فرشته مولوی، رمان نويس و مترجم نام آشنا در حوزه ادبيات داستانی، سالها ست که مقيم کانادا است؛ با اين حال همچنان داستان مینويسد و در ايران منتشر میکند. اما تنها کتاب او که در خارج از کشور منتشر شده کتاب «آن سالها، اين جستارها» است که به تازگی نشر الکترونيکی "اِچ.اَند.اِس ميديا " چاپ تازهای از آن را به بازار فرستاده. کتابی که مجموعه مقالات فرشته مولوی است.
ابتدا بشنويم بخشی از مقالهای از اين کتاب را با صدای نويسنده فرشته مولوی تا برسيم به گفتگويمان درباره اين کتاب.
«دورهی پهلوی دورهی سرريزی بی حساب و کتاب ارزشها، رسم و قاعدهها، هنجارها، انگارهها، و سرمشقهای جهان غربی مدرن به ايران سنتزده است. کافه يا کاباره به عنوان بزمگاه عمومی و عيان در ملاعام يکی از بی شمار وارداتی بود که در دگرگون کردن شيوهی زندگی سنتی و کشاندن آن به سوی آنچه «تجدد» خوانده میشد، سهمی داشت. با فراهم شدن اسباب طرب در کافههای لاله زاری ديگر برای عيش و نوش نيازی به فراخواندن مطربان به خلوت اندرونی و يا خزيدن پنهانی به خلوتگاه میفروشی نامسلمان در کوچه و پس کوچهای نبود. حالا ديگر کار نوازنده و خواننده و رقاصی که در يک دستهی مطربی کار میکردند، حرفهای به شمار میآمد. حرفهای که جدا از ارزش گذاریهای شرعی يا عرفی يا اخلاقی نوعی مشروعيت قانونی و عرفی داشت. اين دگرگونی و اين مشروعيت به کار بردن لقب "بانو" را برای خواننده و رقاص کافهای، درسطح آگهیهای ديواری روزنامهای و در مطبوعات، روا میداشت. به اين ترتيب نخستين کاباره تهران به نام کافه جمشيد ستارهای به نام «بانو مهوش» پيدا میکند.
اما اين دگرگونیها در بافت اجتماعی-فرهنگی زندگی شهری تهران قديم صورت میگيرد و بنابراين کافه جمشيد پاتوق لوطيان وجاهلان و کلاه مخملیهای شهر میشود که از مشتريان پر و پا قرص بزم مطربی هستند. پس بانو مهوش و ديگر بانوهای طربخانههای مدرن همچنان در چنبرهی زيرساختهای جامعهی سنتی گرفتارند. در اين ميان حضور سينما هم روز به روز جدیتر و چشمگيرتر میشود و توليد فيلمفارسی رونق میگيرد.
در اين زمان تصنيفهای کافهای آشکارا در کنار تصنيفهای راديويی عرض اندام میکند و حضور خود را به رخ میکشد. همچنين، اين رواج خوانندههای کافهای را وادار به رقابت با حريفان همرديف خود میکند و در اين ميان بانو مهوش گوی سبقت را از رقيبان خود، بانو آفت و بانو شهپر، میربايد. توده ها در آن هنگام به او به چشم تجسمی مادی و ملموس و زنده از جاذبهی جنسی زنانه مینگريستند. به بيان عاميانه او را «بمب جاذبهی جنسی» میدانستند، گرچه که شايد هيچگاه چنين لقبی برای او به زبان نيامده باشد.»
آنچه که شنيديد بخشی بود از کتاب «آن سالها، اين جستارها» بخشی که با عنوان «مهوش، تختی و طالقانی» در اين آخرين اثر خانم فرشته مولوی داستان نويس و مترجم ساکن کانادا آمده است.
خيلی سپاسگزارم از شما خانم مولوی که در برنامه امروز ما حضور پيدا کرديد. قبل از هر چيز میخواهم بپرسم کتاب «آن سالها، اين جستارها» برخلاف ساير آثار شما يک اثر داستانی نيست. اين کتاب اساساً در مجموع به چه مباحثی و چه مسايلی میپردازد؟
ـ بله. سپاسگزاری میکنم از شما. اين کتاب همانطور که در عنوانش هست مجموعهای ای از جستارها ست. درست است ، شما درست میگوييد، من پيشينهام به داستان برمیگردد و در مقدمه يا پيشگفتهای هم که در اين کتاب هست به همين ماجرا پرداخته ام و توضيح داده ام که چگونه شد که من از داستان نويسی پرت شدم به جستار نويسی. کوتاه بگويم، اين در واقع يکی از پيامدهای کنده شدن من از ايران و آمدنم به بيرون از ايران بود.
در واقع پس اين مجموعهای از جستارها يا مجموعهای از نوشتههای پيشين شماست درباره مسايل مختلفی که حالا يکجا گردآوریشان کرده و در اين کتاب آورديد؟
ـ بله. ولی اين را هم اجازه بدهيد اضافه کنم که تا وقتی که در ايران بودم داستان مینوشتم و به جز داستان، آنچه که از من در نشريههای آن سالهايی که ايران بودم چاپ شده بود، کارهای پژوهشی ام بود. وقتی که از کشور بيرون آمدم و به خصوص در سالهای اخير، در نوشتن خيلی تجربه کردم. يکی همين که از داستان آمدم به جستار و از جستار برگشتم به داستان. منظورم اين است که در اين مجموعه شما فقط جستارهای يک دوره خاصی را میبينيد. يک دوره ده ساله، تا سال ۱۳۸۹.
پس در يک جمع بندی ، کتاب «آن سالها، اين جستارها» که آخرين کار منتشر شده شما هم هست مجموعهای است از ۱۱ جستار. يا اگر بخواهيم مسامحتاً بگوييم ۱۱ مقاله که در مسايل مختلفی ديدگاههای شما را باز میتاباند. وقتی به سرفصلهايش و به مطالب نگاه میکنيم، میبينيم که موضوعات بسيار متنوع است. از مطالبی که در ارتباط با مسئله مهاجرت است، تا حجاب در ايران ونيز مسئله زبان و مهاجرين در خارج از کشور. بعد بر میگرديد به همين مقاله آخر که نمونهاش را خوانديد: «مهوش و تختی و طالقانی»، شما مسائل حوزههای مختلفی را در اين جستارها بررسی کرده ايد. اما حتماً يک چيزی هست که همه اين ها را در اين کتاب به هم وصل میکند. مثل نخی در بين مهرهها. اين چيست خانم مولوی؟
ـ دقيقاً همانطور که گفتيد، اين همان "ويژگیهای جستار" است که اينها را مثل نخی که دانههای تسبيح را به هم وصل میکند به هم مرتبط می سازد. يعنی همين شيوه نوشتن. به اين معنی که مطالب بسيار متفاوت اند از نظر موضوعی، و ويژگی و اهميت «جستار» هم اصلا همين است. چيزی که در فرانسه به آن essai میگويند و در انگليسی essay و خيلی هم در بازار کتاب محبوب است. يکی از دلايلش همين است که تنوع موضوعی چشمگيری دارد. بنابراين آن نقطه مشترک، همان "ژانر نگارشی" است.
خب اين به لحاظ نگارشی و شکلی و قالب نوشتاری شما ست. اما آيا به لحاظ مضمونی هم اين مطالب در يک نقطه محوری و مرکزی به هم میرسند؟ من کتاب «آن سالها، اين جستارها» را که تورقی میکنم به اين نتيجه میرسم که بخش عمدهای از مطالب آن در يک جايی به همديگر میرسند و آن هم "نويسندۀ مهاجر" است و همه آن چيزهايی که او را به فکر کردن وا میدارد؛ نکاتی که ای بسا برای نويسنده ای که در سرزمين خودش مانده، شايد کمتر موضوع جستار باشد.
ـ بله کاملاً دريافت تان درست است. وقتی که نقطه آغاز يک نوشته "نويسنده" است و وقتی که اين ژانر ژانر جستار شخصی است، به همين معنی است که گفتيد. يعنی فقط کافی است که خواننده نگاه کند ببيند نويسنده يک نويسنده زن است و يک نويسنده مهاجر است و در يک دوره مشخصی هم زندگی کرده و در نتيجه،"ربط" از همان طرف و از طريق نويسنده به وجود میآيد. يعنی آن چيزی که اين رشته را به هم وصل میکند همين است.
در يکی از سوژه های مورد توجه شما در اين کتاب، به خصوص مقاله «خانه روشنی چراغ» ، شما ديدگاه رايجی که بين خيلی از نويسندگان در ايران هست و حتی ديدگاه بعضی از نويسندگان مهاجرت کرده را به چالش کشيده ايد. منظورم آن جمله معروف شاملوست که معتقد بود و گفت:"... چراغم در اين خانه میسوزد". آيا شما متعرض اين نوع نگاه هستيد و اين را فاقد خصيصه جهان وطنی برای يک نويسنده يا اهل قلم میدانيد؟
ـ «خانه روشنی چراغ» در زمانی نوشته شده... فکر میکنم ده دوازده سال پيش نوشته شده... در زمانی بود که وقتی شاملو آن حرف را زده بود برای من به عنوان يک نويسنده (آن موقع من البته بيرون از ايران نبودم ولی در حال بيرون رفتن بودم) حرف مهمی بود. يعنی به اين معنی که دغدغه آدمها بود. دغدغه کسانی بود که خارج از مسئله حُب وطن و مسائل اين چنينی به دليل فرهنگ و به دليل زبان گير میکردند و نمیتوانستند بيايند بيرون و يا نمیخواستند بيايند. به هر حال آن دوره خيلی اهميت داشت اين قضيه.
ولی الان عوض شده. به اين معنی که اگر شاملو الان زنده میبود مسلماً میديد که آن حرف ديگر اعتبار ندارد. علت عوض شدنش هم اين است که زمانه عوض شده. يعنی از زمانی که پای اينترنت آمد وسط ، ديگر همه معيارها به هم ريخت. بنابراين، اين حرفی که شاملو در بيست و چند سال پيش زد در جای خودش يک معنی داشت، ولی الان ديگر آن فاصله ، بين کسانی که مانده اند و کسانی که رفته اند از ميان رفته. نه اينکه هنوز فاصلهای نيست، هنوز هم هست؛ ته مانده هايش ديده میشود. ولی با اين همه ، الان دوره ديگريست. بنابراين آن نوع تفکر ها، بايد بار ديگر بازسنجی شود .