درب کوچک آهنی بالای در سلول باز میشه،
«چشم بند بزن، بیا بیرون»
از خواب در سلول انفرادی میپری، دوباره بر میگردی به دنیای واقعی.
دنیای بازجویی، سؤال و جوابهای بیانتها و انتظار روز آزادی.
خاطره خوابهای زندان.
خوابهایی که در آن پرواز میکنی به هرکجا که دوست داری میروی و هر آن کسی که دوست داری را میبینی.
مروری بر خاطرات شیرین گذشته. خوابهایی طلایی.
سالها پس از آزادی از سلول انفرادی، بعضی وقتها که از خواب بیدار میشم، فکر میکنم که در سلول انفرادیام. اولین حسی که بهم دست میده، حس ناخوشایند دستگیری دوباره است. حس اینکه چرا این قدر هوشیار نبودم که دوباره بازداشت نشم و حس دوباره آماده شدن برای تحمل تنها بودن و بازجویی شدن.
چشام که خوب باز میشن، میفهمم که توی اتاق خوابم هستم و نه یکی از سلولهای یک ونیم در دو متری انفرادی.
در سلول انفرادی که هستی، خواب بزرگترین راه رهاییات از سلوله.
قرآن و مفاتیح الجنان هم تنها کتابهاییاند که در بیشتر سلولهای انفرادی ایران پیدا میشن. برای خیلیها هم خواندن آنها میتونه آرامش بخش باشه.
از لحاظ تجربه شخصی، دو چیز بیشترین تأثیر را برای آسانتر کردن تحمل سلول انفرادی در من داشت.
اول از همه تصور جهان بینهایت بزرگی که در آن زندگی میکنیم.
میلیاردها کهکشان. کهکشان راه شیری. منظومه شمسی. کره زمین. ایران. تهران. زندان و من.
وقتی که ببینی در مقابل کل هستی، نقطهای بیش نیستی، آرامش پیدا میکنی. دردهات هم کوچک میشه.
نقطهای کوچک، دردهاش هم کوچکه.
دوم، یاد کسانی که پیش از من این دوران را گذرانده بودن. بخاطر ابراز عقیده و مخالفت با دیکتاتورها.
یاد مصدق، طالقانی، ماندلا و زندانیان گمنامی که یه روزی این سلولها و یا هر سلول دیگهای توی هرجای دنیا میزبان اونها هم بوده.
وقتی حس کنی که رنجی که میکشی چیز جدید و منحصر به فردی نیست، وقتی که حس کنی که خیلیهای دیگه این روزها را تحمل کردهاند، صبرت میره بالا.
انفرادی، بازجویی، شکسته شدن دندهها، فحش شنیدن، همه یه روزی تموم میشن.
وقتی که آزاد میشی، حس میکنی همه اینها مربوط به گذشته است. گذشتهای که میتونی بهش افتخار کنی. دیگه روزای طولانی انفرادی برات هراس انگیز بنظر نمیرسن. دیگه چشات تنها دیوارها رو نمیبینن و در حسرت دیدن آسمون، درخت و حتی خیابونای شلوغ شهر نمیسوزن. اما حسهایی هست که غمش همیشه باهات میمونه.
دوستایی که داشتی، همبندیهایی که دیگه نیستند.
یا رنجهایی که به کسانی دادی و دیگه فرصت جبرانشو نداری.
رنجهایی که پدر پیرت کشید. پدری که برادرش هم در ۱۸ ساگی اعدام شد. پدری که چندین سال کارش پرسوجو از وضعیتت توی راهروهای دادگاه انقلاب بود و دلخوشیش ملاقاتهایگاه و بیگاه در زندان.
پدری که ترکش کردی. پدری که از دستش دادی. چرا که دیگه نمیخواستی بازهم بری توی قفس.
---------------------------------------------------------------------------------------------
کوروش صحتی، فعال دانشجویی بود که بیش از دو سال بین سالهای ۷۷ تا ۸۳ در زندان بود. او ۹ ماه از این مدت را در انفرادی گذراند. کوروش صحتی نیز تجربه یک ماه زندان در بازداشتگاه مخفی را نیز دارد.
«چشم بند بزن، بیا بیرون»
از خواب در سلول انفرادی میپری، دوباره بر میگردی به دنیای واقعی.
دنیای بازجویی، سؤال و جوابهای بیانتها و انتظار روز آزادی.
خاطره خوابهای زندان.
خوابهایی که در آن پرواز میکنی به هرکجا که دوست داری میروی و هر آن کسی که دوست داری را میبینی.
مروری بر خاطرات شیرین گذشته. خوابهایی طلایی.
سالها پس از آزادی از سلول انفرادی، بعضی وقتها که از خواب بیدار میشم، فکر میکنم که در سلول انفرادیام. اولین حسی که بهم دست میده، حس ناخوشایند دستگیری دوباره است. حس اینکه چرا این قدر هوشیار نبودم که دوباره بازداشت نشم و حس دوباره آماده شدن برای تحمل تنها بودن و بازجویی شدن.
چشام که خوب باز میشن، میفهمم که توی اتاق خوابم هستم و نه یکی از سلولهای یک ونیم در دو متری انفرادی.
در سلول انفرادی که هستی، خواب بزرگترین راه رهاییات از سلوله.
قرآن و مفاتیح الجنان هم تنها کتابهاییاند که در بیشتر سلولهای انفرادی ایران پیدا میشن. برای خیلیها هم خواندن آنها میتونه آرامش بخش باشه.
از لحاظ تجربه شخصی، دو چیز بیشترین تأثیر را برای آسانتر کردن تحمل سلول انفرادی در من داشت.
اول از همه تصور جهان بینهایت بزرگی که در آن زندگی میکنیم.
میلیاردها کهکشان. کهکشان راه شیری. منظومه شمسی. کره زمین. ایران. تهران. زندان و من.
وقتی که ببینی در مقابل کل هستی، نقطهای بیش نیستی، آرامش پیدا میکنی. دردهات هم کوچک میشه.
نقطهای کوچک، دردهاش هم کوچکه.
دوم، یاد کسانی که پیش از من این دوران را گذرانده بودن. بخاطر ابراز عقیده و مخالفت با دیکتاتورها.
یاد مصدق، طالقانی، ماندلا و زندانیان گمنامی که یه روزی این سلولها و یا هر سلول دیگهای توی هرجای دنیا میزبان اونها هم بوده.
وقتی حس کنی که رنجی که میکشی چیز جدید و منحصر به فردی نیست، وقتی که حس کنی که خیلیهای دیگه این روزها را تحمل کردهاند، صبرت میره بالا.
انفرادی، بازجویی، شکسته شدن دندهها، فحش شنیدن، همه یه روزی تموم میشن.
وقتی که آزاد میشی، حس میکنی همه اینها مربوط به گذشته است. گذشتهای که میتونی بهش افتخار کنی. دیگه روزای طولانی انفرادی برات هراس انگیز بنظر نمیرسن. دیگه چشات تنها دیوارها رو نمیبینن و در حسرت دیدن آسمون، درخت و حتی خیابونای شلوغ شهر نمیسوزن. اما حسهایی هست که غمش همیشه باهات میمونه.
دوستایی که داشتی، همبندیهایی که دیگه نیستند.
یا رنجهایی که به کسانی دادی و دیگه فرصت جبرانشو نداری.
رنجهایی که پدر پیرت کشید. پدری که برادرش هم در ۱۸ ساگی اعدام شد. پدری که چندین سال کارش پرسوجو از وضعیتت توی راهروهای دادگاه انقلاب بود و دلخوشیش ملاقاتهایگاه و بیگاه در زندان.
پدری که ترکش کردی. پدری که از دستش دادی. چرا که دیگه نمیخواستی بازهم بری توی قفس.
---------------------------------------------------------------------------------------------
کوروش صحتی، فعال دانشجویی بود که بیش از دو سال بین سالهای ۷۷ تا ۸۳ در زندان بود. او ۹ ماه از این مدت را در انفرادی گذراند. کوروش صحتی نیز تجربه یک ماه زندان در بازداشتگاه مخفی را نیز دارد.