کتاب زندگینامه محمدرضا شاه پهلوی، پادشاه ایران از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ شمسی، با عنوان ساده «The Shah» به نوشته دکتر عباس میلانی در ابتدای سال جاری مسیحی، ۲۰۱۱، به بازار آمد.
این کتاب در ۲۰ فصل خواننده را از بدو تولد شاه پیشین ایران در تهران تا خاکسپاری در قاهره مانند سایهای در پی او روان میکند. میلانی هر فصل از کتاب را با نقل قولی از نمایشنامههای شکسپیر و به خصوص نمایشنامه ریچارد دوم آغاز میکند که میگوید شباهت بسیاری بین شخصیت او و آخرین پادشاه ایران میبیند.
کتاب «شاه» نوشته عباس میلانی، استاد تاریخ و علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد آمریکا، تاریخ ۳۷ سال سلطنت محمدرضا شاه و وقایع پیش و پس از آن را در قالب قصه و داستانی گیرا و پر از جزییات روایت میکند. کتاب آمیختهای است از تاریخ و تحلیل مسائل تاریخی به همراه جنبههای انسانی، عاطفی و گاه به ظاهر بیاهمیت، اما صد چندان مهم و گفتنی.
در کتاب شاه در بیش از ۴۵۰ صفحه از وقایعی که تاریخ ایران را تکان داد و سرنوشت مردم را رقم زد میخوانیم. از تاجگذاری دو پادشاه و کودتای ۲۸ مرداد تا انقلاب سفید و انقلاب بهمن، از پیروزیها و شکستهای دولتها و نقش اسلام در جامعه تا خواستگاریها و عروسیها و حتی شکل و رنگ لباسهایی که پوشیده شد و نام غذاهایی که صرف شد.
دکتر میلانی چندین سال وقت صرف مطالعه اسناد و مدارک لازم برای این کتاب کرد. روزهای متمادی آرشیوهای دولتی انگلیس و آمریکا و کشورهای دیگر را ورق زد و علاوه بر مطالعه هر کتابی که در این باره نوشته شده بود، طی سفرهای متعدد با ناظران و شاهدان دستاندرکار آن دوران گفتوگوهای مکرر انجام داد.
در طول خواندن کتاب همسفر میشویم با سرنوشت پرتلاطم سرزمین مادری و وقتی آن را میبندیم حس میکنیم از سفری دور و دراز بازگشتهایم.
یکی از این شباهتها به عنوان مثال ترس از نیروهای خارجی و نگرانی از برنامههای انگلیس و روسیه در آن زمان و انگلیس و آمریکا در این زمان برای براندازی نظام است. توجه به جزییات مکتوب در کتاب شما نشان میدهد این ترس و نگرانی زمانی واقعی میشود که مردم از حکومتشان راضی نیستند و سرکوب این نارضایتی هم نمیتواند شرایط را بهتر کند. جزییات وقایع در کتاب شما نشان میدهد وقتی مردم پشت حکومت هستند نیروهای خارجی نمیتوانند کاری از پیش ببرند. آیا این برداشت درستی است؟
عباس میلانی: بله، فکر میکنم این برداشت کاملا با مضمون کتاب همخوانی دارد. به این معنا که توجه بیاندازه شاه به توطئههای خارجی و گمان او بر این که محرک اصلی نارضایتی مردم توطئه خارجی بود، سبب شد به دلایل اصلی این نارضایتی و خواست دموکراتیک مردم توجه نکند.
متاسفانه چون آقای خامنهای شاید هنوز کتاب را نخوانده درست نتیجه معکوسی از سقوط شاه گرفته است، این که باید حرکت مردم را در نطفه خفه کرد و اگر به هیچ کدام از خواستهای مردم توجه نکنند میتوانند سر کار بمانند و ولی فقیه باشند. ولی تجربه شاه دقیقا نشان میدهد اگر شاه درست در سال ۱۹۷۵ وقتی که در اوج قدرت بود اندکی تواضع میکرد و خواست مردم را میشنید به گمان من چه بسا اکنون در یک ایران سلطنتی زندگی میکردیم، نه سلطنتی از نوع شاه، بلکه سلطنت از نوع قانون مشروطه که شاه مقام سمبولیک است.
همان طور که در قانون اساسی جمهوری اسلامی هم به گفته کسانی که قانون را نوشتند از جمله آیتالله منتظری، نقش ولی فقیه باید نقش سمبولیک و نظارت عالیه باشد، نه این که در تمام مسایل جزیی کشور دخالت کند و حتی در مورد رنگ ماشین تولید شده هم نظر بدهد. دریافتی که اینها از سقوط شاه کردند دریافت سرکوبگرایانه است، در حالی که در کتاب روشن است اگر شاه پیام مردم را به جای این که در سال ۱۹۷۸ بشنود در زمانی میشنید که قدرت داشت و یک دولت نیمه دموکراتیک روی کار میآورد، چه بسا اوضاع جور دیگری پیش میرفت.
من گمان نمیکنم در پایان دوران سلطنت همه روحانیت ضد آن بودند. اسناد نشان میدهد تعداد کثیری از آیات عظام یعنی کسانی مانند آیتالله خویی، گلپایگانی، شریعتمداری و حکیم هیچ رغبتی به این که آیتالله خمینی بر سر کار بیاید نداشتند و احساس میکردند حکومت آیتالله خمینی همین چیزی خواهد شد که شد، یعنی یک حکومت استبدادی که مذهب را لوث و پایههای مذهب را سست خواهد کرد.
منتها اشتباه شاه این بود که در زمانی که قدرت داشت و حتی زمانی که در ضعف بود، یعنی از آغاز کار نیروهای مذهبی را برای مقابله با نیرویی که فکر میکرد دشمن اصلی او هستند، یعنی نیروهای چپ و بعد طرفداران مصدق تقویت کرد و زمینه را کاملا برای فعالیت قانونی این دو نیرو بست. در واقع برای فعالیت قانونی هر نیرویی زمینه را بست و تنها نیرویی که به آن اجازه فعالیت داد نیروهای مذهبی بودند.
نیروهای مذهبی چه آنهایی که مخالف خمینی بودند و چه طرفداران خمینی دقیقا از همان دوران آمدن شاه شروع به ایجاد تشکیلات کردند. مهمترین تشکیلات تروریستی در ایران را اینها ایجاد کردند که همان فداییان اسلام بود. همه از مجاهدین و فداییها صحبت میکنند در حالی که تعداد قتلهایی که فداییان اسلام مرتکب شدند، وزرایی که کشتند و دفعاتی که تلاش کردند شاه را به قتل برسانند پدیده شگفتانگیزی است. تشکیل موتلفه و هزاران مسجد در دهه آخر حکومت شاه و با کمک دولت در ایران ساخته شد.
وقتی این شبکه تنها شبکه سیاسی موجود مملکت بود، وقتی نیروهای دموکراتیک اصلا امکان بسیج نداشتند، وقتی رژیم به بحران رسید تنها نیرویی که میتوانست کشور را نگهدارد همین نیروهای مذهبی بودند. ولی دیگر نیروهای معتدل مذهبی که به ایجاد این شبکه کمک کردند مانند طرفداران آیتالله شریعتمداری و گلپایگانی نمیتوانستند این شبکه را کنترل کنند و این شبکه به دست رادیکالترین و خشنترین نیروهای مذهبی یعنی طرفداران آیتالله خمینی افتاد.
شاه برای مقابله با چپها و نیروهای دموکرات اجازه رشد و نمو به این شبکه داد و به آن کمک کرد مانند آوردن علی شریعتی به دانشگاه مشهد که به کمک ساواک آمد. این شبکه در واپسین ماهها به دست طرفداران آیتالله خمینی افتاد و آنها با انقلاب دموکراتیک ایران کردند آن چه دیدیم.
نکته مهم این است که در ماههای قبل از انقلاب حتی طرفداران رادیکال آقای خمینی هم جرأت نمیکردند اسمی از ولایت فقیه بیاورند. همه صحبت از دموکراسی میکردند و صحبتهای آقای خمینی در پاریس یکپارچه دموکراتیک بود. رادیکالها با نیرنگی خودشان را جا زدند دراین شبکه و با استفاده از آن شاه را برانداختند، بعد هم به طور کامل چیره شدند و آیتاللههای دیگر را برانداختند و دیدیم بلاهایی که بر سر آیتالله شریعتمداری و منتظری آوردند و بلاهایی که بر سر حزب توده آوردند که ابزار سرکوب اینها فداییان خلق شدند و همه این مسایل از طریق همین شبکه مذهبی میسر شد.
بله همین طور است. وقتی اوضاع بحرانی میشود یعنی از سپتامبر ۱۹۷۸ به بعد آمریکا، انگلیس و فرانسه به این نتیجه میرسند که شاه از نظر روحی توان رهبری و مقابله با این بحران را ندارد. هر سه کشور نمایندگان ویژهای میفرستند تا وضعیت روحی شاه را ارزیابی کنند. هر سه نماینده میگویند شاه دیگر نمیتواند روی کار بماند. بر اساس اسناد وقتی آمریکا و انگلیس تصمیم گرفتند و شروع به جستن آلترناتیو کردند دنبال نیرویی میگشتند که در ایران دو کار را انجام دهد، اول این که کشور را یکپارچه نگهدارد و نوعی دموکراسی سر کار بیاورد. چون آنها میفهمیدند خواست مردم خواست دموکراتیک است و مردم ولایت فقیه نمیخواستند کما این که حتی یک بار در شعارهای زمان انقلاب نامی از ولایت فقیه نیست، ولی غربیها دنبال نیرویی میگشتند که مملکت را نگه دارد و حکومت پاسخگوی مردم را ایجاد کند و بتواند جلوی کمونیستها را بگیرد.
نامهای که آیتالله خمینی به کارتر مینویسد و جوابهایی که به پرسشهای آمریکا میدهد شگفتانگیز است. رژیمی که امروز اپوزیسیون ایران را متهم میکند که مثلا به سفارت آلمان رفته و در جلسهای شرکت کردند، خود اینها ماههای قبل از انقلاب دائما با سفارت و دولت آمریکا نه تنها تماس داشتند بلکه آیتالله خمینی پیشگام این تماسها بود. حالا هرگونه صحبت با غرب گناه شمرده میشود، ولی در ۱۹۷۸ نه تنها مباح بلکه لازم بود. بر اساس اسناد موجود از آن مذاکرات آن چه در این تماسها به آمریکا القا کردند این بود که روحانیت سرکار نخواهد آمد و حکومت بعدی دموکراتیک خواهد بود، وجه اصلی آن جلوگیری از کمونیسم است و یک حکومت دموکراتیک و کمابیش طرفدار غرب روی کار خواهد آمد. اما همان طور که با مردم ایران خلف وعده کردند، با غربیها نیز خلف وعده کردند. حکومتی که ایجاد کردند نه دموکراتیک بود، نه ضد شوروی و نه طرفدار غرب.
بله، حرف شما کاملا درست است و سال ۱۹۵۹بخشی است در تاریخ که کمتر به آن پرداخته شده است. شاه در آن سال پیشقدم میشود تا قرارداد ۲۵ ساله دوستی و مبادله اقتصادی با شوروی ببندد و این کار را بدون اطلاع آمریکا و بریتانیا انجام میدهد. در سال ۵۹ آمریکا و بریتانیا جلوی این کار را میگیرند، آیزنهاور یک نامه تهدیدآمیز مینویسد و انگلیسها سر دنیس رایت را میفرستند و شاه را تهدید میکنند و شاه از این قرارداد عقب مینشیند. ولی شش سال بعد یعنی سال ۶۵ دوباره به رغم فشار آمریکا و بریتانیا که سعی میکنند آن قرارداد را فسخ کنند، شاه قرارداد ۶۵ را با شوروی امضا میکند،قراردادی که در برابر فروش گاز، ایران از شوروی تسلیحات و کالاهای دیگر میخرد و این مسئله برخلاف خواسته آمریکا و انگلیس بود.
ایران به رغم خواسته انگلیس به قدرت فائق منطقه تبدیل شد. انگلیس خیلی تلاش کرد ایران قدرت فائق منطقه نشود. حتی گمان رایج این بود که شاه قدرت منطقه شد چون نوکر نیکسون بود اما من در اسناد دیدیم که قدرت فائق شدن در منطقه دقیقا به سال ۶۵ برمی گردد، یعنی زمانی که شاه متوجه شد انگلیس دارد از خاورمیانه میرود. شاه به صراحت به آمریکا و انگلیس میگوید با رفتن انگلیس ایران قدرت برتر و ضامن امنیت منطقه خواهد شد.
انگلیسها قاطعانه سعی کردند به شاه بگویند هرگز اجازه نخواهند داد چنین چیزی واقع شود. وزارت امور خارجه بریتانیا در سال ۶۵ به نخست وزیر میگوید وقتی شاه آمد او را از این توهم دور کنید که ایران میتواند قدرت فائق شود. چون انگلیس نگران متحدین عرب خود بود و فکر میکرد عربها خواستار چنین چیزی نیستند که البته نبودند. اما شاه دراین جهت حرکت کرد و البته دکترین نیکسون با این حرکت شاه کاملا همسویی پیدا کرد. به عنوان مثال بین سالهای ۷۲ تا ۷۵ حرکت مشترک ایران، اسراییل و آمریکا علیه صدام به وجود آمد که هر سال میلیونها دلار خرج میکردند دراین راه و مشخص است که این مسایل به ابتکار شاه بود نه آمریکاییها. اسناد نشان میدهد آمریکاییها ابتدا اصلا رغبتی به این کار نداشتند و کیسینجر میترسید کمک به کردهای عراق شوروی را عصبانی کند، ولی شاه میگفت شوروی در عراق دارد جای پا پیدا میکند و بعد از کودتای داوود نگران شد که شوروی درافغانستان هم دارد جای پا پیدا میکند. حتی سندی وجود دارد که محمدرضا شاه در سال ۷۳ به ظاهرشاه، پادشاه برافتاده افغانستان، میگوید تو از ایران تقاضای کمک کن و ما نیرو میفرستیم تا تو را بر سر کار برگردانیم ولی ظاهرشاه نمیپذیرد. این کارها را شاه کاملا به ابتکار خود میکرد و سر ماجرای نفت دعوای جدی با آمریکا و انگلیس داشت و زیر بار فشار آنها نمیرفت.
در سه چهار سال اول دهه ۶۰ شاه از طریق انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم عملا ترکیب جامعه ایران را عوض کرد و جامعه فئودالی ایران را به یک جامعه سرمایهداری بیشتر شهرنشین، بیشتر تحصیلکرده و بیشتر دارای طبقه متوسط تبدیل کرد. اسناد کاملا نشان میدهد تفکر پشت این حرکت این بود که جامعه را مدرن و زیربنای اقتصادی آن را به سرمایه داری مدرن تبدیل کند و فئودالیسم را براندازد. ولی این فکر یک تالی ثالث هم داشت، اینکه با تغییر زیربنای اقتصادی شاه روبنا را هم به تدریج دموکراتیکتر خواهد کرد.
فکر اصلی دولت کندی که برای این اصلاحات به شاه فشار میآورد یک تئوری مدرنیزاسیون غربی بود مبنی بر این که نوسازی زیربنای اقتصادی به تدریج شرایط را برای بازسازی روبنای سیاسی هم فراهم میکند. ولی از اواسط دهه ۶۰ و با بالا رفتن درآمدهای نفتی شاه دیگر نیازی نداشت آمریکا را راضی نگهدارد و حالا آمریکاییها دنبال دلارهای ایران و خرید اسلحه از طرف ایران بودند و انگلیسها بودند که تقاضای وام از شاه میکردند. به همین دلیل شاه نه تنها فکر دموکراسی را واگذاشت بلکه درست در جهت مخالف آن حرکت کرد.
من در کتاب توضیح دادهام که حتی در اوایل دهه ۷۰ شاه متوجه شده بود جامعه ایران بحرانزده است و مسایل سیاسی به بحران تبدیل خواهد شد. او مهدی سمیعی، یکی از خوشنامترین سیاستمداران آن زمان، را دعوت میکند تا یک حزب سیاسی واقعی درست کند. بعد از شش ماه که اینها هر دو هفته یک بار جلسه داشتند (اسناد این جلسات موجود است) مشهود است که در جهت ایجاد یک حزب دموکراتیک پیش میرفتند.
ولی یکباره قیمت نفت چند برابر میشود و شاه دوباره به این فکر میافتد با بهتر کردن وضع اقتصادی کشور میتواند مردم را از نظر سیاسی ساکت کند و به صراحت میگوید سکوت و غیبت سیاسی مردم را از طریق اقتصادی تامین خواهم کرد. در نتیجه نه تنها حزب سمیعی را تشکیل نداد، بلکه دو سال بعد فکر خطرناک سیاسی تک حزبی رستاخیز را راه انداخت که حزبی شبه فاشیستی و کاملا خلاف قانون اساسی بود. این کار نه تنها مشارکت نسبی مردم را تامین نکرد بلکه مردم بیشتر نگران و عصبانی شدند. شاه به جای اینکه دراوج قدرتش فضا باز کند و اجازه دهد یک حزب دموکرات آلترناتیو در صحنه ظاهر شود، فضا را بست و حاصل این کار انقلاب ۷۹ شد.
اگر شاه به جای بستن فضا در سال ۷۳ فضا را باز کرده بود و در ۷۴ یک دولت مشروع معقول که منعکسکننده حداقل برخی از خواستهای مردم بود و با شاه هم بیعت میکرد سر کار میآمد، آیا نمیتوان تصور کرد ایران مسیر دیگری از این فاجعهای که رخ داد برمیگزید؟ حتما میتوان تصور کرد.
دو وجه تشابه وجود دارد و البته یک نکته شخصی هم هست. نکته شخصی این است که من به شکسپیر خیلی علاقه دارم و سالهاست با کنجکاوی و علاقه آثار او را میخوانم. از نظر وجه تشابه تاریخی هم وقتی زندگی ریچارد را میخوانید و نمایش ریچارد دوم را نگاه میکنید شباهت شگفتانگیزی به شاه ایران دارد. ریچارد هم وقتی قدرت داشت خیلی مسلط بر اوضاع بود، اما به محض این که اوضاع بحرانی شد در حالی که مخالفین او قصد براندازیش را نداشتند و فقط میخواستند زمینهای خود را پس بگیرند، ریچارد گفت من تسلیم هستم و تاجم را به شما میدهم و هر کاری بخواهید میکنم. مخالفین او تصور جانشینی را نداشتند ولی ضعف شخصی او باعث شد این کار را بکنند.
شما اگر به مجموع نمایشنامههای شکسپیر نگاه کنید یکی از مهمترین مسایل شکسپیر گذار قدرت سیاسی و برافتادن پادشان و چگونگی برآمدن پادشاهان جدید است. دورانی که شکسپیر زندگی میکرد دوران گذار سلطنت انگلیس بود از یک حکومت مستبد فردی به سلطنت مشروطهای که اکنون وجود دارد و در آن پادشاه عملا قدرتی ندارد. در آن دوران بحرانی نکته جالب این است که پادشاهان انگلیس متوجه بودند بحران تاریخی وجود دارد و سعی کردند مردم را متقاعد کنند سلطنت بهترین رژیم است و در فاصله کوتاهی نزدیک به ۳۰۰ کتاب به انگلیسی نوشته میشود درتوجیه رژیم سلطنتی.
در تمام دوران ۳۷ سال سلطنت شاه پول دادند و صدها کتاب در مورد دوران پهلوی نوشته شد اما یک کتاب جدی تئوری سیاسی به چشم نمیخورد که بگوید چرا رژیم سلطنتی با ساختار ترقی و آینده دموکراتیک ایران همخوانی و همسویی دارد. این یک قصور شگفتانگیز است و شباهت به دوران شکسپیر را بیشتر و بیشتر میکند.
من در کتاب اشاره میکنم وقتی شاه سر کار آمد نهاد سلطنت یک نهاد بحرانزده بود. از ۱۸۴۰ وقتی ناصرالدین شاه روی کار میآید تا دوران محمدرضا شاه فقط یک پادشاه است که روی تخت سلطنت و در ایران مرد و او مظفرالدین شاه بود، یعنی پادشاهی که قانون مشروطه را امضا کرد. تمام پادشاهان دیگر یا ترور شدند و یا درغربت و در شرایطی که از سلطنت برکنار شده بودند مردند. این حکایت یک بحران تاریخی عظیم است که شاه گهگاه در نوشتههایش به آن اشاره میکند و در مذاکراتش میگوید سلطنت پدیدهای است که دارد از بین میرود، ولی عملا کاری برای توجیه سیاسی سلطنت انجام نمیدهد.
ترجمه آن در دست است و خودم سخت مشغول ترجمه آن هستم، ولی یکی از دستگاههای اطلاعاتی این رژیم هفته پیش یک لیست از ناشرین به اصلاح خودشان برانداز منتشر کرد و یک عده از شاعران و نویسندگان درجه یک مملکت را نام برد که اسم من هم جزء آنهاست. به نظر میآید با این فضای فاشیستی که هر روز هم بیشتر میشود، بستن روزنامهها و زندانی کردن روزنامهنگاران و روشنفکران و تهدید به محاکمه کردن سران جنبش مردم، امکان انتشار این کتاب فراهم نخواهد بود. اگر رژیم نگذارد کتاب منتشر شود من سعی میکنم ترجمه فارسی آن را از طریق اینترنت در اختیار مردم ایران قرار دهم، ولی امید داشتم به صورت کتاب منتشر شود.
البته کتاب اینترنتی در میآید و توهم واهی رژیم مبنی بر این که میشود در قرن ۲۱ و در شرایطی که نیم میلیون نفر در ایران به کامپیوتر دسترسی دارد شیوه ناصرالدین شاهی سانسور را اعمال کرد، توهم یکسر باطلی است.
این کتاب در ۲۰ فصل خواننده را از بدو تولد شاه پیشین ایران در تهران تا خاکسپاری در قاهره مانند سایهای در پی او روان میکند. میلانی هر فصل از کتاب را با نقل قولی از نمایشنامههای شکسپیر و به خصوص نمایشنامه ریچارد دوم آغاز میکند که میگوید شباهت بسیاری بین شخصیت او و آخرین پادشاه ایران میبیند.
کتاب «شاه» نوشته عباس میلانی، استاد تاریخ و علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد آمریکا، تاریخ ۳۷ سال سلطنت محمدرضا شاه و وقایع پیش و پس از آن را در قالب قصه و داستانی گیرا و پر از جزییات روایت میکند. کتاب آمیختهای است از تاریخ و تحلیل مسائل تاریخی به همراه جنبههای انسانی، عاطفی و گاه به ظاهر بیاهمیت، اما صد چندان مهم و گفتنی.
در کتاب شاه در بیش از ۴۵۰ صفحه از وقایعی که تاریخ ایران را تکان داد و سرنوشت مردم را رقم زد میخوانیم. از تاجگذاری دو پادشاه و کودتای ۲۸ مرداد تا انقلاب سفید و انقلاب بهمن، از پیروزیها و شکستهای دولتها و نقش اسلام در جامعه تا خواستگاریها و عروسیها و حتی شکل و رنگ لباسهایی که پوشیده شد و نام غذاهایی که صرف شد.
دکتر میلانی چندین سال وقت صرف مطالعه اسناد و مدارک لازم برای این کتاب کرد. روزهای متمادی آرشیوهای دولتی انگلیس و آمریکا و کشورهای دیگر را ورق زد و علاوه بر مطالعه هر کتابی که در این باره نوشته شده بود، طی سفرهای متعدد با ناظران و شاهدان دستاندرکار آن دوران گفتوگوهای مکرر انجام داد.
در طول خواندن کتاب همسفر میشویم با سرنوشت پرتلاطم سرزمین مادری و وقتی آن را میبندیم حس میکنیم از سفری دور و دراز بازگشتهایم.
- آقای میلانی! کتاب شما درباره زندگی محمدرضا شاه پهلوی دهها سوال به ذهن خواننده متبادر میکند، اما نکتهای که کتاب بیش از هر چیز به خواننده یادآوری میکند شباهتهایی است بین مسایلی که منجر به شکست نظام پهلوی شد و در جمهوری اسلامی در مقیاسی دیگر تکرار میشود.
یکی از این شباهتها به عنوان مثال ترس از نیروهای خارجی و نگرانی از برنامههای انگلیس و روسیه در آن زمان و انگلیس و آمریکا در این زمان برای براندازی نظام است. توجه به جزییات مکتوب در کتاب شما نشان میدهد این ترس و نگرانی زمانی واقعی میشود که مردم از حکومتشان راضی نیستند و سرکوب این نارضایتی هم نمیتواند شرایط را بهتر کند. جزییات وقایع در کتاب شما نشان میدهد وقتی مردم پشت حکومت هستند نیروهای خارجی نمیتوانند کاری از پیش ببرند. آیا این برداشت درستی است؟
عباس میلانی: بله، فکر میکنم این برداشت کاملا با مضمون کتاب همخوانی دارد. به این معنا که توجه بیاندازه شاه به توطئههای خارجی و گمان او بر این که محرک اصلی نارضایتی مردم توطئه خارجی بود، سبب شد به دلایل اصلی این نارضایتی و خواست دموکراتیک مردم توجه نکند.
متاسفانه چون آقای خامنهای شاید هنوز کتاب را نخوانده درست نتیجه معکوسی از سقوط شاه گرفته است، این که باید حرکت مردم را در نطفه خفه کرد و اگر به هیچ کدام از خواستهای مردم توجه نکنند میتوانند سر کار بمانند و ولی فقیه باشند. ولی تجربه شاه دقیقا نشان میدهد اگر شاه درست در سال ۱۹۷۵ وقتی که در اوج قدرت بود اندکی تواضع میکرد و خواست مردم را میشنید به گمان من چه بسا اکنون در یک ایران سلطنتی زندگی میکردیم، نه سلطنتی از نوع شاه، بلکه سلطنت از نوع قانون مشروطه که شاه مقام سمبولیک است.
همان طور که در قانون اساسی جمهوری اسلامی هم به گفته کسانی که قانون را نوشتند از جمله آیتالله منتظری، نقش ولی فقیه باید نقش سمبولیک و نظارت عالیه باشد، نه این که در تمام مسایل جزیی کشور دخالت کند و حتی در مورد رنگ ماشین تولید شده هم نظر بدهد. دریافتی که اینها از سقوط شاه کردند دریافت سرکوبگرایانه است، در حالی که در کتاب روشن است اگر شاه پیام مردم را به جای این که در سال ۱۹۷۸ بشنود در زمانی میشنید که قدرت داشت و یک دولت نیمه دموکراتیک روی کار میآورد، چه بسا اوضاع جور دیگری پیش میرفت.
- شما در فصلهای اول کتاب توضیح میدهید پس از برکناری رضاشاه و روی کار آمدن محمدرضا شاه یکی از سیاستهای سهگانه او برای تحکیم سلطنتش سازش با روحانیت بود، درست برعکس پدرش که مانند آتاتورک به مذهب اعتنایی نداشت و مینویسد به رغم توصیه انگلیسیها آیتالله قمی را مانند یک قهرمان به ایران بازگرداند، اما در پایان دوران سلطنتش همین روحانیت علیه او شد و به سلطنتش پایان داد. ممکن است به اختصار از این چرخش در اتحاد سلطنت و روحانیت بگویید؟
من گمان نمیکنم در پایان دوران سلطنت همه روحانیت ضد آن بودند. اسناد نشان میدهد تعداد کثیری از آیات عظام یعنی کسانی مانند آیتالله خویی، گلپایگانی، شریعتمداری و حکیم هیچ رغبتی به این که آیتالله خمینی بر سر کار بیاید نداشتند و احساس میکردند حکومت آیتالله خمینی همین چیزی خواهد شد که شد، یعنی یک حکومت استبدادی که مذهب را لوث و پایههای مذهب را سست خواهد کرد.
منتها اشتباه شاه این بود که در زمانی که قدرت داشت و حتی زمانی که در ضعف بود، یعنی از آغاز کار نیروهای مذهبی را برای مقابله با نیرویی که فکر میکرد دشمن اصلی او هستند، یعنی نیروهای چپ و بعد طرفداران مصدق تقویت کرد و زمینه را کاملا برای فعالیت قانونی این دو نیرو بست. در واقع برای فعالیت قانونی هر نیرویی زمینه را بست و تنها نیرویی که به آن اجازه فعالیت داد نیروهای مذهبی بودند.
نیروهای مذهبی چه آنهایی که مخالف خمینی بودند و چه طرفداران خمینی دقیقا از همان دوران آمدن شاه شروع به ایجاد تشکیلات کردند. مهمترین تشکیلات تروریستی در ایران را اینها ایجاد کردند که همان فداییان اسلام بود. همه از مجاهدین و فداییها صحبت میکنند در حالی که تعداد قتلهایی که فداییان اسلام مرتکب شدند، وزرایی که کشتند و دفعاتی که تلاش کردند شاه را به قتل برسانند پدیده شگفتانگیزی است. تشکیل موتلفه و هزاران مسجد در دهه آخر حکومت شاه و با کمک دولت در ایران ساخته شد.
وقتی این شبکه تنها شبکه سیاسی موجود مملکت بود، وقتی نیروهای دموکراتیک اصلا امکان بسیج نداشتند، وقتی رژیم به بحران رسید تنها نیرویی که میتوانست کشور را نگهدارد همین نیروهای مذهبی بودند. ولی دیگر نیروهای معتدل مذهبی که به ایجاد این شبکه کمک کردند مانند طرفداران آیتالله شریعتمداری و گلپایگانی نمیتوانستند این شبکه را کنترل کنند و این شبکه به دست رادیکالترین و خشنترین نیروهای مذهبی یعنی طرفداران آیتالله خمینی افتاد.
شاه برای مقابله با چپها و نیروهای دموکرات اجازه رشد و نمو به این شبکه داد و به آن کمک کرد مانند آوردن علی شریعتی به دانشگاه مشهد که به کمک ساواک آمد. این شبکه در واپسین ماهها به دست طرفداران آیتالله خمینی افتاد و آنها با انقلاب دموکراتیک ایران کردند آن چه دیدیم.
نکته مهم این است که در ماههای قبل از انقلاب حتی طرفداران رادیکال آقای خمینی هم جرأت نمیکردند اسمی از ولایت فقیه بیاورند. همه صحبت از دموکراسی میکردند و صحبتهای آقای خمینی در پاریس یکپارچه دموکراتیک بود. رادیکالها با نیرنگی خودشان را جا زدند دراین شبکه و با استفاده از آن شاه را برانداختند، بعد هم به طور کامل چیره شدند و آیتاللههای دیگر را برانداختند و دیدیم بلاهایی که بر سر آیتالله شریعتمداری و منتظری آوردند و بلاهایی که بر سر حزب توده آوردند که ابزار سرکوب اینها فداییان خلق شدند و همه این مسایل از طریق همین شبکه مذهبی میسر شد.
- در همان ابتدای سلطنت محمدرضا شاه حزب توده تشکیل و بعد از پایان جنگ جهانی دوم جنگ سرد آغاز شد. آن طور که در کتاب با استناد به مدارک تاریخی نشان دادید به نظر میرسد این دو عامل در ابتدا باعث تثبیت سلطنت محمدرضا شاه شدند و در پایان عامل شکست او. شما به اسنادی از آرشیو آمریکا و انگلیس اشاره میکنید که در سال ۱۹۵۱ هر دو کشور فکر میکنند تقویت شاه بهترین راه برای جلوگیری از نفوذ شوروی در ایران است در حالی که در پایان، برکناری شاه را برای جلوگیری از نفوذ شوروی مهم میدانند؟
بله همین طور است. وقتی اوضاع بحرانی میشود یعنی از سپتامبر ۱۹۷۸ به بعد آمریکا، انگلیس و فرانسه به این نتیجه میرسند که شاه از نظر روحی توان رهبری و مقابله با این بحران را ندارد. هر سه کشور نمایندگان ویژهای میفرستند تا وضعیت روحی شاه را ارزیابی کنند. هر سه نماینده میگویند شاه دیگر نمیتواند روی کار بماند. بر اساس اسناد وقتی آمریکا و انگلیس تصمیم گرفتند و شروع به جستن آلترناتیو کردند دنبال نیرویی میگشتند که در ایران دو کار را انجام دهد، اول این که کشور را یکپارچه نگهدارد و نوعی دموکراسی سر کار بیاورد. چون آنها میفهمیدند خواست مردم خواست دموکراتیک است و مردم ولایت فقیه نمیخواستند کما این که حتی یک بار در شعارهای زمان انقلاب نامی از ولایت فقیه نیست، ولی غربیها دنبال نیرویی میگشتند که مملکت را نگه دارد و حکومت پاسخگوی مردم را ایجاد کند و بتواند جلوی کمونیستها را بگیرد.
نامهای که آیتالله خمینی به کارتر مینویسد و جوابهایی که به پرسشهای آمریکا میدهد شگفتانگیز است. رژیمی که امروز اپوزیسیون ایران را متهم میکند که مثلا به سفارت آلمان رفته و در جلسهای شرکت کردند، خود اینها ماههای قبل از انقلاب دائما با سفارت و دولت آمریکا نه تنها تماس داشتند بلکه آیتالله خمینی پیشگام این تماسها بود. حالا هرگونه صحبت با غرب گناه شمرده میشود، ولی در ۱۹۷۸ نه تنها مباح بلکه لازم بود. بر اساس اسناد موجود از آن مذاکرات آن چه در این تماسها به آمریکا القا کردند این بود که روحانیت سرکار نخواهد آمد و حکومت بعدی دموکراتیک خواهد بود، وجه اصلی آن جلوگیری از کمونیسم است و یک حکومت دموکراتیک و کمابیش طرفدار غرب روی کار خواهد آمد. اما همان طور که با مردم ایران خلف وعده کردند، با غربیها نیز خلف وعده کردند. حکومتی که ایجاد کردند نه دموکراتیک بود، نه ضد شوروی و نه طرفدار غرب.
- در اواخر سالهای ۱۹۵۰ و اوایل ۶۰ شاه به گفته بسیاری از اسناد خارجی صاحب اعتماد به نفس شده بود و بر خلاف تصور عامه به هیچ وجه دستنشانده دولتهای غربی نبود. در حالی که به خوبی از قدرت آنها آگاه بود برای مقابله دست به مانورهای سیاسی میزد. مثلا بازیهایی که با آمریکا و شوروی علیه بریتانیا میکرد، درسی که از پدرش آموخته بود. درست است؟
بله، حرف شما کاملا درست است و سال ۱۹۵۹بخشی است در تاریخ که کمتر به آن پرداخته شده است. شاه در آن سال پیشقدم میشود تا قرارداد ۲۵ ساله دوستی و مبادله اقتصادی با شوروی ببندد و این کار را بدون اطلاع آمریکا و بریتانیا انجام میدهد. در سال ۵۹ آمریکا و بریتانیا جلوی این کار را میگیرند، آیزنهاور یک نامه تهدیدآمیز مینویسد و انگلیسها سر دنیس رایت را میفرستند و شاه را تهدید میکنند و شاه از این قرارداد عقب مینشیند. ولی شش سال بعد یعنی سال ۶۵ دوباره به رغم فشار آمریکا و بریتانیا که سعی میکنند آن قرارداد را فسخ کنند، شاه قرارداد ۶۵ را با شوروی امضا میکند،قراردادی که در برابر فروش گاز، ایران از شوروی تسلیحات و کالاهای دیگر میخرد و این مسئله برخلاف خواسته آمریکا و انگلیس بود.
ایران به رغم خواسته انگلیس به قدرت فائق منطقه تبدیل شد. انگلیس خیلی تلاش کرد ایران قدرت فائق منطقه نشود. حتی گمان رایج این بود که شاه قدرت منطقه شد چون نوکر نیکسون بود اما من در اسناد دیدیم که قدرت فائق شدن در منطقه دقیقا به سال ۶۵ برمی گردد، یعنی زمانی که شاه متوجه شد انگلیس دارد از خاورمیانه میرود. شاه به صراحت به آمریکا و انگلیس میگوید با رفتن انگلیس ایران قدرت برتر و ضامن امنیت منطقه خواهد شد.
انگلیسها قاطعانه سعی کردند به شاه بگویند هرگز اجازه نخواهند داد چنین چیزی واقع شود. وزارت امور خارجه بریتانیا در سال ۶۵ به نخست وزیر میگوید وقتی شاه آمد او را از این توهم دور کنید که ایران میتواند قدرت فائق شود. چون انگلیس نگران متحدین عرب خود بود و فکر میکرد عربها خواستار چنین چیزی نیستند که البته نبودند. اما شاه دراین جهت حرکت کرد و البته دکترین نیکسون با این حرکت شاه کاملا همسویی پیدا کرد. به عنوان مثال بین سالهای ۷۲ تا ۷۵ حرکت مشترک ایران، اسراییل و آمریکا علیه صدام به وجود آمد که هر سال میلیونها دلار خرج میکردند دراین راه و مشخص است که این مسایل به ابتکار شاه بود نه آمریکاییها. اسناد نشان میدهد آمریکاییها ابتدا اصلا رغبتی به این کار نداشتند و کیسینجر میترسید کمک به کردهای عراق شوروی را عصبانی کند، ولی شاه میگفت شوروی در عراق دارد جای پا پیدا میکند و بعد از کودتای داوود نگران شد که شوروی درافغانستان هم دارد جای پا پیدا میکند. حتی سندی وجود دارد که محمدرضا شاه در سال ۷۳ به ظاهرشاه، پادشاه برافتاده افغانستان، میگوید تو از ایران تقاضای کمک کن و ما نیرو میفرستیم تا تو را بر سر کار برگردانیم ولی ظاهرشاه نمیپذیرد. این کارها را شاه کاملا به ابتکار خود میکرد و سر ماجرای نفت دعوای جدی با آمریکا و انگلیس داشت و زیر بار فشار آنها نمیرفت.
- شما نوشتهاید اسناد خارجی در اوایل سالهای ۶۰ شاه را یک اتوکرات لیبرال نشان میدهد و چهار سال اول این دهه را مهمترین دوران پس از کودتای ۲۸ مرداد تلقی میکنید یعنی همان زمانی که انقلاب سفید آغاز شد و سپس انقلاب ۱۹۷۹ را نتیجه ناخواسته وقایع این دوران میدانید. دراین مورد بیشتر توضیح دهید.
در سه چهار سال اول دهه ۶۰ شاه از طریق انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم عملا ترکیب جامعه ایران را عوض کرد و جامعه فئودالی ایران را به یک جامعه سرمایهداری بیشتر شهرنشین، بیشتر تحصیلکرده و بیشتر دارای طبقه متوسط تبدیل کرد. اسناد کاملا نشان میدهد تفکر پشت این حرکت این بود که جامعه را مدرن و زیربنای اقتصادی آن را به سرمایه داری مدرن تبدیل کند و فئودالیسم را براندازد. ولی این فکر یک تالی ثالث هم داشت، اینکه با تغییر زیربنای اقتصادی شاه روبنا را هم به تدریج دموکراتیکتر خواهد کرد.
فکر اصلی دولت کندی که برای این اصلاحات به شاه فشار میآورد یک تئوری مدرنیزاسیون غربی بود مبنی بر این که نوسازی زیربنای اقتصادی به تدریج شرایط را برای بازسازی روبنای سیاسی هم فراهم میکند. ولی از اواسط دهه ۶۰ و با بالا رفتن درآمدهای نفتی شاه دیگر نیازی نداشت آمریکا را راضی نگهدارد و حالا آمریکاییها دنبال دلارهای ایران و خرید اسلحه از طرف ایران بودند و انگلیسها بودند که تقاضای وام از شاه میکردند. به همین دلیل شاه نه تنها فکر دموکراسی را واگذاشت بلکه درست در جهت مخالف آن حرکت کرد.
من در کتاب توضیح دادهام که حتی در اوایل دهه ۷۰ شاه متوجه شده بود جامعه ایران بحرانزده است و مسایل سیاسی به بحران تبدیل خواهد شد. او مهدی سمیعی، یکی از خوشنامترین سیاستمداران آن زمان، را دعوت میکند تا یک حزب سیاسی واقعی درست کند. بعد از شش ماه که اینها هر دو هفته یک بار جلسه داشتند (اسناد این جلسات موجود است) مشهود است که در جهت ایجاد یک حزب دموکراتیک پیش میرفتند.
ولی یکباره قیمت نفت چند برابر میشود و شاه دوباره به این فکر میافتد با بهتر کردن وضع اقتصادی کشور میتواند مردم را از نظر سیاسی ساکت کند و به صراحت میگوید سکوت و غیبت سیاسی مردم را از طریق اقتصادی تامین خواهم کرد. در نتیجه نه تنها حزب سمیعی را تشکیل نداد، بلکه دو سال بعد فکر خطرناک سیاسی تک حزبی رستاخیز را راه انداخت که حزبی شبه فاشیستی و کاملا خلاف قانون اساسی بود. این کار نه تنها مشارکت نسبی مردم را تامین نکرد بلکه مردم بیشتر نگران و عصبانی شدند. شاه به جای اینکه دراوج قدرتش فضا باز کند و اجازه دهد یک حزب دموکرات آلترناتیو در صحنه ظاهر شود، فضا را بست و حاصل این کار انقلاب ۷۹ شد.
اگر شاه به جای بستن فضا در سال ۷۳ فضا را باز کرده بود و در ۷۴ یک دولت مشروع معقول که منعکسکننده حداقل برخی از خواستهای مردم بود و با شاه هم بیعت میکرد سر کار میآمد، آیا نمیتوان تصور کرد ایران مسیر دیگری از این فاجعهای که رخ داد برمیگزید؟ حتما میتوان تصور کرد.
- هر ۲۰ فصل کتاب شما با نقل قولهایی از نمایشنامههای شکسپیر در مورد پادشاهان انگلیس به خصوص ریچارد دوم آغاز میشود. به جز ظرافت ادبی وجه تمثیل آنها را برایمان بگویید.
دو وجه تشابه وجود دارد و البته یک نکته شخصی هم هست. نکته شخصی این است که من به شکسپیر خیلی علاقه دارم و سالهاست با کنجکاوی و علاقه آثار او را میخوانم. از نظر وجه تشابه تاریخی هم وقتی زندگی ریچارد را میخوانید و نمایش ریچارد دوم را نگاه میکنید شباهت شگفتانگیزی به شاه ایران دارد. ریچارد هم وقتی قدرت داشت خیلی مسلط بر اوضاع بود، اما به محض این که اوضاع بحرانی شد در حالی که مخالفین او قصد براندازیش را نداشتند و فقط میخواستند زمینهای خود را پس بگیرند، ریچارد گفت من تسلیم هستم و تاجم را به شما میدهم و هر کاری بخواهید میکنم. مخالفین او تصور جانشینی را نداشتند ولی ضعف شخصی او باعث شد این کار را بکنند.
شما اگر به مجموع نمایشنامههای شکسپیر نگاه کنید یکی از مهمترین مسایل شکسپیر گذار قدرت سیاسی و برافتادن پادشان و چگونگی برآمدن پادشاهان جدید است. دورانی که شکسپیر زندگی میکرد دوران گذار سلطنت انگلیس بود از یک حکومت مستبد فردی به سلطنت مشروطهای که اکنون وجود دارد و در آن پادشاه عملا قدرتی ندارد. در آن دوران بحرانی نکته جالب این است که پادشاهان انگلیس متوجه بودند بحران تاریخی وجود دارد و سعی کردند مردم را متقاعد کنند سلطنت بهترین رژیم است و در فاصله کوتاهی نزدیک به ۳۰۰ کتاب به انگلیسی نوشته میشود درتوجیه رژیم سلطنتی.
در تمام دوران ۳۷ سال سلطنت شاه پول دادند و صدها کتاب در مورد دوران پهلوی نوشته شد اما یک کتاب جدی تئوری سیاسی به چشم نمیخورد که بگوید چرا رژیم سلطنتی با ساختار ترقی و آینده دموکراتیک ایران همخوانی و همسویی دارد. این یک قصور شگفتانگیز است و شباهت به دوران شکسپیر را بیشتر و بیشتر میکند.
من در کتاب اشاره میکنم وقتی شاه سر کار آمد نهاد سلطنت یک نهاد بحرانزده بود. از ۱۸۴۰ وقتی ناصرالدین شاه روی کار میآید تا دوران محمدرضا شاه فقط یک پادشاه است که روی تخت سلطنت و در ایران مرد و او مظفرالدین شاه بود، یعنی پادشاهی که قانون مشروطه را امضا کرد. تمام پادشاهان دیگر یا ترور شدند و یا درغربت و در شرایطی که از سلطنت برکنار شده بودند مردند. این حکایت یک بحران تاریخی عظیم است که شاه گهگاه در نوشتههایش به آن اشاره میکند و در مذاکراتش میگوید سلطنت پدیدهای است که دارد از بین میرود، ولی عملا کاری برای توجیه سیاسی سلطنت انجام نمیدهد.
- آقای میلانی! ترجمه کتاب معمای امیرعباس هویدا یا زندگینامه هویدای شما به چاپ بیست و یکم رسید. به نظر میرسد مردم ایران مشتاقانه منتظر خواندن کتاب شما درباره زندگی شاه هستند. آیا ترجمه این اثر در دست کار است و امید انتشار آن در ایران میرود؟
ترجمه آن در دست است و خودم سخت مشغول ترجمه آن هستم، ولی یکی از دستگاههای اطلاعاتی این رژیم هفته پیش یک لیست از ناشرین به اصلاح خودشان برانداز منتشر کرد و یک عده از شاعران و نویسندگان درجه یک مملکت را نام برد که اسم من هم جزء آنهاست. به نظر میآید با این فضای فاشیستی که هر روز هم بیشتر میشود، بستن روزنامهها و زندانی کردن روزنامهنگاران و روشنفکران و تهدید به محاکمه کردن سران جنبش مردم، امکان انتشار این کتاب فراهم نخواهد بود. اگر رژیم نگذارد کتاب منتشر شود من سعی میکنم ترجمه فارسی آن را از طریق اینترنت در اختیار مردم ایران قرار دهم، ولی امید داشتم به صورت کتاب منتشر شود.
البته کتاب اینترنتی در میآید و توهم واهی رژیم مبنی بر این که میشود در قرن ۲۱ و در شرایطی که نیم میلیون نفر در ایران به کامپیوتر دسترسی دارد شیوه ناصرالدین شاهی سانسور را اعمال کرد، توهم یکسر باطلی است.