اعمال شکنجه در کادر یک نظام سیاسی، موقعیتی است که در آن کارگزاران و عمال آن نظام سعی میکنند تا بر فرد زندانی تاثیر بگذارند. در این حالت شکنجه یک وضعیت تاثیرگذاری است.
خشونت مهمترین و به تعبیری حتی یگانه ابزاری است که جهت این تاثیر گذاری بکار گرفته میشود. در پدیدهٔ شکنجهٔ مدرن ما با سیستمی روبرو هستیم که بطور منظم و حساب شده از خشونت جهت دست یابی به اهدافی مشخص بهره میبرد. به همین جهت شکنجه مدرن را میتوان نوعی از انواع «خشونت سازمان یافته» به حساب آورد.
شیوههای شکنجه در نقاط مختلف جهان بسیار شبیه به یکدیگر میباشند. رایجترین این شیوهها را به طور کلی میشود به گروههای زیر تقسیم نمود:
۱) ایجاد درد: شلاق زدن، استفاده از دستبند قپانی، آویزان کردن و غیره.
۲) محرومیتهای طولانی مدت: سلولهای انفرادی، محرومیت از خوراک، مواد آشامیدنی، وسائل نظافت و امکانات درمانی کافی، بیخوابی دادن، تولید احساس خفگی، جلوگیری از حرکت کردن یا حرف زدن و غیره.
۳) زير پا گذاشتن تابوهای فرهنگی: تجاوز به زنان و مردان، اجبار به خوردن يا آشاميدن مواد مشمئز کننده، حمله به عميق ترين پيوندهای خويشاوندی (در رابطه ی مادر و فرزند، زن و شوهر) و غيره.
در اينجا هدف قطع رابطه ی فرد با دنيای نمادين روانش می باشد. کاری که مثلا چينی ها با مجبور کردن راهبان تبتی به خوردن گوشت و يا بازجويان در ايران با مجبور ساختن زندانيان کمونيست به خواندن نماز، شهادت دادن زن يا مرد بر عليه همسر و يا مادر بر عليه فرزند انجام می دهند.
۴) ایجاد وحشت: اعدامهای خیالی، تهدید به ناقص کردن یا آسیب رساندن به بستگان و غیره.
۵) ایجاد اختلال در سیستم ادراک و حواس: ایجاد اختلال در سیستم حواس پنجگانه که اغلب با حذف محرکهای خارجی (با زدن دائم چشم بند، قرار دادن در سلولهای «بیصدا»، مانع شدن از حرکت و غیره) یا بالعکس تولید مدام محرکهای زائد (با روشن نگاه داشتن دائم چراغهای نئون، پخش بیانقطاع نوارهای صوتی تکراری و غیره) صورت میپذیرد. ایجاد اختلال در سیستم ادراک بسیار بیشتر از سایر انواع شکنجهٔ روانی (مانند سلول انفرادی) بر روان زندانی تاثیرات دراز مدت و عمیق بر جا میگذارد.
همهٔ این روشها وقتی میتوانند کارساز باشند که بر اساس نوعی منطق متناقض نظم یافته باشند.
از یک سو زندانی را در دنیایی بسته قرار میدهند که در آن همهٔ امور زندگی روزانه تابع قواعدی روشن، استثنا ناپذیر و همه شمول میگردد، قواعدی که همهٔ زندانیان به شکلی وسواس گونه موظف به پیروی از آنها میباشند. در چنین شرایطی همهٔ امور مربوط به زندگی فرد تحت فرمان نظمی آهنین، مشخص و تغییر ناپذیر قرار دارد. از سوی دیگر اما هر لحظه ممکن است سلول یا بند همان زندانی را عوض کنند، به بازجویی فرا خوانند و یا شکنجهاش کنند.
بدین ترتیب زندانی را در دنیایی قرار میدهند که هم زمان از دو منطق به غایت افراطی و در عین حال متضاد پیروی میکند: از یک سو زندگیاش بر اساس نظمی آهنین و ثابت و در نتیجه قابل پیش بینی سازمان یافته ولی همزمان و از سوی دیگر هر لحظه ممکن است با امری غیر قابل پیش بینی (بازجویی، شکنجه و یا تغییر مکان) روبرو گردد. هدف از ایجاد این منطق متناقض که به بر هم خوردن روال عادی زندگی و درهم ریختن دستگاه روانی میانجامد، سلب اراده از زندانی است.
شکنجهٔ روانی و شکنجهٔ جسمانی
شیوههای گوناگون شکنجه که در بالا به اختصار به آنها اشاره شد را میتوان به دو گروه بزرگ شکنجهٔ جسمانی و شکنجهٔ روانی تقسیم نمود که از نظر اهداف و همین طور تاثیراتی که بر زندانی باقی میگذارند از یکدیگر متفاوتند.
در شکنجه جسمانی هدف در ابتدا و در بسیاری از موارد بدست آوردن اطلاعات از یک سو و همین طور ایجاد جدایی میان فرد با گروه سیاسیاش - چه به لحاظ عملیاتی و چه به لحاظ ایدئولوژیک - از سوی دیگر است. اما هدف اصلی از اعمال شکنجهٔ روانی ایجاد تغییر در هویت زندانی است. به همین دلیل نیز در این نوع از شکنجه فرد بیش از گروه سیاسیاش در مرکز توجهٔ کارگزاران خشونت قرار میگیرد. با این حال از آنجایی که نمیتوان روان و جسم را بکلی از یکدیگر متمایز نمود، هم شکنجهٔ روانی بر جسم و هم شکنجهٔ جسمانی بر روان تاثیر میگذارند.
اما هدف اصلی از شکنجه روانی نمیتواند دست یابی سریع به اطلاعات زندانی باشد چرا که اعمال آن نه در کوتاه مدت بلکه در دراز مدت به ثمر مینشیند. بدین ترتیب میتوان گفت که اگر شکنجهٔ جسمانی در ابتدای دستگیری به قصد «به حرف آوردن» زندانی بکار گرفته میشود، هدف از شکنجهٔ روانی رخنه به هویت و تاثیر گذاری دراز مدت بر شخصیت وی میباشد.
شکنجهٔ روانی و هویت زندانی
همان طور که خاطر نشان کردیم یکی از اهداف مهم شیوههای گوناگون شکنجهٔ روانی، تاثیر گذاشتن بر هویت زندانی است. هویت فرد از منظر علوم روانشناسی فرآوردهٔ فرآیندی دینامیک است که در تمام طول زندگی انسان ادامه مییابد. بدین ترتیب از منظر این علوم، هویت نه «ذات» پنداشته میشود و نه یکبار برای همیشه شکلی ثابت به خود میگیرد.
آدمی از همان لحظهٔ تولد در درون شبکههای تعاملی گوناگون (دو خانوادهٔ هستهای و گسترده، مدرسه و غیره) قرار دارد و «من» خود را بر اساس روابط و در نتیجه نگاهی که دیگران به او دارند تجربه میکند و میشناسد. با این وجود برای اینکه چنین تجربیات گوناگونی بتوانند به فرد احساس یگانگی و همین طور ثبات ببخشند بایستی در قالب واحدی ساختارمند و هماهنگ در روان فرد شکل بگیرند.
از این زاویه میتوان برای فرآیندهای هویت یابی دو کارکرد متفاوت متصور شد: از یک سو این فرآیندها میکوشند تا هویت فرد را با تغیرات درونی (کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و...) یا بیرونی (نقشهای گوناگون اجتماعی مانند همسر، والد، همکار، شهروند و...) منطبق سازد و از سوی دیگر هم زمان به او احساس ثبات درونی و تداوم در زمان (این حس که «من» امروز فرد علارغم تمامی تغییرات، همانی است که مثلا در کودکی بوده است) را اعطا نماید.
روانشناسان اجتماعی به منظور تفکیک این دو کارکرد مهم فرآیندهای هویت یابی، از دو بخش یا ساحت در هویت سخن میگویند: ساحت اول را که باعث احساس ثبات میشود «هویت مرکزی» و ساحت دوم را که موجب انطباق هویت با تغیرات بیرونی یا درونی میشود را «هویت پیرامونی» مینامند.
برخی دیگر از روانشناسان، ساحت مرکزی هویت را که به کار ایجاد تمایز میان «من» با دیگری میآید «هویت شخصی» نامیدهاند و آن بخش پیرامونی را به دلیل ایجاد هماهنگی میان فرد با نقشهای اجتماعی و در نتیجه تولید احساس تعلق به گروههای گوناگون که برحسب ملیت، جنسیت، حرفه، دین و غیره شکل گرفتهاند، «هویت اجتماعی» مینامند.
هویت پیرامونی (یا اجتماعی) تحت تاثیر مستقیم دنیای خارج که با به رسمیت شناخته شدن جایگاه فرد توسط دیگران همراه است شکل میگیرد در حالی که هویت مرکزی (یا شخصی) با ایجاد تفاوت میان خود و دیگری و در نتیجه برقراری فاصله میان فرد و گروههای اجتماعیاش است که قوام و رشد مییابد.
پس از این مقدمه فشرده، میتوان تفاوت میان دو نوع از انواع شکنجهٔ روانی را این گونه بیان کرد:
سلول انفرادی در درجهٔ نخست بر هویت پیرامونی و اجتماعی فرد اثر میگذارد در حالی که شکنجههای تاثیر گذار بر سیستم ادراک (مانند «تابوت» یا «واحد مسکونی») به طور مستقیم به هویت مرکزی و شخصی زندانی حمله میکنند. بدین ترتیب زندان انفرادی و «تابوت»، با اینکه هر دو جز گروه شکنجههای روانی محسوب میشوند، بر بخشهایی مختلف از هویت تاثیر میگذارند.
انفرادی: حمله به هویت اجتماعی
انفرادی در درجه نخست بر جهان ارتباطی و دنیای روابط فرد اثر میگذارد. انفرادی یکی از انواع روشهای ایجاد محرومیت است. در این حالت فرد از روابط اجتماعی و تماس با محیط بیرون محروم میگردد. در انفرادی بیشتر پوسته بیرونی هویت (هویت اجتماعی یا پیرامونی) که در اثر مراوده و تعامل با دیگران شکل میگیرد، آسیب میبیند.
زندان انفرادی میتواند چند روز، چند هفته و حتی چند ماه به طول انجامد. گذاشتن چشم بند – به طور موقت یا دائم - تاثیر انفرادی را تشدید میکند. در اغلب موارد زندانی به سرعت دچار آشفتگی و بهم ریختگی روحی میشود. آشفتگیای که خود را اغلب به صورت احساس ناتوانی در تشخیص موقعیت زمانی و مکانی نشان میدهد.
در بعضی از موارد زندان انفرادی پس از یک دوره شکنجهٔ شدید جسمانی اتفاق میافتد. در این حالت گاهی حتی در ابتدا، نوعی احساس رضایت وجود زندانی را در بر میگیرد. احساس رضایتی که ناشی از قطع شدن شکنجههای جسمانی میباشد. با این وجود پس از مدت زمانی نسبتا کوتاه، جای این احساس رضایت اولیه را ناامیدی، بیحالی مفرط و نوعی حس «خالی بودن» میگیرد.
در این مواقع است که اغلب احساس ناایمنی مفرط همراه با این فکر که زندانی نمیداند چه آیندهای در انتظارش میباشد، گریبان او را میگیرد.
در این وضعیت فرد همزمان با گذشتهاش نیز درگیر میشود. درگیریای کهگاه با بحرانهایی شدید همراه است. بدین ترتیب افکار مربوط به گذشته با وسواس در ذهن زندانی تکرار میگردد و موقعیتاش در زندان به نظرش محتوم و ابدی میآید. در این شرایط گاهی تمایل زندانی به بازجویی شدن و سخن گفتن شدت مییابد و حتی در موارد نادری میتواند به سندروم استکلهم (ایجاد احساس نزدیکی در زندانی نسبت به زندانبان یا بازجو) بیانجامد.
«تابوت» و «واحد مسکونی»: حمله به هویت مرکزی
اصطلاح «شکنجه سفید» را عموما به معنای شکنجهٔ روانی بکار میبرند و دلیلش نیز این است که در این نوع از شکنجه اثری بر بدن باقی نمیماند. با این حال «شکنجهٔ سفید» در معنای دقیق ترش به آن دسته از شکنجههای روانی گفته میشود که با ایجاد محرومیت حسّی (sensory deprivation)، موجبات اختلال در سیستم ادراک را فراهم میآورند. عوارض روحی کوتاه و دراز مدت شکنجهٔ سفید از سلول انفرادی بسیار عمیقتر، شدیدتر و دراز مدتتر است.
«محرومیت حسی» به مثابه روشی برای شکنجه، نخستین بار توسط سازمان اطلاعات ایالات متحدهٔ امریکا (CIA)، در سالهای نخست دههٔ پنجاه میلادی طراحی شد. سازمان «سیا» در این دوره، به تامین مخارج یک سری تحقیقات علمی در مورد پدیدهٔ «محرومیت حسّی» پرداخت.
یک گروه از مهمترین این تحقیقات تحت نظر روانشناس کانادایی دونالد هب (Donald Hebb) در دانشگاه معروف «مک گیل» (Mc Gill) در مونترال کانادا انجام شد. هب در آزمایشهایش از دانشجویان داوطلب استفاده میکرد. در این آزمایشات سعی شده بود تا تاثیرات محرومیت حسّی بر روان را مورد مطالعه قرار دهند. برای رسیدن به این منظور، از کلاههایی مخصوص برای حذف حس شنوایی، از چشم بند برای جلوگیری از دیدن، از وسایل یا امکانات دیگر برای کاهش دو حس لامسه و بویایی استفاده میکردند و سپس افراد را در درون اتاقهایی انفرادی و بدور از هر گونه محرک خارجی قرار میدادند. داوطلبان در این شرایط تنها پس از مدتی نسبتا کوتاه (یک الی دو یا سه روز) دچار هذیانهای شدید، کاهش قوای عقلی و ناآرامیهای تحمل ناپذیر میگشتند.
در حال حاضر در بسیاری از کشورهای دیکتاتوری و تمامیت خواه، استفادهٔ سیستماتیک و برنامه ریزی شده از نتایج این آزمایشات در جهت شکنجهٔ زندانیان، به شکلی گسترده رواج دارد.
شکنجهٔ موسوم به «تابوت» در زندان قزل حصار (کاهش محرکات بیرونی به همراه ممانعت از حرکت) یکی از نمونههای چنین شکنجهای میباشد. در این حالت محرومیت حسی در ابتدا باعث اختلال در حافظه میشود، سپس قدرت تمرکز را مختل میکند و در نهایت باعث حس گم گشتگی و از دست دادن مفهوم زمان میشود.
در اثر طولانی شدن چنین وضعیتی فرد دچار نوعی روان پریشی (psychosis) مصنوعی (توهم، هذیان، اضطرابهای شدید، مدام و غیر قابل کنترل) میشود که در بعضی موارد بازگشت ناپذیر است. شکنجهٔ سفید با ایجاد اختلال در سیستم ادراک به طور مستقیم به هویت مرکزی و شخصی زندانی حمله میکند.
در زندانهای جمهوری اسلامی، مجموعه شکنجههایی که تحت عنوان «واحد مسکونی» شناخته شدهاند، علاوه بر محرومیت حسی، شامل بازجوییهای طولانی مدت و ضرب و جرح زندانی نیز میشوند. در چنین شرایطی زندانی به قصد حفظ هویت شخصی و اجتماعیاش، در ابتدا تلاش دارد تا مرزی هر چه عبور ناپذیرتر میان آنچه هست با آنچه به بازجو مینمایاند برقرار سازد. او میکوشد تا نه تنها اسرار گروهی بلکه حتی ریزترین خصوصیات عادی و فردی خویش را نیز از نگاه بازجو پنهان سازد.
در چنین شرایطی هر گونه اطلاعات، ولو ناچیز و نامربوط، برای اعمال فشار بیشتر بر زندانی مورد بهره برداری قرار میگیرد.
با این حال در بسیاری از موارد، اعمال شکنجهٔ سفید به همراه بازجوییهای پایان ناپذیر و شکنجههای جسمانی موجب میشوند تا «من» زندانی در اثر ناکار آمدی و عدم پایداری مکانیسمهای دفاعی روان، در هم بشکند.
با درهم شکستن مکانیسمهای دفاعی دستگاه روانی، کارگزاران شکنجه به هدف خود دال بر نفوذ به هویت مرکزی زندانی دست مییابند.
هدف اصلی از رخنه به هویت زندانی، «شفاف سازی» شخصیتش میباشد. بازجوییهای بیوقفه و طولانی وقتی با شکنجهٔ سفید (محرومیت حسی) همراه میگردد، روان زندانی را از هر گونه محتوا و رمز و رازی تهی میسازد. آشکار و یا به تعبیر شکنجه گران «افشا» کردن احوال درونی زندانی را که با تخلیه و بیرون کشیدن محتوای روان صورت میپذیرد، شفاف سازی شخصیت مینامیم. در این حالت بازجو به دنبال بدست آوردن «اطلاعات نسوخته» از زندانی نیست بلکه میکوشد تا به درونیترین، خصوصیترین و به بیان نیاوردنیترین اطلاعات درونی در او (از خاطرات دوران کودکی و خانوادگی گرفته تا روابط جنسی مربوط به گذشته) دست یابد.
در حقیقت با بیرون کشیدن رازهای بزرگ و کوچک، مرز میان دو دنیای درون و بیرون، میان «من» و دیگری، برداشته شده شخصیت زندانی همانند قطرهای آب شفاف میگردد. شفاف سازی شخصیت با از میان بردن رازهای درون که اغلب از ترکیب شکنجهٔ سفید، انفرادی و بازجوییهای پایان ناپذیر ممکن میشود، در بسیاری از موارد در هویت مرکزی زندانی اختلالات شدید و دراز مدت ایجاد میکند. نظامهای سیاسیای که از چنین روشی برای مقابله با مخالفانشان استفاده میکنند هدفشان نه به حرف آوردن زندانی بلکه خاموش کردن ابدی اوست.
خشونت مهمترین و به تعبیری حتی یگانه ابزاری است که جهت این تاثیر گذاری بکار گرفته میشود. در پدیدهٔ شکنجهٔ مدرن ما با سیستمی روبرو هستیم که بطور منظم و حساب شده از خشونت جهت دست یابی به اهدافی مشخص بهره میبرد. به همین جهت شکنجه مدرن را میتوان نوعی از انواع «خشونت سازمان یافته» به حساب آورد.
شیوههای شکنجه در نقاط مختلف جهان بسیار شبیه به یکدیگر میباشند. رایجترین این شیوهها را به طور کلی میشود به گروههای زیر تقسیم نمود:
۱) ایجاد درد: شلاق زدن، استفاده از دستبند قپانی، آویزان کردن و غیره.
۲) محرومیتهای طولانی مدت: سلولهای انفرادی، محرومیت از خوراک، مواد آشامیدنی، وسائل نظافت و امکانات درمانی کافی، بیخوابی دادن، تولید احساس خفگی، جلوگیری از حرکت کردن یا حرف زدن و غیره.
۳) زير پا گذاشتن تابوهای فرهنگی: تجاوز به زنان و مردان، اجبار به خوردن يا آشاميدن مواد مشمئز کننده، حمله به عميق ترين پيوندهای خويشاوندی (در رابطه ی مادر و فرزند، زن و شوهر) و غيره.
در اينجا هدف قطع رابطه ی فرد با دنيای نمادين روانش می باشد. کاری که مثلا چينی ها با مجبور کردن راهبان تبتی به خوردن گوشت و يا بازجويان در ايران با مجبور ساختن زندانيان کمونيست به خواندن نماز، شهادت دادن زن يا مرد بر عليه همسر و يا مادر بر عليه فرزند انجام می دهند.
۴) ایجاد وحشت: اعدامهای خیالی، تهدید به ناقص کردن یا آسیب رساندن به بستگان و غیره.
۵) ایجاد اختلال در سیستم ادراک و حواس: ایجاد اختلال در سیستم حواس پنجگانه که اغلب با حذف محرکهای خارجی (با زدن دائم چشم بند، قرار دادن در سلولهای «بیصدا»، مانع شدن از حرکت و غیره) یا بالعکس تولید مدام محرکهای زائد (با روشن نگاه داشتن دائم چراغهای نئون، پخش بیانقطاع نوارهای صوتی تکراری و غیره) صورت میپذیرد. ایجاد اختلال در سیستم ادراک بسیار بیشتر از سایر انواع شکنجهٔ روانی (مانند سلول انفرادی) بر روان زندانی تاثیرات دراز مدت و عمیق بر جا میگذارد.
همهٔ این روشها وقتی میتوانند کارساز باشند که بر اساس نوعی منطق متناقض نظم یافته باشند.
از یک سو زندانی را در دنیایی بسته قرار میدهند که در آن همهٔ امور زندگی روزانه تابع قواعدی روشن، استثنا ناپذیر و همه شمول میگردد، قواعدی که همهٔ زندانیان به شکلی وسواس گونه موظف به پیروی از آنها میباشند. در چنین شرایطی همهٔ امور مربوط به زندگی فرد تحت فرمان نظمی آهنین، مشخص و تغییر ناپذیر قرار دارد. از سوی دیگر اما هر لحظه ممکن است سلول یا بند همان زندانی را عوض کنند، به بازجویی فرا خوانند و یا شکنجهاش کنند.
بدین ترتیب زندانی را در دنیایی قرار میدهند که هم زمان از دو منطق به غایت افراطی و در عین حال متضاد پیروی میکند: از یک سو زندگیاش بر اساس نظمی آهنین و ثابت و در نتیجه قابل پیش بینی سازمان یافته ولی همزمان و از سوی دیگر هر لحظه ممکن است با امری غیر قابل پیش بینی (بازجویی، شکنجه و یا تغییر مکان) روبرو گردد. هدف از ایجاد این منطق متناقض که به بر هم خوردن روال عادی زندگی و درهم ریختن دستگاه روانی میانجامد، سلب اراده از زندانی است.
شکنجهٔ روانی و شکنجهٔ جسمانی
شیوههای گوناگون شکنجه که در بالا به اختصار به آنها اشاره شد را میتوان به دو گروه بزرگ شکنجهٔ جسمانی و شکنجهٔ روانی تقسیم نمود که از نظر اهداف و همین طور تاثیراتی که بر زندانی باقی میگذارند از یکدیگر متفاوتند.
در شکنجه جسمانی هدف در ابتدا و در بسیاری از موارد بدست آوردن اطلاعات از یک سو و همین طور ایجاد جدایی میان فرد با گروه سیاسیاش - چه به لحاظ عملیاتی و چه به لحاظ ایدئولوژیک - از سوی دیگر است. اما هدف اصلی از اعمال شکنجهٔ روانی ایجاد تغییر در هویت زندانی است. به همین دلیل نیز در این نوع از شکنجه فرد بیش از گروه سیاسیاش در مرکز توجهٔ کارگزاران خشونت قرار میگیرد. با این حال از آنجایی که نمیتوان روان و جسم را بکلی از یکدیگر متمایز نمود، هم شکنجهٔ روانی بر جسم و هم شکنجهٔ جسمانی بر روان تاثیر میگذارند.
اما هدف اصلی از شکنجه روانی نمیتواند دست یابی سریع به اطلاعات زندانی باشد چرا که اعمال آن نه در کوتاه مدت بلکه در دراز مدت به ثمر مینشیند. بدین ترتیب میتوان گفت که اگر شکنجهٔ جسمانی در ابتدای دستگیری به قصد «به حرف آوردن» زندانی بکار گرفته میشود، هدف از شکنجهٔ روانی رخنه به هویت و تاثیر گذاری دراز مدت بر شخصیت وی میباشد.
شکنجهٔ روانی و هویت زندانی
همان طور که خاطر نشان کردیم یکی از اهداف مهم شیوههای گوناگون شکنجهٔ روانی، تاثیر گذاشتن بر هویت زندانی است. هویت فرد از منظر علوم روانشناسی فرآوردهٔ فرآیندی دینامیک است که در تمام طول زندگی انسان ادامه مییابد. بدین ترتیب از منظر این علوم، هویت نه «ذات» پنداشته میشود و نه یکبار برای همیشه شکلی ثابت به خود میگیرد.
آدمی از همان لحظهٔ تولد در درون شبکههای تعاملی گوناگون (دو خانوادهٔ هستهای و گسترده، مدرسه و غیره) قرار دارد و «من» خود را بر اساس روابط و در نتیجه نگاهی که دیگران به او دارند تجربه میکند و میشناسد. با این وجود برای اینکه چنین تجربیات گوناگونی بتوانند به فرد احساس یگانگی و همین طور ثبات ببخشند بایستی در قالب واحدی ساختارمند و هماهنگ در روان فرد شکل بگیرند.
از این زاویه میتوان برای فرآیندهای هویت یابی دو کارکرد متفاوت متصور شد: از یک سو این فرآیندها میکوشند تا هویت فرد را با تغیرات درونی (کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و...) یا بیرونی (نقشهای گوناگون اجتماعی مانند همسر، والد، همکار، شهروند و...) منطبق سازد و از سوی دیگر هم زمان به او احساس ثبات درونی و تداوم در زمان (این حس که «من» امروز فرد علارغم تمامی تغییرات، همانی است که مثلا در کودکی بوده است) را اعطا نماید.
روانشناسان اجتماعی به منظور تفکیک این دو کارکرد مهم فرآیندهای هویت یابی، از دو بخش یا ساحت در هویت سخن میگویند: ساحت اول را که باعث احساس ثبات میشود «هویت مرکزی» و ساحت دوم را که موجب انطباق هویت با تغیرات بیرونی یا درونی میشود را «هویت پیرامونی» مینامند.
برخی دیگر از روانشناسان، ساحت مرکزی هویت را که به کار ایجاد تمایز میان «من» با دیگری میآید «هویت شخصی» نامیدهاند و آن بخش پیرامونی را به دلیل ایجاد هماهنگی میان فرد با نقشهای اجتماعی و در نتیجه تولید احساس تعلق به گروههای گوناگون که برحسب ملیت، جنسیت، حرفه، دین و غیره شکل گرفتهاند، «هویت اجتماعی» مینامند.
هویت پیرامونی (یا اجتماعی) تحت تاثیر مستقیم دنیای خارج که با به رسمیت شناخته شدن جایگاه فرد توسط دیگران همراه است شکل میگیرد در حالی که هویت مرکزی (یا شخصی) با ایجاد تفاوت میان خود و دیگری و در نتیجه برقراری فاصله میان فرد و گروههای اجتماعیاش است که قوام و رشد مییابد.
پس از این مقدمه فشرده، میتوان تفاوت میان دو نوع از انواع شکنجهٔ روانی را این گونه بیان کرد:
سلول انفرادی در درجهٔ نخست بر هویت پیرامونی و اجتماعی فرد اثر میگذارد در حالی که شکنجههای تاثیر گذار بر سیستم ادراک (مانند «تابوت» یا «واحد مسکونی») به طور مستقیم به هویت مرکزی و شخصی زندانی حمله میکنند. بدین ترتیب زندان انفرادی و «تابوت»، با اینکه هر دو جز گروه شکنجههای روانی محسوب میشوند، بر بخشهایی مختلف از هویت تاثیر میگذارند.
انفرادی: حمله به هویت اجتماعی
انفرادی در درجه نخست بر جهان ارتباطی و دنیای روابط فرد اثر میگذارد. انفرادی یکی از انواع روشهای ایجاد محرومیت است. در این حالت فرد از روابط اجتماعی و تماس با محیط بیرون محروم میگردد. در انفرادی بیشتر پوسته بیرونی هویت (هویت اجتماعی یا پیرامونی) که در اثر مراوده و تعامل با دیگران شکل میگیرد، آسیب میبیند.
زندان انفرادی میتواند چند روز، چند هفته و حتی چند ماه به طول انجامد. گذاشتن چشم بند – به طور موقت یا دائم - تاثیر انفرادی را تشدید میکند. در اغلب موارد زندانی به سرعت دچار آشفتگی و بهم ریختگی روحی میشود. آشفتگیای که خود را اغلب به صورت احساس ناتوانی در تشخیص موقعیت زمانی و مکانی نشان میدهد.
در بعضی از موارد زندان انفرادی پس از یک دوره شکنجهٔ شدید جسمانی اتفاق میافتد. در این حالت گاهی حتی در ابتدا، نوعی احساس رضایت وجود زندانی را در بر میگیرد. احساس رضایتی که ناشی از قطع شدن شکنجههای جسمانی میباشد. با این وجود پس از مدت زمانی نسبتا کوتاه، جای این احساس رضایت اولیه را ناامیدی، بیحالی مفرط و نوعی حس «خالی بودن» میگیرد.
در این مواقع است که اغلب احساس ناایمنی مفرط همراه با این فکر که زندانی نمیداند چه آیندهای در انتظارش میباشد، گریبان او را میگیرد.
در این وضعیت فرد همزمان با گذشتهاش نیز درگیر میشود. درگیریای کهگاه با بحرانهایی شدید همراه است. بدین ترتیب افکار مربوط به گذشته با وسواس در ذهن زندانی تکرار میگردد و موقعیتاش در زندان به نظرش محتوم و ابدی میآید. در این شرایط گاهی تمایل زندانی به بازجویی شدن و سخن گفتن شدت مییابد و حتی در موارد نادری میتواند به سندروم استکلهم (ایجاد احساس نزدیکی در زندانی نسبت به زندانبان یا بازجو) بیانجامد.
«تابوت» و «واحد مسکونی»: حمله به هویت مرکزی
اصطلاح «شکنجه سفید» را عموما به معنای شکنجهٔ روانی بکار میبرند و دلیلش نیز این است که در این نوع از شکنجه اثری بر بدن باقی نمیماند. با این حال «شکنجهٔ سفید» در معنای دقیق ترش به آن دسته از شکنجههای روانی گفته میشود که با ایجاد محرومیت حسّی (sensory deprivation)، موجبات اختلال در سیستم ادراک را فراهم میآورند. عوارض روحی کوتاه و دراز مدت شکنجهٔ سفید از سلول انفرادی بسیار عمیقتر، شدیدتر و دراز مدتتر است.
«محرومیت حسی» به مثابه روشی برای شکنجه، نخستین بار توسط سازمان اطلاعات ایالات متحدهٔ امریکا (CIA)، در سالهای نخست دههٔ پنجاه میلادی طراحی شد. سازمان «سیا» در این دوره، به تامین مخارج یک سری تحقیقات علمی در مورد پدیدهٔ «محرومیت حسّی» پرداخت.
یک گروه از مهمترین این تحقیقات تحت نظر روانشناس کانادایی دونالد هب (Donald Hebb) در دانشگاه معروف «مک گیل» (Mc Gill) در مونترال کانادا انجام شد. هب در آزمایشهایش از دانشجویان داوطلب استفاده میکرد. در این آزمایشات سعی شده بود تا تاثیرات محرومیت حسّی بر روان را مورد مطالعه قرار دهند. برای رسیدن به این منظور، از کلاههایی مخصوص برای حذف حس شنوایی، از چشم بند برای جلوگیری از دیدن، از وسایل یا امکانات دیگر برای کاهش دو حس لامسه و بویایی استفاده میکردند و سپس افراد را در درون اتاقهایی انفرادی و بدور از هر گونه محرک خارجی قرار میدادند. داوطلبان در این شرایط تنها پس از مدتی نسبتا کوتاه (یک الی دو یا سه روز) دچار هذیانهای شدید، کاهش قوای عقلی و ناآرامیهای تحمل ناپذیر میگشتند.
در حال حاضر در بسیاری از کشورهای دیکتاتوری و تمامیت خواه، استفادهٔ سیستماتیک و برنامه ریزی شده از نتایج این آزمایشات در جهت شکنجهٔ زندانیان، به شکلی گسترده رواج دارد.
شکنجهٔ موسوم به «تابوت» در زندان قزل حصار (کاهش محرکات بیرونی به همراه ممانعت از حرکت) یکی از نمونههای چنین شکنجهای میباشد. در این حالت محرومیت حسی در ابتدا باعث اختلال در حافظه میشود، سپس قدرت تمرکز را مختل میکند و در نهایت باعث حس گم گشتگی و از دست دادن مفهوم زمان میشود.
در اثر طولانی شدن چنین وضعیتی فرد دچار نوعی روان پریشی (psychosis) مصنوعی (توهم، هذیان، اضطرابهای شدید، مدام و غیر قابل کنترل) میشود که در بعضی موارد بازگشت ناپذیر است. شکنجهٔ سفید با ایجاد اختلال در سیستم ادراک به طور مستقیم به هویت مرکزی و شخصی زندانی حمله میکند.
در زندانهای جمهوری اسلامی، مجموعه شکنجههایی که تحت عنوان «واحد مسکونی» شناخته شدهاند، علاوه بر محرومیت حسی، شامل بازجوییهای طولانی مدت و ضرب و جرح زندانی نیز میشوند. در چنین شرایطی زندانی به قصد حفظ هویت شخصی و اجتماعیاش، در ابتدا تلاش دارد تا مرزی هر چه عبور ناپذیرتر میان آنچه هست با آنچه به بازجو مینمایاند برقرار سازد. او میکوشد تا نه تنها اسرار گروهی بلکه حتی ریزترین خصوصیات عادی و فردی خویش را نیز از نگاه بازجو پنهان سازد.
در چنین شرایطی هر گونه اطلاعات، ولو ناچیز و نامربوط، برای اعمال فشار بیشتر بر زندانی مورد بهره برداری قرار میگیرد.
با این حال در بسیاری از موارد، اعمال شکنجهٔ سفید به همراه بازجوییهای پایان ناپذیر و شکنجههای جسمانی موجب میشوند تا «من» زندانی در اثر ناکار آمدی و عدم پایداری مکانیسمهای دفاعی روان، در هم بشکند.
با درهم شکستن مکانیسمهای دفاعی دستگاه روانی، کارگزاران شکنجه به هدف خود دال بر نفوذ به هویت مرکزی زندانی دست مییابند.
هدف اصلی از رخنه به هویت زندانی، «شفاف سازی» شخصیتش میباشد. بازجوییهای بیوقفه و طولانی وقتی با شکنجهٔ سفید (محرومیت حسی) همراه میگردد، روان زندانی را از هر گونه محتوا و رمز و رازی تهی میسازد. آشکار و یا به تعبیر شکنجه گران «افشا» کردن احوال درونی زندانی را که با تخلیه و بیرون کشیدن محتوای روان صورت میپذیرد، شفاف سازی شخصیت مینامیم. در این حالت بازجو به دنبال بدست آوردن «اطلاعات نسوخته» از زندانی نیست بلکه میکوشد تا به درونیترین، خصوصیترین و به بیان نیاوردنیترین اطلاعات درونی در او (از خاطرات دوران کودکی و خانوادگی گرفته تا روابط جنسی مربوط به گذشته) دست یابد.
در حقیقت با بیرون کشیدن رازهای بزرگ و کوچک، مرز میان دو دنیای درون و بیرون، میان «من» و دیگری، برداشته شده شخصیت زندانی همانند قطرهای آب شفاف میگردد. شفاف سازی شخصیت با از میان بردن رازهای درون که اغلب از ترکیب شکنجهٔ سفید، انفرادی و بازجوییهای پایان ناپذیر ممکن میشود، در بسیاری از موارد در هویت مرکزی زندانی اختلالات شدید و دراز مدت ایجاد میکند. نظامهای سیاسیای که از چنین روشی برای مقابله با مخالفانشان استفاده میکنند هدفشان نه به حرف آوردن زندانی بلکه خاموش کردن ابدی اوست.