفته خواهرم خبر داد که احتمالاً احمد بنا بر احساس گناه، خودکشی کرده باشد. امیدوارم!