هر چه از انفرادی میدانستم، شنیده و یا خوانده بودم از خاطرات آنان که تجربه آن روزهای سخت را داشتند و در کتابهای خاطرات، قهرمان مانده بودند.
بار نخست که چشم بندم را برداشتم و رو به دیوار نشستم تا پزشک معتمد معاینهام کند، دیواری سفید بود که تا آخرین روزها همراه من ماند.
سلول انفرادی بازداشتگاه اطلاعات قزوین، اتاقی شاید در بهترین حالت دو در سه که دستشویی و حمام آن با یک دیوار کوتاه جدا شده بود. با یک موکت و دو پتو، پروژکتوری که ۲۴ ساعته روشن میماند و صدایی شبیه به موتور هواپیما که هیچ وقت قطع نمیشد.
تصویر ذهنی من با واقعیتی که با آن روبهرو شده بودم، تفاوت چندانی نداشت. جایی که همه خطوط ارتباطی تو قطع است و تنها کسی که هم کلامت میشود بازجویی است که اطلاعاتی را میخواهد برای آنکه در دادگاه علیه تو به کار بگیرد.
دوگانهای سخت برای خزیدن در تنهایی آزاردهنده و یا گفتوگو با دیگری که هدف نهاییاش رسیدن به نتیجهای است که پیش از بازداشت تو گرفته.
شاید دشوارترین و البته حساسترین تصمیم در انفرادی همین شیوه روبهرویی با بازجو و تنها همکلام توست.
میان بازجوی خوب و بازجوی بد گیر میکنی، یکی خشمناک و بد دهن و دیگری مهربان و مثلاً همراه، که به قول خودش میخواهد کمکت کند. حال یک بار بیماری تو خوشخیم است و نیاز به جراحی ندارد و یک بار هم نیاز است که تو را برای مدتی طولانی تحت درمان قرار دهد تا کاملاً پاک شوی.
در انفرادی، زمان را گم میکنی و شاید پس از مدتی کوتاه، زیست شرطی بر تو غلبه کند. وقتی که در باز میشود و نان و پنیر از لای در سر میخورد، حتما وقت صبحانه است و شروع ساعت کاری و شاید هم وقت صبحانه پادگانهای نظامی، وقتی که غذا پلو دارد، حتماً ظهر است و...
اما اینها همه حدس و گمانهای ذهنی است که از مکان و زمانی که در آن حضور دارد، بیخبر و بیاطلاع مانده و تلاش میکند تا تنهاییاش را پر کند. با راه رفتنهای متوالی در سلول و بازی کردن تک نفره با ذهنش و یا حتی جستجوی یک موجود زنده در سلول که بتواند به او امید دهد.
در چنین شرایطی، تصمیم گرفتن درباره شیوه مواجهه با بازجویی که میخواهد تو را بشکند و به هدفش برسد تصمیمی سخت است.
او وعده آزادی میدهد به شرط همکاری و گفتن و همه آنچه که میخواهد و تو در ذهنت، قهرمانانی داری که انفرادی را تاب آوردهاند و تا پای جان ایستادهاند برای اینکه آنچه را که بازجو میخواهد به آن برسد غیر ممکن کنند.
این ستیز درونی سختترین لحظات انفرادی را میسازد. تو باید یکی را انتخاب کنی، یا تن دادن به گفتوگو با بازجو و برخورداری از مواهب حداقلی به امید اینکه شاید زودتر قفل باز شود و به زندگی عادی بازگردی و یا سرسختی در برابر خواستههایش که میتواند روزهای سختتری را برایت در پی داشته باشد.
تجربه انفرادی من آن قدر طولانی نبوده که بدانم در نهایت کدام یک از این دو راهکار را انتخاب خواهم کرد چه من پیش از انتخابات سال ۸۸، تا آنجا که ممکن بود، تلاش کردم از اتهامهای وارده راه گریزی پیدا کنم و پس از انتخابات، نه تنها حضور در تجمعهای خیابانی را انکار نکردم که دلایل آنها را هم نوشتم. خودم هم نمیدانم چرا؟
بار نخست که چشم بندم را برداشتم و رو به دیوار نشستم تا پزشک معتمد معاینهام کند، دیواری سفید بود که تا آخرین روزها همراه من ماند.
سلول انفرادی بازداشتگاه اطلاعات قزوین، اتاقی شاید در بهترین حالت دو در سه که دستشویی و حمام آن با یک دیوار کوتاه جدا شده بود. با یک موکت و دو پتو، پروژکتوری که ۲۴ ساعته روشن میماند و صدایی شبیه به موتور هواپیما که هیچ وقت قطع نمیشد.
تصویر ذهنی من با واقعیتی که با آن روبهرو شده بودم، تفاوت چندانی نداشت. جایی که همه خطوط ارتباطی تو قطع است و تنها کسی که هم کلامت میشود بازجویی است که اطلاعاتی را میخواهد برای آنکه در دادگاه علیه تو به کار بگیرد.
دوگانهای سخت برای خزیدن در تنهایی آزاردهنده و یا گفتوگو با دیگری که هدف نهاییاش رسیدن به نتیجهای است که پیش از بازداشت تو گرفته.
شاید دشوارترین و البته حساسترین تصمیم در انفرادی همین شیوه روبهرویی با بازجو و تنها همکلام توست.
میان بازجوی خوب و بازجوی بد گیر میکنی، یکی خشمناک و بد دهن و دیگری مهربان و مثلاً همراه، که به قول خودش میخواهد کمکت کند. حال یک بار بیماری تو خوشخیم است و نیاز به جراحی ندارد و یک بار هم نیاز است که تو را برای مدتی طولانی تحت درمان قرار دهد تا کاملاً پاک شوی.
در انفرادی، زمان را گم میکنی و شاید پس از مدتی کوتاه، زیست شرطی بر تو غلبه کند. وقتی که در باز میشود و نان و پنیر از لای در سر میخورد، حتما وقت صبحانه است و شروع ساعت کاری و شاید هم وقت صبحانه پادگانهای نظامی، وقتی که غذا پلو دارد، حتماً ظهر است و...
اما اینها همه حدس و گمانهای ذهنی است که از مکان و زمانی که در آن حضور دارد، بیخبر و بیاطلاع مانده و تلاش میکند تا تنهاییاش را پر کند. با راه رفتنهای متوالی در سلول و بازی کردن تک نفره با ذهنش و یا حتی جستجوی یک موجود زنده در سلول که بتواند به او امید دهد.
در چنین شرایطی، تصمیم گرفتن درباره شیوه مواجهه با بازجویی که میخواهد تو را بشکند و به هدفش برسد تصمیمی سخت است.
او وعده آزادی میدهد به شرط همکاری و گفتن و همه آنچه که میخواهد و تو در ذهنت، قهرمانانی داری که انفرادی را تاب آوردهاند و تا پای جان ایستادهاند برای اینکه آنچه را که بازجو میخواهد به آن برسد غیر ممکن کنند.
این ستیز درونی سختترین لحظات انفرادی را میسازد. تو باید یکی را انتخاب کنی، یا تن دادن به گفتوگو با بازجو و برخورداری از مواهب حداقلی به امید اینکه شاید زودتر قفل باز شود و به زندگی عادی بازگردی و یا سرسختی در برابر خواستههایش که میتواند روزهای سختتری را برایت در پی داشته باشد.
تجربه انفرادی من آن قدر طولانی نبوده که بدانم در نهایت کدام یک از این دو راهکار را انتخاب خواهم کرد چه من پیش از انتخابات سال ۸۸، تا آنجا که ممکن بود، تلاش کردم از اتهامهای وارده راه گریزی پیدا کنم و پس از انتخابات، نه تنها حضور در تجمعهای خیابانی را انکار نکردم که دلایل آنها را هم نوشتم. خودم هم نمیدانم چرا؟