صدای بسته شدن در آهنی یعنی وقت دیدن است. اما خستهتر از آن هستم که به فکر دیدن باشم. نشستن را بیشتر ترجیح میدهم. نشسته به دیوار تکیه میدهم. سرم را بالا میگیرم. سرم را هم به دیوار پشتم تکیه میدهم. دلم میخواهد پاهایم را دراز کنم اما باز هم راحت نیستم. پاهایم را به روی دیوار روبهرویم میگذارم تا مثل قدیمها که به خاطر بیماری «واریس» پزشکها توصیه کرده بودند٬ پاهایم مدتی بالا بماند تا خون جریان بهتری داشته باشد.
تازه تصمیم میگیرم چشمانم را باز کنم. مثل همه این چند وقت٬ همه چیز نزدیکم است. «دور»ها دیگر برایم چیزی جز «ماتی» نیستند. دلم برای «دورها» تنگ شده از بس «نزدیکها» را دیدهام.
صدای گوش خراش هواکش همه دنیای ذهنیام را درهم میریزد. وای خدای من! من باز هم که اینجا هستم. سلول انفرادی. دیوارهای احاطه کردهام سبزند. در آهنی سلول هم سبز است. روزهایی که قرمه سبزی میدهند٬ غذا هم سبز است. دیگر با این چهار دیواری اخت شدهام.
روز اول برایم دنیای غریبی بود. هرگز حس عجیبش را فراموش نکردم. از دنیای بیرون به دنیای دیگری پرتاب شده بودم. چشمهای بسته. دستهایی که تازه با زور و تلاش چند نفر (از زندانبانها) از دست، دست بندهای پلاستیکی آزاردهنده خلاص شده بودند.
هنوز دور تا دور هر دو مچ دستم میسوخت. تازه با چشمان بسته برای بازرسی بدنی کاملاً لخت شده بودم و حس تحقیرشدگی عجیبی داشتم. زندانبانی که بعدها متوجه شدم باید «سید» صدایش کنم٬ دست مرا گرفته بود و به سمت جایی میبرد. دری را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد و پشت سرم در آهنی را بست.
هنوز نمیدانستم که آیا باید چشمبندهایم را باز کنم یا نه! صدای پایش که دور شد دست به گرههای پشت سرم انداختم تا پارچه چشم بندم را باز کنم.
اولین ملاقاتم با چهاردیواری سبز سلول انفرادی بود. خیلی کوچکتر از آن بود که پیش از این تصور میکردم. شنیده بودم که سلول انفرادی شیر آب و دستشویی هم دارد اما اینجا طولش به اندازه چهار انگشت بیشتر از قدم بود (وقتی دراز میکشیدم) و عرضش هم به اندازه باز کردن دو دستم تا آرنجها.
بهتر که شیر اب و دستشویی نداشت وگرنه از این هم تنگتر میشد! فکر کنم چند سانتی بزرگتر از قبر بود. این حس را همان شب اول داشتم و یاد لحظهای افتادم که چند سال پیشتر٬ یک سر کفن مادر بزرگم را گرفته بودم تا در درون قبر بگذاریمش. تلخی و سردی خاک پیرامونم که از یادآوری آن صحنه در وجودم جاری شده بود٬ کمی ترساندم. اما زود این ذهنیت را از خودم دور کردم.
حضور اولم در سلول٬ زیاد طولانی نبود چون کمتر از دو دقیقه بعد از نشستنم در سلول٬ صدای پای زندانبان از پشت در سلول آمد و ثانیهٔ بعد٬ از دریچه در سلول٬ صدایی دستور داد که چشم بندهایم را بزنم. و این آغاز بازجوییها بود تا شب.
اولین شب سلول هم از سختترین شبهایی زندان بود. انرژی فراوانی را در اتاق بازجویی از دست داده بودم. همه چیزش کابوس بود. کابوسی که رسیدن به سلولم راه فرار از آن بود.
ساعت نزدیک ۹ شب بود که به سلول آورده شدم. چشمبندم را باز کردم و به گوشهای پرتابش کردم. در سلول یک پتوی طوسی رنگ بود و دیگر هیچ. پتویی مانند پتوهای دوران سربازی. حالا با این یک پتو چه میتوانستم بکنم؟ زیر سر بگذارم؟ پس روی خودم چه؟ زیرم را چه کنم؟ عادت نداشتم بر زمین تا این حد سفت بخوابم.
یکی از مهرههای ستون فقرات کمرم فاصله داشت و این سختی زمین میتوانست دوباره این درد قدیمی را برایم به ارمغان بیاورد. کاری نمیشد کرد. زندان بود. با هر چه داشتم باید میساختم. یکی دو هفتهای همین طور سر کردم تا بالاخره دو پتو دیگر هم توانستم بگیرم. و البته تقاضای یک قرآن هم کردم به بهانه خواندن اما برای زیر سر گذاشتن. بعد از مدت کوتاهی دیگر قرآن بالش زیر سرم بود و یک پتو زیر و یک پتو هم به روی خودم میکشیدم.
بغض عجیبی گلویم را در شب اول گرفته بود. در شوک بودم از آنچه برایم پیش آمد بود و موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم. فشار تحقیر و توهین و سیلیهای بازجویی اول هم حسابی مرا بهم ریخته بود. به سلول که برده شدم ابتدا کمی نشستم و به آنچه پیش آمده بود فکر کردم. بعد از جایم بلند شدم تا چهاردیواری را ورانداز کنم. ابعادش را سنجیدم.
بعد نوشتههای روی دیوار سلول توجهام را به خود جلب کرد. دوبیتیهای حزنانگیز٬ غزلهای عاشقانه٬ تاریخ نوشتههای نامآشنا٬ روزشمارهای دردآور. چوبخطهای دل آزار. سرگرمی جالبی بودند در آن تنهایی سلول. اینکه بخوانی کلمهها و جملههای آمده از دردهای آشکار و پنهان کسانی که پیش از تو در همین چهار دیواری بودند.
تاریخها را به عقب میروی تا قدمت زندانی که در آن هستی را کشف کنی. اما حداکثر میتوانی به آخرین باری که دیوارها رنگ شدهاند برسی. چون هربار که رنگی بر دیوارهای سلول میکشیدند٬ تکهای از لحظات ثبت شده آن درون را با خود میبردند.
وقتی روبه بالا میخوابیدم سقف سبز سلول دورترین مسافت دیدم بود. وقتی در سلول قدم میزدم تنها سه قدم انتهای مسیرم بود و وقتی چشم میبستم پرواز در خاطرهها٬ رهاییام بود. همه تلخی و شیرینیهای زندگی میهمان لحظههای سلول انفرادی ام بود. و هر بار صدای گوشخراش هواکش بند٬ یادآور بودنم در سلول.
با خودم زمزمه میکردم: «پرنده که بالش میسوزه٬ دل من به حالش میسوزه٬ آخه مرگ واسش رهایی٬ پرنده که بالش میسوزه٬ آدمی که شادی نداره٬ به خدا آزادی نداره٬ میکنه زندگیشو زندون٬ آدمی که شادی نداره ٬ …» و با همین زمزمهها دیوار و برجستگیها و سوراخهای ریزش را لمس میکردم تا فراموش نکنم لمس کردن را.
در همان کوچکی سلول٬ قدم میزدم تا فراموش نکنم قدم زدن را. گوش تیز میکردم تا فراموش نکنم شنیدن را٬ خیال میکردم تا فراموش نکنم رویاهایم را … که سلول انفرادی جایی بود برای فراموش کردن … و من با خود و دیوارهای پیرامونم این را تکرار میکردم که «به خاطر بسپار٬ به خاطر بسپار٬ به خاطر بسپار٬...» که فراموشت خواهند کرد.
-------------------------------------------------------------------------------
روزبه میرابراهیمی روزنامهنگار است، او در سال ۱۳۸۳ و در پرونده موسوم به وبلاگنویسان، ۶۰ روز به یکی از سلولهای انفرادی در بازداشتگاه مخفی تحت کنترل حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی به سر برد.
تازه تصمیم میگیرم چشمانم را باز کنم. مثل همه این چند وقت٬ همه چیز نزدیکم است. «دور»ها دیگر برایم چیزی جز «ماتی» نیستند. دلم برای «دورها» تنگ شده از بس «نزدیکها» را دیدهام.
صدای گوش خراش هواکش همه دنیای ذهنیام را درهم میریزد. وای خدای من! من باز هم که اینجا هستم. سلول انفرادی. دیوارهای احاطه کردهام سبزند. در آهنی سلول هم سبز است. روزهایی که قرمه سبزی میدهند٬ غذا هم سبز است. دیگر با این چهار دیواری اخت شدهام.
روز اول برایم دنیای غریبی بود. هرگز حس عجیبش را فراموش نکردم. از دنیای بیرون به دنیای دیگری پرتاب شده بودم. چشمهای بسته. دستهایی که تازه با زور و تلاش چند نفر (از زندانبانها) از دست، دست بندهای پلاستیکی آزاردهنده خلاص شده بودند.
هنوز دور تا دور هر دو مچ دستم میسوخت. تازه با چشمان بسته برای بازرسی بدنی کاملاً لخت شده بودم و حس تحقیرشدگی عجیبی داشتم. زندانبانی که بعدها متوجه شدم باید «سید» صدایش کنم٬ دست مرا گرفته بود و به سمت جایی میبرد. دری را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد و پشت سرم در آهنی را بست.
هنوز نمیدانستم که آیا باید چشمبندهایم را باز کنم یا نه! صدای پایش که دور شد دست به گرههای پشت سرم انداختم تا پارچه چشم بندم را باز کنم.
اولین ملاقاتم با چهاردیواری سبز سلول انفرادی بود. خیلی کوچکتر از آن بود که پیش از این تصور میکردم. شنیده بودم که سلول انفرادی شیر آب و دستشویی هم دارد اما اینجا طولش به اندازه چهار انگشت بیشتر از قدم بود (وقتی دراز میکشیدم) و عرضش هم به اندازه باز کردن دو دستم تا آرنجها.
بهتر که شیر اب و دستشویی نداشت وگرنه از این هم تنگتر میشد! فکر کنم چند سانتی بزرگتر از قبر بود. این حس را همان شب اول داشتم و یاد لحظهای افتادم که چند سال پیشتر٬ یک سر کفن مادر بزرگم را گرفته بودم تا در درون قبر بگذاریمش. تلخی و سردی خاک پیرامونم که از یادآوری آن صحنه در وجودم جاری شده بود٬ کمی ترساندم. اما زود این ذهنیت را از خودم دور کردم.
حضور اولم در سلول٬ زیاد طولانی نبود چون کمتر از دو دقیقه بعد از نشستنم در سلول٬ صدای پای زندانبان از پشت در سلول آمد و ثانیهٔ بعد٬ از دریچه در سلول٬ صدایی دستور داد که چشم بندهایم را بزنم. و این آغاز بازجوییها بود تا شب.
اولین شب سلول هم از سختترین شبهایی زندان بود. انرژی فراوانی را در اتاق بازجویی از دست داده بودم. همه چیزش کابوس بود. کابوسی که رسیدن به سلولم راه فرار از آن بود.
ساعت نزدیک ۹ شب بود که به سلول آورده شدم. چشمبندم را باز کردم و به گوشهای پرتابش کردم. در سلول یک پتوی طوسی رنگ بود و دیگر هیچ. پتویی مانند پتوهای دوران سربازی. حالا با این یک پتو چه میتوانستم بکنم؟ زیر سر بگذارم؟ پس روی خودم چه؟ زیرم را چه کنم؟ عادت نداشتم بر زمین تا این حد سفت بخوابم.
یکی از مهرههای ستون فقرات کمرم فاصله داشت و این سختی زمین میتوانست دوباره این درد قدیمی را برایم به ارمغان بیاورد. کاری نمیشد کرد. زندان بود. با هر چه داشتم باید میساختم. یکی دو هفتهای همین طور سر کردم تا بالاخره دو پتو دیگر هم توانستم بگیرم. و البته تقاضای یک قرآن هم کردم به بهانه خواندن اما برای زیر سر گذاشتن. بعد از مدت کوتاهی دیگر قرآن بالش زیر سرم بود و یک پتو زیر و یک پتو هم به روی خودم میکشیدم.
بغض عجیبی گلویم را در شب اول گرفته بود. در شوک بودم از آنچه برایم پیش آمد بود و موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم. فشار تحقیر و توهین و سیلیهای بازجویی اول هم حسابی مرا بهم ریخته بود. به سلول که برده شدم ابتدا کمی نشستم و به آنچه پیش آمده بود فکر کردم. بعد از جایم بلند شدم تا چهاردیواری را ورانداز کنم. ابعادش را سنجیدم.
بعد نوشتههای روی دیوار سلول توجهام را به خود جلب کرد. دوبیتیهای حزنانگیز٬ غزلهای عاشقانه٬ تاریخ نوشتههای نامآشنا٬ روزشمارهای دردآور. چوبخطهای دل آزار. سرگرمی جالبی بودند در آن تنهایی سلول. اینکه بخوانی کلمهها و جملههای آمده از دردهای آشکار و پنهان کسانی که پیش از تو در همین چهار دیواری بودند.
تاریخها را به عقب میروی تا قدمت زندانی که در آن هستی را کشف کنی. اما حداکثر میتوانی به آخرین باری که دیوارها رنگ شدهاند برسی. چون هربار که رنگی بر دیوارهای سلول میکشیدند٬ تکهای از لحظات ثبت شده آن درون را با خود میبردند.
وقتی روبه بالا میخوابیدم سقف سبز سلول دورترین مسافت دیدم بود. وقتی در سلول قدم میزدم تنها سه قدم انتهای مسیرم بود و وقتی چشم میبستم پرواز در خاطرهها٬ رهاییام بود. همه تلخی و شیرینیهای زندگی میهمان لحظههای سلول انفرادی ام بود. و هر بار صدای گوشخراش هواکش بند٬ یادآور بودنم در سلول.
با خودم زمزمه میکردم: «پرنده که بالش میسوزه٬ دل من به حالش میسوزه٬ آخه مرگ واسش رهایی٬ پرنده که بالش میسوزه٬ آدمی که شادی نداره٬ به خدا آزادی نداره٬ میکنه زندگیشو زندون٬ آدمی که شادی نداره ٬ …» و با همین زمزمهها دیوار و برجستگیها و سوراخهای ریزش را لمس میکردم تا فراموش نکنم لمس کردن را.
در همان کوچکی سلول٬ قدم میزدم تا فراموش نکنم قدم زدن را. گوش تیز میکردم تا فراموش نکنم شنیدن را٬ خیال میکردم تا فراموش نکنم رویاهایم را … که سلول انفرادی جایی بود برای فراموش کردن … و من با خود و دیوارهای پیرامونم این را تکرار میکردم که «به خاطر بسپار٬ به خاطر بسپار٬ به خاطر بسپار٬...» که فراموشت خواهند کرد.
-------------------------------------------------------------------------------
روزبه میرابراهیمی روزنامهنگار است، او در سال ۱۳۸۳ و در پرونده موسوم به وبلاگنویسان، ۶۰ روز به یکی از سلولهای انفرادی در بازداشتگاه مخفی تحت کنترل حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی به سر برد.