در انفرادی پلاک ۱۰۰ شیراز

بیش از یک ماه را انفرادی سپری کردم و در این مدت چندین بار سلولم را تغییر دادند و با افراد مختلفی هم سلول بودم.
در کنارم مردانی بودند که خسته و بیمار بودند و در سلول‌های کنار من صدای گریه و نجوای زنان و دخترانی که بازداشت شده بودند به گوشم می‌رسید.

چهار شب از بازداشتم گذشته بود که به دلیل فشار بازجویی‌ها به بیمارستان انتقالم دادند و حدود شش ساعت بستری بودم و سپس مرا بار دیگر به سلول بازگرداندن.

در سلول دومی که انتقالم دادند با دو نفر هم سلول بودم که شخصی سالخورده در آن بود و به اتهام چپ بودن بازداشت شده بود، وی به دلیل بیماری‌هایی که داشت باید داروهای گوناگون استفاده می‌کرد اما، دارویی در اختیار او قرار نمی‌دادند و او به خاطر استفاده نکردن دارو شب‌ها دچار دردهای مفصل و عضلانی بود و خواب آرامی نداشت.

ساختار بازداشتگاه اطلاعات شیراز به این گونه است که راهرو‌هایی که سلول در آن قرار دارد روبه‌روی یکدیگر ساخته شده است و زمانی که در یک سلول در راهروی روبه‌رو و حتی در راهرویی که سلول فرد وجود دارد باز می‌شود تصور می‌کنید درب سلول شما باز می‌شود و این انتظار در طولانی مدت باعث فشارهای روانی می‌شود.

زمانی که بازجو چند روز برای بازجویی سراغ شما نمی‌آید و شما را به حال خود‌‌‌ رها می‌کند تا فشارهای روحی و روانی بر شما وارد شود، شما ناخواسته منتظر هستید تا بازجو به سراغ شما بیاید و با شما حتی برای چند دقیقه صحبت کند.

در زمانی که من را به سلول سوم انتقال دادند در سلول انفرادی کنار من، زنی بود که گریه و نجوا می‌کرد و دائماً از خدا کمک می‌خواست. بعد‌ها فهمیدم آن زن را به جرم بهایی بودن بازداشت کرده بودند و مدت طولانی را در بازداشتگاه اطلاعات بوده است.

در سلول‌های انفرادی (پلاک۱۰۰) شیراز فقط موکت نازکی، کف سلول پهن است و در زمستان‌ها به شدت سرد است و دائماً چراغی در سلول در ارتفاع چهار الی پنج متری روشن است که مانع خوابیدن می‌شود و با وجود چاه دستشویی در سلول و وجود نداشتن سیستم تهویه، بوی نا‌مطبوع درون سلول که باعث بیماری‌های عفونی و میکروبی می‌شود تمام این موارد باعث می‌شود که زندانی نتواند خواب درستی داشته باشد و همین بی‌خوابی باعث می‌شود در هنگام بازجویی تمرکز درستی وجود نداشته باشد.

در یکی از روزهای بازجویی چند اتاق آن طرف‌تر فردی را در حد مرگ داشتند شکنجه می‌دادند و صدای گریه والتماس آن فرد همه محیط را در بر گرفته بود. به گونه‌ای که، من از شنیدن این فریاد‌ها ترسیده بودم، بازجو چندین بار سؤالی تکراری از من می‌پرسید و هر بار من یک پاسخ تکراری می‌دادم، بعد از مدت کوتاهی بازجو سؤال را نوشت و به من گفت من از اتاق خارج می‌شوم و تا برمی گردم سؤال را پاسخ داده باشی.

بعد از رفتن بازجو، چند دقیقه نگذشته بود که فردی را که داشتند شکنجه می‌دادند و دائماً ناله و فریاد می‌زد، وارد اتاق من کردند و پشت سر من شروع به شکنجه کردن و زدن آن فرد کردند و دائماً او التماس می‌کرد.

تمامی اتفاقات در چند دقیقه رخ داد، بازجویان آن فرد ۲ نفر بودند و زمانی که یکی از آن‌ها مرتب آن فرد را شکنجه می‌داد، فرد دیگر مرا از روی صندلی بلند کرد و با فحاشی و چند سیلی به دیوار چسباند. من تنها در این فاصله توانستم بگویم من دانشجو هستم اما آن‌ها دست بردار نبودند بعد از چند دقیقه من را خارج کردند از اتاق و در راهرو قرار دادند و‌‌‌ همان زمان بازجوی من با سرعت آمد و گفت این دانشجو است و من را‌‌‌ رها کردند و در اختیار بازجوی خودم قرار دادند.

در اثر شک وارده تا چند دقیقه نمی‌توانستم حرف بزنم و به دلیل اینکه در تمام مدت بازداشتم در بازداشتگاه اطلاعات روزه بودم دچار ضعف شدید شدم بازجو بار دیگر مرا به اتاقی انتقال داد و رها کرد تا پرونده‌ام را بیاورد.

اما هنوز فریادهای بازجوی شکنجه‌گر و آن فردی که مورد شکنجه بود شنیده می‌شد؛ بازجوی من بازگشت و بعد از چند دقیقه دوباره سؤال تکرار کرد و مرتب تکرار می‌کرد که اگر درست پاسخ ندهم آن بازجو را سراغم خواهد فرستاد.

این حادثه باعث شده بود که زمانی که در انفرادی هستم مرتب کابوس ببینم و نتوانم حتی چند دقیقه بخوابم.

این فشارهای انفرادی از یک سوء و آن حادثه از سوی دیگر فشاری مضاعف بر من وارد کرده بود و مرتبا صدای آن فرد و بازجویش که شکنجه می‌داد را در گوشم می‌شنیدم و حتی بعد از آزادی از بازداشتگاه اطلاعات تا مدت‌ها این موضوع ادامه داشت و هنوز صدای آن بازجو در ذهنم ماندگار شده است.

انفرادی علاوه بر این حوادث تلخ که هیچگاه از ذهن هیچ فردی خارج نمی‌شود، فرصتی است تا زندانی بتواند به گذشته خود فکر کند و بتواند کمی با خود خلوت کند و صبر و شکیبایی را یاد بگیرد.

مهم‌تر از همه زندانی دائماً با خود به این سؤالات را مرور می‌کند که آیا من آزاد می‌شوم؟ اگر آزاد بشوم چه کارهایی خواهم کرد؟ این سؤالاتی که تا آخرین روز با زندانی همراه می‌شود و مانند یک موریانه ذهن زندانی را درگیر می‌کند تجربه ثابت کرده است فکر کردن دائم به آزادی علاوه بر اینکه امیدی در فرد به وجود می‌آورد اما چند برابر بیشتر نا‌امید می‌شود و هر روز برایش سخت‌تر از روزهای دیگر می‌گذرد و هدف بازجو همین است که زندانی درفکر آزادی باشد تا بتواند از همین طریق به زندانی القا کند.

آزادی رویایی است که برای رسیدن به واقعیت، باید به سؤالات بازجو پاسخ دهم و تنها بازجو است که می‌تواند زندانی را آزاد کند.

همه زندانیان در انفرادی صدای اذان را بخاطر می‌سپارند، این صدا برای من که دیدگاه مذهبی دارم شاید الهام بخش بود اما برای دیگران به شدت آزار دهنده، زیرا این صدا تمام فضای زندان را در بر می‌گرفت و باعث می‌شد خواب را، از چشمان زندانیان ببرد و اجازه ندهد خوابی آرام داشته باشند.

در بازداشتگاه اطلاعات می‌خواهند به زور زندانی را به بهشت بفرستند و انتظار دارند که زندانیان رستگار شوند این‌ها باعث می‌شود که زندانیانی که اعتقادات کم رنگی دارند بر اثر این برخورد‌ها‌‌‌ همان اعتقادت کوچک‌شان را هم از دست بدهند.

زندانی هنگام وارد شدنش به بازداشتگاه اطلاعات اولین چیزی که می‌بیند سیاهی است، چشم بندی که باعث آزار می‌شود والبته پرده‌ای بین تو وبازجویانت است.

این چشم‌بند معروف که همه زندانیان با آن آشنایی دارند برای امنیت بازجویان به کار می‌رود و به نوعی در زندانی ایجاد ترس می‌کند. در کل می‌توان گفت تمام این چیزهایی که شنیدنش شاید جذابیت داشته باشد اما زمانی که معرض واقعیت قرار می‌گیری تمامش برای تو همراه با اضطراب و دلهره است و همین چیزهای کوچک برای یک زندانی تبدیل به بد‌ترین خاطرات می‌شود.
--------------------------------------------------------------------------------------
سعید آگنجی در سال ۸۸ به مدت ۴۰ روز در سلول‌های انفرادی بازداشتگاه پلاک ۱۰۰ وزارت اطلاعات شیراز زندانی بود