در سلول انفرادی تنها نبودم، باردار بودم

فکر نمی‌کردم برای چاپ چند شبنامه و نشریه دو صفحه‌ای زیر زمینی، خودم توی یک سلول یک نفره بیافتم و همسر سابق و برادرم نیز چند سلول آن طرف‌تر در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بابل.

آنقدر نوجوان و خام بودم که پیش از دستگیری هنوز نمی‌فهمیدم توقف قاعدگی یک زن می‌تواند به معنای احتمال بارداری باشد. شریک زندگی‌ام آن روزها مجبور شده بود به بازجوی خودش از احتمال بارداری ام بگوید تا شاید از او کمی مهربانی برای من و کودکی که در بطن ام بود، گدایی کند.

حتما برایش سخت بود اما بعدها فهمیدم چون رفتار بازجویان با مردان خشونت‌آمیزتر بود، همین نگرانی سبب شد که او شرح وضیعتم را به بازجو بگوید تا بازجو بفهمد میان پرسش‌ها و فریادها و خشونت‌اش برای اعتراف‌گیری، کودکی هم در سلول انفرادی، همراه من است که نیازمند محبت و یا توجه و مراقبت ویژه است.

موقع بازجویی‌ها، همیشه بازجو می‌نشست توی درگاه. درست در میانه چهارچوب درب فلزی و زنگ زده اتاقک. البته قبلش بازجو سه لگد که به در زد، من هم باید با سه سوت، اول چادر گلگلی را سر می‌کردم، بعد چشم‌بند را می‌بستم و دست آخر پشت به در می‌نشستم. سؤال‌های تکراری‌اش که تمام می‌شد برگه‌ای را می‌گذاشت توی اتاق و من باید از سیر تا پیاز زندگی‌ام را روی آن برگه‌ها می‌نوشتم.

بعدها و پس از مراحل اولیه بازجویی وقتی ما را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات ساری منتقل کردند. من و یکی از دوستانم به نام لیلا در یک سلول با هم و کنار هم قرار گرفتیم. همان روزها بود که یکی از بازجو ها در زد. مأمور یا آن سرباز مسئول غذا نبود. اصلاً ساعت ناهار هم نبود.

چادر را تند تند سرمان کردیم، چشم‌بند را بستیم و پشت به در نشستیم. بازجو یک سبد کوچک را گذاشت روی زمین و توضیح داد که این سبدِ سیب به سفارش همسر سابق من است. با لحنی که کمی مهربان می‌زد گفت:
- شوهرت باید بگوید که حامله‌ای؟ چرا خودت چیزی به ما نگفتی؟ بیا اینها را بخور فردا یک بلایی سر خودت و بچه‌ات نیاید.

۱۹ ساله بودم که ازدواج کرده بودم، شاید برای همین فرمول ساده شکل‌گیری کودک را در بطن‌ام آن قدر جدی نگرفته بودم اما فرمول پیچیده سیاست‌ورزی و ماندگاری جماعتی در متن قدرت را چنان جدی گرفته بودم که به همراه دوستان و نزدیکانم، به جای ۱۹ سالگی کردن و ۲۰ سالگی کردن، صدساگی مشروطه به رخِ مردان سیاست می‌کشیدیم تا در گوشه روستایی دور در بابل، احساس بطالت خویش به نسیان بسپاریم. کتاب‌هایی که می‌خواندیم را در شب‌نامه‌هایی به اعلامیه تبدیل می‌کردیم و این همه فعالیت سیاسی ما بود که نتیجه‌اش شد دستگیری همه ما که آن روزها واقعاً نوجوان و جوان بودیم.

خبر حضور یک کودک در دل و جسم لاغرم را زمانی جدی گرفتم که دیگر سه ماه از جدی گرفتن او برای نفس کشیدن و لگدزدن و اعلام حضور کردن گذشته بود. خبر که از طریق پدر اما با زبان بازجو رسید به سلول، انگار خانه خراب شده بودم....

همبندم وقتی خبر بارداری‌ام را از زبان بازجو شنید می‌خواستم برایش توضیح دهم که احتمالاً اصل خبر اشتباه است و لابد برای اینکه بازجو کمی با من مهربان‌تر باشد چنین چیزی را به گوشش رسانده اند اما حقیقت داشت و من تازه فهمیدم معنی آن همه تکرر ادرار و التماس من به بازجوها برای رفتن به دستشویی، یعنی اینکه من واقعاً باردار هستم.

سبد سیب که آمد فکر کردم بازجوها مهربان‌تر می‌شوند و مجوز دستشویی رفتن روزانه‌ام هم صادر می‌شود... نشد. وقتی نیاز به دستشویی رفتن پیدا می‌کردم مثل مار به خودم می‌پیچیدم و بی‌تابی‌ام همبندم را هم مثل من بی‌تاب می‌کرد اما او فقط ۱۷ سال داشت یعنی آن قدر کم سن و سال‌تر از من بود که نمی‌دانست با دوستی که حالا باردار هم هست چه کند.

آرام و مهربانانه پشت به دیوار می‌کرد و با صدای بلند عربده می‌کشید و لودگی می‌کرد تا مبادا پیشانی‌ام خیس شود از عرق شرمی که به گاه پناه آوردن به لیوان پلاستیکی گوشه اتاق، داغم می‌کرد. هنوز رویش به دیوار و دهانش تا بناگوش باز بود که من لیوان حاصلِ خلاص شدن ام را سر زیر سطل زباله گوشه اتاق می‌کردم تا از بوی تند عذاب‌آورش خلاصی یابیم.

متولد روزهای انقلابم و اینها همش مال دهه ۷۰ است و حتی نه دهه ۶۰ که از خاطره‌اش هم آن زمان تن و جان‌مان می‌لرزید. دهه هفتاد بود و من و دخترکی نوجوان در اتاقکمان، توی آن سلول پرتی که هیچ یک از اعضای خانواده‌مان سراغی از آن نداشت در یک سطل زباله فلزی با نایلون پلاستیکی سیاهی که از گوشه‌های دهان گردش آویزان بود روزها کلنجار می‌رفتیم تا از بوی تند و تهوع‌آور آن نجات پیدا کنیم.

دادگاهی شدیم، بدون وکیل. خانواده ما پشت در دادگاه انقلاب بودند، تمام مدتی که بازداشت بودیم تنها جایی که آنها می‌نشستند مقابل دادگاه انقلاب بود چون اصلاً نمی‌دانستند ما کجا بودیم و کجا بازجویی می‌شدیم.

مهر آزادی را هم که نشاندند کف دستمان، هیچ کس آن بیرون منتظر ما نبود. چون بعد از دادگاه برای من سه سال زندان تعلیقی و ۷۴ ضربه شلاق تعلیقی بریده بودند اما هیچ‌گاه به خانواده‌های ما نگفته بودند که کی آزاد می‌شویم.

برای همین روز آزادی چون هیچ کسی منتظر ما نبود یک راست سراغ خانه را نگرفتیم بلکه همبندم پا به پای من آمد تا اول یک راست برویم میوه‌فروشی نزدیک زندان شهربانی بابل.
دلم شلیل سرخ می‌خواست. تا همین چند سال پیش هم نمی‌دانستم که قصه آن روز ما و در به در دنبال شلیل سرخ گشتن، همان ماجرای معروف «ویار» زن باردار بود نه اثرِ نخوردنِ میوه در زندان. چادر گل گلی را مچاله کردیم و زدیمش زیر بغل، بی‌هیچ کیف و دفتر و دستک اضافه‌ای، تمام میوه‌فروشی‌های شهر را رصد کردیم. آن روز هیچ شلیلی پیدا نکردیم و غروب راهی خانه شدیم.

نوجوان بودیم، زندان برای‌مان زود بود، جای ما خانه‌های خودمان بود نه بازداشتگاه وزارت اطلاعات و سلول انفرادی و زندان شهربانی و اتاق بازجویی...

---------------------------------------------------------------------------------
مسیح علی‌نژاد در حال حاضر روزنامه‌نگار است. او در سال ۷۵ به مدت ۱۳ روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات شهرستان بابل و ساری بازداشت بود