شبهای درد را گذراندیم و زندهایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
سلول انفرادی دوران بازجویی پناهگاهی است برای زندانی که ساعتهای بین دو شکنجه و بازجویی را با لیسیدن زخمهای جسمی و روحی، با مرهم نهادن بر زخمهای خود چکان خود به لحظههای کوتاه و گذرای وقفه در رنج بدل کند. انفرادی پناهگاهی است که قربانی در اتاق بازجویی و شکنجه هر لحظه و با تمام وجود آرزوی بازگشت بدان را دارد هرچند ساعتهای انفرادی نیز با درد و رنج انتظار شکنجه زهرآگین است.
سلول انفرادی دوران پس از بازجویی و محکومیت، شکنجهای است که با هدف درهم شکستن هویت و خرد کردن مقاومت زندانی طراحی شده است. انفرادی طولانی پس از بازجویی پناهگاه، مرهم بر زخم یا فرصتی کوتاه برای لیسیدن زخمهای جسمی و روحی نیست. جهنم سرباز کردن همه زخمهایی است که زندانی از کودکی تا آخرین بازجویی و شکنجه بر جان و جسم خود دارد.
پس از چند ماه یا چند سال انفرادی
ـ چشم جز دیوارهای سفید یا خاکستری، جز سایه یک نواخت و ثابت نور مرده لامپ بیرنگ تعبیه شده در سقف بر دیوارهای سیمانی، نمیبیند. بینایی در زمان قاب شده در لحظه ثابت دیوار همیشه دیوار متوقف میشود.
ـ گوش در سکوت حاکم بر انفرادی و ثابت شده در زمان ایستاده در نقطه صفر، هیج صدایی نمیشنود جز صدای زنگ زده و فلزین باز و بسته شدن گه گاهی درهای آهنی.
ـ در یک نواختی مکرر درهای بسته انفرادی هیج طعم و مزهای اندامهایی چشایی را تحریک نمیکند. غدد بزاقی و دیگر اندامهای چشایی در همان نخستین شش ماه انفرادی به تدریج میمیرند و طعم و مزه به جایی دور از دسترس، در یادهای محو و نامطئمن و پوشیده در مه غلیظ تردید، فراموش میشوند.
ـ حتی جیره غذایی یک نواخت صبح و ظهر و شب، مزه و بو نمیدهند. بویایی نیز در بوی ماندگی انفرادی، زندانی شده و حساسیت خود را وا مینهد.
ـ لمس کف و دیوارهای سیمانی سخت سلول انفرادی، تنها کاربرد حس لامسه، لامسه را فلج میکند.
پس از چند ماه یا چند سال در انفرادی
پاها که در قدم زدنهای فقط ۶ یا ۴ گام به جلو و عقب رفتن را تجربه میکنند، به تدریج لاغر میشوند. زندانی نرمش میکند اما اندامها با عقبنشینی از توانهای خود به نرمشها بیاعتنایی میکنند.
ارتباط زندانی انفرادی با زندگان و مردگان قطع و یادها و تصویرهای انبار شده در حافظه نیز به تدریج دور و محو میشوند.
جایی بیرون از انفرادی زندگی ادامه دارد اما عقربههای زندگی در انفرادی از مدار خود خارج شده و در جایی بیرون از زمان و مکان گم میشوند.
زمان انفرادی ظرف رخداده و حادثهها نیست. خطی است ممتد، مستقیم و یک نواخت. زمان در انفرای بیرخداد متوقف میشود. به صفر میرسد، میایستند و نمیگذرد، میمیرد.
نور کم رنگ لامپ تعبیه شده در سقف انفرادی تفاوت شب و روز را از بین میبرد، جهان گم شده در بیزمانی و فررفته در مرداب سرد خاکستری مرده، رنگ را به خاطره ایی دور از گذشتهای از یاد رفته، یا گذشته کسانی دیگری جز زندانی بدل میکند.
زندانی انفرادی نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده، که در بیزمانی زمان صفر به سر میبرد. زندگی حادثه است و ارتباط. زندانی در انفرادی زندگی نمیکند. انفرادی را به سر میبرد یا انفرادی او را از پای در میآورد.
ذهن در بیزمانی از حواس جدا میشود، از جهان جدا میشود، به سوی خود خم میشود، میکوشد تا یادها و خاطرههای گذشته را شکار کند اما یادها با سرعت و شتاب از او دور شده و به جایی دور عقب نشینی میکنند.
زمان حال سرد انفرادی به ابدیت مرده بدل میشود، ذهن در غیبت اطلاعات، دادهها، ارتباطات و رخدادهها منجمد میشود و تنها رنج انتظار درد، انتظار شکنجهای که هر لحظه و به ناگهان فرود خواهد آمد، بر ذهن سایه میافکند.
ذهن با خود درگیر میشود، خود را متهم و در دادگاه خود محکوم میکند.
بازجویان، خدایان درد و رنج و خواب و بیخوابی، مالکان قلمرو شکنجه و زخم، که برای فرودآوردن آخرین ضربههای کارد بر جان و جسم نیمه جان زندانی، ماهها وگاه سالها در کمین لحظههایی چنین نشستهاند، از آسمان شکنجه فرود میآیند تا بقایای برجای مانده هویت وشان انسانی قربانی خود نیز خرد کنند.
جوهر مقاومت، پیروزی بر رنج
اما جوهری ناشناخته هم هست که در جایی در ذهن و جان آدمی پنهان است و در انفرادی و بیدار میشود و حتی به هنگامی که زندانی سلول انفرادی در خواب است شعری از جنس مقاومت را در جامهای دیگر و با زبانی ناشناخته در ذهن او میسراید.
مستقیم به صحنه نمیآید تا خود را از چشم بازجویان و شکنجه گران پنهان کند، در ناخوداگاه زندانی زندگی و از خوداگاه او دوری میکند مبادا که زندانی او را به بازجویان یا به ضعفهای خود تسلیم کند، خود را در جامه تمهیدهای گوناگون میپوشاند تا چون مفر نجات بخش زندانی را از انفرادی نجات دهد.
زیرکانه، دور از نگاه خودآگاه زندانی، خود را در گوشههای کشف ناشده ذهن و جان او پنهان میکند،گاه وانمود میکند که مرده است،گاه خود را به خواب میزند،گاه زمزمه میکند وگاه فریاد میکشد،گاه نقاب خاموشی بر چهره میزند اما با صد صدای دیگر سخن میگوید و در همه جا در کمین لحظههای تسلیم زندانی است تا او را از مرداب تسلیم بیرون بکشد.
بیماری روانی یا مکانیزهای دفاعی
جسم آدمی با مکانیزمهای دفاعی در برابر بیماریها مقاومت میکند. جان و ذهن آدمی نیز برای مقاومت در برابر واقعیت ناانسانی غیر قابل تحمل و در برابر رنج هایی که از آستانه تحمل فراتر میروند، از مجموعهای از مکانیزهای دفاعی مدد میگیرد که در مرحله اوج بیماری روانی تلفی میشوند.
شیزوفرنی انسانی را که در دام رنجی برگذشته از آستانه تحمل او اسیر است، به قطع ارتباط با واقعیت، به نفی ذهنی واقعیت میکشاند و او را در جامه کسی دیگر، به جهان دلخواه او، به واقعیتی دیگر میبرد. بیمار در خیال خود از رنج واقعیتی که تاب تحمل آن را ندارد رها میشود.
جوهری که در انفرادی طولانی به یاری زندانی بر میخیزد به یاری همین مکانیزمها زمینه پیروزی انسان بر انفرادی را فراهم میکند، زیرکانهترین مفرها و راههای فرار از انفرادی را در لایههای ناخوداگاه زندانی خلق میکند تا زندانی انفرادی، اگر زنده ماند، سالهای بعد به یاد آورد که چگونه بر وحشت انفرادی و سالها تنهایی پیروز شد..
رمانی به قلم خدای بازنشسته
چند سال به دوران شاه و حدود ۱۱ ماه به دوران جمهوری اسلامی سلول انفرادی را در زندانهای گوناگون تجربه کردم، خاطرات بسیاری از زندانیان را خوانده و شنیده و پژوهشهای بسیاری را در این باره خواندهام اماهنوز هم از مهارت جوهر نهفته در آدمی در درآمدن به قالبهای گوناگون درشگفتم.
در هر انسانی، تنها و فقط از آن روی که انسان است، ظرفیتهای بالقوه و کشف ناشده بسیار نهفته است که به دوران نیاز رها شده و با تحقق خود، تعریف آدمی را گسترش میدهند.
انفرادی طولانی مدت آدمی کش است و تنها با گریز از آن میتوان رهایی یافت اما دیوارهای سخت انفرادی جسم را در بند کشیده و گریز را ناممکن میکنند. آن جوهری که در آدمی است جسم را در انفرادی رها و ذهن و جان زندانی را از انفرادی آزاد میکند.
گاه به قالب مرور یا باز گویی تاریخ عمومی جهان، تاریخ هنر، تاریخ فیزیک، تاریخ فلسفه و... تنهایی سرد مرده را با زندگی میلیونها آدمی در زمانها و مکانهای گوناگون پر میکند.
زندانی را میشناسم که در ۲ سال انفرادی جهان و تاریخ را به سلول انفرادی خود دعوت کرد و با شکستن تنهایی خود دو سال با میلیونها انسان هم سخن بود
آدمیان نیازمند ارتباطاند و انفرادی ارتباط آدمی را با انسان و جهان قطع میکند. زندانیانی را میشناسم که در انفرادی شیمی، فیزیک، تاریخ، ستارهشناسی، جامعهشناسی و.. درس میدادند.
در ذهن خود کلاسهایی با ۲۰ تا ۴۰ دانشجو ساخته بودند. حضور و غیاب میکردند. درس میپرسیدند، امتحان میکردند، نمره میدادند، برخی دانشجویان در آزمونی که در روز جمعه هر هفته برگزار میشد موفق میشدند و به کلاس بالاتر میرفتند. برخی باید دوره را تکرار کنند. کلاسهای صبح برای موفقها ادامه مییافت و کلاسهای عصر و شب برای ناموفقها.
دوستی دارم که در انفرادی یک دانشگاه تاسیس کرده با بیش از ۱۰ رشته تحصیلی. هنوز هم، سی و پنج سال پس از آن روزگار، نام برخی دانشجویان خود را به یاد دارد و میداند که کدام دانشجو در زندگی حرفهای موفق و کدام شکست خورده است
زرد لیموهای نورسیده
شخصیت اصلی داستان کوتاه زرد لیموهای نورسیده، که چند سال پیش به آلمانی و انگلیسی و پس از در مجله باران به فارسی منتشر شد، در انفرادی رمان مینویسد.
در انفرادیهای دوره شاه در زندانهای اوین، تبریز و زاهدان، ادبیات کلاسیک فارسی درس میدادم. یکی از شاگردهای من، که بعدها مثنویشناس شد، چند کتاب در باره ساختار و فرم داستانهای مثنوی نوشت. هنوز هم گاهی در تنهاییهای خود با او حرف میزنم. حالا دیگر با هم دوست شدهایم.
در نه ماه انفرادی زندان توحید به دوران جمهوری اسلامی رمانی مینوشتم که در داستان زرد لیموهای نورسیده آمده است.
داستان خدایی پیر و بازنشسته که به دوران قدرت خود جهان و آدمیان را خلق کرده و اکنون، به دوران پیری و بازنشستگی، حکایت آن جهان و داستانهای گوناگون آدمهای آن را برای دوست خود روایت میکند.
رمان خدای بازنشسته به شیوه هزار و یک شب و با تکنیک داستان در داستان در ذهن من نوشته میشد. هر روز آدمهایی تازه به داستان اضافه میشدند. هنوز هم فصلهای نانوشته رمان را در ساعتهای تنهاییهای خود مینویسم. بیماریهای انفرادی، چون زخم شکنجه روحی و جسمی، هرگز درمان نمیشوند و تا پایان با آدمی میمانند.
پیش از زندان نقد ادبی مینوشتم و در انفرادی صبحها داستان خدای بازنسشته را مینوشتم و عصرها منتقد ادبی میشدم تا رمان خدای بازنشسته را نقد کنم. منتقد سختگیر و بیرحمی بود، او را دوست نداشتم، همیشه تا دیرقت شب با هم مجادله میکردیم وگاه کار به دعوا میکشید. هنوز هم گاهی با هم دعوا میکنیم.
غروبهای پنج شنبه به یاد دوستی در زرده بند به سینما میرفتم و فیلمهایی را میدیدم که در آزادی دیده بودم.
در باره کارکردهای موثر انفرادی در شکستن هویت و مقاومت زندانی بسیار نوشتهاند. اما آن جوهر که در آدمی است بر قدرت انفرادی نیز پیروز میشود.
سالها بعد آدمی در خود مینگرد و با به یاد آوردن رنجهای انفرادی شگفت زده از خود میپرسد که چگونه تاب آورده است و چه سخت جان بوده است هرچند بیماریهای انفرادی هرگز از آدمی جدا نمیشوند و من هنوز هم ساعتهایی از روز در انفرادی زندگی میکنم.
-------------------------------------------------------------------------
فرج سرکوهی روزنامهنگار و نویسندهای است که پس از انقلاب و در میانه دهه ۷۰ خورشیدی دو بار بازداشت شد. یک بار یک ماه و نیم در بازداشتگاهی مخفی به سر برد و بار دیگر به مدت یک سال بازداشت شد که از این مدت، ۹ ماه آن درون سلولهای انفرادی زندان کمیته مشترک یا همان زندان توحید به سر برد. فرج سرکوهی علاوه بر این، تجربه ۸ سال زندان قبل از انقلاب سال ۵۷ را نیز دارد.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
سلول انفرادی دوران بازجویی پناهگاهی است برای زندانی که ساعتهای بین دو شکنجه و بازجویی را با لیسیدن زخمهای جسمی و روحی، با مرهم نهادن بر زخمهای خود چکان خود به لحظههای کوتاه و گذرای وقفه در رنج بدل کند. انفرادی پناهگاهی است که قربانی در اتاق بازجویی و شکنجه هر لحظه و با تمام وجود آرزوی بازگشت بدان را دارد هرچند ساعتهای انفرادی نیز با درد و رنج انتظار شکنجه زهرآگین است.
سلول انفرادی دوران پس از بازجویی و محکومیت، شکنجهای است که با هدف درهم شکستن هویت و خرد کردن مقاومت زندانی طراحی شده است. انفرادی طولانی پس از بازجویی پناهگاه، مرهم بر زخم یا فرصتی کوتاه برای لیسیدن زخمهای جسمی و روحی نیست. جهنم سرباز کردن همه زخمهایی است که زندانی از کودکی تا آخرین بازجویی و شکنجه بر جان و جسم خود دارد.
پس از چند ماه یا چند سال انفرادی
ـ چشم جز دیوارهای سفید یا خاکستری، جز سایه یک نواخت و ثابت نور مرده لامپ بیرنگ تعبیه شده در سقف بر دیوارهای سیمانی، نمیبیند. بینایی در زمان قاب شده در لحظه ثابت دیوار همیشه دیوار متوقف میشود.
ـ گوش در سکوت حاکم بر انفرادی و ثابت شده در زمان ایستاده در نقطه صفر، هیج صدایی نمیشنود جز صدای زنگ زده و فلزین باز و بسته شدن گه گاهی درهای آهنی.
ـ در یک نواختی مکرر درهای بسته انفرادی هیج طعم و مزهای اندامهایی چشایی را تحریک نمیکند. غدد بزاقی و دیگر اندامهای چشایی در همان نخستین شش ماه انفرادی به تدریج میمیرند و طعم و مزه به جایی دور از دسترس، در یادهای محو و نامطئمن و پوشیده در مه غلیظ تردید، فراموش میشوند.
ـ حتی جیره غذایی یک نواخت صبح و ظهر و شب، مزه و بو نمیدهند. بویایی نیز در بوی ماندگی انفرادی، زندانی شده و حساسیت خود را وا مینهد.
ـ لمس کف و دیوارهای سیمانی سخت سلول انفرادی، تنها کاربرد حس لامسه، لامسه را فلج میکند.
پس از چند ماه یا چند سال در انفرادی
پاها که در قدم زدنهای فقط ۶ یا ۴ گام به جلو و عقب رفتن را تجربه میکنند، به تدریج لاغر میشوند. زندانی نرمش میکند اما اندامها با عقبنشینی از توانهای خود به نرمشها بیاعتنایی میکنند.
ارتباط زندانی انفرادی با زندگان و مردگان قطع و یادها و تصویرهای انبار شده در حافظه نیز به تدریج دور و محو میشوند.
جایی بیرون از انفرادی زندگی ادامه دارد اما عقربههای زندگی در انفرادی از مدار خود خارج شده و در جایی بیرون از زمان و مکان گم میشوند.
زمان انفرادی ظرف رخداده و حادثهها نیست. خطی است ممتد، مستقیم و یک نواخت. زمان در انفرای بیرخداد متوقف میشود. به صفر میرسد، میایستند و نمیگذرد، میمیرد.
نور کم رنگ لامپ تعبیه شده در سقف انفرادی تفاوت شب و روز را از بین میبرد، جهان گم شده در بیزمانی و فررفته در مرداب سرد خاکستری مرده، رنگ را به خاطره ایی دور از گذشتهای از یاد رفته، یا گذشته کسانی دیگری جز زندانی بدل میکند.
زندانی انفرادی نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده، که در بیزمانی زمان صفر به سر میبرد. زندگی حادثه است و ارتباط. زندانی در انفرادی زندگی نمیکند. انفرادی را به سر میبرد یا انفرادی او را از پای در میآورد.
ذهن در بیزمانی از حواس جدا میشود، از جهان جدا میشود، به سوی خود خم میشود، میکوشد تا یادها و خاطرههای گذشته را شکار کند اما یادها با سرعت و شتاب از او دور شده و به جایی دور عقب نشینی میکنند.
زمان حال سرد انفرادی به ابدیت مرده بدل میشود، ذهن در غیبت اطلاعات، دادهها، ارتباطات و رخدادهها منجمد میشود و تنها رنج انتظار درد، انتظار شکنجهای که هر لحظه و به ناگهان فرود خواهد آمد، بر ذهن سایه میافکند.
ذهن با خود درگیر میشود، خود را متهم و در دادگاه خود محکوم میکند.
بازجویان، خدایان درد و رنج و خواب و بیخوابی، مالکان قلمرو شکنجه و زخم، که برای فرودآوردن آخرین ضربههای کارد بر جان و جسم نیمه جان زندانی، ماهها وگاه سالها در کمین لحظههایی چنین نشستهاند، از آسمان شکنجه فرود میآیند تا بقایای برجای مانده هویت وشان انسانی قربانی خود نیز خرد کنند.
جوهر مقاومت، پیروزی بر رنج
اما جوهری ناشناخته هم هست که در جایی در ذهن و جان آدمی پنهان است و در انفرادی و بیدار میشود و حتی به هنگامی که زندانی سلول انفرادی در خواب است شعری از جنس مقاومت را در جامهای دیگر و با زبانی ناشناخته در ذهن او میسراید.
مستقیم به صحنه نمیآید تا خود را از چشم بازجویان و شکنجه گران پنهان کند، در ناخوداگاه زندانی زندگی و از خوداگاه او دوری میکند مبادا که زندانی او را به بازجویان یا به ضعفهای خود تسلیم کند، خود را در جامه تمهیدهای گوناگون میپوشاند تا چون مفر نجات بخش زندانی را از انفرادی نجات دهد.
زیرکانه، دور از نگاه خودآگاه زندانی، خود را در گوشههای کشف ناشده ذهن و جان او پنهان میکند،گاه وانمود میکند که مرده است،گاه خود را به خواب میزند،گاه زمزمه میکند وگاه فریاد میکشد،گاه نقاب خاموشی بر چهره میزند اما با صد صدای دیگر سخن میگوید و در همه جا در کمین لحظههای تسلیم زندانی است تا او را از مرداب تسلیم بیرون بکشد.
بیماری روانی یا مکانیزهای دفاعی
جسم آدمی با مکانیزمهای دفاعی در برابر بیماریها مقاومت میکند. جان و ذهن آدمی نیز برای مقاومت در برابر واقعیت ناانسانی غیر قابل تحمل و در برابر رنج هایی که از آستانه تحمل فراتر میروند، از مجموعهای از مکانیزهای دفاعی مدد میگیرد که در مرحله اوج بیماری روانی تلفی میشوند.
شیزوفرنی انسانی را که در دام رنجی برگذشته از آستانه تحمل او اسیر است، به قطع ارتباط با واقعیت، به نفی ذهنی واقعیت میکشاند و او را در جامه کسی دیگر، به جهان دلخواه او، به واقعیتی دیگر میبرد. بیمار در خیال خود از رنج واقعیتی که تاب تحمل آن را ندارد رها میشود.
جوهری که در انفرادی طولانی به یاری زندانی بر میخیزد به یاری همین مکانیزمها زمینه پیروزی انسان بر انفرادی را فراهم میکند، زیرکانهترین مفرها و راههای فرار از انفرادی را در لایههای ناخوداگاه زندانی خلق میکند تا زندانی انفرادی، اگر زنده ماند، سالهای بعد به یاد آورد که چگونه بر وحشت انفرادی و سالها تنهایی پیروز شد..
رمانی به قلم خدای بازنشسته
چند سال به دوران شاه و حدود ۱۱ ماه به دوران جمهوری اسلامی سلول انفرادی را در زندانهای گوناگون تجربه کردم، خاطرات بسیاری از زندانیان را خوانده و شنیده و پژوهشهای بسیاری را در این باره خواندهام اماهنوز هم از مهارت جوهر نهفته در آدمی در درآمدن به قالبهای گوناگون درشگفتم.
در هر انسانی، تنها و فقط از آن روی که انسان است، ظرفیتهای بالقوه و کشف ناشده بسیار نهفته است که به دوران نیاز رها شده و با تحقق خود، تعریف آدمی را گسترش میدهند.
انفرادی طولانی مدت آدمی کش است و تنها با گریز از آن میتوان رهایی یافت اما دیوارهای سخت انفرادی جسم را در بند کشیده و گریز را ناممکن میکنند. آن جوهری که در آدمی است جسم را در انفرادی رها و ذهن و جان زندانی را از انفرادی آزاد میکند.
گاه به قالب مرور یا باز گویی تاریخ عمومی جهان، تاریخ هنر، تاریخ فیزیک، تاریخ فلسفه و... تنهایی سرد مرده را با زندگی میلیونها آدمی در زمانها و مکانهای گوناگون پر میکند.
زندانی را میشناسم که در ۲ سال انفرادی جهان و تاریخ را به سلول انفرادی خود دعوت کرد و با شکستن تنهایی خود دو سال با میلیونها انسان هم سخن بود
آدمیان نیازمند ارتباطاند و انفرادی ارتباط آدمی را با انسان و جهان قطع میکند. زندانیانی را میشناسم که در انفرادی شیمی، فیزیک، تاریخ، ستارهشناسی، جامعهشناسی و.. درس میدادند.
در ذهن خود کلاسهایی با ۲۰ تا ۴۰ دانشجو ساخته بودند. حضور و غیاب میکردند. درس میپرسیدند، امتحان میکردند، نمره میدادند، برخی دانشجویان در آزمونی که در روز جمعه هر هفته برگزار میشد موفق میشدند و به کلاس بالاتر میرفتند. برخی باید دوره را تکرار کنند. کلاسهای صبح برای موفقها ادامه مییافت و کلاسهای عصر و شب برای ناموفقها.
دوستی دارم که در انفرادی یک دانشگاه تاسیس کرده با بیش از ۱۰ رشته تحصیلی. هنوز هم، سی و پنج سال پس از آن روزگار، نام برخی دانشجویان خود را به یاد دارد و میداند که کدام دانشجو در زندگی حرفهای موفق و کدام شکست خورده است
زرد لیموهای نورسیده
شخصیت اصلی داستان کوتاه زرد لیموهای نورسیده، که چند سال پیش به آلمانی و انگلیسی و پس از در مجله باران به فارسی منتشر شد، در انفرادی رمان مینویسد.
در انفرادیهای دوره شاه در زندانهای اوین، تبریز و زاهدان، ادبیات کلاسیک فارسی درس میدادم. یکی از شاگردهای من، که بعدها مثنویشناس شد، چند کتاب در باره ساختار و فرم داستانهای مثنوی نوشت. هنوز هم گاهی در تنهاییهای خود با او حرف میزنم. حالا دیگر با هم دوست شدهایم.
در نه ماه انفرادی زندان توحید به دوران جمهوری اسلامی رمانی مینوشتم که در داستان زرد لیموهای نورسیده آمده است.
داستان خدایی پیر و بازنشسته که به دوران قدرت خود جهان و آدمیان را خلق کرده و اکنون، به دوران پیری و بازنشستگی، حکایت آن جهان و داستانهای گوناگون آدمهای آن را برای دوست خود روایت میکند.
رمان خدای بازنشسته به شیوه هزار و یک شب و با تکنیک داستان در داستان در ذهن من نوشته میشد. هر روز آدمهایی تازه به داستان اضافه میشدند. هنوز هم فصلهای نانوشته رمان را در ساعتهای تنهاییهای خود مینویسم. بیماریهای انفرادی، چون زخم شکنجه روحی و جسمی، هرگز درمان نمیشوند و تا پایان با آدمی میمانند.
پیش از زندان نقد ادبی مینوشتم و در انفرادی صبحها داستان خدای بازنسشته را مینوشتم و عصرها منتقد ادبی میشدم تا رمان خدای بازنشسته را نقد کنم. منتقد سختگیر و بیرحمی بود، او را دوست نداشتم، همیشه تا دیرقت شب با هم مجادله میکردیم وگاه کار به دعوا میکشید. هنوز هم گاهی با هم دعوا میکنیم.
غروبهای پنج شنبه به یاد دوستی در زرده بند به سینما میرفتم و فیلمهایی را میدیدم که در آزادی دیده بودم.
در باره کارکردهای موثر انفرادی در شکستن هویت و مقاومت زندانی بسیار نوشتهاند. اما آن جوهر که در آدمی است بر قدرت انفرادی نیز پیروز میشود.
سالها بعد آدمی در خود مینگرد و با به یاد آوردن رنجهای انفرادی شگفت زده از خود میپرسد که چگونه تاب آورده است و چه سخت جان بوده است هرچند بیماریهای انفرادی هرگز از آدمی جدا نمیشوند و من هنوز هم ساعتهایی از روز در انفرادی زندگی میکنم.
-------------------------------------------------------------------------
فرج سرکوهی روزنامهنگار و نویسندهای است که پس از انقلاب و در میانه دهه ۷۰ خورشیدی دو بار بازداشت شد. یک بار یک ماه و نیم در بازداشتگاهی مخفی به سر برد و بار دیگر به مدت یک سال بازداشت شد که از این مدت، ۹ ماه آن درون سلولهای انفرادی زندان کمیته مشترک یا همان زندان توحید به سر برد. فرج سرکوهی علاوه بر این، تجربه ۸ سال زندان قبل از انقلاب سال ۵۷ را نیز دارد.