۱۰ سال گذشته. سلول انفرادی چنان است که تا زندانی هست اثرش در او زنده میماند،گاه شبها به توهمش بیداری دست میدهد و گاه روزها به تصور تکرارش چیزی در درون آدمی به هم میریزد. چنین است که در بسیاری از جوامع انسانی این سلولها جمع شدهاند. به زبان دیگر انسان قرن بیستمی در اواخر آن قرن از علائم زندگی قرون وسطا فاصله گرفت. علمایشان گفتند زندان به قصد اصلاح است نه کاشتن کین در عمق وجود آدمها.
در توصیفهای ادبی پیشینان و مربوط به قرون ماضی، زندانهای انفرادی در عمق زمین است و در زمان حاضر مخوفترین زندانها، گوانتانامو، جائی که گفته شده آدم کشان و دشمنان بشریت در آنجا زندانی میشوند، با همه خشونتی که گفتهاند در آن حاکم بوده اما سلولهایش بیدیوار و در سطح زمین است.
در آمریکا و اروپا سلولهای انفرادی آدمکشان و بدکارترین مجرمان اطرافش باز است و در آن وسایل سرگرمی هست، اما در زندانهای صدام و قذافی و طالبان همچنان مغاکهای زیرزمینی کار میکرد.
همچنان انسان در برابر دیوار نزدیک با توهم و خیال خود تنها میماند. این زندان را مردم سالاریها حذف کردهاند چون باور دارند بعد از پایانش هم آثارش در زندانی باقی است. زخمی است خوب نشو، دردی است که هرازگاه از جایی بیرون میزند.
با این همه زندگی پر از پلشتی و زشتی است و انسان کارساز. همین زندانی که شکنجه سفید نیز به آن گفتهاند در ذهن هر یک از ما لحظههایی از انسانی ضبط دارد که بازگو کردن هر کدامشان بیاشک میسر نیست. اشکی بر گنجایش آدمی و ظرافتهای نهفته در بدترین و زمختترین لحظات حیات.
بر اساس گفته یک اصلاحطلب صاحب مقام و موثق، از میان مدارک و اسناد مانده در کتابخانههای ساواک جزوهای با نام «شکنجه سفید» یا «زخمی که دیده نمیشود» که نوشته یک مقام اسرائیلی است و هم هدیه وی در سال ۱۳۵۳ به مقامات بالای سازمان اطلاعات و امنیت ایران، این جزوه از بسیار زوایا سلولهای انفرادی را دیده و تحلیل کرده و در نهایت در مواقعی که مخالفان مسلح مصلحتها و منافع ملی را در خطر انداختهاند خالی ماندن زندانی را از هر نشانه مناسبترین و مؤثرترین شکنجهها دانسته است.
چهل سلول انفرادی اوین [مشهور به ۲۰۹] که به نشانه توالت فرنگی در داخل آنها که یکسان و آمریکایی است، یادگار سالهای قبل از انقلاب است و مطابق گفتهها بعد از آنکه مبارزات چریکی مسلحانه در سال ۱۳۴۹ آغاز شد، این سلولها ساخته و آماده گردید تا چریکها را به افشای محل اختفای مهمات و خانههای تیمی و دیگر افراد مسلح وادارد.
وقتی در سال ۱۳۵۷ ساکنان همین زندان و همین سلولها، با شعار «زندانی سیاسی آزادیت مبارک» بر دوش مردم آزاد گشتند و کوتاه مدتی بعد نظام پادشاهی فروریخت و زندانیان سابق سران حکومت تازه شدند از اولین وعدهها این بود که «زندانها مدرسه میشوند» و اولین گامها برای تبدیل اوین به یک پارک و گردشگاه و موزه برداشته شد اما هنوز دهه ۶۰ آغاز نشده بود که جنگ داخلی در درون جنگ خارجی زندانها را آباد کرد و آرزوی ساختن جامعه زندان را به گور فرستاد.
در همان دهه ۶۰، این سلولهای انفرادی گاهی هر کدام میزبان هفت هشت زندانی شدند که تصورش میتواند جهنم را در ذهن زنده کند. یکی به من گفت با همه نزدیکی که در پنج ماه زندگی در این حفره برای زندانیان شکل گرفته که چسبیده به هم روزها را گذراندند، ایستاده خوابیدند و ماهها در برویشان باز نشد، اما هیچ یک بعد از زندان، حاضر نشدند با هم رو در رو شوند.
اما با گذشت زمان، و گذر از دهه شصت، جز یک دو سالی که گفته شده است این سلولها خالی ماندند، باز هم کمبود جا برای بدکاران و مخالفان، زندانها را آباد کرد. اول سلولهای ۲۰۹ را در اختیار اداره زندانها گذاشتند و فقط خاص کسانی بود که در زندان تخلف میکردند، اما از نیمه دهه هفتاد دیگر قاضیان شرع وزارت اطلاعات امکان یافتند تا هر کس را صلاح میدانند به سلولهای انفرادی گسیل دهند. کافی بود اداره اجرای احکام در نامه معرفی به اوین شماره خاصی بزند.
چنین بود که در پایان دهه هفتاد، در همان زمان که مردم ایران و جامعه جهانی شوقزده بر سر کارآمدن مردان میانهرو و تعادل جو در جمهوری اسلامی شده بودند، سلولهایی که از اساس برای افرادی با تفکر مبارزه مسلحانه ساخته شده، به فرمان قاضی دادگاه مطبوعات منزلگه کسانی شد که جز قلم سلاحی نمیشناختند. چنین بود که آن دیوارهای سپید و سلولهایی که ساکنانش از همسایه بیخبر بودند شد مرحلهای از عمر کسانی که کارشان این است که گوشههای ندیده زندگی را ببنید و برای دیگران گزارش کنند.
چنین بود که گذار ما هم به ۲۰۹ افتاد، در همسایگی بخش زنان زندان اوین و در زیر زمین جایی که به آن آموزشگاه شهید کچویی میگویند.
از اینجا همه آنچه را مینویسم که خود دیدهام.
دیوارهای سپید
دیوارها سپید است، بعد از رفتن هر زندانی سربازهای وظیفه مأموریت دارند که با سطلهای رنگ و نردبانها بیایند و دیوارهای سلول انفرادی را رنگ سفید بزنند. هر کس میرسد، هنوز چشمبند نگشوده، با بوی تند رنگ روغن استقبال میشود که سردردها و چشم دردهای روزهای بعد حاصل آن است.
سپید تا هیچ نقشی بر خیالتان هم نیفتد. هیچ تلاطمی در درونت رخ ندهد. این دیوار نزدیکتر از پوست به آدمی سپید بود گویی حتی بتونهای هم زده بودند چون حتی جای شعارهایی که معمولاً در زندانها، با ته قاشق به دیوار کنده میشود، در آنها نبود. اگر هم بود با نور اندکی که سلول دارد قابل شناسایی نبود.
دستگاه حکومت با این بوی رنگ پیام داد. دستی زیر بغل رهنمون شد تا بدانی کجا بچرخی، کجا پله است و کجا دیوار... تا سرانجام گفت: خیلی خب همین جاست. و خودش چشمبند را با خنده قاپید.
لحظهای همان نور ضعیف چشم را زد و بعد سفیدی مطلق جایگزین شد. سرباز وظیفه یک کیسه نایلون دراز کرد و گفت: لباسهایت را بکن هر چه داری بگذار در کیسه و لباس زندان بپوش. گفت و رفت.
لباسها از تن دور شد، و آن لباس خاکستری با نقش ترازوی عدالت به تن رفت، سرباز جوان که خندهای بر صورتش دوخته شده بود، شنگول آمد کیسه را برداشت و یک پتوی سربازی زبر و یک لیوان فلزی و یک نمکدان فلزی و یک ورقه نایلون داد که باید میدانستیم سفرهمان خواهد شد و در روزهای بعد یخچال و فریزر و بقچه نان، شاید هم اگر ذغالی پیدا میشد پشت سفید سفره نان بتواند لوح سفیدی شود برای ثبت چند خط.
پاسبان بابک جوان تهران پارسی شنگول که دوران وظیفه را میگذراند تا در سلول را ببندد نگاهی به گوشه شرقی سلول انداخت که علتش مفهوم نشد تا دقایقی بعد که زندانی نگاه به هر سو دوخت سپید بود و سپید، و چشمش افتاد به شاهکار بابک پاسبان وظیفه که بر دیوار شرقی سلول، آنجا که از دریچه قابل رویت نیست بزرگ [معلوم بود از بالای نردبان] نوشته بود «معرفت در گرانی ست به هر کس ندهند بال طاووس قشنگ است به کرکس ندهند». به دیواری که قرار بود سپید سپید باشد این چه شیطنتی است که بابک دست به این خطر زده تا ترا از سپیدی مطلق نجات یابی.
این اولین ضربه است تا بدانی که خار خار هیچ دلی از نیاز به محبت خالی نیست. تو زندانبانی، بدین جوانی کدام معلمت آموخت این همه انسانی. دیوار را از سیپدی انداختی آن هم این طور.
پس زندگی باید کرد. با همان سفره و همان لیوان فلزی و همان دستشویی و همان استکان پلاستیک سهم پودر شوینده... وسیله خواب هم همین است پتویی و زمین گچی سرد، روانداز یا بالاپوش. اینجا تویی و خیالی که حتی امکان ندارد بر این دیوار سپید جایی بند کند خود را.
جدال با نومیدی
دشوارترین کارها وقتی انسان در سلول انفرادی قرار میگیرد، از همان لحظه اول که در آهنی پشت او بسته میشود، جدالی است بین او و نومیدی. و شگفتآور نیروی آدمی است، حتی آنکه هرگز خیال زندان در سر نپخته بوده باشد، در درگیری او و لحظههاست، این درگیری در تمام روزها و شبهای بیانتها و بیخواب ادامه مییابد.
شب اول، شب توهم زاست. گویی یکی هر چند دقیقه بیدارت میکند به صدایی که همچون ارهای مویرگهای عصبت را میبرد، از خوابت میپراند تا در گوشت بگوید گمان مبر که در بستر خود خفتهای اینجا سلول است، سلولی به اندازه آزار آدمی، کمی بزرگتر از خطه جنون.
شب اول پلک سنگینی میکند اما مغز خواب را برنمیتابد. چیزی در درون آدمی به هم خورده است، توازنی بود پیش از این، بین خستگی و خواب، بین روز و بیداری، که دیگر نیست. اینجا خستگی هست اما کاری کرده نیست. اینجا بیکاری است ولی پاها درد دارد انگار کوهی را بالا رفتهای، خستگی به سوی خواب میکشاند ولی انگار مغز خواب نمیخواهد.
روز است و روشن است، به نوری که به درون سلول نمیتابد همیشه شب است، و به لامپ گرد گرفتهای آویزان بر سقف بلند، دور از دسترس، همیشه روشن است. یک روشنایی موذی که امکان دقیق شدن بر سایههای دیوار را نمیدهد اما آنقدر هست که بیخوابت کند. ساعت درونت را از کار بیندازد و تکیه داده به این دیوار سپید و خیره شده به دیوار سپید روبهرو مبتلایت کند، شکنجه سپید آغاز میشود.
اما جدال آغازین در کار است. ابر و باد و مه و سایهای از خورشید در کارند تا بگویند امیدی نیست، قراری نیست، جهان را با تو دیگر کاری نیست. تو کشتی شکستهای میان آن دریا کهگاه توفانی است، هیبت موج در رگها و استخوانهایت میکوبد، و تو به هر خاشاک باید دست بزنی برای غرق نشدن، رها نشدن و دست برنداشتن از زنده بودن.
گاه نیز بر دریای درون آدمی سکونی حاکم است، انگار رها شدهای در هیچ، سکوت و سکونی که در گوش زنگ میزند و ترسش تمام سلول را در تصرف میگیرد. اینجاست که صدای افتادن برگی را در دورهای دور میشنوی که خبر از پاییزی زودرس میدهد و در نگاه اول دلت را خزانی میکند.
اما همیشه، در آخرین دقیقه و آخرین مهلت، یکی از میان اعتقادهایت یا حتی از میان خاطراتت سر میکشد تا دست خیالت را بگیرد و با مهربانی به یادت آورد که تنها نیستی و خزان پایان درخت نیست و در گوشت بخواند بهار میشوی و دوباره جوانه میزنی و سبز میشوی. و آن کس گاهی فقط صداست که میخواند وگاه صدایی هم نیست و از دور خبرت میکند.
یک نیمه شب با صدای مینی بوسی پریدم که بوق میزد، آمده بود بچهها را به مدرسه ببرد. بگذار ترا هم ببرد به کودکستان خانم نجمآبادی، نعیمه خانم با لبخندی جلو در منتظر تست پیراهنش همیشه گلستان است و حضورش همیشه معطر. و صدای مادرانهای در گوشت میگوید بر میگردی از مدرسه. بوی قورمه سبزی مادر پخت با این خیال در سلولت میپیچد.
سینی ناهار اوین هم سریده شده به داخل سلول اما میلی به خوردن در سرت نیست. چشمهایت را ببند و سرت را تکیه بده به دیوار سلولی که از تنهایی تو کوچکتر است.
تازه در گوشه اتاق پنجدری زیر نور پائیزی پهن شده روی قالی، ببرازخان گربه بنگالی، گلوله کاموای مادر را میدواند، بگذار بگردد در انفراد تو، همان گلوله قرار است ترا در زمستان گرم نگهدارد و نقشهاش را از یک مجله کندهاند. بافته را در خیال در بغل بگیر بگذار بوی کودکی، بوی خانه، بوی ببرازخان، بوی زندگی، بوی کرسی، بوی مشق شب در تمام جانت بدود. تو تنها نیستی.
یک ماه ماندهای در همان جا که قطرش سه قدم نیست بلکه دو قدم و اندکی، و در عرض آن نمیشود دراز شد مگر آنکه پاها را تا کرده باشی، چشمت خو کرده به تاریک روشن یکدست و مدام سلول، ذهنت اهلی شده با تنهایی، پاهایت هر روز چهار صد و هشتاد و شش بار و هر بار سه قدم کوچک را پیموده، در عرض سلول. که ناگهان مژدهای میرسد. حاج اصغر بعد از صبحانه بیآنکه بداند قیمت این خبر چقدر است، آهسته چنان که بندیان دیگر نشنوند میگوید:
- آماده شید بریم هواخوری.
پس محاسبه درست بود که به خود وعده داده بودی روز سیام خبری خواهد شد. ساعتی بعد دم پائی حاضر است و حاج اصغر توصیه میکند در راهرو وانستا یکراس برو تو حیاط. پرسیدم حیاط کدوم وره... گفت خودم باهاتم... با لحنی گفت که در شهربازی پدرها میگویند به بچهشان وقتی میترسد.... خودم باهاتم.
و اینکا آسمان وطنم. هیچگاه چنین آبی صاف و بیخدشهای در نظرم نبود. یک لکه کوچک ابر از گوشه حیاط سر بر آورد و در شاخههای انجیر پیر حیاط کوچک هواخوری گم شد. حالا آهسته آهسته راز همه صداهای این یک ماه یافت میشود، صدای جیرجیر گنجشکگان از آن درخت بالابلند دور بود و صدای زنگی که همیشه با صدای زنانه «آمدم... آمدم...» همراه میشد از این در میآمد که لابد به زندان زنان میرود.
هم اینک زنی چادری گذشت تلاش داشت نگاه نکند اما دزدانه نگاهی انداخت. در دلش چه میگذرد با دیدن زندانی خیال زدهای که چشمانش را تنگ کرده و دوخته به آسمان و چنان لذتی در حرکات اوست از کشف دوباره آفتاب و آسمان و درخت و گنجشک.
اما هیچ یک از اینان با لذت آن لحظه برابر نشد که چشم به فضای درون سلول عادت کرد، همه جا سپید بود جز آنجا که بابک اشاره کرد، همان جا که از راهرو دیده نمیشود
معرفت در گرانی است که به هر کس ندهند. پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند
در توصیفهای ادبی پیشینان و مربوط به قرون ماضی، زندانهای انفرادی در عمق زمین است و در زمان حاضر مخوفترین زندانها، گوانتانامو، جائی که گفته شده آدم کشان و دشمنان بشریت در آنجا زندانی میشوند، با همه خشونتی که گفتهاند در آن حاکم بوده اما سلولهایش بیدیوار و در سطح زمین است.
در آمریکا و اروپا سلولهای انفرادی آدمکشان و بدکارترین مجرمان اطرافش باز است و در آن وسایل سرگرمی هست، اما در زندانهای صدام و قذافی و طالبان همچنان مغاکهای زیرزمینی کار میکرد.
همچنان انسان در برابر دیوار نزدیک با توهم و خیال خود تنها میماند. این زندان را مردم سالاریها حذف کردهاند چون باور دارند بعد از پایانش هم آثارش در زندانی باقی است. زخمی است خوب نشو، دردی است که هرازگاه از جایی بیرون میزند.
با این همه زندگی پر از پلشتی و زشتی است و انسان کارساز. همین زندانی که شکنجه سفید نیز به آن گفتهاند در ذهن هر یک از ما لحظههایی از انسانی ضبط دارد که بازگو کردن هر کدامشان بیاشک میسر نیست. اشکی بر گنجایش آدمی و ظرافتهای نهفته در بدترین و زمختترین لحظات حیات.
بر اساس گفته یک اصلاحطلب صاحب مقام و موثق، از میان مدارک و اسناد مانده در کتابخانههای ساواک جزوهای با نام «شکنجه سفید» یا «زخمی که دیده نمیشود» که نوشته یک مقام اسرائیلی است و هم هدیه وی در سال ۱۳۵۳ به مقامات بالای سازمان اطلاعات و امنیت ایران، این جزوه از بسیار زوایا سلولهای انفرادی را دیده و تحلیل کرده و در نهایت در مواقعی که مخالفان مسلح مصلحتها و منافع ملی را در خطر انداختهاند خالی ماندن زندانی را از هر نشانه مناسبترین و مؤثرترین شکنجهها دانسته است.
چهل سلول انفرادی اوین [مشهور به ۲۰۹] که به نشانه توالت فرنگی در داخل آنها که یکسان و آمریکایی است، یادگار سالهای قبل از انقلاب است و مطابق گفتهها بعد از آنکه مبارزات چریکی مسلحانه در سال ۱۳۴۹ آغاز شد، این سلولها ساخته و آماده گردید تا چریکها را به افشای محل اختفای مهمات و خانههای تیمی و دیگر افراد مسلح وادارد.
وقتی در سال ۱۳۵۷ ساکنان همین زندان و همین سلولها، با شعار «زندانی سیاسی آزادیت مبارک» بر دوش مردم آزاد گشتند و کوتاه مدتی بعد نظام پادشاهی فروریخت و زندانیان سابق سران حکومت تازه شدند از اولین وعدهها این بود که «زندانها مدرسه میشوند» و اولین گامها برای تبدیل اوین به یک پارک و گردشگاه و موزه برداشته شد اما هنوز دهه ۶۰ آغاز نشده بود که جنگ داخلی در درون جنگ خارجی زندانها را آباد کرد و آرزوی ساختن جامعه زندان را به گور فرستاد.
در همان دهه ۶۰، این سلولهای انفرادی گاهی هر کدام میزبان هفت هشت زندانی شدند که تصورش میتواند جهنم را در ذهن زنده کند. یکی به من گفت با همه نزدیکی که در پنج ماه زندگی در این حفره برای زندانیان شکل گرفته که چسبیده به هم روزها را گذراندند، ایستاده خوابیدند و ماهها در برویشان باز نشد، اما هیچ یک بعد از زندان، حاضر نشدند با هم رو در رو شوند.
اما با گذشت زمان، و گذر از دهه شصت، جز یک دو سالی که گفته شده است این سلولها خالی ماندند، باز هم کمبود جا برای بدکاران و مخالفان، زندانها را آباد کرد. اول سلولهای ۲۰۹ را در اختیار اداره زندانها گذاشتند و فقط خاص کسانی بود که در زندان تخلف میکردند، اما از نیمه دهه هفتاد دیگر قاضیان شرع وزارت اطلاعات امکان یافتند تا هر کس را صلاح میدانند به سلولهای انفرادی گسیل دهند. کافی بود اداره اجرای احکام در نامه معرفی به اوین شماره خاصی بزند.
چنین بود که در پایان دهه هفتاد، در همان زمان که مردم ایران و جامعه جهانی شوقزده بر سر کارآمدن مردان میانهرو و تعادل جو در جمهوری اسلامی شده بودند، سلولهایی که از اساس برای افرادی با تفکر مبارزه مسلحانه ساخته شده، به فرمان قاضی دادگاه مطبوعات منزلگه کسانی شد که جز قلم سلاحی نمیشناختند. چنین بود که آن دیوارهای سپید و سلولهایی که ساکنانش از همسایه بیخبر بودند شد مرحلهای از عمر کسانی که کارشان این است که گوشههای ندیده زندگی را ببنید و برای دیگران گزارش کنند.
چنین بود که گذار ما هم به ۲۰۹ افتاد، در همسایگی بخش زنان زندان اوین و در زیر زمین جایی که به آن آموزشگاه شهید کچویی میگویند.
از اینجا همه آنچه را مینویسم که خود دیدهام.
دیوارهای سپید
دیوارها سپید است، بعد از رفتن هر زندانی سربازهای وظیفه مأموریت دارند که با سطلهای رنگ و نردبانها بیایند و دیوارهای سلول انفرادی را رنگ سفید بزنند. هر کس میرسد، هنوز چشمبند نگشوده، با بوی تند رنگ روغن استقبال میشود که سردردها و چشم دردهای روزهای بعد حاصل آن است.
سپید تا هیچ نقشی بر خیالتان هم نیفتد. هیچ تلاطمی در درونت رخ ندهد. این دیوار نزدیکتر از پوست به آدمی سپید بود گویی حتی بتونهای هم زده بودند چون حتی جای شعارهایی که معمولاً در زندانها، با ته قاشق به دیوار کنده میشود، در آنها نبود. اگر هم بود با نور اندکی که سلول دارد قابل شناسایی نبود.
دستگاه حکومت با این بوی رنگ پیام داد. دستی زیر بغل رهنمون شد تا بدانی کجا بچرخی، کجا پله است و کجا دیوار... تا سرانجام گفت: خیلی خب همین جاست. و خودش چشمبند را با خنده قاپید.
لحظهای همان نور ضعیف چشم را زد و بعد سفیدی مطلق جایگزین شد. سرباز وظیفه یک کیسه نایلون دراز کرد و گفت: لباسهایت را بکن هر چه داری بگذار در کیسه و لباس زندان بپوش. گفت و رفت.
لباسها از تن دور شد، و آن لباس خاکستری با نقش ترازوی عدالت به تن رفت، سرباز جوان که خندهای بر صورتش دوخته شده بود، شنگول آمد کیسه را برداشت و یک پتوی سربازی زبر و یک لیوان فلزی و یک نمکدان فلزی و یک ورقه نایلون داد که باید میدانستیم سفرهمان خواهد شد و در روزهای بعد یخچال و فریزر و بقچه نان، شاید هم اگر ذغالی پیدا میشد پشت سفید سفره نان بتواند لوح سفیدی شود برای ثبت چند خط.
پاسبان بابک جوان تهران پارسی شنگول که دوران وظیفه را میگذراند تا در سلول را ببندد نگاهی به گوشه شرقی سلول انداخت که علتش مفهوم نشد تا دقایقی بعد که زندانی نگاه به هر سو دوخت سپید بود و سپید، و چشمش افتاد به شاهکار بابک پاسبان وظیفه که بر دیوار شرقی سلول، آنجا که از دریچه قابل رویت نیست بزرگ [معلوم بود از بالای نردبان] نوشته بود «معرفت در گرانی ست به هر کس ندهند بال طاووس قشنگ است به کرکس ندهند». به دیواری که قرار بود سپید سپید باشد این چه شیطنتی است که بابک دست به این خطر زده تا ترا از سپیدی مطلق نجات یابی.
این اولین ضربه است تا بدانی که خار خار هیچ دلی از نیاز به محبت خالی نیست. تو زندانبانی، بدین جوانی کدام معلمت آموخت این همه انسانی. دیوار را از سیپدی انداختی آن هم این طور.
پس زندگی باید کرد. با همان سفره و همان لیوان فلزی و همان دستشویی و همان استکان پلاستیک سهم پودر شوینده... وسیله خواب هم همین است پتویی و زمین گچی سرد، روانداز یا بالاپوش. اینجا تویی و خیالی که حتی امکان ندارد بر این دیوار سپید جایی بند کند خود را.
جدال با نومیدی
دشوارترین کارها وقتی انسان در سلول انفرادی قرار میگیرد، از همان لحظه اول که در آهنی پشت او بسته میشود، جدالی است بین او و نومیدی. و شگفتآور نیروی آدمی است، حتی آنکه هرگز خیال زندان در سر نپخته بوده باشد، در درگیری او و لحظههاست، این درگیری در تمام روزها و شبهای بیانتها و بیخواب ادامه مییابد.
شب اول، شب توهم زاست. گویی یکی هر چند دقیقه بیدارت میکند به صدایی که همچون ارهای مویرگهای عصبت را میبرد، از خوابت میپراند تا در گوشت بگوید گمان مبر که در بستر خود خفتهای اینجا سلول است، سلولی به اندازه آزار آدمی، کمی بزرگتر از خطه جنون.
شب اول پلک سنگینی میکند اما مغز خواب را برنمیتابد. چیزی در درون آدمی به هم خورده است، توازنی بود پیش از این، بین خستگی و خواب، بین روز و بیداری، که دیگر نیست. اینجا خستگی هست اما کاری کرده نیست. اینجا بیکاری است ولی پاها درد دارد انگار کوهی را بالا رفتهای، خستگی به سوی خواب میکشاند ولی انگار مغز خواب نمیخواهد.
روز است و روشن است، به نوری که به درون سلول نمیتابد همیشه شب است، و به لامپ گرد گرفتهای آویزان بر سقف بلند، دور از دسترس، همیشه روشن است. یک روشنایی موذی که امکان دقیق شدن بر سایههای دیوار را نمیدهد اما آنقدر هست که بیخوابت کند. ساعت درونت را از کار بیندازد و تکیه داده به این دیوار سپید و خیره شده به دیوار سپید روبهرو مبتلایت کند، شکنجه سپید آغاز میشود.
اما جدال آغازین در کار است. ابر و باد و مه و سایهای از خورشید در کارند تا بگویند امیدی نیست، قراری نیست، جهان را با تو دیگر کاری نیست. تو کشتی شکستهای میان آن دریا کهگاه توفانی است، هیبت موج در رگها و استخوانهایت میکوبد، و تو به هر خاشاک باید دست بزنی برای غرق نشدن، رها نشدن و دست برنداشتن از زنده بودن.
گاه نیز بر دریای درون آدمی سکونی حاکم است، انگار رها شدهای در هیچ، سکوت و سکونی که در گوش زنگ میزند و ترسش تمام سلول را در تصرف میگیرد. اینجاست که صدای افتادن برگی را در دورهای دور میشنوی که خبر از پاییزی زودرس میدهد و در نگاه اول دلت را خزانی میکند.
اما همیشه، در آخرین دقیقه و آخرین مهلت، یکی از میان اعتقادهایت یا حتی از میان خاطراتت سر میکشد تا دست خیالت را بگیرد و با مهربانی به یادت آورد که تنها نیستی و خزان پایان درخت نیست و در گوشت بخواند بهار میشوی و دوباره جوانه میزنی و سبز میشوی. و آن کس گاهی فقط صداست که میخواند وگاه صدایی هم نیست و از دور خبرت میکند.
یک نیمه شب با صدای مینی بوسی پریدم که بوق میزد، آمده بود بچهها را به مدرسه ببرد. بگذار ترا هم ببرد به کودکستان خانم نجمآبادی، نعیمه خانم با لبخندی جلو در منتظر تست پیراهنش همیشه گلستان است و حضورش همیشه معطر. و صدای مادرانهای در گوشت میگوید بر میگردی از مدرسه. بوی قورمه سبزی مادر پخت با این خیال در سلولت میپیچد.
سینی ناهار اوین هم سریده شده به داخل سلول اما میلی به خوردن در سرت نیست. چشمهایت را ببند و سرت را تکیه بده به دیوار سلولی که از تنهایی تو کوچکتر است.
تازه در گوشه اتاق پنجدری زیر نور پائیزی پهن شده روی قالی، ببرازخان گربه بنگالی، گلوله کاموای مادر را میدواند، بگذار بگردد در انفراد تو، همان گلوله قرار است ترا در زمستان گرم نگهدارد و نقشهاش را از یک مجله کندهاند. بافته را در خیال در بغل بگیر بگذار بوی کودکی، بوی خانه، بوی ببرازخان، بوی زندگی، بوی کرسی، بوی مشق شب در تمام جانت بدود. تو تنها نیستی.
یک ماه ماندهای در همان جا که قطرش سه قدم نیست بلکه دو قدم و اندکی، و در عرض آن نمیشود دراز شد مگر آنکه پاها را تا کرده باشی، چشمت خو کرده به تاریک روشن یکدست و مدام سلول، ذهنت اهلی شده با تنهایی، پاهایت هر روز چهار صد و هشتاد و شش بار و هر بار سه قدم کوچک را پیموده، در عرض سلول. که ناگهان مژدهای میرسد. حاج اصغر بعد از صبحانه بیآنکه بداند قیمت این خبر چقدر است، آهسته چنان که بندیان دیگر نشنوند میگوید:
- آماده شید بریم هواخوری.
پس محاسبه درست بود که به خود وعده داده بودی روز سیام خبری خواهد شد. ساعتی بعد دم پائی حاضر است و حاج اصغر توصیه میکند در راهرو وانستا یکراس برو تو حیاط. پرسیدم حیاط کدوم وره... گفت خودم باهاتم... با لحنی گفت که در شهربازی پدرها میگویند به بچهشان وقتی میترسد.... خودم باهاتم.
و اینکا آسمان وطنم. هیچگاه چنین آبی صاف و بیخدشهای در نظرم نبود. یک لکه کوچک ابر از گوشه حیاط سر بر آورد و در شاخههای انجیر پیر حیاط کوچک هواخوری گم شد. حالا آهسته آهسته راز همه صداهای این یک ماه یافت میشود، صدای جیرجیر گنجشکگان از آن درخت بالابلند دور بود و صدای زنگی که همیشه با صدای زنانه «آمدم... آمدم...» همراه میشد از این در میآمد که لابد به زندان زنان میرود.
هم اینک زنی چادری گذشت تلاش داشت نگاه نکند اما دزدانه نگاهی انداخت. در دلش چه میگذرد با دیدن زندانی خیال زدهای که چشمانش را تنگ کرده و دوخته به آسمان و چنان لذتی در حرکات اوست از کشف دوباره آفتاب و آسمان و درخت و گنجشک.
اما هیچ یک از اینان با لذت آن لحظه برابر نشد که چشم به فضای درون سلول عادت کرد، همه جا سپید بود جز آنجا که بابک اشاره کرد، همان جا که از راهرو دیده نمیشود
معرفت در گرانی است که به هر کس ندهند. پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند