دو بار سلول انفرادی را تجربه کردم. بار اول شنبه هفتم شهریور ۱۳۸۳ بود. سلولی دو متر در دو متر که تنها یک شب ماندم. آنقدر بار دوم تجربه متفاوتی بود که انفرادی اول اصلا برایم به حساب نمیآید.
یکشنبه ۲۰ دیماه ۸۳، آخرین آدمها را در اتاق قاضی دیدم. نوشته بود «عجز از پرداخت وثیقه» دویست میلیون تومانی و با یک گونی اتهام، به همراه دو مأمور من را روانه زندان کرد.
میدانستم مقصد زندان لاکان رشت است. پانزده کیلومتری شهر رشت. باید میرفتیم و رفتیم.
بعد از شرح حال، روانه جایی شدم که نمیدانستم قرار است بیست روز میزبانم باشد. سلول انفرادی. سلول نبود. یک تکه دنج بود که حالا شده بود سلول انفرادی من؛ یک متر در یک و نیم متر. حتی نمیشد در آن نشست. مطمئن بودم موقتی ست. اما اعتراضی نکردم. من کارم را کردهام، لابد آنها هم دارند کارشان را میکنند.
تا چند ساعت خبری نشد. فکر میکنم از شب، بازجوییها شروع شد. من را با چشم بند، بعد از بردن از چند راهرو و حتی پله، نشاندند روی یک صندلی. میگویم پله، چون زندان رشت ظاهرا یک طبقه است.
دستانم از پشت بسته بود. حتی فکر اینکه چشم بندم را بالا بزنم، نکردم. انگار بازی را بلد بودم. آنها میپرسیدند و من جواب میدادم. روزهای اول صدای جدیدی در بازجوها میآمد اما پچ پچ بازجوی خودم را میشناختم. با آن لهجهٔ افتضاحاش.
فقط چند روز آقای لهجه تهرانی بود. بعد رفت و من ماندم بازجوی خودم. که بعد شنیدم بازجوی بچههای دیگری مثل «آرش بهمنی» هم شد.
شب اول چند ساعت مهمان بودم. از کتک خبری نبود. از آزار و شکنجه هم. هنوز به جای جدیدم عادت نکرده بودم اما سوالات اینقدر چرت بود، که دلم برای اتاقک تنگ شده بود. فکر میکردم برگردم ولو سرپا، میخوابم.
من را برگرداند. اشتباه میکردم. سربازی مأمور شده بود هر چند وقت با لگد به در بزند. یک صدای ناله هم از اتاقک روبهرو میآمد. یعنی کسی آنجا بود؟ جرماش؟
بازجویی دوباره شروع شد. خشونت. لابد میخواستند وادارم کنند. آقای لهجه تهرانی میگفت «من بالاتر از تو را هم به حرف آوردهام». میگفتم «من حرفی ندارم که بگویم». میگفت «به حرفت میآوریم».
راستش چه میگفتم؟ میگفتند «بگو از رادیو … پول گرفتهای، خبر بدهی».
نگرفته بودم. میگفتم به دروغ بگویم؟ میگفت «نه، به موقع همه را میگویی.
سخت بود. خیلی. آش نخورده و دهن سوخته. چندباری با رادیو … مصاحبه کرده بودم. دروغ نمیگفتند اما پولی نگرفته بودم. «خدا شاهد است».
- خدا؟ اسم خدا را نیار کثافت.
این را آقا لهجه تهرانی میگفت. میزد. شلنگ داشت. میسوزاند. میسوزاند.
چندباری بازجویی شدم. با اینکه ساعت مچی داشتم اما شکسته بود. همان روز دوم. بالای اتاقک، جایی که دست به آن نمیرسید، یک لامپ چهل بود. فکر نکنم بیست هم باشد. اصلا سو نداشت. ساعتم هم که کار نمیکرد. من هم تلاشی نمیکردم برای اینکه بفهمم کی هست. انگار مرده بودم.
فکر میکردم ۱۰ روز از آمدنم گذشته است. الان میبینم چهار روزی وضعام به همین شکل گذشت. اما آن روزها چهار روز نبود؛ ۱۰ روز بود. بیخوابم گذاشته بودند. تمرکز نداشتم. برای همین هر چرتی را خواب شامگاهی میدانستم و هر بیدار شدنی را یک صبحگاه.
معجزه روز پنجشنبه بود. یعنی نمیدانستم که پنجشنبه است. باز در میانهٔ آن خوابهای بیهوشی بودم که سرباز در را باز کرد. شرطی شده بودم. تا درباز میشد برای اینکه توهین نشنوم، چشمبندم را میگذاشتم. سرباز مریض همیشگی که با پا میکوبید، نبود. لباس داد. گفت برو خودت را بشور. با او رفتم. گفت دو دقیقه بیشتر وقت نداری. برایم کافی بود. مؤدب بود. من را با خودش برد.
گفت چشمبندت را بردار. برداشتم. از یک راهرو گذشتیم. وارد اتاقی شدیم. اول مهدی، دوست خانوادگیمان را دیدم. بعد معاون زندان را و آخر از همه، مادرم. چقدر چادر بهش نمیآمد. هرگز چادری ندیده بودمش.
همه ماجرا این بود که مهدی چون با معاون زندان آشنا بود، از نفوذش استفاده کرده بود و مادرم را برای ملاقات با من آورده بود. سلام کردم و نشستم. میلرزیدم. مادرم بغض کرده بود. زیر لب سرزنشم میکرد. او هم ترسیده بود. میگفت قاضی میگوید میخواهد اعدامت کند.
معاون زندان دلداری داد. گفت «نگران نباش. درست میشه. تو هم کوتاه بیا».
در همان گیجی گفتم «کاری نکردهام». مهدی دندان قروچه میکرد که «باز هم حاضر جوابی».
پنج دقیقه هم طول نکشید. فهمیدم ملاقات در ساعت غیراداری است. وقتی که کسی نامحرم نیست.
سرباز مؤدب، من را برگرداند. لباسهای قبلیام را داد که بپوشم. انگار قرار بود از بازجوها پنهان کنند؛ کردند. نه من گفتم و نه بازجوها به رویم آوردند.
دیگر به هفته دوم رسیده بودم. آقای لهجه تهرانی هم دیگر نمیآمد. باورم نمیشد طاقت بیاورم. آورده بودم. هرچند، وقتی مادرم سرزنشم کرده بود، دلم ریخته بود اما من کاری نکرده بودم.
یک روز، یکی که خودش را مأمور حفاظت زندان معرفی میکرد، من را برگرداند. نزدیک اتاقک، چشم بندم را برداشت. دیدم راهرویی هشت متری جلویم هست که هفت اتاقک دیگر عین سلول من هست. با دست یکی از آنها را نشان داد؛ روبهروی اتاقک من.
- میدانی کی آنجاست؟
- نه.
- ابراهیم .... همانی که گزارشاش را نوشتی، آقای خبرنگار.
بیحالی بودم، حالا ترسیده بودم. میشناختمش.
- میخوای یه شب در اتاق تو و اون رو باز بذارم؟ تو رو میخورهها....
وحشتناک بود. ابراهیم یک دیوانه زنجیری بود که در یک روز همه اعضای خانوادهاش، دامادش و چند نفر دیگر را کشته بود و عدهای را زخمی کرده بود. میدانستم زندانیاست اما نمیدانستم اینجا روبهروی من. پس نالههایی که میشنیدم نالههای او بود.
همهٔ آن یک هفته یک طرف، ترس از اینکه در اتاقک من و ابراهیم باز شود یک طرف. میدانستم که قاتلهای زیر حکم اعدام بدشان نمیآید با یک قتل دیگر و لابد تشریفات دادگاه آن، مدتی اعدامشان تأخیر بیافتد اما هرگز فکر نمیکردم در چنین موقعیتی قرار بگیرم. ترسیده بودم. ترسم را به بازجو بروز نمیدادم اما قالب تهی کرده بودم. بد جور.
دیگر بازجوییهای یک در میان شد. یکبار هم به دادگاه رفتم که قرار شد دفاع آخر باشد. دفاعی نبود. قاضی اسکندری، با من و خانوادهام لاس زد و برگشتم. چند روز بعد حکم آمد. ۱۴ سال زندان.
حکم که آمد، بازجوییها تمام شد. یعنی آخرین بار که من را برای بازجویی بردند، قاطی کردم. چشمبندم را برداشتم، فحش دادم. بد دهنی کردم به بازجو، نظام، همه. چهار سرباز ریختند سرم. رو به بازجو گفتم «۱۴ سال دادی، دیگه چی میخوای». بازجو چیزی نگفت و اشاره کرد که ببریدش.
سرباز بد اخلاق برای بار آخر آمد و من را به حمام برد. از آنجا هم به بند شش کارگری. یک عالم زندانی آنجا بودند. این یعنی بازجویی تمام؟
آماده میشدم برای چهارده سال زندان. چقدر خوب بود: تخت داشتم. اتاق، هواخوری. آخ که چقدر انفرادی توقع آدم را پایین میآورد!
یکشنبه ۲۰ دیماه ۸۳، آخرین آدمها را در اتاق قاضی دیدم. نوشته بود «عجز از پرداخت وثیقه» دویست میلیون تومانی و با یک گونی اتهام، به همراه دو مأمور من را روانه زندان کرد.
میدانستم مقصد زندان لاکان رشت است. پانزده کیلومتری شهر رشت. باید میرفتیم و رفتیم.
بعد از شرح حال، روانه جایی شدم که نمیدانستم قرار است بیست روز میزبانم باشد. سلول انفرادی. سلول نبود. یک تکه دنج بود که حالا شده بود سلول انفرادی من؛ یک متر در یک و نیم متر. حتی نمیشد در آن نشست. مطمئن بودم موقتی ست. اما اعتراضی نکردم. من کارم را کردهام، لابد آنها هم دارند کارشان را میکنند.
تا چند ساعت خبری نشد. فکر میکنم از شب، بازجوییها شروع شد. من را با چشم بند، بعد از بردن از چند راهرو و حتی پله، نشاندند روی یک صندلی. میگویم پله، چون زندان رشت ظاهرا یک طبقه است.
دستانم از پشت بسته بود. حتی فکر اینکه چشم بندم را بالا بزنم، نکردم. انگار بازی را بلد بودم. آنها میپرسیدند و من جواب میدادم. روزهای اول صدای جدیدی در بازجوها میآمد اما پچ پچ بازجوی خودم را میشناختم. با آن لهجهٔ افتضاحاش.
فقط چند روز آقای لهجه تهرانی بود. بعد رفت و من ماندم بازجوی خودم. که بعد شنیدم بازجوی بچههای دیگری مثل «آرش بهمنی» هم شد.
شب اول چند ساعت مهمان بودم. از کتک خبری نبود. از آزار و شکنجه هم. هنوز به جای جدیدم عادت نکرده بودم اما سوالات اینقدر چرت بود، که دلم برای اتاقک تنگ شده بود. فکر میکردم برگردم ولو سرپا، میخوابم.
من را برگرداند. اشتباه میکردم. سربازی مأمور شده بود هر چند وقت با لگد به در بزند. یک صدای ناله هم از اتاقک روبهرو میآمد. یعنی کسی آنجا بود؟ جرماش؟
بازجویی دوباره شروع شد. خشونت. لابد میخواستند وادارم کنند. آقای لهجه تهرانی میگفت «من بالاتر از تو را هم به حرف آوردهام». میگفتم «من حرفی ندارم که بگویم». میگفت «به حرفت میآوریم».
راستش چه میگفتم؟ میگفتند «بگو از رادیو … پول گرفتهای، خبر بدهی».
نگرفته بودم. میگفتم به دروغ بگویم؟ میگفت «نه، به موقع همه را میگویی.
سخت بود. خیلی. آش نخورده و دهن سوخته. چندباری با رادیو … مصاحبه کرده بودم. دروغ نمیگفتند اما پولی نگرفته بودم. «خدا شاهد است».
- خدا؟ اسم خدا را نیار کثافت.
این را آقا لهجه تهرانی میگفت. میزد. شلنگ داشت. میسوزاند. میسوزاند.
چندباری بازجویی شدم. با اینکه ساعت مچی داشتم اما شکسته بود. همان روز دوم. بالای اتاقک، جایی که دست به آن نمیرسید، یک لامپ چهل بود. فکر نکنم بیست هم باشد. اصلا سو نداشت. ساعتم هم که کار نمیکرد. من هم تلاشی نمیکردم برای اینکه بفهمم کی هست. انگار مرده بودم.
فکر میکردم ۱۰ روز از آمدنم گذشته است. الان میبینم چهار روزی وضعام به همین شکل گذشت. اما آن روزها چهار روز نبود؛ ۱۰ روز بود. بیخوابم گذاشته بودند. تمرکز نداشتم. برای همین هر چرتی را خواب شامگاهی میدانستم و هر بیدار شدنی را یک صبحگاه.
معجزه روز پنجشنبه بود. یعنی نمیدانستم که پنجشنبه است. باز در میانهٔ آن خوابهای بیهوشی بودم که سرباز در را باز کرد. شرطی شده بودم. تا درباز میشد برای اینکه توهین نشنوم، چشمبندم را میگذاشتم. سرباز مریض همیشگی که با پا میکوبید، نبود. لباس داد. گفت برو خودت را بشور. با او رفتم. گفت دو دقیقه بیشتر وقت نداری. برایم کافی بود. مؤدب بود. من را با خودش برد.
گفت چشمبندت را بردار. برداشتم. از یک راهرو گذشتیم. وارد اتاقی شدیم. اول مهدی، دوست خانوادگیمان را دیدم. بعد معاون زندان را و آخر از همه، مادرم. چقدر چادر بهش نمیآمد. هرگز چادری ندیده بودمش.
همه ماجرا این بود که مهدی چون با معاون زندان آشنا بود، از نفوذش استفاده کرده بود و مادرم را برای ملاقات با من آورده بود. سلام کردم و نشستم. میلرزیدم. مادرم بغض کرده بود. زیر لب سرزنشم میکرد. او هم ترسیده بود. میگفت قاضی میگوید میخواهد اعدامت کند.
معاون زندان دلداری داد. گفت «نگران نباش. درست میشه. تو هم کوتاه بیا».
در همان گیجی گفتم «کاری نکردهام». مهدی دندان قروچه میکرد که «باز هم حاضر جوابی».
پنج دقیقه هم طول نکشید. فهمیدم ملاقات در ساعت غیراداری است. وقتی که کسی نامحرم نیست.
سرباز مؤدب، من را برگرداند. لباسهای قبلیام را داد که بپوشم. انگار قرار بود از بازجوها پنهان کنند؛ کردند. نه من گفتم و نه بازجوها به رویم آوردند.
دیگر به هفته دوم رسیده بودم. آقای لهجه تهرانی هم دیگر نمیآمد. باورم نمیشد طاقت بیاورم. آورده بودم. هرچند، وقتی مادرم سرزنشم کرده بود، دلم ریخته بود اما من کاری نکرده بودم.
یک روز، یکی که خودش را مأمور حفاظت زندان معرفی میکرد، من را برگرداند. نزدیک اتاقک، چشم بندم را برداشت. دیدم راهرویی هشت متری جلویم هست که هفت اتاقک دیگر عین سلول من هست. با دست یکی از آنها را نشان داد؛ روبهروی اتاقک من.
- میدانی کی آنجاست؟
- نه.
- ابراهیم .... همانی که گزارشاش را نوشتی، آقای خبرنگار.
بیحالی بودم، حالا ترسیده بودم. میشناختمش.
- میخوای یه شب در اتاق تو و اون رو باز بذارم؟ تو رو میخورهها....
وحشتناک بود. ابراهیم یک دیوانه زنجیری بود که در یک روز همه اعضای خانوادهاش، دامادش و چند نفر دیگر را کشته بود و عدهای را زخمی کرده بود. میدانستم زندانیاست اما نمیدانستم اینجا روبهروی من. پس نالههایی که میشنیدم نالههای او بود.
همهٔ آن یک هفته یک طرف، ترس از اینکه در اتاقک من و ابراهیم باز شود یک طرف. میدانستم که قاتلهای زیر حکم اعدام بدشان نمیآید با یک قتل دیگر و لابد تشریفات دادگاه آن، مدتی اعدامشان تأخیر بیافتد اما هرگز فکر نمیکردم در چنین موقعیتی قرار بگیرم. ترسیده بودم. ترسم را به بازجو بروز نمیدادم اما قالب تهی کرده بودم. بد جور.
دیگر بازجوییهای یک در میان شد. یکبار هم به دادگاه رفتم که قرار شد دفاع آخر باشد. دفاعی نبود. قاضی اسکندری، با من و خانوادهام لاس زد و برگشتم. چند روز بعد حکم آمد. ۱۴ سال زندان.
حکم که آمد، بازجوییها تمام شد. یعنی آخرین بار که من را برای بازجویی بردند، قاطی کردم. چشمبندم را برداشتم، فحش دادم. بد دهنی کردم به بازجو، نظام، همه. چهار سرباز ریختند سرم. رو به بازجو گفتم «۱۴ سال دادی، دیگه چی میخوای». بازجو چیزی نگفت و اشاره کرد که ببریدش.
سرباز بد اخلاق برای بار آخر آمد و من را به حمام برد. از آنجا هم به بند شش کارگری. یک عالم زندانی آنجا بودند. این یعنی بازجویی تمام؟
آماده میشدم برای چهارده سال زندان. چقدر خوب بود: تخت داشتم. اتاق، هواخوری. آخ که چقدر انفرادی توقع آدم را پایین میآورد!