چه زیبا بود آن روزها ...

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان‌های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه‌های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک‌ها
به یکدیگر

آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها
آن روزها رفتند
آن روزهای ...............

فروع فرخزاد


چه زیبا و آرام بود آن روزهایی که رفتند آن روزهای تکرار نشدنی آن روزهای بی‌خیالی، آن روزها، زیر درخت گیلاس با غ کوچک‌مان در تهران نو با برادر کوچکتر از خود جمشید، گیلاس‌های رسیده و نه چندان رسیده را می‌چیدیم و با شوق و شادی سر سفره صبحانه می‌گداشتیم تا پدر و مادر و خواهران و برادران بزرگتر از خودمان را شادمان کنیم. به ایرج که همیشه برای رفتن عجله داشت می‌چسبیدیم.

- ایرج جون یکی بخورید ببینید چقدر شیرین است.

ایرج جوان، مهربانانه چند عدد بر می‌داشت و می‌گفت در راه می‌خورم ما اصرار می‌کردیم، بازهم بردارید؛ می‌گفت: نه بگذارید برای شب که میایم.

و یک به یک را می‌بوسید. نوبت خواهرم آصفه که می‌رسید او نه یک بوسه، بلکه صد بوسه بر گونه‌های او می‌زد و هزار بار به او می‌گفت ایرج قربونت برم زود بیایین تا با هم شام بخوریم....

ایرج همراه ایران خانم خواهر بزرگم خانه را به قصد یاد دادن و یاد گرفتن ترک می‌کردند و ما کوچکترها هم به مدرسه و دبیرستان می‌رفتیم. هوشنگ برادر دوقلوی من هم کبوتر قهوه‌ای رنگش را بر می‌داشت در کیف مدرسه‌اش می‌گذاشت و با خود به مدرسه می‌برد او عاشق کبوترش بود.

داستان این کبوتر را من چند بار برای ایرج گرامی‌ام تعریف کردم، و او می‌خندید و می‌گفت واقعاً این طور بود؟ من یادم نیست....

و اکنون ایرج ما را ترک کرده و رفته. بدون آنکه به ما بگوید بعد از او چه باید کنیم و دل به مهر که بندیم. او هنگامی که سپیده دم در یکی از شهرهای واشنگتن، در ویرجنیا می‌رفت که یخ شب را بشکند تا صبح بیداری را بر پهنه شهر بگستراند، در کنار یارانش آخرین لبخندش را بر چهره خود گذاشت و درست ساعت هفت صبح جمعه ۲۳ دی ماه سال ۱۳۹۰ خورشیدی درحالی که ماندانا زندیان دوست و پزشک به مداوای فرهنگی او می‌پرداخت و آوای ایرج را به جان ایرج پیوند می‌زد، به هستی دیگری شتافت تا با فرهنگ و هنر آن هستی غایب در آمیزد.

چشمان آرام و پر گفتگویش را برای همیشه بست تا در کنار سحر بخواب رود تا شاید صبح بیداری بدمد؛ صبح انسانیت، صبح عاطفه‌ها، صبح اندیشه‌ها و....

ایرج گرگین انسان فرهنگ و هنر و بنیانگذار رسانه‌های مهم و پایدار، مردی بود از نسلی برتر، نسلی که بی‌دلیل سوخت. دوری از میهن درد بزرگی است و سختی آن همواره گلو را می‌شکند. او این دوری را با کار بی‌وقفه فرهنگی پر می‌کرد و مانند نیم قرن گدشته به هنر و ادبیات همچنان عشق می‌ورزید.

ایرج میهنش را بسیار دوست داشت و حتی در هر زمان که میهن ما تهدید می‌شد، ناراحت بود و می‌گفت تعدی به ایران برایم غیر قابل تحمل است...

اعظم همسر کم‌مانند او فرشته‌ای است که بال‌هایش را سایه او ساخته بود و افشین تنها فرزند ایرج عزیز غم پدر گرامی‌اش را بر دوش می‌برد.

صدایش جاودان و یادش گرامی بماند.