اواخر اسفند ١٣۶٧ بود که مرا به سلول انفرادی فرستادند. انفرادی آسایشگاه، واقع در بخش شمالی و بالای اوین. اولین بار بود که آنجا را میدیدم. دورههای قبلی انفرادی را در ٢٠٩ و سلولهای قدیمی گذرانده بودم. پیش از وارد شدن به سلول باید بازرسی بدنی میشدم. از شانس بد من جباری، سرنگهبان زن، مرا بازرسی کرد. همان کسی بود که در دعوایی به او گفته بودم «آدمکشها».
میدانستم که تلافی خواهد کرد، گرچه همان وقت هم حسابی کتکم زده بود.
مرا به یکی از سلولهای ته راهرو فرستاد. چشمبند را که برداشتم، تنگی سلول توی ذوقم زد. اندازه سلولهایی بود که پیشتر هم دیده بودم. ولی دلگیرتر به نظر میرسید.
شاید از دیواری که جلوی پنجره بالا رفته بود، دلم فشرد. چقدر روشویی و توالت کثیف بود. چند پتوی سربازی مچاله شده روی زمین خالی افتاده بود. لولهای هم در کنار دیوار قرار داشت که میبایست وسیله گرم کننده باشد. دست زدم سرد سرد بود. اینجا به سرداب میمانست.
باید آنجا را مرتب میکردم و توالت و دستشویی را میشستم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت. چادر را از سر برداشتم و شروع کردم به قدم زدن. هفت قدم، دیوار. برگشتم، باز هفت قدم و دیوار. قدمها و دیوار.
روی دیوارها حروف و علامتهائی کنده شده بود. کسی با مداد نوشته بود «مادر مرا ببخش». جایی دیگر چند خط موازی هم کنده شده بود. شمردم: ٢٧ خط. نوشتههای دیگر هم بود که در نیمه تاریکی نتوانستم بخوانمشان.
صدای گاری غذا، که به ناله میمانست، از سر راهرو شنیده شد که داشت نزدیک میشد.
در باز شد، بشقاب را جلو بردم و نگهبان غذا را در آن ریخت. چند تکه لوبیا، هویج، سیب زمینی، یک تکه استخوان و آب فراوان. یک حبه قند و تکهای نان هم برای صبحانه روز بعد. چیزی برای نگهداری آنها نداشتم. از نگهبان خواستم که چیزی بدهد تا نان را در آن بییچم.
روی سیمان سرد سلول نشستم و چند قاشق غذا خوردم. این هم سرد بود. دوباره در باز شد و نگهبان یک تکه پلاستیک به داخل انداخت. بوی تند نفت میداد. با تکه صابونی که در روشوئی بود، آن را شستم و تکاندم. حالا بوی نفت تمام سلول را پر کرد. پتوها را باز کردم که جائی برای نشستن داشته باشم. یک باره گرد و خاک بلند شد. روی پتوها لکههای چربی، مانده از غذا بود با بوی تند و زننده. تکاندمشان، گرد و خاک بیشتر شد.
رغبت نمیکردم که زیر آنها بروم ولی چارهای نبود. عذاب سرما بیشتر بود و من باید میخوابیدم. پتوها را روی زمین پهن کردم. خودم را توی چادرم پیچیدم و رفتم زیر یکی از آنها. تا صبح سرما بود و بوی تند نفت و من مچاله شده.
بالاخره صبح رسید. نگهبان دیشبی بود که چای را در لیوان پلاستیکی قرمز ریخت و داد دستم. گفتم که پتوها کثیف هستند و سفرهام بوی نفت میدهد. بدون آنکه جوابی بدهد در را بست و رفت.
نان نفتی را نتوانستم بخورم ولی چای گرم را با لذت سرکشیدم و اصلا متوجه طعم کافور نشدم. چشهایم میخارید. دست زدم، گرد و خاک غلیظی روی ابروها و مژههایم نشسته بود.
بلند شدم، باید به سلول سر و سامانی میدادم. روی لولهای که کنار دیوار بود، بالا رفتم و پنجره را که رو به بالا باز میشد، گشودم. پشت آن میلههایی به شکل کرکره قرار داشت، که مانع دیدن آسمان بود. پتوها را تکاندم و تکاندم ، ولی از گرد و خاک آنها کم نمیشد. ولشان کردم. خاک زمین را با تکه اسفنجی که زیر روشویی پیدا کردم، پاک کردم و پتوها را چیدم و در گوشهای گذاشتم. سفره را دوباره شستم و تکاندم. از بوی نفت کم نمیشد. لیوان و بشقابم را هم شستم و و بالای هره پنجره گذاشتم. قطرههای آبی که از آن میچکیدند، روی دیوار سیمانی میلغزیدند و آرام آرام پایین میرفتند، بعد یک باره سرعت میگرفتند. قطرههای درشتتر سبقت میگرفتند و زدوتر به زمین میرسیدند. قطرههای تازه تری روی دیوار راه میافتادند و مسابقه از نو شروع میشد.مدتی محو تماشای این صحنه شده بودم.
قدم زدن را از سر گرفتم. در نور روز، نوشته دیگری را کنار چارچوب در پیدا کردم:
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار باش
بعد از چند هفته مرا به سلول دیگری بردند که روشنی روز را میشد در آن حس کرد. اینجا آب گرم از لوله کنار دیوار عبور میکرد و سلول را گرم میساخت و پتوها هم تمیزتر بودند. پس، تلافی جباری آن سرداب بود!
هرچه دنیای ذهنی آدم وسیعتر باشد، بهتر میتواند لحظههای کشدار انفرادی را از سربگذراند. تلاش میکردم خاطره هایی را با جزئیاتش بیاد بیاورم. به ویژه تصویرهایی را که از طبیعت در حافظه داشتم، در ذهنم زنده میکردم. اما وقتی میخواستم ذهنم را روی کتابی یا فیلمی متمرکز کنم، مسئله از لذت و فراغ ذهن فراتر میرفت و به مکتب و چوب و فلک کشیده میشد با وحشت پی میبردم که آن خواندهها و دیدهها تنها در اشکالی مبهم و همچون قبایی بیدزده در خاطرم ماندهاند.
ذهن فرار میخواست و اراده پافشاری بیشتر. به خود میگفتم: اما من از آن زندانی های جوانی که پشت سرشان میز مدرسه بوده و خانه، خوشبخت ترم. بخت بیشتری دارم که کوله بار خاطراتم سنگینتر و زندگیام فراز و نشیب بیشتری داشته است. ولی از آن سالهای آزادی حالا هشت سالی میگذشت و من بارها آنها را دوره کرده بودم.
باید به اراده متوسل میشدم. روزها چند ساعتی راه میرفتم و حرف میزدم گاه با صدای بلند. صدایم گرفته و خش دار شده بود. مطلبی را برای مخاطب نامرئی تعریف میکردم یا سعی میکردم به زبان انگلیسی با او حرف بزنم. این کارها را با زحمت زیادی انجام میدادم. تمرکز روی چیزهائی که از من دور بودند، کار آسانی نبود.
زندگیام نظم وسواس گونهای به خود گرفته بود و هر خللی در آن بشدت مرا عصبی و غصه دار میکرد. نگهبانها حتما اینها را میدانستند.
طبق ضابطه خودشان باید هفتهای یک بار حمام میبردند و ناخنگیر میدادند. نمیبردند و نمیدادند. یکبار هفتهها گذشت و ناخنگیر ندادند. بس که به نگهبانها تذکر داده بودم، خودم را خوار و زبون میدیدم.
نمیدانم ناخنهای بلند چرا آن همه مرا آزار میدادند. مسئله به ظاهر بیاهمیتی بود ولی برای من شده بود گره روزهایم. خود را سرزنش میکردم ولی این هم چارهساز نبود. به فکر جویدن ناخنها افتادم. عادت به این کار نداشتم و برایم چندشآور بود. بالاخره سنگپا را گره گشا دیدم. وقتی ناخنهایم را با آن سائیدم، احساس رضایت کردم.
اما برای حمام رفتن همیشه باید چانه میزدم. هوا رو به گرمی میرفت و ورزش و هوای بسته سلول حسابی عرقم را درمیآورد. گرچه آبی به سر و صورتم میزدم، ولی دوش آب گرم چیز دیگری بود. آدم را سبک میکرد. پس ارزشش را داشت که هر هفته برایش بجنگم.
در دنیای تنگ سلول از این وسواسیها و سختگیری با خود، خلاصی نبود و روز به روز هم بیشتر میشد. حالا دیگر در حین قدم زدن دستها را هم حرکت میدادم و خود را سخت به این کار مقید میدیدم. در طی روز اگر خسته نمیشدم، شبها نمیتوانستم بخوابم با اینهمه پس از چند هفته بی خوابی به سراغم آمد و سخت کلافهام میکرد.
در دنیایی که سهم آدمی از آن به بزرگی هفت قدم در هفت قدم است، حواس او در همان دنیای کوچک طعمه میجوید، طعمه هایی حقیر. زندانی کوچکترین صدای بیرون را میشنود. زمان را تشخیص میدهد. صدای پاها را میشناسد و از صدای باز و بسته شدن درها میداند که مربوط به کدام سلول است.
گوش میخواباند که بداند چه گفتگوهایی بین پاسدار و زندانی رد و بدل میشود. از طریق همین «فضولیها» دانستم که سلول طرف راست من دیگر خالی نیست. حضورش را هنگامی که در سلولش برای گرفتن غذا باز میشد، حس کردم. بیصدا و آرام بود و صدایش را نمیشنیدم.
یک بار که به دیوار زدم، تند و تند جوابم را داد. من که سرعت لازم را در گرفتن مرس نداشتم، پیامش را خوب نگرفتم ولی فهمیدم که از زندانیهای قدیمی است. قبلا با هم همبندی بودیم، ولی رابطه خاصی بینمان نبود.گاه سلامی وگاه آن هم نه. جزو زندانیان افراطی و رادیکال بود.
مقاومت زیادی از خود نشان داده و تنبیه و انفرادی زیاد کشیده بود. در بند خود را یک سر و گردن از دیگران بالاتر میدید و با نظر مخالف خود و در کل با آدمهای متفاوت رفتاری بسیار خشک داشت و میتوانست به راحتی دیگران را نادیده بگیرد. حالا همسایه هم بودیم و رابطه یگانه راه فرار از تنهایی بود برای هر دوی ما.
شروع رابطه با مرسهای کوتاه بود. حس میکردم از ناشیگری من آشفته میشود. هر وقت دلش میخواست، مرس را قطع میکرد و روز بعد هر وقت که میخواست، دوباره میزد. یک روز که در میانه مرس، بدون خداحافظی قطع کرد و رفت، با خود عهد کردم که دیگر با او حرف نزنم. خیلی رنجیده شده بودم و برخوردش را تحقیرآمیز میدیدم.
غروب روز بعد دوباره زد، جوابش را ندادم. چند بار این کار تکرار شد. با این تلافی و «انتقام» از رنجشم کاسته میشد. روز چهارم آنقدر زد که از رو رفتم و جوابش را با چند ضربه به علامت سلام دادم. پرسید که این چند روز کجا بودم. جواب دادم که همین جا. گفت که فکر کرده بود مرا بردهاند. با ضربههایی که تند و از سر خشم به دیوار مینواختم، گفتم که تو ارزشی برای طرف مقابل قائل نیستی. صحبتم را قطع کرد و گفت که نگرانم بوده است. آیا من اشتباه کرده بودم و این فقط یک سوءتفاهم بود؟ هر چه بود، ضربههامان مهربانتر شد و دیگر تماسمان قطع نگردید.
هر روز غروب با هم «گپ» میزدیم. به زودی سرعت من به پای او رسید. دیگر احتیاج نبود که کلمات را تا به آخر بزنیم. در همان دو-سه حرف اول حروف الفبا و حتیگاه در همان حرف اول اطلاع میدادیم که مفهوم را گرفتهایم. به این ترتیب به سرعت یک صحبت حضوری با هم حرف میزدیم.
تعریف کرد که چرا او را به انفرادی آوردهاند. همان سرگذشت من و خیلیهای دیگر بعد از کشتار ۶٧ بود: تحت فشار قرار دادن زندانی برای پذیرش انزجار و آزادی. پدرش را آورده بودند دادیاری.
ناصریان در حضور پدرش او را تهدید به اعدام کرده بود. پدر گریسته و به پای او افتاده بود که هر چه میگویند قبول کند. هنوز یک سالی از کشتار ۶٧ نمیگذشت و سایه مرگ همه جا بود. او قبول نکرده بود ولی خیلی ناراحت بود از بابت نگرانی و آزردگی پدرش. نگفت ولی فهمیدم. شاید هم به همین خاطر روزهای اول انفرادی آنقدر پریشان بود.
پس از ماهها گرچه به زندگی در تنهائی عادت کرده بودم ولی نیاز به زندگی در میان دیگر انسانها، مثل یک حس شدید غریزی در من سربرمیآورد. خودم را در میان دوستان همبندیام میدیدم که کنارشان نشستهام و از روزهای تنهایی برایشان تعریف میکنم.
در ماه ششم انفرادی بودم که بعد از ظهر یکی از پنجشنبههای شهریور ماه، ناصریان که برای سرکشی آمده بود، با ژستی منتگذار فرمان انتقال مرا به بند عمومی صادر کرد. با خوشحالی شروع کردم به جمع کردن وسایلم ولی وقتی برای وداع از در و دیوارها به آنها نگاه میکردم، دلم گرفت. مثل حسی بود که در زمانی دور به هنگام ترک خانهای که دوران بچگی را در آن گذرانده بودم، به من دست داده بود. دوست همسایهام تنها میماند و من دیوار رابطه را از دست میدادم.
امروز که اینها را مینوشتم، متوجه شدم که آن موقع حتی آرزوهایم هم از زندان فراتر نمیرفتند. چرا «آزادی» را در همان زندان آرزو میکردم در میان همبندیهایم که شده بودند خانوادهام، همسایه و جامعه. آیا به زندان تا آن حد خو گرفته بودم؟
--------------------------------------------------------------------------
منیره برادران، زندانی سیاسی دهه ۶۰ خورشیدی است که ۹ سال سابقه زندان دارد. او شش ماه از این مدت را درون سلول انفرادی به سر برده است.
میدانستم که تلافی خواهد کرد، گرچه همان وقت هم حسابی کتکم زده بود.
مرا به یکی از سلولهای ته راهرو فرستاد. چشمبند را که برداشتم، تنگی سلول توی ذوقم زد. اندازه سلولهایی بود که پیشتر هم دیده بودم. ولی دلگیرتر به نظر میرسید.
شاید از دیواری که جلوی پنجره بالا رفته بود، دلم فشرد. چقدر روشویی و توالت کثیف بود. چند پتوی سربازی مچاله شده روی زمین خالی افتاده بود. لولهای هم در کنار دیوار قرار داشت که میبایست وسیله گرم کننده باشد. دست زدم سرد سرد بود. اینجا به سرداب میمانست.
باید آنجا را مرتب میکردم و توالت و دستشویی را میشستم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت. چادر را از سر برداشتم و شروع کردم به قدم زدن. هفت قدم، دیوار. برگشتم، باز هفت قدم و دیوار. قدمها و دیوار.
روی دیوارها حروف و علامتهائی کنده شده بود. کسی با مداد نوشته بود «مادر مرا ببخش». جایی دیگر چند خط موازی هم کنده شده بود. شمردم: ٢٧ خط. نوشتههای دیگر هم بود که در نیمه تاریکی نتوانستم بخوانمشان.
صدای گاری غذا، که به ناله میمانست، از سر راهرو شنیده شد که داشت نزدیک میشد.
در باز شد، بشقاب را جلو بردم و نگهبان غذا را در آن ریخت. چند تکه لوبیا، هویج، سیب زمینی، یک تکه استخوان و آب فراوان. یک حبه قند و تکهای نان هم برای صبحانه روز بعد. چیزی برای نگهداری آنها نداشتم. از نگهبان خواستم که چیزی بدهد تا نان را در آن بییچم.
روی سیمان سرد سلول نشستم و چند قاشق غذا خوردم. این هم سرد بود. دوباره در باز شد و نگهبان یک تکه پلاستیک به داخل انداخت. بوی تند نفت میداد. با تکه صابونی که در روشوئی بود، آن را شستم و تکاندم. حالا بوی نفت تمام سلول را پر کرد. پتوها را باز کردم که جائی برای نشستن داشته باشم. یک باره گرد و خاک بلند شد. روی پتوها لکههای چربی، مانده از غذا بود با بوی تند و زننده. تکاندمشان، گرد و خاک بیشتر شد.
رغبت نمیکردم که زیر آنها بروم ولی چارهای نبود. عذاب سرما بیشتر بود و من باید میخوابیدم. پتوها را روی زمین پهن کردم. خودم را توی چادرم پیچیدم و رفتم زیر یکی از آنها. تا صبح سرما بود و بوی تند نفت و من مچاله شده.
بالاخره صبح رسید. نگهبان دیشبی بود که چای را در لیوان پلاستیکی قرمز ریخت و داد دستم. گفتم که پتوها کثیف هستند و سفرهام بوی نفت میدهد. بدون آنکه جوابی بدهد در را بست و رفت.
نان نفتی را نتوانستم بخورم ولی چای گرم را با لذت سرکشیدم و اصلا متوجه طعم کافور نشدم. چشهایم میخارید. دست زدم، گرد و خاک غلیظی روی ابروها و مژههایم نشسته بود.
بلند شدم، باید به سلول سر و سامانی میدادم. روی لولهای که کنار دیوار بود، بالا رفتم و پنجره را که رو به بالا باز میشد، گشودم. پشت آن میلههایی به شکل کرکره قرار داشت، که مانع دیدن آسمان بود. پتوها را تکاندم و تکاندم ، ولی از گرد و خاک آنها کم نمیشد. ولشان کردم. خاک زمین را با تکه اسفنجی که زیر روشویی پیدا کردم، پاک کردم و پتوها را چیدم و در گوشهای گذاشتم. سفره را دوباره شستم و تکاندم. از بوی نفت کم نمیشد. لیوان و بشقابم را هم شستم و و بالای هره پنجره گذاشتم. قطرههای آبی که از آن میچکیدند، روی دیوار سیمانی میلغزیدند و آرام آرام پایین میرفتند، بعد یک باره سرعت میگرفتند. قطرههای درشتتر سبقت میگرفتند و زدوتر به زمین میرسیدند. قطرههای تازه تری روی دیوار راه میافتادند و مسابقه از نو شروع میشد.مدتی محو تماشای این صحنه شده بودم.
قدم زدن را از سر گرفتم. در نور روز، نوشته دیگری را کنار چارچوب در پیدا کردم:
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار باش
بعد از چند هفته مرا به سلول دیگری بردند که روشنی روز را میشد در آن حس کرد. اینجا آب گرم از لوله کنار دیوار عبور میکرد و سلول را گرم میساخت و پتوها هم تمیزتر بودند. پس، تلافی جباری آن سرداب بود!
هرچه دنیای ذهنی آدم وسیعتر باشد، بهتر میتواند لحظههای کشدار انفرادی را از سربگذراند. تلاش میکردم خاطره هایی را با جزئیاتش بیاد بیاورم. به ویژه تصویرهایی را که از طبیعت در حافظه داشتم، در ذهنم زنده میکردم. اما وقتی میخواستم ذهنم را روی کتابی یا فیلمی متمرکز کنم، مسئله از لذت و فراغ ذهن فراتر میرفت و به مکتب و چوب و فلک کشیده میشد با وحشت پی میبردم که آن خواندهها و دیدهها تنها در اشکالی مبهم و همچون قبایی بیدزده در خاطرم ماندهاند.
ذهن فرار میخواست و اراده پافشاری بیشتر. به خود میگفتم: اما من از آن زندانی های جوانی که پشت سرشان میز مدرسه بوده و خانه، خوشبخت ترم. بخت بیشتری دارم که کوله بار خاطراتم سنگینتر و زندگیام فراز و نشیب بیشتری داشته است. ولی از آن سالهای آزادی حالا هشت سالی میگذشت و من بارها آنها را دوره کرده بودم.
باید به اراده متوسل میشدم. روزها چند ساعتی راه میرفتم و حرف میزدم گاه با صدای بلند. صدایم گرفته و خش دار شده بود. مطلبی را برای مخاطب نامرئی تعریف میکردم یا سعی میکردم به زبان انگلیسی با او حرف بزنم. این کارها را با زحمت زیادی انجام میدادم. تمرکز روی چیزهائی که از من دور بودند، کار آسانی نبود.
زندگیام نظم وسواس گونهای به خود گرفته بود و هر خللی در آن بشدت مرا عصبی و غصه دار میکرد. نگهبانها حتما اینها را میدانستند.
طبق ضابطه خودشان باید هفتهای یک بار حمام میبردند و ناخنگیر میدادند. نمیبردند و نمیدادند. یکبار هفتهها گذشت و ناخنگیر ندادند. بس که به نگهبانها تذکر داده بودم، خودم را خوار و زبون میدیدم.
نمیدانم ناخنهای بلند چرا آن همه مرا آزار میدادند. مسئله به ظاهر بیاهمیتی بود ولی برای من شده بود گره روزهایم. خود را سرزنش میکردم ولی این هم چارهساز نبود. به فکر جویدن ناخنها افتادم. عادت به این کار نداشتم و برایم چندشآور بود. بالاخره سنگپا را گره گشا دیدم. وقتی ناخنهایم را با آن سائیدم، احساس رضایت کردم.
اما برای حمام رفتن همیشه باید چانه میزدم. هوا رو به گرمی میرفت و ورزش و هوای بسته سلول حسابی عرقم را درمیآورد. گرچه آبی به سر و صورتم میزدم، ولی دوش آب گرم چیز دیگری بود. آدم را سبک میکرد. پس ارزشش را داشت که هر هفته برایش بجنگم.
در دنیای تنگ سلول از این وسواسیها و سختگیری با خود، خلاصی نبود و روز به روز هم بیشتر میشد. حالا دیگر در حین قدم زدن دستها را هم حرکت میدادم و خود را سخت به این کار مقید میدیدم. در طی روز اگر خسته نمیشدم، شبها نمیتوانستم بخوابم با اینهمه پس از چند هفته بی خوابی به سراغم آمد و سخت کلافهام میکرد.
در دنیایی که سهم آدمی از آن به بزرگی هفت قدم در هفت قدم است، حواس او در همان دنیای کوچک طعمه میجوید، طعمه هایی حقیر. زندانی کوچکترین صدای بیرون را میشنود. زمان را تشخیص میدهد. صدای پاها را میشناسد و از صدای باز و بسته شدن درها میداند که مربوط به کدام سلول است.
گوش میخواباند که بداند چه گفتگوهایی بین پاسدار و زندانی رد و بدل میشود. از طریق همین «فضولیها» دانستم که سلول طرف راست من دیگر خالی نیست. حضورش را هنگامی که در سلولش برای گرفتن غذا باز میشد، حس کردم. بیصدا و آرام بود و صدایش را نمیشنیدم.
یک بار که به دیوار زدم، تند و تند جوابم را داد. من که سرعت لازم را در گرفتن مرس نداشتم، پیامش را خوب نگرفتم ولی فهمیدم که از زندانیهای قدیمی است. قبلا با هم همبندی بودیم، ولی رابطه خاصی بینمان نبود.گاه سلامی وگاه آن هم نه. جزو زندانیان افراطی و رادیکال بود.
مقاومت زیادی از خود نشان داده و تنبیه و انفرادی زیاد کشیده بود. در بند خود را یک سر و گردن از دیگران بالاتر میدید و با نظر مخالف خود و در کل با آدمهای متفاوت رفتاری بسیار خشک داشت و میتوانست به راحتی دیگران را نادیده بگیرد. حالا همسایه هم بودیم و رابطه یگانه راه فرار از تنهایی بود برای هر دوی ما.
شروع رابطه با مرسهای کوتاه بود. حس میکردم از ناشیگری من آشفته میشود. هر وقت دلش میخواست، مرس را قطع میکرد و روز بعد هر وقت که میخواست، دوباره میزد. یک روز که در میانه مرس، بدون خداحافظی قطع کرد و رفت، با خود عهد کردم که دیگر با او حرف نزنم. خیلی رنجیده شده بودم و برخوردش را تحقیرآمیز میدیدم.
غروب روز بعد دوباره زد، جوابش را ندادم. چند بار این کار تکرار شد. با این تلافی و «انتقام» از رنجشم کاسته میشد. روز چهارم آنقدر زد که از رو رفتم و جوابش را با چند ضربه به علامت سلام دادم. پرسید که این چند روز کجا بودم. جواب دادم که همین جا. گفت که فکر کرده بود مرا بردهاند. با ضربههایی که تند و از سر خشم به دیوار مینواختم، گفتم که تو ارزشی برای طرف مقابل قائل نیستی. صحبتم را قطع کرد و گفت که نگرانم بوده است. آیا من اشتباه کرده بودم و این فقط یک سوءتفاهم بود؟ هر چه بود، ضربههامان مهربانتر شد و دیگر تماسمان قطع نگردید.
هر روز غروب با هم «گپ» میزدیم. به زودی سرعت من به پای او رسید. دیگر احتیاج نبود که کلمات را تا به آخر بزنیم. در همان دو-سه حرف اول حروف الفبا و حتیگاه در همان حرف اول اطلاع میدادیم که مفهوم را گرفتهایم. به این ترتیب به سرعت یک صحبت حضوری با هم حرف میزدیم.
تعریف کرد که چرا او را به انفرادی آوردهاند. همان سرگذشت من و خیلیهای دیگر بعد از کشتار ۶٧ بود: تحت فشار قرار دادن زندانی برای پذیرش انزجار و آزادی. پدرش را آورده بودند دادیاری.
ناصریان در حضور پدرش او را تهدید به اعدام کرده بود. پدر گریسته و به پای او افتاده بود که هر چه میگویند قبول کند. هنوز یک سالی از کشتار ۶٧ نمیگذشت و سایه مرگ همه جا بود. او قبول نکرده بود ولی خیلی ناراحت بود از بابت نگرانی و آزردگی پدرش. نگفت ولی فهمیدم. شاید هم به همین خاطر روزهای اول انفرادی آنقدر پریشان بود.
پس از ماهها گرچه به زندگی در تنهائی عادت کرده بودم ولی نیاز به زندگی در میان دیگر انسانها، مثل یک حس شدید غریزی در من سربرمیآورد. خودم را در میان دوستان همبندیام میدیدم که کنارشان نشستهام و از روزهای تنهایی برایشان تعریف میکنم.
در ماه ششم انفرادی بودم که بعد از ظهر یکی از پنجشنبههای شهریور ماه، ناصریان که برای سرکشی آمده بود، با ژستی منتگذار فرمان انتقال مرا به بند عمومی صادر کرد. با خوشحالی شروع کردم به جمع کردن وسایلم ولی وقتی برای وداع از در و دیوارها به آنها نگاه میکردم، دلم گرفت. مثل حسی بود که در زمانی دور به هنگام ترک خانهای که دوران بچگی را در آن گذرانده بودم، به من دست داده بود. دوست همسایهام تنها میماند و من دیوار رابطه را از دست میدادم.
امروز که اینها را مینوشتم، متوجه شدم که آن موقع حتی آرزوهایم هم از زندان فراتر نمیرفتند. چرا «آزادی» را در همان زندان آرزو میکردم در میان همبندیهایم که شده بودند خانوادهام، همسایه و جامعه. آیا به زندان تا آن حد خو گرفته بودم؟
--------------------------------------------------------------------------
منیره برادران، زندانی سیاسی دهه ۶۰ خورشیدی است که ۹ سال سابقه زندان دارد. او شش ماه از این مدت را درون سلول انفرادی به سر برده است.