ایرج گرگین در عمر فعالیت رسانه ای اش، زمینه ساز تولید تعدادی از سریال ها و فیلم های سینمایی ماندگاری بوده است. مهم ترین آنها بی شک سریال «دایی جان ناپلئون» است که ناصر تقوایی به پیشنهاد ایرج گرگین آن را برای تلویزیون ایران ساخت.
برای مروری بر این جنبه از فعالیت های مرحوم گرگین با ناصر تقوایی کارگردان سرشناس و شناخته شده سینما و تلویزیون ایران گفت و گو کردیم. آقای تقوایی در این گفت و گو از نخستین روزهای آشنایی اش با مرحوم گرگین تا آخرین روز خروج او از ایران می گوید.
به گفته تقوایی، او قصد داشت تا با حمایت ایرج گرگین چند مجموعه تلویزیونی دیگر با محوریت ادبیات معاصر ایران بسازد که وقوع انقلاب این طرح ها را متوقف کرد.
آقای تقوایی، آشنایی شما با آقای ایرج گرگین به چه شکلی آغاز شد؟
ناصر تقوایی: آشنایی من با ایرج گرگین حضوری نشد. من صدای او را از رادیو شنیده بودم و خیلی شیفته صدایش بودم. در رادیو ایران صحبت میکرد. ولی زمانی که تلویزیون ملی ایران تاسیس شد ایرج به عنوان رییس روابط عمومی یکی از مدیران ارشد تلویزیون انتخاب شده بود و من هم به عنوان یک کارآموز جوان که میخواستم سینما یاد بگیرم آنجا استخدام شده بودم. دوباره آنجا با هم آشنا شدیم. منتهی ایرج چون اهل ادبیات بود با نوشتههای من آشنا بود و این جوری بود که پایههای دوستی ما گذاشته شد و با هم آشنا شدیم.
قبل از این یکی دو سال پیشتر از آن یک مصاحبه ای با فروغ فرخزاد من از او شنیده بودم. خوب، ایرج به دلیل اینکه هم بچه باسوادی بود و هم اینکه فارسی خوب میدانست، خیلی هم خوب حرف میزد، آن مصاحبه واقعا تا به امروز که من گاهی مرور میکنم در ذهنم یکی از بهترین مصاحبههایی بود که شنیده بودم و شنیدهام. فروغ هم اتفاقا در آن مصاحبه خیلی خوب بود و خیلی خوب خودش و خصوصیات اش و شعرش را بیان کرد. یکی دو تا از شعرهای خودش را طبق معمول بسیار زیبا و دلنشین خواند آنجا. این یک وجه آشنایی بود.
یک وجه دیگری هم بود که من با یکی از نزدیکترین بستگان ایرج گرگین دوست بودم. با آقای دکتر مرندی. آقای دکتر مرندی شوهر خواهر بزرگ ایرج گرگین، ایران خانم بود و من چون رابطه بسیار نزدیکی با او داشتم، از طریق نجف دریابندری با هم دوست شده بودیم. روانکاو و روانشناس خوبی بود، این جوری بود که گاهی خارج از تلویزیون و روابط اداری ما در خانه دکتر مرندی چند بار همدیگر را دیدیم.
این گذشت تا سال ۴۵ که یک روزی ما در تلویزیون منتظر بودیم که فروغ بیاید چون فرخ غفاری از او دعوت کرده بود که بیاید تلویزیون و یک فیلم جدید شروع کند.
اتفاقا یادم میآید بچههای جوان تر مثل خود من، ذکریا هاشمی و همه اینها دسته گل خریده بودیم و دم در ورودی تلویزیون منتظرش بودیم که ناگهان متاسفانه به جای او خبرش آمد. خبر همان تصادف وحشتناک که اصلا میتوانم بگویم ایران را به نوعی این خبر منفجر کرد. خیلی روز متاثرکننده ای بوده. خیلی مایل بودم من و خیلی هم کوشش کردم با فرخ غفاری که بالاخره خبر مهم روز بود و فیلمی از زندگی اش بسازم که فرصتی بود با مراسم تشییع جنازه و تدفین شروع شود که همان روز بود. دیدم که فرخ خودش خیلی تمایل دارد این کار را انجام دهد. ولی اینجا ما یک رقیب سومی پیدا کردیم که ایشان هم مرحوم شد. احمد فاروقی. فیلمساز بسیار باقریحهای بود که یک فیلم کوتاه اش اگر خاطرتان باشد به نام «طلوع جدی» یکی از اولین فیلم های کوتاه روایی ایران در خارج از ایران خیلی گل کرد. مخصوصا در فستیوال کن.
احمد پیش دستی کرد و تا ما بجنبیم رسما فیلمبردار و دوربین و اینها برداشت و راه افتاد. من که زورم به او نمیرسید ولی فرخ هم کوتاه آمد و کار را به او سپردیم.
مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و اینها را فیلمبرداری کرد ولی بعدا این فیلم را رها کرد. نمیدانم چرا دنبال نکرد. تا اینکه سال بعد یک هفت هشت روزی مانده بود به سالگرد مرگ فروغ، سال ۴۶، این حادثه فروغ سال ۴۵ اتفاق افتاد. من به فرخ پیشنهاد کردم که این چند روز دیگر مراسم هست و فیلم چه شد. گفت فاروقی تمام نکرده و تو بیا برو تمامش کن. من در نتیجه استقبال کردم و نمیدانم چون یک دینی همیشه نسبت به فروغ حس میکردم. خیلی چیز ازش یاد گرفته بودم.
همینطور که به سرعت داشتم طرحی در ذهنم میریختم که در فرصت کم آن را اجرا کنیم، یاد آن مصاحبه ایرج گرگین افتادم که با فروغ داشت. از همان اول تصمیم گرفتم که نریشن فیلم را به ایرج گرگین بسپارم و از آن مصاحبه در این فیلم استفاده کنم. این یک حالت دوگانه خوبی به فیلم میداد. ضمن این که بعد از مرگ فیلمبرداری شده بود، یک سال بعدش، ولی خود فروغ مثل اینکه در یک فیلم زنده حضور داشت و با همان گوینده نریشن مکالمه داشت.
در همان فرصت کوتاه بالاخره توانستم آن فیلم فروغ فرخزاد را بسازم. خوب در این فیلم من از صدای ایرج در آن مصاحبه استفاده کردم و از صدای فروغ که خودش آن شعر «آیههای زمینی» را میخواند و با آن فیلم را تمام کردم.
از خود ایرج خواستم که بیاید نریشن فیلم را بگوید. او هم با کمال میل آمد و بدون هیچ چشمداشتی خیلی خوب و زیبا همان جور که در ذهن من اتفاق افتاده بود از پس این کار برآمد. بعدا چند فیلم دیگر را گفت. مثلا من این فیلم فروغ را با ایرج گرگین کار کردم. فیلم «مشهد قالی» را با اسدالله پیمان کار کردم. اسدالله پیمان و ایرج گرگین بهترین گویندگان خبر بودند که تا به امروز در رادیو تلویزیون پیدا شده. مثلا فیلم «باد جن» را احمد شاملو برایم گفت. او گوینده نبود ولی خیلی خوب گفت. به طوری که واقعا این گفتارها به اضافه گفتارهایی که روی فیلم های [ابراهیم] گلستان اتفاق افتاده بود، نریشن گفتن را به یک هنر تبدیل کرده بودند آنها.
حالا بعدا گویندگان دیگری مثل لطیفپور و اینها اضافه شدند که لطیفپور هم دایی جان را برای من گفت.
فکر میکنم نقطه عطف همکاری های شما با آقای گرگین نقش ایشان باشد در ساخته شدن سریال ماندگار دایی جان ناپلئون. میتوانید نقش آقای گرگین را در ساخت این سریال برای ما توضیح دهید؟
این روابط بود و گاهی خارج از تلویزیون همدیگر را میدیدیم و توی تلویزیون معمولا همدیگر را میدیدیم. گرگین آن موقع گوینده اخبار بود و بعد رییس روابط عمومی شد و رسید به این که سالهایی که من از تلویزیون دیگر بیرون آمده بودم، من سه سال بیشتر در تلویزیون نبودم، چون سیزده چهارده تا فیلم کوتاه ساخته بودم به اضافه آرامش [در حضور دیگران] و هیچکدام اینها نمایش داده نشده بود به دلایلی و این بود که به عنوان قهر من از تلویزیون آمدم بیرون و رفتم کانون پرورش فکری [کودکان و نوجوانان] و آن فیلم «رهایی» را ساختم. در نتیجه یک مدتی دور افتادیم و کمتر همدیگر را میدیدیم.
در این فاصله ایرج گرگین شد مدیر شبکه دوم. تلویزیون دو شبکه شده بود. شبکه اول را آقای فرازمند میگرداند و شبکه دوم را ایرج گرگین.
شرکت فرش ملی ایران تاسیس شده بود که یک فیلم برای آشنایی بینالمللی با فرش ایران احتیاج داشتند و سرمایه گذاری خوبی هم رویش کردند. این پیشنهاد را به من دادند. من این فیلم را گرفتم که فیلم پرهزینه طولانی بود با تایم یک فیلم سینمایی. در نتیجه من پنج شش ماهی با یک راننده دور ایران میگشتیم که وقتی میگوییم فرش ایران منظورمان کجاست. فرش کجا. من یک سفر مفصلی برای فرش ایران کردم و توی این فاصله بود که یک روزی تهران با خانه تماس گرفتم و به من گفتند ایرج گرگین چندبار زنگ زده و با تو کار دارد.
یادم میآید شیراز بودیم برای فیلمبرداری و من برای یک کاری یکی دو روزه آمدم تهران. به او زنگ زدم و گفت بیا میخواهم ببینمت. رفتم و همدیگر را دیدیم. کتاب دایی جان ناپلئون تازه درآمده بود. گذاشت جلوی من. گفت این را خواندی؟ گفتم نه. گفت مگر نمیشناسی پزشکزاد را؟ من با ایرج پزشکزاد رفیق بودم. رفیق گرمابه و گلستان بودیم. ولی چون این به صورت پاورقی در آن مجله فردوسی چاپ میشد و مجله فردوسی یک گاردی داشت در مقابل روشنفکران مخصوصا فروغ و گلستان و اینها، در نتیجه من نخوانده بودم با وجود این که خیلی نزدیک بودم با ایرج. گفتم من حالا گرفتار یک کار سنگینی هستم و اینها. گفت خوب تو ببر این را بخوان و عجله نکن. جوابت را به من بده. من همان شب پرواز داشتم دوباره برگردم شیراز.
گفتم خوب و کتاب را گرفتم ازش و غروب که سوار هواپیما شدم و داشتیم برمیگشتیم من توی راه شروع کردم این را خواندن. تا وقتی رسیدیم به فرودگاه شیراز چیزی حدود ۳۵ تا ۴۰ صفحهاش را خوانده بودم. بلافاصله رفتم به هتل و به ایرج زنگ زدم و گفتم من این را میسازم. او هم خوشحال شد و دیگر چند وقت بعد کارمان در شیراز تمام شد و آمدیم تهران و قرارداد اجرایی اش را بستیم و به دلایلی هم آن فیلم فرش بعد از این که فیلمبرداری اش تمام شد متوقف ماند و من دیگر تمام نیرویم را گذاشتم روی دایی جان [ناپلئون].
آقای گرگین در روند ساخت سریال هم نظارتی داشت یا صرفا امور اجرایی کار را کمک میکرد؟
وقتی یک اثر خوب ماندگار ساخته میشود و به دست میآید مخصوصا در شرایط جامعه ما که همیشه لنگی هایی این ور و آن ور وجود دارد واقعا به طرز معجزه آسایی همه چیز با هم هماهنگ میشود. این اتفاقی بود که در دایی جان افتاد.
من یادم میآید که فیلمبرداری مان را شروع کرده بودیم ولی هنوز خود دایی جان را پیدا نکرده بودم. یک روز رفتم تلویزیون دفتر داود رشیدی که آن موقع مسوول فیلم ها و برنامه های تئاتر شبکه دو بود. در دفتر او دیدم یک پیرمردی منتظر نشسته. رفت داود را دید و آمد و من رفتم گفتم داود این کی بود؟ گفت این آقای نقشینه است. از بازیگران خیلی قدیمی تئاتر است که سالهاست کار نمیکند و حالا یک نمایشی اجرا کرده بود و آمده بود که اجرای تلویزیونی کند. من برادرم که همراهم بود (را) فرستادم گفتم این را پیدایش کن ببر استودیو و من می آیم آنجا الان. اینطوری من دایی جان را پیدا کردم.
میگویم ناگهان همه چیز دست به دست هم میدهد و به خیر و خوشی. این اتفاق عینا در مورد دایی جان برای ما افتاد. حالا ضمن اینکه خود آقای قطبی خیلی علاقه به این داستان داشت و میدید که کار خوب پبش میرود. و واقعا من یک روز لنگی نداشتم که از جانب تهیه کننده باشد.
آقای گرگین در مورد مسایل دیگر مثل انتخاب بازیگر و پیشنهادهایی درباره شکل اجرا و لوکیشن داشتند؟
نه. مطلقا. مطلقا. من هر وقت کار اداری داشتم یا قسط های مان باید پرداخت میشد من میرفتم امضایی میدادم و چکم را میگرفتم و میآمدم بیرون و کارهایم را انجام میدادم. حتی هرگز به یاد نمیآورم یک روزی سرصحنه ما آمده باشد. ولی خوب مدیر خوبی بود و از دور کنترل تمام کارهایش را داشت و وقتی کار داشت پیش میرفت دلیلی نداشت دخالت کند.
سریال که آماده شد درباره نتیجه نهایی کار نظری ندادند؟
خوب یک میهمانی خیلی مفصل داد در خود تلویزیون که یک مهمان سرای کوچک داشت. مدیران تلویزیون شرکت کردند و گروهی که فیلم را ساخته بودند و یک صحبت هایی هم با آقای قطبی کرده بود که دوباره یک جوری مرا جذب کنند به تلویزیون. منتها من آن سه سال اول کارمند بودم و دوره کارآموزی و اولین فیلم هایم را آنجا ساختم. نه فقط من. خیلی از فیلمسازان جوان ما آنجا شروع کردند. همین منجر شد که من بعد از دایی جان یک قرارداد دیگر طولانی مدت با تلویزیون بستم. یکی از توافق هایی که کردیم مجموعه ای از رمان شوهر آهوخانم بود.
آقای گرگین هم در این ماجرا نقش داشتند؟
بله. بله. امتیاز کتاب را هم خریدیم و این برنامه کار بعدی من بود. یا یک طرح دیگری داشتم به اسم داستانسرایان که صحبت از ۱۲ نویسنده ایرانی بود که مبنای آن [صادق] هدایت گرفته شده بود و انتهای آن دولت آبادی که آن موقع یک نویسنده جوانی بود که خیلی گل کرده بود. میخواستیم سیری را در ادبیات ببینیم. از هرکدام از اینها یک داستان کوتاه انتخاب میشد به اضافه مثلا یک بیست یا بیست و پنج دقیقه که بیوگرافی آن نویسنده و شیوه نوشتن اش و اثرش روی ادبیات معاصر ما بود. این هر دو طرح را با هم تصویب کردند.
بعد برای اجرای این دومی چون دوازده فیلم بود یکی اش را من میساختم و با بچههای فیلمساز روشنفکر آن زمان مان صحبت کردم که هر کدام یک قسمت را بسازند. یعنی هم یک گزارشی میشد از سینمای نو ما و هم ادبیات مدرن بعد از مشروطه ما. با تمام شان با پرویز کیمیاوی، با سهراب شهیدثالث، با مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، پرویز صیاد، علی حاتمی و هر کدام اینها خودشان نویسنده و داستان شان را انتخاب میکردند. منتها یک قراری گذاشته بودیم که خود من در نوشتن فیلمنامه ها مشارکت داشته باشم. که دیگر خورد به انقلاب و به نوعی این طرح متوقف ماند.
حالا که صحبت از دایی جان ناپلئون شد این موضوع را شما تایید میکنید که نسخههای فعلی به جا مانده از این سریال که در همه این سال ها از این سریال همه جا پخش شده و دیده شده دو قسمت کم دارد و در واقع دو قسمت نسخه فعلی این سریال هم اکنون وجود ندارد؟
جمعا بایستی ۱۶ ساعت و نیم باشد. بله. این نسخه ای که در دسترس است دوازده، سیزده ساعت است. من این را میدانم که وقتی این فیلم را به تلویزیون تحویل دادم نسخه ۱۶ ساعته از شبکه دو پخش شد.
ولی چند ماه بعدش شبکه یک هم این برنامه را پخش کرد. همان موقعی هم که قسمت اول و دو را در شبکه دو پخش کردیم ساواک خیلی ایراد گرفت به این و ماموران شان آمدند که فیلم را سانسور کنند و من زیر بار نرفتم. آقای قطبی هم به اختیار من گذاشت. گفت من به میل تو میگذارم. اگر میتوانی نیات شان را برآورده کنی بکن، اگر نمیتوانی بگذار فیلم را میفرستیم آرشیو فیلم. و ما تا پای آرشیو هم رفتیم.
دو سه هفته هم پخش برنامه قسمت سوم عقب افتاد. تعطیل شد کار. منتها اعتراض های عمومی خیلی بالا گرفت. در زمانی که ما کاملا ناامید شده بودیم از ادامهاش، ناگهان یک روز از دفتر آقای قطبی به من زنگ زدند که این هفته فیلم را پخش میکنیم. بیایید قسمت بعد را آماده کنید. اینجوری بود. ما فیلم را صدابرداری کرده بودیم و همه کارهایش را کرده بودیم ولی کار صداگذاری هر قسمت را در همان هفته ای که میخواست پخش شود انجام میدادیم. بار دوم که میخواست پخش شود، گفتم که گرفتار فیلم ها و طرح های دیگری بودم و کارمند تلویزیون هم که نبودم، گویا شبکه دوم که میخواست پخش کند دوباره پای ساواک باز میشود میآیند و دو سه ساعت از فیلم را در میآورند. من خیلی دیر خبر شدم که این اتفاق افتاده. چون مرتب هم در سفر بودم. این اتفاق هم افتاده و نمیدانم الان واقعا چه سرنوشتی دارد.
دوره کوتاهی اویل انقلاب بعضی از دوستان ما که تلویزیون بودند من بالاخره راضی شان کردم که بروم سری به آرشیو بزنم. آرشیو هم آن موقع خیلی محافظت میشد. گفتم من چیزی نمیخواهم بیرون ببرم و فقط میخواهم ببینم این هست یا نیست.
رفتم دیدم، توی آرشیو ندیدم اش. بعد بچه ها گفتند که یک آرشیو سری وجود دارد، بالاخره در تمام سازمان ها یک چیزی وجود دارد، که خیلی از این برنامهها، فیلمها احتمالا به آنجا منتقل شده. من نمیدانم واقعا امیدوارم که آن دو سه ساعتی را که از فیلم درآورده اند نمیدانم با باند صدایش چه کردند، اگر قیچی گذاشته باشند توی صداها این فیلم کاملا ناقص خواهد بود.
من گمان نمیکنم کسی این فیلم را از آرشیو تلویزیون بیرون آورده باشد و کپی آن به خارج از ایران رفته باشد. اصلا اگر بود یکی از کپی این خبر داشت. از نگاتیو اصلی اش خبر داشت.
ولی احتمال دارد که همان موقع که اینها از تلویزیون پخش می شده یک کسانی دستگاه ضبط ویدیو داشتند. چون ویدیو تازه به ایران آمده بود. و احتمال دارد که این برنامه را ضبط کرده باشند. یکی با خودش برده باشد. چون همه اینها پیداست که از یک کپی تکثیر شده. حالا میرود توی خانه ها تکثیر میشود. در موسسات تکثیر میشود. دیگر ما باید در این دور و زمانه از قاچاقچی های ویدیو و فیلم و اینها باید خیلی ممنون باشیم که حداقل اینها باعث شدند مردم ما فیلم های ما را ببینند.
اطلاع دارید که علاوه بر سریال دایی جان ناپلئون، آقای گرگین در ساخت فیلمها و سریال های مهم و شناخته شده دیگری هم نقش داشتند یا نه؟
من تا آنجا که به یاد میآورم فیلمی که علی حاتمی میساخت، آن مجموعه علی حاتمی «سلطان صاحبقران» هم در شبکه دو ساخته شد تا آنجا که به یاد میآورم. اگر اشتباه نکنم.
بعد که انقلاب شد آیا باز هم آقای گرگین را دیدید و پیگیر فعالیت های شان بودید؟
بله. خوب. اینها واقعا متاسفم از این بابت که نمیدانم چرا ملی ترین بچههای ما، ملیترین بچههای روشنفکر ما با خارج رفتن دفن میشوند.
گرگین اهل هیچ فرقهای نبود. فقط پسر روشنفکر میهنپرستی بود که هر وقت هم کار خلافی میدید انجام نمیداد. کاری انجام میداد که اعتقاد داشت و دلش میخواست. خیلی هم در کارش مدیر خوبی بود. روابط عمومی بسیار خوبی داشت. آگاهی داشت و هنرمندان را میشناخت. کارهایشان را میدید و واقعا یکی از بهترین مدل مدیریت کارهای هنری بوده به نظر من. بدون این که هیچ دخالت مستقیمی داشته باشد، مشاوره میداد ولی هیچ دخالت مستقیم در کار کسی نمیکرد. میدانست که نباید بکند. اصلا نمیشود. هر فیلمسازی همان کاری را میکند که بلد است.
یک مشکلی که گاهی با این دستگاه سانسور چه در آن حکومت و چه امروز رو به رو میشویم این است که یک نوع فیلمی را گاهی به ما پیشنهاد میکنند که اصلا ما بلد نیستیم بسازیم و وقتی میگویی نمیکنم پای چیز دیگری میگذارند. خب! ولی او این آگاهی را داشت. بله. گفتم به دلیل آشنایی که با دکتر مرندی و ایران خانم بود چندین بار در آن ایام بعد از انقلاب که هنوز در ایران بود و نمیخواست خارج شود و امیدوار بود که برگردد سر کارش. خب! اینها بچههای ثروتمند و پولداری نبودند که بتوانند با بیکاری زندگیشان را ادامه دهند. چون یک مدت طولانی شد و خیلی هم افسرده شده بود و آخرین بار هم من خانه ایران خانم دیدم. شب خوبی بود ولی دیدم توی خودش است. گفت بیکاری خستهام کرده. خوب مرد فعالی بود. مدت کوتاهی بعد دیدم که از ایران رفته. منتها آن شب به من نگفت.
بعد از خروج شان از ایران هم توانستید با او در ارتباط باشید؟
بله. یکی دوبار صحبت تلفنی با هم داشتیم. مربوط به همان اوایل رفتن اش بود.
برای مروری بر این جنبه از فعالیت های مرحوم گرگین با ناصر تقوایی کارگردان سرشناس و شناخته شده سینما و تلویزیون ایران گفت و گو کردیم. آقای تقوایی در این گفت و گو از نخستین روزهای آشنایی اش با مرحوم گرگین تا آخرین روز خروج او از ایران می گوید.
به گفته تقوایی، او قصد داشت تا با حمایت ایرج گرگین چند مجموعه تلویزیونی دیگر با محوریت ادبیات معاصر ایران بسازد که وقوع انقلاب این طرح ها را متوقف کرد.
آقای تقوایی، آشنایی شما با آقای ایرج گرگین به چه شکلی آغاز شد؟
ناصر تقوایی: آشنایی من با ایرج گرگین حضوری نشد. من صدای او را از رادیو شنیده بودم و خیلی شیفته صدایش بودم. در رادیو ایران صحبت میکرد. ولی زمانی که تلویزیون ملی ایران تاسیس شد ایرج به عنوان رییس روابط عمومی یکی از مدیران ارشد تلویزیون انتخاب شده بود و من هم به عنوان یک کارآموز جوان که میخواستم سینما یاد بگیرم آنجا استخدام شده بودم. دوباره آنجا با هم آشنا شدیم. منتهی ایرج چون اهل ادبیات بود با نوشتههای من آشنا بود و این جوری بود که پایههای دوستی ما گذاشته شد و با هم آشنا شدیم.
قبل از این یکی دو سال پیشتر از آن یک مصاحبه ای با فروغ فرخزاد من از او شنیده بودم. خوب، ایرج به دلیل اینکه هم بچه باسوادی بود و هم اینکه فارسی خوب میدانست، خیلی هم خوب حرف میزد، آن مصاحبه واقعا تا به امروز که من گاهی مرور میکنم در ذهنم یکی از بهترین مصاحبههایی بود که شنیده بودم و شنیدهام. فروغ هم اتفاقا در آن مصاحبه خیلی خوب بود و خیلی خوب خودش و خصوصیات اش و شعرش را بیان کرد. یکی دو تا از شعرهای خودش را طبق معمول بسیار زیبا و دلنشین خواند آنجا. این یک وجه آشنایی بود.
یک وجه دیگری هم بود که من با یکی از نزدیکترین بستگان ایرج گرگین دوست بودم. با آقای دکتر مرندی. آقای دکتر مرندی شوهر خواهر بزرگ ایرج گرگین، ایران خانم بود و من چون رابطه بسیار نزدیکی با او داشتم، از طریق نجف دریابندری با هم دوست شده بودیم. روانکاو و روانشناس خوبی بود، این جوری بود که گاهی خارج از تلویزیون و روابط اداری ما در خانه دکتر مرندی چند بار همدیگر را دیدیم.
این گذشت تا سال ۴۵ که یک روزی ما در تلویزیون منتظر بودیم که فروغ بیاید چون فرخ غفاری از او دعوت کرده بود که بیاید تلویزیون و یک فیلم جدید شروع کند.
گرگین اهل هیچ فرقهای نبود. فقط پسر روشنفکر میهنپرستی بود که هر وقت هم کار خلافی میدید انجام نمیداد. کاری انجام میداد که اعتقاد داشت و دلش میخواست. خیلی هم در کارش مدیر خوبی بود. روابط عمومی بسیار خوبی داشت. آگاهی داشت و هنرمندان را میشناخت. کارهای شان را میدید و واقعا یکی از بهترین مدل مدیریت کارهای هنری بوده به نظر من. بدون این که هیچ دخالت مستقیمی داشته باشد، مشاوره میداد ولی هیچ دخالت مستقیم در کار کسی نمیکرد. میدانست که نباید بکند. اصلا نمیشود. هر فیلمسازی همان کاری را میکند که بلد است.
ناصر تقوایی
اتفاقا یادم میآید بچههای جوان تر مثل خود من، ذکریا هاشمی و همه اینها دسته گل خریده بودیم و دم در ورودی تلویزیون منتظرش بودیم که ناگهان متاسفانه به جای او خبرش آمد. خبر همان تصادف وحشتناک که اصلا میتوانم بگویم ایران را به نوعی این خبر منفجر کرد. خیلی روز متاثرکننده ای بوده. خیلی مایل بودم من و خیلی هم کوشش کردم با فرخ غفاری که بالاخره خبر مهم روز بود و فیلمی از زندگی اش بسازم که فرصتی بود با مراسم تشییع جنازه و تدفین شروع شود که همان روز بود. دیدم که فرخ خودش خیلی تمایل دارد این کار را انجام دهد. ولی اینجا ما یک رقیب سومی پیدا کردیم که ایشان هم مرحوم شد. احمد فاروقی. فیلمساز بسیار باقریحهای بود که یک فیلم کوتاه اش اگر خاطرتان باشد به نام «طلوع جدی» یکی از اولین فیلم های کوتاه روایی ایران در خارج از ایران خیلی گل کرد. مخصوصا در فستیوال کن.
احمد پیش دستی کرد و تا ما بجنبیم رسما فیلمبردار و دوربین و اینها برداشت و راه افتاد. من که زورم به او نمیرسید ولی فرخ هم کوتاه آمد و کار را به او سپردیم.
مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری و اینها را فیلمبرداری کرد ولی بعدا این فیلم را رها کرد. نمیدانم چرا دنبال نکرد. تا اینکه سال بعد یک هفت هشت روزی مانده بود به سالگرد مرگ فروغ، سال ۴۶، این حادثه فروغ سال ۴۵ اتفاق افتاد. من به فرخ پیشنهاد کردم که این چند روز دیگر مراسم هست و فیلم چه شد. گفت فاروقی تمام نکرده و تو بیا برو تمامش کن. من در نتیجه استقبال کردم و نمیدانم چون یک دینی همیشه نسبت به فروغ حس میکردم. خیلی چیز ازش یاد گرفته بودم.
همینطور که به سرعت داشتم طرحی در ذهنم میریختم که در فرصت کم آن را اجرا کنیم، یاد آن مصاحبه ایرج گرگین افتادم که با فروغ داشت. از همان اول تصمیم گرفتم که نریشن فیلم را به ایرج گرگین بسپارم و از آن مصاحبه در این فیلم استفاده کنم. این یک حالت دوگانه خوبی به فیلم میداد. ضمن این که بعد از مرگ فیلمبرداری شده بود، یک سال بعدش، ولی خود فروغ مثل اینکه در یک فیلم زنده حضور داشت و با همان گوینده نریشن مکالمه داشت.
در همان فرصت کوتاه بالاخره توانستم آن فیلم فروغ فرخزاد را بسازم. خوب در این فیلم من از صدای ایرج در آن مصاحبه استفاده کردم و از صدای فروغ که خودش آن شعر «آیههای زمینی» را میخواند و با آن فیلم را تمام کردم.
از خود ایرج خواستم که بیاید نریشن فیلم را بگوید. او هم با کمال میل آمد و بدون هیچ چشمداشتی خیلی خوب و زیبا همان جور که در ذهن من اتفاق افتاده بود از پس این کار برآمد. بعدا چند فیلم دیگر را گفت. مثلا من این فیلم فروغ را با ایرج گرگین کار کردم. فیلم «مشهد قالی» را با اسدالله پیمان کار کردم. اسدالله پیمان و ایرج گرگین بهترین گویندگان خبر بودند که تا به امروز در رادیو تلویزیون پیدا شده. مثلا فیلم «باد جن» را احمد شاملو برایم گفت. او گوینده نبود ولی خیلی خوب گفت. به طوری که واقعا این گفتارها به اضافه گفتارهایی که روی فیلم های [ابراهیم] گلستان اتفاق افتاده بود، نریشن گفتن را به یک هنر تبدیل کرده بودند آنها.
حالا بعدا گویندگان دیگری مثل لطیفپور و اینها اضافه شدند که لطیفپور هم دایی جان را برای من گفت.
فکر میکنم نقطه عطف همکاری های شما با آقای گرگین نقش ایشان باشد در ساخته شدن سریال ماندگار دایی جان ناپلئون. میتوانید نقش آقای گرگین را در ساخت این سریال برای ما توضیح دهید؟
این روابط بود و گاهی خارج از تلویزیون همدیگر را میدیدیم و توی تلویزیون معمولا همدیگر را میدیدیم. گرگین آن موقع گوینده اخبار بود و بعد رییس روابط عمومی شد و رسید به این که سالهایی که من از تلویزیون دیگر بیرون آمده بودم، من سه سال بیشتر در تلویزیون نبودم، چون سیزده چهارده تا فیلم کوتاه ساخته بودم به اضافه آرامش [در حضور دیگران] و هیچکدام اینها نمایش داده نشده بود به دلایلی و این بود که به عنوان قهر من از تلویزیون آمدم بیرون و رفتم کانون پرورش فکری [کودکان و نوجوانان] و آن فیلم «رهایی» را ساختم. در نتیجه یک مدتی دور افتادیم و کمتر همدیگر را میدیدیم.
در این فاصله ایرج گرگین شد مدیر شبکه دوم. تلویزیون دو شبکه شده بود. شبکه اول را آقای فرازمند میگرداند و شبکه دوم را ایرج گرگین.
شرکت فرش ملی ایران تاسیس شده بود که یک فیلم برای آشنایی بینالمللی با فرش ایران احتیاج داشتند و سرمایه گذاری خوبی هم رویش کردند. این پیشنهاد را به من دادند. من این فیلم را گرفتم که فیلم پرهزینه طولانی بود با تایم یک فیلم سینمایی. در نتیجه من پنج شش ماهی با یک راننده دور ایران میگشتیم که وقتی میگوییم فرش ایران منظورمان کجاست. فرش کجا. من یک سفر مفصلی برای فرش ایران کردم و توی این فاصله بود که یک روزی تهران با خانه تماس گرفتم و به من گفتند ایرج گرگین چندبار زنگ زده و با تو کار دارد.
یادم میآید شیراز بودیم برای فیلمبرداری و من برای یک کاری یکی دو روزه آمدم تهران. به او زنگ زدم و گفت بیا میخواهم ببینمت. رفتم و همدیگر را دیدیم. کتاب دایی جان ناپلئون تازه درآمده بود. گذاشت جلوی من. گفت این را خواندی؟ گفتم نه. گفت مگر نمیشناسی پزشکزاد را؟ من با ایرج پزشکزاد رفیق بودم. رفیق گرمابه و گلستان بودیم. ولی چون این به صورت پاورقی در آن مجله فردوسی چاپ میشد و مجله فردوسی یک گاردی داشت در مقابل روشنفکران مخصوصا فروغ و گلستان و اینها، در نتیجه من نخوانده بودم با وجود این که خیلی نزدیک بودم با ایرج. گفتم من حالا گرفتار یک کار سنگینی هستم و اینها. گفت خوب تو ببر این را بخوان و عجله نکن. جوابت را به من بده. من همان شب پرواز داشتم دوباره برگردم شیراز.
گفتم خوب و کتاب را گرفتم ازش و غروب که سوار هواپیما شدم و داشتیم برمیگشتیم من توی راه شروع کردم این را خواندن. تا وقتی رسیدیم به فرودگاه شیراز چیزی حدود ۳۵ تا ۴۰ صفحهاش را خوانده بودم. بلافاصله رفتم به هتل و به ایرج زنگ زدم و گفتم من این را میسازم. او هم خوشحال شد و دیگر چند وقت بعد کارمان در شیراز تمام شد و آمدیم تهران و قرارداد اجرایی اش را بستیم و به دلایلی هم آن فیلم فرش بعد از این که فیلمبرداری اش تمام شد متوقف ماند و من دیگر تمام نیرویم را گذاشتم روی دایی جان [ناپلئون].
آقای گرگین در روند ساخت سریال هم نظارتی داشت یا صرفا امور اجرایی کار را کمک میکرد؟
وقتی یک اثر خوب ماندگار ساخته میشود و به دست میآید مخصوصا در شرایط جامعه ما که همیشه لنگی هایی این ور و آن ور وجود دارد واقعا به طرز معجزه آسایی همه چیز با هم هماهنگ میشود. این اتفاقی بود که در دایی جان افتاد.
من یادم میآید که فیلمبرداری مان را شروع کرده بودیم ولی هنوز خود دایی جان را پیدا نکرده بودم. یک روز رفتم تلویزیون دفتر داود رشیدی که آن موقع مسوول فیلم ها و برنامه های تئاتر شبکه دو بود. در دفتر او دیدم یک پیرمردی منتظر نشسته. رفت داود را دید و آمد و من رفتم گفتم داود این کی بود؟ گفت این آقای نقشینه است. از بازیگران خیلی قدیمی تئاتر است که سالهاست کار نمیکند و حالا یک نمایشی اجرا کرده بود و آمده بود که اجرای تلویزیونی کند. من برادرم که همراهم بود (را) فرستادم گفتم این را پیدایش کن ببر استودیو و من می آیم آنجا الان. اینطوری من دایی جان را پیدا کردم.
میگویم ناگهان همه چیز دست به دست هم میدهد و به خیر و خوشی. این اتفاق عینا در مورد دایی جان برای ما افتاد. حالا ضمن اینکه خود آقای قطبی خیلی علاقه به این داستان داشت و میدید که کار خوب پبش میرود. و واقعا من یک روز لنگی نداشتم که از جانب تهیه کننده باشد.
آقای گرگین در مورد مسایل دیگر مثل انتخاب بازیگر و پیشنهادهایی درباره شکل اجرا و لوکیشن داشتند؟
نه. مطلقا. مطلقا. من هر وقت کار اداری داشتم یا قسط های مان باید پرداخت میشد من میرفتم امضایی میدادم و چکم را میگرفتم و میآمدم بیرون و کارهایم را انجام میدادم. حتی هرگز به یاد نمیآورم یک روزی سرصحنه ما آمده باشد. ولی خوب مدیر خوبی بود و از دور کنترل تمام کارهایش را داشت و وقتی کار داشت پیش میرفت دلیلی نداشت دخالت کند.
سریال که آماده شد درباره نتیجه نهایی کار نظری ندادند؟
خوب یک میهمانی خیلی مفصل داد در خود تلویزیون که یک مهمان سرای کوچک داشت. مدیران تلویزیون شرکت کردند و گروهی که فیلم را ساخته بودند و یک صحبت هایی هم با آقای قطبی کرده بود که دوباره یک جوری مرا جذب کنند به تلویزیون. منتها من آن سه سال اول کارمند بودم و دوره کارآموزی و اولین فیلم هایم را آنجا ساختم. نه فقط من. خیلی از فیلمسازان جوان ما آنجا شروع کردند. همین منجر شد که من بعد از دایی جان یک قرارداد دیگر طولانی مدت با تلویزیون بستم. یکی از توافق هایی که کردیم مجموعه ای از رمان شوهر آهوخانم بود.
آقای گرگین هم در این ماجرا نقش داشتند؟
بله. بله. امتیاز کتاب را هم خریدیم و این برنامه کار بعدی من بود. یا یک طرح دیگری داشتم به اسم داستانسرایان که صحبت از ۱۲ نویسنده ایرانی بود که مبنای آن [صادق] هدایت گرفته شده بود و انتهای آن دولت آبادی که آن موقع یک نویسنده جوانی بود که خیلی گل کرده بود. میخواستیم سیری را در ادبیات ببینیم. از هرکدام از اینها یک داستان کوتاه انتخاب میشد به اضافه مثلا یک بیست یا بیست و پنج دقیقه که بیوگرافی آن نویسنده و شیوه نوشتن اش و اثرش روی ادبیات معاصر ما بود. این هر دو طرح را با هم تصویب کردند.
بعد برای اجرای این دومی چون دوازده فیلم بود یکی اش را من میساختم و با بچههای فیلمساز روشنفکر آن زمان مان صحبت کردم که هر کدام یک قسمت را بسازند. یعنی هم یک گزارشی میشد از سینمای نو ما و هم ادبیات مدرن بعد از مشروطه ما. با تمام شان با پرویز کیمیاوی، با سهراب شهیدثالث، با مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، پرویز صیاد، علی حاتمی و هر کدام اینها خودشان نویسنده و داستان شان را انتخاب میکردند. منتها یک قراری گذاشته بودیم که خود من در نوشتن فیلمنامه ها مشارکت داشته باشم. که دیگر خورد به انقلاب و به نوعی این طرح متوقف ماند.
حالا که صحبت از دایی جان ناپلئون شد این موضوع را شما تایید میکنید که نسخههای فعلی به جا مانده از این سریال که در همه این سال ها از این سریال همه جا پخش شده و دیده شده دو قسمت کم دارد و در واقع دو قسمت نسخه فعلی این سریال هم اکنون وجود ندارد؟
جمعا بایستی ۱۶ ساعت و نیم باشد. بله. این نسخه ای که در دسترس است دوازده، سیزده ساعت است. من این را میدانم که وقتی این فیلم را به تلویزیون تحویل دادم نسخه ۱۶ ساعته از شبکه دو پخش شد.
ولی چند ماه بعدش شبکه یک هم این برنامه را پخش کرد. همان موقعی هم که قسمت اول و دو را در شبکه دو پخش کردیم ساواک خیلی ایراد گرفت به این و ماموران شان آمدند که فیلم را سانسور کنند و من زیر بار نرفتم. آقای قطبی هم به اختیار من گذاشت. گفت من به میل تو میگذارم. اگر میتوانی نیات شان را برآورده کنی بکن، اگر نمیتوانی بگذار فیلم را میفرستیم آرشیو فیلم. و ما تا پای آرشیو هم رفتیم.
دو سه هفته هم پخش برنامه قسمت سوم عقب افتاد. تعطیل شد کار. منتها اعتراض های عمومی خیلی بالا گرفت. در زمانی که ما کاملا ناامید شده بودیم از ادامهاش، ناگهان یک روز از دفتر آقای قطبی به من زنگ زدند که این هفته فیلم را پخش میکنیم. بیایید قسمت بعد را آماده کنید. اینجوری بود. ما فیلم را صدابرداری کرده بودیم و همه کارهایش را کرده بودیم ولی کار صداگذاری هر قسمت را در همان هفته ای که میخواست پخش شود انجام میدادیم. بار دوم که میخواست پخش شود، گفتم که گرفتار فیلم ها و طرح های دیگری بودم و کارمند تلویزیون هم که نبودم، گویا شبکه دوم که میخواست پخش کند دوباره پای ساواک باز میشود میآیند و دو سه ساعت از فیلم را در میآورند. من خیلی دیر خبر شدم که این اتفاق افتاده. چون مرتب هم در سفر بودم. این اتفاق هم افتاده و نمیدانم الان واقعا چه سرنوشتی دارد.
دوره کوتاهی اویل انقلاب بعضی از دوستان ما که تلویزیون بودند من بالاخره راضی شان کردم که بروم سری به آرشیو بزنم. آرشیو هم آن موقع خیلی محافظت میشد. گفتم من چیزی نمیخواهم بیرون ببرم و فقط میخواهم ببینم این هست یا نیست.
رفتم دیدم، توی آرشیو ندیدم اش. بعد بچه ها گفتند که یک آرشیو سری وجود دارد، بالاخره در تمام سازمان ها یک چیزی وجود دارد، که خیلی از این برنامهها، فیلمها احتمالا به آنجا منتقل شده. من نمیدانم واقعا امیدوارم که آن دو سه ساعتی را که از فیلم درآورده اند نمیدانم با باند صدایش چه کردند، اگر قیچی گذاشته باشند توی صداها این فیلم کاملا ناقص خواهد بود.
من گمان نمیکنم کسی این فیلم را از آرشیو تلویزیون بیرون آورده باشد و کپی آن به خارج از ایران رفته باشد. اصلا اگر بود یکی از کپی این خبر داشت. از نگاتیو اصلی اش خبر داشت.
ولی احتمال دارد که همان موقع که اینها از تلویزیون پخش می شده یک کسانی دستگاه ضبط ویدیو داشتند. چون ویدیو تازه به ایران آمده بود. و احتمال دارد که این برنامه را ضبط کرده باشند. یکی با خودش برده باشد. چون همه اینها پیداست که از یک کپی تکثیر شده. حالا میرود توی خانه ها تکثیر میشود. در موسسات تکثیر میشود. دیگر ما باید در این دور و زمانه از قاچاقچی های ویدیو و فیلم و اینها باید خیلی ممنون باشیم که حداقل اینها باعث شدند مردم ما فیلم های ما را ببینند.
اطلاع دارید که علاوه بر سریال دایی جان ناپلئون، آقای گرگین در ساخت فیلمها و سریال های مهم و شناخته شده دیگری هم نقش داشتند یا نه؟
من تا آنجا که به یاد میآورم فیلمی که علی حاتمی میساخت، آن مجموعه علی حاتمی «سلطان صاحبقران» هم در شبکه دو ساخته شد تا آنجا که به یاد میآورم. اگر اشتباه نکنم.
بعد که انقلاب شد آیا باز هم آقای گرگین را دیدید و پیگیر فعالیت های شان بودید؟
بله. خوب. اینها واقعا متاسفم از این بابت که نمیدانم چرا ملی ترین بچههای ما، ملیترین بچههای روشنفکر ما با خارج رفتن دفن میشوند.
گرگین اهل هیچ فرقهای نبود. فقط پسر روشنفکر میهنپرستی بود که هر وقت هم کار خلافی میدید انجام نمیداد. کاری انجام میداد که اعتقاد داشت و دلش میخواست. خیلی هم در کارش مدیر خوبی بود. روابط عمومی بسیار خوبی داشت. آگاهی داشت و هنرمندان را میشناخت. کارهایشان را میدید و واقعا یکی از بهترین مدل مدیریت کارهای هنری بوده به نظر من. بدون این که هیچ دخالت مستقیمی داشته باشد، مشاوره میداد ولی هیچ دخالت مستقیم در کار کسی نمیکرد. میدانست که نباید بکند. اصلا نمیشود. هر فیلمسازی همان کاری را میکند که بلد است.
یک مشکلی که گاهی با این دستگاه سانسور چه در آن حکومت و چه امروز رو به رو میشویم این است که یک نوع فیلمی را گاهی به ما پیشنهاد میکنند که اصلا ما بلد نیستیم بسازیم و وقتی میگویی نمیکنم پای چیز دیگری میگذارند. خب! ولی او این آگاهی را داشت. بله. گفتم به دلیل آشنایی که با دکتر مرندی و ایران خانم بود چندین بار در آن ایام بعد از انقلاب که هنوز در ایران بود و نمیخواست خارج شود و امیدوار بود که برگردد سر کارش. خب! اینها بچههای ثروتمند و پولداری نبودند که بتوانند با بیکاری زندگیشان را ادامه دهند. چون یک مدت طولانی شد و خیلی هم افسرده شده بود و آخرین بار هم من خانه ایران خانم دیدم. شب خوبی بود ولی دیدم توی خودش است. گفت بیکاری خستهام کرده. خوب مرد فعالی بود. مدت کوتاهی بعد دیدم که از ایران رفته. منتها آن شب به من نگفت.
بعد از خروج شان از ایران هم توانستید با او در ارتباط باشید؟
بله. یکی دوبار صحبت تلفنی با هم داشتیم. مربوط به همان اوایل رفتن اش بود.