در خواب به همراه ابراهیم رئیسی همه کاره آستان قدس رضوی برای کمک به محرومین به مناطق فقیر اطراف مشهد سفر کردم. حاج آقا جلو میرفت و چند عکاس و فیلمبردار هم لحظات عرفانی کمک کردن ایشان به فقرا را ثبت میکردند و یک نفر هم آنها را کارگردانی میکرد.
حاجی رئیسی بچه لاغری را که گریه میکرد، بغل کرد و در حالی که داشت به او یک پفک رضوی هدیه میداد، فیگور گرفت تا عکاسها عکس بگیرند. بچه که ظاهراً از پفک رضوی خاطره خوشی نداشت، جیغ بلندی کشید و با یک ضربه عمامه رئیسی را چنان پرت کرد که به حیاط خانه همسایه افتاد.
حاجی بچه را زمین انداخت و در حالی که داشت لیچار رضوی بار او میکرد به در خانه رفت و شروع کرد به کوبیدن در. ناگهان عمامه به اذن خدا در فضا پرواز درآمد و مرد کلفت صدایی از داخل خانه فریاد زد: «صدبار بهتون گفتم برید در خونهتون عمامه بازی کنید.»
عمامه به زمین خورد و کمانه کرد و به فضل الهی درست روی سر من قرار گرفت. در این لحظه کارگردان آستان قدس رضوی کات داد و گفت: «واندرفول! یعنی چیزه تبارکالله احسن الخالقین! حاج آقا به نظرم این صحنه خیلی خوب بود.»
و دوید سمت رئیسی و اشارهای به من کرد و گفت: «فقط تو سکانس بعدی بگیم این نابینای مطلق بوده و وقتی عمامه شما روی سرش قرار گرفته بیناییشو به دست آورده»
رئیسی گفت:«وای چقدر ایده خوبی!»
من گفتم:«با اجازه تون من از تو کمکای مردمی یه موز بر میدارم مرخص میشم.»
و دستم را بردم به سمت اقلامی که رئیسی به همراه داشت تا یک موز بردارم که کل گروه به سمتم حملهور شدند تا جلویم را بگیرند. رئیسی دستور داد کاری با من نداشته باشم. گفت:«من میخوام با ایشون یه کم تنها صحبت کنم.»
به خواست خدا ناگهان دورمان خلوت شد و من ماندم و حاجی رئیسی. ایشان به سمتم میآمد و من عقب عقب میرفتم. داشتم فکر میکردم فکر بدی در سر دارد که کارگردان دوباره کات داد. حاجی رئیسی عمامهاش را به زمین کوبید و داد زد:
«احمق من کی گفتم اینا رو ضبط کن؟ دو کلمه حرف خصوصی با ایشون دارم.»
کارگردان سریع توبه کرد و توبهاش پذیرفته شد. دوباره به سمتم آمد. گفتم: «حاج آقا رحم کنید!»
گفت:« کاریت ندارم که. میخواستم دعوت کنم توی ضبط این فیلم با ما همکاری کنی.»
نفس راحتی کشیده پر رو شدم و گفتم: «به شرطی که به یه سؤال من جواب بدید!»
حالت روحانیای به خودش گرفت و گفت: «بگو عزیزم!»
گفتم: «حرفایی که جدیداً تتلو تو اینستاگرامش گفته رو خوندید؟ خیلی حرفای زشتی زده بودا»
لبخندش روی لبش خشک شد. ناگهان حالت عجیبی بر او مستولی شد. باد شدیدی وزیدن گرفت و عبا و عمامه حاجی رئیسی را با خود برد و چند لحظه بعد ایشان با زیر شلواری و بدون بالاپوش جلوی من ایستاده بود و در حالی که به خود
میپیچید متوجه شدم دارد روی پوستش برجستگیهایی سبز میشود که شبیه تتو بود. بله! حاجی رئیسی با اذن خدا تبدیل به امیر تتلو شد و بلند فریاد زد: «میخوام تو حال خودم باشم»
همه گروه جواب دادند: «من و چند تا شمع»
و او خواند: «اصلاً نمیخوام پاشم»
در این لحظه نمیدانم چه شد که در ارتباط تصویری من با محل این واقعه اختلالی به وجود آمد و وقتی ارتباط برقرار شد امیر تتلو داشت لباسهای حاجی رئیسی را تنش میکرد و برایش میخواند: «کی از پشت لباساتو میبنده؟»
و وقتی حاجی رئیسی برگشت و با چشمهای خیس به تتلو جواب داد: «با همه خشکه واسه تو میخنده؟» با فریاد «ای پوشاننده همه تتوها» از خواب پریدم.